eitaa logo
شمیم ملکوت
385 دنبال‌کننده
4.8هزار عکس
296 ویدیو
125 فایل
ساده و صمیمی با ملکوتیان
مشاهده در ایتا
دانلود
از امام سجاد ع روایت شده است که فرمود: مردی به حضور پیامبر ص شرفیاب شده و اظهار داشت: ای رسول خدا! من مردی گنه کار و آلوده به معصیت هستم و از انجام هیچ گناهی فروگذاری نکرده ام، آیا امید آمرزش برایم هست؟" حضرت پرسید: آیا پدر و مادرت زنده هستند؟ مرد گفت: فقط پدرم زنده است . پیامبر اکرم ص فرمود: برو با او خوشرفتاری کن . آن مرد رفت و پیامبر ص بعد از رفتن او زیر لب زمزمه می کرد که: ای کاش مادرش زنده بود! " هر کس گمان دارد، بار گناهی بر دوشش سنگینی می کند، بسم الله! @shamimemalakut
آدم ها تـا وقتی کـوچک هستنـد، دوست دارند برای مادر خود هدیه بخرند اما، پول ندارند! وقتی بــزرگ تر می شوند، پول دارند، اما وقت ندارند! وقتی هم که پیر می‌شوند، پول دارند، وقت هـم دارند،اما مادر ندارند! @shamimemalakut
من و نفیسه و مهری و منیژه و آیدا و منصوره و سمیه و یوسف و حسن و محمد و صادق و مهدی و ... امروز در تکاپوی خرید نیستیم. مادرهای ما به سفر رفته اند! هدیه به همه ی مادرهای سفرکرده @shamimemalakut
10.63M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ممنون میشم بجای ماها که مادر نداریم ، یکبار دیگه دست و صورت مادراتون ببوسید!
حق مادر 🔻أنّ رجلا سأل النبیّ صلی‌الله‌علیه‌وآله وسلم فقال: « یَا رَسُولَ اللهِ! مَا حَقُّ الْوَالِدِ؟ قَالَ: أَنْ تُطِیعَهُ مَا عَاشَ فَقِیلَ : مَا حَقُّ الْوَالِدَهِ ؟ فَقَالَ: هَیْهَاتَ هَیْهَاتَ لَوْ أَنَّهُ عَدَدَ رَمْلِ عَالِجٍ وَقَطْرِ الْمَطَرِ أَیَّامَ الدُّنْیَا قَامَ بَیْنَ یَدَیْهَا مَا عَدَلَ ذَلِکَ یَوْمَ حَمَلَتْهُ فِی بَطْنِهَا » ◻️ شخصی خدمت رسول خدا صلي‌الله‌عليه‌وآله عرض کرد: ای رسول خدا! حق پدر چیست؟ حضرت فرمودند: مادامی که زنده است، از او اطاعت کنی. بعد پرسید: حق مادر چیست؟ فرمودند: اگر انسان به اندازه ریگ‌های بیابان و قطرات باران و ایام روزگاران در مقابل او بایستد و او را اطاعت کند، به اندازه یک روز دوران حمل، حق او را أدا نکرده است. 📚 مستدرک الوسائل، ج 15، ص 203 ‌ ‌
پیام داده زهرا مریض است و نتونستم درس بخونم. زهرا ۱۹ ساله است، ولی با معلولیت ۹۹درصد ، نه می بیند ،‌نه می شنود، نه حرف می زند، نه راه می رود و قد یک کودک یکساله است و غذایش را با سرنگ میدهند! نگران زهراست، آنهم زهرایی که فرزند همسر جانبازش است نه فرزند خودش! مادر زهرا بعد از تولد فرزند معلولش ،خانواده ترک کرده و رفته و حالا او جای مادر زهرا، ۱۹ سال برایش مادری کرده! داشتیم در گروه نشریه ، برای بهترین خاطره ی روز مادر رأی گیری می کردیم، و من بهترین رتبه را به مادر زهرا می دهم!
در خون خضاب شد تن یاران بعد از او آنها که نام "" را میزنند جار من از کدام یک بنویسم که بوده اند حجاج ها به ورطه ی تاریخ بی شمار آنها که با غرور نوشتند : ساختیم دریاچه های احمری از خونِ این تبار از کربلا به واقعه فَخ رسیده ایم  از عمق ناگوار ترین ها به ناگوار   محمود غزنوی به عداوت مگر نساخت  از استخوان فاطمیان چوبه های دار؟ بوسهل زوزنی به شرارت هنوز هم محکوم می کند حسنک را به سنگسار در لمعه الدمشقیه جاریست همچنان خون شهید اول و ثانی چون آبشار عثمانیان به مذهب ما بس که تاختند در سبزه زار چالدران سرخ شد غبار اما هنوز هم به تأسیِ فاطمه  نام علیست روی لبِ شیعه آشکار بیت از هلالی جُغتایی نشسته است  از آن شهید شیعه به ذهنم به یادگار  "جان خواهم از خدا نه یکی،بلکه صد هزار تا صد هزار بار بمیرم برای یار"!
به یاد مادرم ... سال آخر دبیرستان بودم؛ امتحانی داشتم که کتاب قطوری داشت و فقط یک شب وقت برای خواندن داشتیم. می‌دانستم که نمی‌رسم کتاب را تمام کنم. یا باید تا صبح بیدار می‌ماندم که من آدمش نبودم یا باید نصف کتاب نخوانده می‌رفتم امتحان و تجدید می‌شدم. آخر شب شده بود و من هنوز کتاب را به نصف هم نرسانده بودم. سرم روی کتاب می‌افتاد و چشمانم می‌رفت. خردادماه بود و هوا گرم. در ایوان نشسته بودم. مادر پیشم آمد و گفت:《چرا نمی‌خوابی؟》 گفتم:《درسم تموم نشده. حتی نصف هم نشده. باید تا صبح بیدار بمونم. اما نمی‌تونم.》 گفت:《برو دست و صورتت رو بشور و بیا. خوابت می‌پره.》 به حرفش گوش کردم. وقتی برگشتم دیدم سجاده‌اش را در ایوان پهن کرده، چادر نمازش را سر کرده و مفاتیح به دست در سجاده‌اش نشسته است. با خود گفتم خب می‌خواهد نماز شبش را بخواند و بعد بخوابد. مادر عادت داشت آخر شب نماز شبش را می‌خواند و بعد می‌خوابید. ساعتی گذشت نماز مادر تمام نشد. من درس می‌خواندم. مادر نماز می‌خواند. من درس می‌خواندم مادر دعا می‌خواند. من درس می‌خواندم مادر قرآن می‌خواند تا اذان صبح شد. ساعت ۵ صبح بود. گفت:《کتابت تموم شد؟》 گفتم:《 آره.》 گفت:《 پاشو نمازت رو بخون و برو بخواب. ساعت ۷ صدات می‌کنم صبحانه بخوری و بری امتحان. حتما امتحانت رو خوب میدی.》و خوب هم دادم. من خوابیدم. ولی مادر نخوابید. چون صبح شده بود و روز او شروع شده بود. باید صبحانه آماده می‌کرد و به بقیه رسیدگی می‌کرد. من رفتم امتحان و ظهر آمدم و ناهار مثل همیشه حاضر بود و مادر مثل همیشه مشغول کار. من زندگی کردم و او خودش را به پای من ریخت. در شبها و روزهای امتحان. او قبول شد و من مردود. مردود از فرزندی. مردود از قدرشناسی و مردود از آنچه او لایقش بود و من ندانستم چه بود؟
وقتی برای دومین بار مادر شدم در نام گذاری پسرم با همسرم به توافق نمی رسیدیم. تا اینکه عصر یک روز پاییزی وقتی به خانه آمد شناسنامه را روی میز گذاشت. لبخندی که موقع استقبالش روی لب داشتم خشک شد! با دلهره شناسنامه را برداشتم و باز کردم. حلقه ی اشک نور چشمانم را تار کرد. باور نمی کردم. حرفش را به کرسی نشانده بود. خودم را مادری ضعیف می دیدم که حتی اختیار انتخاب نام کودکانش را هم ندارد. دست خودم نبود مثل ابر بهار می باریدم. وقتی خودم را مشغول کردم سکوت در خانه پیچید. شب که شد تلفن به صدا درآمد. مادرم بود. از اسم بچه پرسید. توضیح دادم. اما او خوشحال شد و گفت:« محمدحسن اسم زیبایی است!! امام حسن علیه السلام همیشه در کنار مادرشان بودند محمدحسن تو هم مامانی خواهد شد.» حرف مادرم به عمق جانم نشست. تمام ناراحتی ام به یک باره تمام شد. مادرم سواد خواندن و نوشتن نداشت اما به من درس عاشقی داد! حرف مادرم درست بود و راست از آب در آمد. وابستگی محمدحسن هشت ساله ام شهره ی خاص و عام است.