#الناس_علی_دین_ملوکهم
🔹خاطرهای از امیرکبیر
سالها پس از سقوط امیرکبیر جمعی در باغ چهلستون اصفهان نشسته بودند، سائلی آمد و پس از آنکه از هریک چیزی گرفت اجازه خواست که سرگذشت خود را نقل کند، پس از کسب اجازه، چنین گفت:
چندین سال قبل، فرماندار اصفهان جمعی از استادان دواتگر را احضار کرد و گفت بهترین استاد را از میان خودتان انتخاب کنید. تمام استادان بالاتفاق من را انتخاب کردند. فرماندار به من گفت: امیرکبیر شما را از تهران خواسته. مخارج سفر مرا داد و من با عجله خود را به تهران رساندم و به حضور امیرکبیر رفتم.
امیر، سماوری را که تازه از خارج آورده بودند به من نشان داد و پرسید: میتوانی چنین سماوری بسازی؟
پس از اندکی فکر جواب دادم: آری.
گفت: این سماور را بردار ببر و از روی آن سماوری بساز و بیاور.
رفتم مثل همان سماور را در یکی از دکانهای سماورسازی که معرفی کرده بود، ساختم و به خدمت امیرکبیر آوردم. کار من را پسندید و سؤال کرد: این سماور چند از کار درآمده است؟
جواب دادم: روی هم رفته پانزده ریال.
امیر با قیافهای خوشحال و متبسم، به منشی خود دستور داد که امتیاز انحصاری ساختن آن نوع سماور را به مدت شانزده سال به نام من صادر کند و قیمت هر سماور را بیست و پنج ریال معلوم کرد و به من فرمود: برگرد به اصفهان؛ به حاکم اصفهان دستور میدهم وسائل کار شما را فراهم کند. به محض اینکه به اصفهان رسیدم حاکم شهر مرا خواست و گفت: برو کارگاهت را مرتب کن، هرچه مخارج آن بشود از خزانه دولت به تو میدهم. من رفتم و کارگاه را کاملاً مرتب کردم و تمام مخارج آن دویست تومان شد. بدبختانه هنوز کاملاً مشغول نشده بودم که یک نفر فراش حکومتی مثل اجل معلق حاضر شد و من را مانند دزدان نزد حاکم برد؛ حاکم با ارعاب و تهدید به من گفت: امیرکبیر را در تهران گرفتهاند و آن پول را که به تو دادهاند مال دولت است آنها را پس بده. آن پول را من خرج کارگاه کرده بودم، مجبور شدم تمام اسباب زندگیم را فروختم و بالاخره سی تومان کسر آوردم و نتوانستم تهیه کنم، به خاطر همان سی تومان مرا به بازار آوردند و در انظار مردم، آن قدر چوب زدند تا بدنم ناقص شد و بینایی چشم خود را تقریباً از دست دادم و بکلی از کار عاجز شدم.
#زهرا_صیامی
#چرا_صنعتی_نشدیم؟
صفحات ۸۸ و ۸۹.
هدیه به امیر کبیر و تمام زمامداران حق طلب فاتحه ای با صلوات قرائت کنیم .
@shamimemalakut