#حکایت
#تأمل
💎مرد هندی و افسر انگلیسی!
▫️در زمان اشغال هند توسط بریتانیا، روزی افسر انگلیسی بدون هیچ دلیلی سیلی محکمی به یک شهروند هندی زد. شهروند ساده هندی چنان با مشت به روی افسر بریتانیایی زد که او از اثر شدت ضربه وارده به زمین افتاد.
افسر بریتانیایی از این عکسالعمل هندی وحشتزده و خشمگین شده بود؛ ولی چون تنها بود چیزی نگفت و به طرف مقر سربازان بریتانیایی رفت تا با گرفتن نیرو برگردد و جواب مرد هندی را بدهد که جرئت کرده به افسر امپراطوری سیلی بزند که آفتاب در قلمرو آن غروب نمی کند..
پیش ژنرال انگلیسی رفت و از او خواست تا سرباز به او بدهد تا برگردد و جواب این بیادبی را به هندی دهد، اما ژنرال انگلیسی بدون این که جواب او را بدهد، او را به اتاقی برد که در آن پول نگهداری میشد و گفت: 50000 روپیه بردار و برو نزد آن هندی و در مقابل کاری که انجام دادی به او بده و معذرت بخواه!
افسر با شنیدن این حرف معترضانه گفت: هندی بدبخت به یک افسر ملکه سیلی زده است و این یعنی بی احترامی به امپراطوری انگلیس، ولی شما بهجای مجازات به من می گویید به او پول بدهم و عذر بخواهم؟! ژنرال با خشم گفت: این یک دستور است، باید بدون چون و چرا اجرا کنی.
افسر به ناچار پول را به مرد هندی داد و عذر خواست. هندی پذیرفت و با خوشحالی تمام پول را از او گرفت و یادش رفت که او حق داشته اشغالگر وطنش را بزند! پنجاه هزار روپیه آن زمان پول هنگفتی بود و او با آن خانه خرید و با بقیهاش چندین ریکشا (وسیلهی حمل و نقل درون شهری در هندوستان) گرفت و با استخدام چند راننده آنها را به کرایه داد...
روزگار گذشت و وضع زندگی او بهتر شد تا این که به یکی از تجار در شهر خود تبدیل شد. او فراموش کرده بود که با گرفتن پول از کرامتش گذشته ولی انگلیسیها آن سیلی او را فراموش نکرده بودند.
روزی ژنرال انگلیسی، افسرِی را که از هندی سیلی خورده بود فراخواند و به او گفت: آیا آن هندی را که به تو سیلی زده بود به یاد داری؟ افسر پاسخ داد: بلی چگونه میتوانم او را فراموش کنم.
ژنرال گفت: حال وقتش است که بروی و انتقام آن سیلی را ازش بگیری، ولی او را در حالی با سیلی بزن که مردم در دور و برش جمع باشند.
افسر گفت: آن روز که هیچ کسی نداشت مرا از زدن او بازداشتی حال که صاحب جاه و جلال و خدمه شده است میگویی برو او را بزن؟ می ترسم افرادش مرا بکشند.
ژنرال گفت: خاطرت جمع باشد، نمی کشند، فقط برو و آن چه را که گفتم انجام بده و برگرد.
وقتی افسر انگلیسی داخل خانه هندی شد او را در میان جمع کثیری از مردم یافت در حالی که خادمان و محافظانش او را احاطه کرده بودند، بدون مقدمه به طرف او رفت و با سیلی چنان محکم به رویش کوبید که بر زمین افتاد، افسر ایستاده بود تا عکسالعمل او را ببیند ولی هندی بدون هیچ عکسالعملی از جایش هم بلند نشد و به طرف انگلیسی حتی چشم بالا نکرد!
افسر از تعجب دهنش باز مانده بود ولی خوشحال از گرفتن انتقام نزد ژنرال خود برگشت. ژنرال به افسرش گفت : خیلی خوشحال به نظر می آیی و فکر میکنم متعجب شدی.
افسر پاسخ داد: بلی برای بار اول که او را با سیلی زدم او از من محکمتر بر رویم کوبید در حالی که فقیر بود، ولی امروز که او صاحب جاه و جلال و خدمه است حتی پاسخ سیلیام را با حرف هم نداد، این مرا به تعجب واداشته است.
ژنرال در پاسخ افسرش گفت: دفعه اول او «کرامت» داشت و آن را بالاترین سرمایه خویش می پنداشت، برای همین از آن دفاع کرد.
ولی دفعه دوم، او کرامت خود را به پول فروخته بود، برای همین از آن نتوانست دفاع کند «چون میترسید که مصالح و منافع خود را از دست بدهد».
🌼🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃
🌐 shamiim.ir
🆔 @Shamimeashena
#حکایت
#تأمل
▫️فردی عادت داشت که گِل و خاک بخورد و وقتی چشمش به گِل میافتاد، ارادهاش سست میشد و شروع به خوردن آن میکرد. روزی مرد برای خریدن قند به دکان عطاری رفت. عطار در دکان سنگِ ترازو نداشت و از گِل سرشوی برای وزنکشی استفاده میکرد.
عطار به مرد گفت: من از گِل به عنوان سنگِ ترازو استفاده میکنم. برای تو مشکلی نیست؟
مرد گفت: «من قند میخواهم و برایم فرق نمیکند از چه چیزی برای وزن کشی استفاده کنی.» در همین هنگام مرد در دل خود میگفت: «چه بهتر از این! سنگ به چه دردی میخورد برای من گِل از طلا با ارزشتر است. اگر سنگ نداری و گِل به جای آن میگذاری باعث خوشحالی من است!»
عطار به جای سنگ در یک کفه ی ترازو، گِل گذاشت و برای شکستن قند به انتهای مغازه رفت. در همین اثنا، مرد گِلخوار دزدکی شروع به خوردن از گِلی که در کفهی ترازو بود کرد. او تند تند میخورد و میترسید مبادا عطار متوجه ماجرا شود.
عطار زیرچشمی متوجهی گل خوردن مشتری شد ولی به روی خودش نیاورد. بلکه به بهانه پیدا کردن تیشه قندشکن، خود را معطل میکرد. در همین حین عطار هم در دل خودش میگفت: «ای بیچاره! تا میتوانی از آن گل بخور. چون هر چقدر از آن میدزدی در واقع از خودت میدزدی! تو به خاطر حماقتت میترسی که من متوجه دزدیت بشوم. در حالیکه من از این میترسم که تو کمتر گل بخوری! تا میتوانی گل بخور. تو فکر میکنی من احمق هستم؟ نه! اینطور نیست. بلکه هنگامی که در پایان کار، مقدار قندت را دیدی، خواهی فهمید که چه کسی احمق و چه کسی عاقل است!»
پی نوشت :در این حکایت منظور از گل، مال دنیا است و قند بهای واقعی زندگی آدمی است. یعنی آدمی ندانسته برای کسب مال دنیا، چیزهای با ارزش زندگی خود را به آسانی از دست میدهد.
🌼🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃
🌐 shamiim.ir
🆔 @Shamimeashena
#حکایت
#همسر
▫️روزی استاد روانشناسی وارد کلاس شد و به دانشجویان گفت: امروز می خواهیم بازی کنیم!
سپس از آنان خواست که فردی به صورت داوطلبانه به سمت تخته برود . خانمی داوطلب این کار شد. استاد از او خواست اسامی سی نفر از مهمترین افراد زندگیاش را روی تخته بنویسد. آن خانم اسامی اعضای خانواده، بستگان، دوستان،همکلاسی ها و همسایگانش را نوشت. سپس استاد از او خواست نام سه نفری را پاک کند که کمتر از بقیا مهم بودند. زن اسامی همکلاسیهایش را پاک کرد. سپس استاد دوباره از او خواست نام پنج نفر را پاک کند. زن اسامی همسایگانش را پاک کرد. این ادامه داشت تا اینکه فقط اسم چهار نفر بر روی تخته باقی ماند: نام مادر،پدر، همسر و تنها پسرش...
کلاس را سکوتی مطلق فرا گرفته بود چون حالا همه میدانستند این برای آن خانم صرفا یک بازی نبود. استاد از وی خواست نام دو نفر دیگر را حذف کند. کار بسیار دشواری برای آن خانم بود. او با بیمیلی تمام نام پدر و مادرش را پاک کرد. استاد گفت :"لطفا یک اسم دیگر را هم حذف کنید. "زن مضطرب ونگران شده بود و با دستانی لرزان و چشمانی اشکبار نام پسرش را پاک کرد. و بعد بغضش ترکید و هق هق گریست...
استاد از او خواست سرجایش بنشیند و بعد از چند دقیقه از او پرسید:"چرا اسم همسرتان را باقی گذاشتید؟ والدینتان بودند که شما را بزرگ کردند و شما پسرتان را به دنیا آوردید. شما همیشه می توانید همسر دیگری داشته باشید!"
دوباره کلاس در سکوت مطلق فرو رفت. همه کنجکاو بودند تا پاسخ زن رابشنوند زن به آرامی و با لحنی نجوا مانند پاسخ داد:" روزی والدینم از دنیا خواهند رفت. پسرم هم وقتی بزرگ شود برای کار یا ادامه تحصیل یا هر علت دیگری ترکم خواهد کرد .
پس تنها فردی که واقعا کل زندگیاش را با من تقسیم میکند، همسرم است!"
همهی دانشجویان از جای خود بلند شدند و برای آن زن که حقیقت زندگیاش را با آنان در میان گذاشته بود، کف زدند....
🌼🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃
🌐 shamiim.ir
🆔 @Shamimeashena
#حکایت
#همسر
▫️روزی استاد روانشناسی وارد کلاس شد و به دانشجویان گفت: امروز می خواهیم بازی کنیم!
سپس از آنان خواست که فردی به صورت داوطلبانه به سمت تخته برود . خانمی داوطلب این کار شد. استاد از او خواست اسامی سی نفر از مهمترین افراد زندگیاش را روی تخته بنویسد. آن خانم اسامی اعضای خانواده، بستگان، دوستان،همکلاسی ها و همسایگانش را نوشت. سپس استاد از او خواست نام سه نفری را پاک کند که کمتر از بقیا مهم بودند. زن اسامی همکلاسیهایش را پاک کرد. سپس استاد دوباره از او خواست نام پنج نفر را پاک کند. زن اسامی همسایگانش را پاک کرد. این ادامه داشت تا اینکه فقط اسم چهار نفر بر روی تخته باقی ماند: نام مادر،پدر، همسر و تنها پسرش...
کلاس را سکوتی مطلق فرا گرفته بود چون حالا همه میدانستند این برای آن خانم صرفا یک بازی نبود. استاد از وی خواست نام دو نفر دیگر را حذف کند. کار بسیار دشواری برای آن خانم بود. او با بیمیلی تمام نام پدر و مادرش را پاک کرد. استاد گفت :"لطفا یک اسم دیگر را هم حذف کنید. "زن مضطرب ونگران شده بود و با دستانی لرزان و چشمانی اشکبار نام پسرش را پاک کرد. و بعد بغضش ترکید و هق هق گریست...
استاد از او خواست سرجایش بنشیند و بعد از چند دقیقه از او پرسید:"چرا اسم همسرتان را باقی گذاشتید؟ والدینتان بودند که شما را بزرگ کردند و شما پسرتان را به دنیا آوردید. شما همیشه می توانید همسر دیگری داشته باشید!"
دوباره کلاس در سکوت مطلق فرو رفت. همه کنجکاو بودند تا پاسخ زن رابشنوند زن به آرامی و با لحنی نجوا مانند پاسخ داد:" روزی والدینم از دنیا خواهند رفت. پسرم هم وقتی بزرگ شود برای کار یا ادامه تحصیل یا هر علت دیگری ترکم خواهد کرد .
پس تنها فردی که واقعا کل زندگیاش را با من تقسیم میکند، همسرم است!"
همهی دانشجویان از جای خود بلند شدند و برای آن زن که حقیقت زندگیاش را با آنان در میان گذاشته بود، کف زدند....
🌼🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃
🌐 shamiim.ir
🆔 @Shamimeashena
#حکایت
#اندرز
🔸شیخ علی طنطاوی میگوید:
هنگامیکه در سوریه شغل قضاوت را بر عهده داشتم، باری با گروهی از دوستان به قصد اینکه شب را نزد یکی از دوستان بگذرانیم، پیش وی رفتیم. در آنجا احساس نفستنگی و اختناق شدیدی به من دست داد. از دوستان اجازه برگشت گرفتم. اصرار کردند که شب را با آنها بگذرانم. اما نتوانستم و گفتم: میخواهم پیادهروی کنم و هوای پاکی استنشاق نمایم.
بهتنهایی از آنجا خارج شدم و در تاریکی شب به راه افتادم. درحالیکه میرفتم ناگهان صدای گریه و زاری شخصی را که داشت از پشت تپه میآمد، شنیدم. نگاه کردم، دیدم زنی است که آثار فقر بر او هویدا بود؛ با سوز دل میگریست و خدا را میخواند.
نزدیک رفتم و گفتم: خواهرم! چه چیزی تو را به گریه انداخته است؟
گفت: شوهرم مردی سنگدل و ظالم است؛ مرا از خانه بیرون رانده و پسرانم را از من گرفته و قسمخورده که آنها را یک روز هم به تو نشان نمیدهم و من کسی را ندارم و جایی هم ندارم که بروم.
به او گفتم: چرا پیش قاضی شکایت نمیکنی؟
زیاد گریست و گفت: چگونه زنی مثل من میتواند به قاضی برسد.
شیخ درحالیکه دیدگانش پراشک شده بود، میگوید: زن این را میگفت و نمیدانست که خداوند قاضی را به طرف او کشانده است.
ای کسی که احساس تنگی میکنی و میپنداری که دنیا به پیشت تار شده است، فقط دستانت را به سوی آسمان بلند کن و نگو: چگونه حل میشود؟!
بلکه تضرع و زاری کن پیش کسی که صدای راه رفتن مورچه را هم میشنود و او تو را هم جواب میدهد.
🌼🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃
🌐 shamiim.ir
🆔 @Shamimeashena
#حکایت
#خوشحساب
🔸شخصی را قرض بسیار آمده بود. تاجری کریم را در بازار به او نشان دادند که احسان می کند.
آن شخص، تاجر سخاوتمند را در بازار یافت و دید که به معامله مشغول است و بر سر ریالی چانه می زند، آن صحنه را دید پشیمان شد و بازگشت.
تو را که این همه گفت وگو ست بر دَرمی،
چگونه از تو توقع کند کسی کَرمی؟
تاجر چشمش به او افتاد و فهمید که برای حاجت کاری آمده است پس به دنبال او رفت و گفت با من کاری داشتی؟
شخص گفت: برای هر چه آمده بودم بیفایده بود. تاجر فهمید که برای پول آمده است.
تاجر به غلامش اشاره کرد و کیسه ای سکه زر به او داد.
آن شخص تعجب کرد و گفت:
آن چانه زدن با آن تاجر چه بود و این بذل و بخششت چه؟
تاجر گفت: آن معامله با یک تاجر بود ولی این معامله با خدا...!
در کار خیر طرف حسابم با خداست او خیلی خوشحساب است.
🌼🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃
🌐 shamiim.ir
🆔 @Shamimeashena
#حکایت
#اندرز
🔸شیخ علی طنطاوی میگوید:
هنگامیکه در سوریه شغل قضاوت را بر عهده داشتم، باری با گروهی از دوستان به قصد اینکه شب را نزد یکی از دوستان بگذرانیم، پیش وی رفتیم. در آنجا احساس نفستنگی و اختناق شدیدی به من دست داد. از دوستان اجازه برگشت گرفتم. اصرار کردند که شب را با آنها بگذرانم. اما نتوانستم و گفتم: میخواهم پیادهروی کنم و هوای پاکی استنشاق نمایم.
بهتنهایی از آنجا خارج شدم و در تاریکی شب به راه افتادم. درحالیکه میرفتم ناگهان صدای گریه و زاری شخصی را که داشت از پشت تپه میآمد، شنیدم. نگاه کردم، دیدم زنی است که آثار فقر بر او هویدا بود؛ با سوز دل میگریست و خدا را میخواند.
نزدیک رفتم و گفتم: خواهرم! چه چیزی تو را به گریه انداخته است؟
گفت: شوهرم مردی سنگدل و ظالم است؛ مرا از خانه بیرون رانده و پسرانم را از من گرفته و قسمخورده که آنها را یک روز هم به تو نشان نمیدهم و من کسی را ندارم و جایی هم ندارم که بروم.
به او گفتم: چرا پیش قاضی شکایت نمیکنی؟
زیاد گریست و گفت: چگونه زنی مثل من میتواند به قاضی برسد.
شیخ درحالیکه دیدگانش پراشک شده بود، میگوید: زن این را میگفت و نمیدانست که خداوند قاضی را به طرف او کشانده است.
ای کسی که احساس تنگی میکنی و میپنداری که دنیا به پیشت تار شده است، فقط دستانت را به سوی آسمان بلند کن و نگو: چگونه حل میشود؟!
بلکه تضرع و زاری کن پیش کسی که صدای راه رفتن مورچه را هم میشنود و او تو را هم جواب میدهد.
🌼🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃
🌐 shamiim.ir
🆔 @Shamimeashena
📜 نشريه فرهنگي هدهد
📰 بدهكار بره...
🔺 چند حكایت شفاهی
🖨 برای دریافت نسخه پي دي اف (PDF) مخصوص چاپ اینجا را كلیك كنید
#نشریه_فرهنگی
#حكایت
🌸🍃🌼🍃🌸🍃
🌐 shamiim.ir
🆔 @Shamimeashena
#حکایت
#تأمل
🔸راننده تاکسی گفت: میدونی بهترین شغل دنیا چيه؟
گفتم: چیه؟ گفت: راننده تاكسی.
خنديدم! راننده گفت:جون تو! هر وقت بخوای ميای سركار، هر وقت نخوای نميای، هر مسيری خودت بخوای میری، هروقت دلت خواست يه گوشه میزنی بغل استراحت میكنی، مدام آدم جديد میبينی، آدمهای مختلف، حرفهای مختلف، داستانهای مختلف. موقع كار میتونی راديو گوش بدی، میتونی گوش ندی، میتونی روز بخوابی شب بری سر كار. هر كيو دوست داری میتونی سوار كنی، هر كيو دوست نداری سوار نمیكنی، آزادی و راحت.
ديدم راست میگه، گفتم: خوش به حالتون!
راننده گفت: حالا اگه گفتی بدترين شغل دنيا چيه؟
گفتم: چی؟ راننده گفت: راننده تاكسی و ادامه داد:
هر روز بايد بری سركار، دو روز كار نكنی ديگه هيچی تو دست و بالت نيست، از صبح هی كلاچ، هی ترمز، پادرد، زانودرد، كمردرد. با اين لوازم يدكی گرون، يه تصادفم بكنی كه ديگه واويلا میشه، هر مسيری مسافر بگه بايد همون رو بری، هرچی آدم عجيب و غريب هست سوار ماشينت میشه، همه هم ازت طلبكارن. حرف بزنی يه جور، حرف نزنی يه جور، راديو روشن كنی يه جور، راديو روشن نكنی يه جور. دعوا سر كرايه، دعوا سر مسير، دعوا سر پول خرد، تابستونها از گرما میپزی، زمستونها از سرما كبود میشی. هرچی میدويی آخرش هم لنگی.
به راننده نگاه كردم. راننده خنديد و گفت:
زندگی همه چيش همينجوره. هم میشه بهش خوب نگاه كرد، هم میشه بد نگاه کرد!
🌸🍃🌼🍃🌸🍃
🌐 shamiim.ir
🆔 @Shamimeashena
#حکایت
#تأمل
🔸ﻣﺎﺩﺭﯼ ﺳﻪ ظرف ﻫﻢ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ را ﺭﻭﯼ ﺷﻌﻠﻪ ﻗﺮﺍﺭ ﺩﺍﺩ ﻭ ﺩﺭ آﻧﻬﺎ
ﺑﻪ ﻣﻘﺪﺍﺭ ﻣﺴﺎﻭﯼ ﺁﺏ ﺭﯾﺨﺖ؛
ﺩﺭ ﻇﺮﻑ ﺍﻭﻝ ﯾﮏ ﻫﻮﯾﺞ
ﺩﺭ ﻇﺮﻑ ﺩﻭﻡ ﯾﮏ ﺗﺨﻢﻣﺮﻍ ﻭ
ﺩﺭ ﺳﻮﻣﯽ ﭼﻨﺪ ﺩﺍﻧﻪ ﻗﻬﻮﻩ ﺭﯾﺨﺖ
ﻭ ﺑﻪ ﺯﻣﺎﻥ ﯾﮑﺴﺎﻥ ﺳﻪ ﻇﺮﻑ ﺭﺍ ﺣﺮﺍﺭﺕ ﺩﺍﺩ.
ﺑﻌﺪ ﺑﭽﻪﻫﺎﯼ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺻﺪﺍ ﺯﺩ ﻭ ﭘﺮﺳﯿﺪ :
ﺍﺯ ﺍﯾﻦ آﺯﻣﺎﯾﺶ ﭼﻪ ﻧﺘﯿﺠﻪ ﺍﯼ ﻣﯿﮕﯿﺮﯾﺪ
ﺑﭽﻪﻫﺎ ﺟﻮﺍﺏ ﻗﺎﻧﻊ ﮐﻨﻨﺪﻩﺍﯼ ﻧﺪﺍﺷﺘﻨﺪ.
ﻣﺎﺩﺭ ﺗﻮﺿﯿﺢ ﺩﺍد:
ﺩﺭ ﺟﻮﺵ ﻭ ﺧﺮﻭﺵ ﻭ ﭼﺎﻟﺶﻫﺎ ﻭﺳﺨﺘﯽﻫﺎﯼ ﺯﻧﺪﮔﯽ ؛
ﺁﺩﻡﻫﺎ ﯾﮑﺴﺎﻥ ﻧﯿﺴﺘﻨﺪ؛
ﺑﻌﻀﯽها ﻣﺜﻞ ﻫﻮیجاﻨﺪ ﺗﺎ ﻭﻗﺘﯽ ﺑﺎ ﻣﺸﮑﻠﯽ ﻣﻮﺍﺟﻪ ﻧﺸﺪﻩﺍﻧﺪﺳﺨﺖ ﻭﻣﺤﮑماﻨﺪ، ﺍﻣﺎ ﺑﻪ ﻣﺤﺾ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺩﺭ ﺟﻮﺵ ﻭﺧﺮﻭﺵﺭﻭﺯﮔﺎﺭ ﻗﺮﺍﺭ ﻣﯽﮔﯿﺮﻧﺪ ﺷﻞ میشوند ﻭ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ میبازند.
ﺑﻌﻀﯽ ﺁﺩﻣﺎ ﻣﺜﻞ ﺗﺨﻢﻣﺮﻍ هستند،
ﺩﺭ ﺭﻭﺍﻝ ﻋﺎﺩﯼ ﻭ ﺭﻭﺗﯿﻦ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺷﻞ ﻫﺴﺘﻨﺪ،
ﺍﻣﺎ ﺩﺭ ﺑﺮﺧﻮﺭﺩ ﺑﺎ ﻣﺸﮑﻼﺕ ﺳﺨﺖ ﻭﻏﯿﺮ ﻗﺎﺑﻞ ﺍﻧﻌﻄﺎﻑ ﻣﯽﺷﻮﻧﺪ.
ﻭ ﺑﻌﻀﯽ ﺩﯾﮕﺮ، ﻫﻤﺎﻧﻨﺪ ﻗﻬﻮﻩ،
که ﺩﺭ ﺳﺨﺘﯽﻫﺎ ﻧﻪﺗﻨﻬﺎ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﻧﻤﯽﺑﺎﺯﻧﺪ،
ﺑﻠﮑﻪ ﺑﻪ ﻣﺤﯿﻂ ﺍﻧﺮﮊﻯ ﺩﺍﺩﻩ، آن را ﻣﻌﻄﺮ ﮐﺮﺩﻩ ﻭ ﺑﻪ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺭﻧﮓ ﻭ ﻃﻌﻢ میدﻫﻨﺪ،
اینها ﻫﺴﺘﻨﺪ، ﮐﻪ ﺯﻧﺪﻩ ﻣﯽﻣﺎﻧﻨﺪ ﻭ ﺯﻧﺪﮔﯽﺳﺎﺯ ﻫﺴﺘﻨﺪ ﻭ ﻧﺴﯿﻢ ﺭﻭﺡﺑﺨﺶ ﺣﯿﺎﺕ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺩﻧﯿﺎﯼ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﻣﯽﺑﺨﺸﻨﺪ.
🌼🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃
🌐 shamiim.ir
🆔 @Shamimeashena
#حکایت
#تأمل
🔸تعدادی حشره کوچک در یک برکه، زیر آب زندگی میکردند.
آنها تمام مدت میترسیدند از آب بیرون بروند و بمیرند.
یک روز یکی از آنها بر اساس ندای درونی
از ساقه یک علف شروع به بالا رفتن کرد،
همه فریاد میزدند که مرگ و نیستی تنها چیزی است که عاید او میشود،
چون هر حشرهای که بیرون رفته بود بازنگشته بود.
وقتی حشره به سطح آب رسید نور آفتاب تن خسته او را نوازش داد و او که از فرط خستگی دیگر رمقی نداشت روی برگ آن گیاه خوابید.
وقتی از خواب بیدار شد به یک سنجاقک تبدیل شده بود.
حس پرواز، پاداش بالا آمدنش بود.
سنجاقک بر فراز برکه شروع به پرواز کرد و پرواز چنان لذتی به او داد
که با زندگی محصور در آب قابل مقایسه نبود.
تصمیم داشت برگردد و به دوستانش هم بگوید
که بالای آن ساقهها کسی نمیمیرد
ولی نمیتوانست وارد آب شود
چون به موجود دیگری بدل شده بود.
شاید بیرون رفتن از حصار دنیای فعلی ترسناک باشد،
.
اما مطمئن باشید
خارج از این پیلهی وابستگیها، جهانی است ورای تصور...
🌼🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃
🌐 shamiim.ir
🆔 @Shamimeashena
#حکایت
#تأمل
🔸تعدادی حشره کوچک در یک برکه، زیر آب زندگی میکردند.
آنها تمام مدت میترسیدند از آب بیرون بروند و بمیرند.
یک روز یکی از آنها بر اساس ندای درونی
از ساقه یک علف شروع به بالا رفتن کرد،
همه فریاد میزدند که مرگ و نیستی تنها چیزی است که عاید او میشود،
چون هر حشرهای که بیرون رفته بود بازنگشته بود.
وقتی حشره به سطح آب رسید نور آفتاب تن خسته او را نوازش داد و او که از فرط خستگی دیگر رمقی نداشت روی برگ آن گیاه خوابید.
وقتی از خواب بیدار شد به یک سنجاقک تبدیل شده بود.
حس پرواز، پاداش بالا آمدنش بود.
سنجاقک بر فراز برکه شروع به پرواز کرد و پرواز چنان لذتی به او داد
که با زندگی محصور در آب قابل مقایسه نبود.
تصمیم داشت برگردد و به دوستانش هم بگوید
که بالای آن ساقهها کسی نمیمیرد
ولی نمیتوانست وارد آب شود
چون به موجود دیگری بدل شده بود.
شاید بیرون رفتن از حصار دنیای فعلی ترسناک باشد،
.
اما مطمئن باشید
خارج از این پیلهی وابستگیها، جهانی است ورای تصور...
🌼🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃
🌐 shamiim.ir
🆔 @Shamimeashena