#روز_دختر
#با_دخترم
امشب که در مغازه برای اولین بار کفش به پا کردی دوست داشتنی تر شدی!
در حالی که شیطنت از چشمانت شره می کرد، روی سرامیک، با کتانی های صورتی که سر و ته ش اندازه کف دست هم نمی شود، ایستاده بودی.
فرم چهره ات می گفت با این شیء ای که قبلا فقط در پای بزرگترها دیدی، نمیدانی چه باید بکنی!
چشم هایت از ذوق برق میزد، لب های کوچکت را به زور جمع کردی که طبیعی جلوه کنی! اول نشستی ، بعد بلند شدی یک قدم سنگین و بزرگ برداشتی. به پدرت نگاه کردی قوت که گرفتی گام بعدی را هم با احتیاط بلند کردی. مکث کردی و به یکباره پوقی خندیدی! ...
من آن لحظه گفتم "الهی قربون این هیجانت بشم" ولی این یک دهم احساسم بود.
کفش های نو ، پاهای نو ، انگیزه ی نو، روحی نو، راهی نو،...
آن لحظه به هزار راه نرفته ات فکر میکردم. به زخم زانوانت هنگام لی لی بازی. به آن روزی که از سرویس مدرسه جا بمانی و بخواهی کل مسیر را بدوی. به لرزش پاهایت هنگام اولین استقبال از نامزدت که راه رفتن با کفش پاشنه بلند را برایت سخت کرده. به خستگی پاهایت در مسیر پیاده روی اربعین ، به تاول هایش،....
به میل باطنی ات به حرکت. به این که قدم هایت قرار است کدام راه را طی کند؟ خسته و زخمی کدام مقصود شود؟ به عشق چه هدفی بدود ؟ آیا در مسیر اسلام استوار است؟
آخرش در کدام نقطه می ایستد؟ آیا من آن روز هستم؟ آیا موقعیتی مانند مادر شهید محمد حسین حدادیان در انتظار من است که خاک پایت را ببوسم و حقانیت راهت را فریاد زنم؟
ببین جان مادر! "دم صبحی" کفش های نیم وجبی ات "نبشته" ی مرا به کجاها کشاند!
#ترکاشوند
#نبشته_های_دم_صبح