eitaa logo
مسابقاتِ شهداییِ "شمیم عشق"
579 دنبال‌کننده
4.4هزار عکس
3.5هزار ویدیو
43 فایل
『موسسه فرهنگی هنری و پژوهشیِ شمیم عشق رفسنجان شماره ثبت 440』 خادم شهدا @shamimeshghar کانال روبیکا https://rubika.ir/shamimeeshgh1399
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷 شما بزرگترها یه جایی کوچولویی دیدید ها! زود اعلام موضع کنید... کوچولوها غریبه‌ها رو نمیشناسن. یه کمی می ترسن. به کوچولو که رسیدی زود لبخند بزن، مثل کوچولوها حرف بزن، بدونه تو آرامشی. بگو کوچولو منم دوستتم. به آدم بزرگا همین جوری عادی نگاه کن اما به کوچولو رسیدی، زود آرامش بهش بده. ولی... امان از کربلا.... آرامش نداشتند بچه های حسین علیه السلام..... 😭 *کل_یوم_عاشورا_کل_ارض_کربلا* اینستاگرام 👇🏻 @shamim.eshgh.ar واتس اپ 👇🏻 https://chat.whatsapp.com/CVmmA6Sy1QX5A55fKtEEBB ایتا 👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/1942814842Cb1041dcda6
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
در گوشه ی خرابه کنار فرشته ها با ناخنی شکسته زپا خار میکشد 🥹 دارد به یاد مجلس نامحرمان صبح به روی خاک عکس علمدار میکشد🥹 یا رقیه😭
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌷مـن کجا و بـا شهیدان زندگی؟ مـن کجا و قـصـه‌ی رزمندگی؟ مـن کجا و دیدن وجه خدا؟ مـن کجا و جمع اعلام الهدی؟ با همه بیچارگی تنهـا شدم! مـن سفیـر بهترین یـاران شدم! *گزارش تصویری مصاحبه منزل شهید بزرگوار محمد سلطانی*🌹شهید غدیر🌹 التماس دعای فرج
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹با خنده ای که عکس تو در بر گرفته است/دیوار خانه چهره ی دیگر گرفته است/بعد از تو برق شور و شعف را هجوم اشک/از چشم های خسته ی مادر گرفته است/بی شک شبیه کوچه ی ما، کوچه های عرش/از نام پر شکوه تو زیور گرفته است/حالا منم، کنار تو، اینجا که پر زدی/اینجا که خاک، بوی کبوتر گرفته است/ای انعکاس دست علی! برق ذوالفقار!/افلاک، پشت نام تو سنگر گرفته است/اینجا، نماز چلچله ها رو به دست توست/دستی که رنگ غیرت حیدر گرفته است/چشمان من همیشه همین جا کنار توست/اینجا که خاک، بوی کبوتر گرفته است.🥺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
﷽ 📜 *اصلا گره خورده است واقعه عاشورا به امر ظهور، از دل مجالس عزاداری اباعبدالله الحسین علیه السلام باید برای امر ظهور دعا کنیم🥹* •┈—┈—┈✿┈—┈—┈• ☄️ *یا الله یا رَحمٰنُ یا رَحیم، یا مُقلّب القُلوب، ثَبِّت قَلوبنا عَلی دینِک* •┈—┈—┈✿┈—┈—┈• 🏴 *اللهم عجل لولیک الفرج بحق زینب الکبری سلام الله علیها*🤲🏻
11مـــرداد ماه سالـــروز رجعت پیکر مطهر آزاده شهید احمد اکبــــری پور از عراق به ایران پس از ۲۰ سال دوری از وطن را گرامی میداریم.شادی روحش صلوات
11مرداد ماه سالروز بازگشت پیکر مطهر آزاده شهید احمد اکبری پور از عراق به ایران پس از ۲۰سال دوری از وطن..شادی روحش صلوات
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
روایت عشق😔🌹 *روایت فرازی از زندگینامه شهید عزیزمحمدسلطانی* (شهرستان رفسنجان ) راوی:آقای زین العابدین پور 🌹 *التماس دعا*🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 ببینید | وصیت تکان دهنده تازه شده ♨️ نخبه‌ای که از بورسیه آلمان به سوریه رسید!! ___________________ 🔹 حجت_الاسلام_راجی
ادامه صحبت‌های همسر بزرگوار شهید عزیز 🌹 شب 19 ماه مبارک رمضان بود. شهید به من گفت :یک شب من می روم احیاء یک شب شما شب اول را او رفت شب دوم را من. شب سوم هم به من گفت:شمابرو گفتم:نه نوبت شماست. گفت:شب اول دزد به خانه آمد ممکن است امشب هم بیاید، گفتم :نگران نباش اتفاقی نمی افتد. بعد از رفتن او سگی داخل خانه آمد هر کار کردم نتوانستم بیرونش کنم. داخل کوچه هم سرو صدای موتور می آمد (همان دزدها بودند) شهید که برگشت، گفتم:این سگ از سر شب اینجاست من نتوانستم بیرون بروم و سحری درست کنم. گفت:اشکالی ندارد این خواست خدا بوده که این سگ امشب مواظب شما باشد تا شما نترسی. 🍂🍂🍂🍂 شبانه روز اشک می‌ریخت می گفت همه شهید شدند و من هنوز اینجا هستم. یک شب دیدم شهید سر سجاده اش نشسته بلند بلند گریه می کند و از خدا طلب شهادت می کند😭 مرا که دید گفت:چرا من لیاقت شهادت ندارم گفتم:هر چه خدا بخواهد همان می شود. ☘️ گفت:عموصدایم کرد وگفت :حالا دیگر می توانی بیایی. جنازه ی من پیدا شده. روز بعد زنگ زدند که جنازه عمو بعد از چند سال پیدا شده. عمو به شهید گفته بود: داغ دو نفر برای یک خانواده سخت است، من شهید می شوم.،وقتی جنازه‌ی من پیدا شد بعد شما شهید میشوی☘️ همیشه می گفت دعا کن من شهید بشوم. هر سال نیمه شعبان جشن می‌گرفتیم و آش می پختیم. سر دیگ آش بودیم که گفت : من یک دعا می کنم شما آمین بگو. گفتم:چشم گفت:خدایا پایان عمر مرا شهادت قرار بده. 😭 گفتم:برای فرج آقا امام زمان دعا کن. هنوز زوده برای شهادت دعا می کنی. ☘️ شبی که می‌خواست به مأموریت برود صورتش خیلی سفید و نورانی بود. اجازه نداد بچه های کوچکم محمد جواد و زهرا را صدا کنم 😔 گفت:ممکن است جلوی من را بگیرند و من را از رفتن پیشمان کنند. خداحافظی کرد و رفت. 😭 شب عید غدیر بود، زنگ زد و گفت که فردا بر می گردد. پسرم محمد جواد وقتی شنید پدرش قرار است برگردد اجازه نمی داد در خانه را ببندیم می گفت :بابایی می آید و پشت در می ماند تا صبح در را باز گذاشت. 😭 حدود ساعت 4 صبح بود که تلفن زنگ خورد. ادامه دارد.....
✍🏻روز پنجم| در آغوش امام... کربلا مظهر همه چیز است... شب پنجمش را مظهر ولایت می‌خوانم! آن‌گاه که عبدالله بن حسن(ع) در موقع خطر، جان خود را برای حفاظت از امامش و عمویش سپر کرد... ""ویلک یابن الخبیثه اتقتل عمی ؟ وای برتو می خواهی عموی مرا بکشی؟"" عبدالله گویی تمثال حسن است♥️ می‌خواست لشگر ظلمت بداند که تا وقتی عبدالله نفس می‌کشد، محال است امامش حسین(ع) تنها بماند✨... گر برادر رفته اما برادرزاده هست... مگر نه این‌که او عبدالله است؟! پسرِ نیکوترین امام و نوه‌ی حیدر کرار؟! ""از نسل حیدرم، حسنی زاده‌ام عمو از کوچکی به دست تو دلداده ام عمو"" اما حسین در بدرقه‌ی عبدالله بن حسن تنها نبود... شاید حسن بن علی(ع) نیز با لبخندی پر از افتخار، پسرش را تشویق می‌کرد و منتظر بود تا او را به آغوش بکشد💚
ادامه ی خاطرات همسر شهید عزیز🌹 ساعت حدود 4 صبح بود که تلفن زنگ خورد. خبر سقوط هواپیما و به شهادت رسیدن همه ی پاسدارها را به من دادند. یک یا زهرا گفتم و همانجا نشستم😭 9 روز بعد جنازه ی شهدا را آوردند، میخواستم شهید را ببینم ولی اجازه ندادند.☘️ شب شهید را در خواب دیدم، گفت: فردا که جنازه ی من را آوردند نیم ساعت زودتر برو خانه امشب هم نیا برای دیدن من. من خودم می آیم هر چه خواستی با من حرف بزن. در و دیوار خانه قطره قطره اشک می‌ریختند، دیوار ها می لرزیدند.😭 صبح که شد رفتیم برای تشییع، نیم ساعت زودتر برگشتم خانه جنازه را آوردند داخل خانه در به طرز عجیبی بسته شد فقط من و شهید داخل بودیم. ازبیرون هر کار کردند نتوانستند در را باز کنند. ‌شروع کردم به درد و دل کردن با شهید🥺 به او قول دادم تا زمانی که زنده هستم از بچه ها مواظبت کنم، طوری تربیتشان کنم که راه پدرشان را ادامه دهند. دختر هایم را رهرو حضرت زینب تربیت کنم. 🥺 به او گفتم اول از خدا بعد از خودت یاری می‌خواهم تا بتوانم این کارها را انجام دهم. ☘️ حرفهایم که تمام شد، در را باز کردم همه متعجب شده بودند.☘️ بعد از شهادت همسرم بعضی ها زخم زبان می زدند که پاسدارها شهید نشدند و فقط هواپیما سقوط کرده. خیلی دلم شکست 😔 شب درخواب دیدم که در می زنند یک نفر پشت در بود که گفت: چرا ناراحتی؟ گفتم :همه می گویند پاسدارها شهید نشدند گفت :نگران نباش همه ی ما شهید شدیم. حتی چهره منافقی که عامل سقوط هواپیما بود را هم به من نشان داد که در غل و زنجیر بود. از خواب که بیدار شدم خیالم راحت شد😭 ☘️از خانواده پاسدارها دعوت کرده بودند و سخنران حاج قاسم بود. هدیه ای به خانواده ها می دادند. یک تابلو و یک شاخه گل. به شهید سلطانی یک شاخه گل سرخ دادند. 🌹 حاج قاسم به شهید سلطانی گفت: گلت سرخ هست، مواظب خودت باش😭 🍂🍂🍂🍂 یا رب الحسین(ع) بحق الحسین(ع) اشف صدر الحسین(ع) بظهور الحجه (عج) 😭
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
*حالا دختر رسیده بالای پیکر پدر... زمین و زمان این لحظه ها از کار می افتند... یک عالم باید بیایند دختر را آرام کنند... حتما یاد رقیه(س) افتادی اما همچنان من به فکر زینبم...* دکلمه شهدایی تقدیم به روح پر فتوح شهید بزرگوار *محمد سلطانی* لاله ی پرپر عید غدیر 🌹به همت: خادم الشهید حجت اکبری پور
*بسم الله الرحمن الرحیم* ☘️ خانم سلطانی فرزند اول شهید بزرگوار☘️ بابا خیلی خوب ومهربون بودند، خیلی همسایه دوست و مردم دوست بودند، با همه رفتارخوبی داشتند. اگر کسی مشکلی داشت حتما به او کمک می‌کردند ، اگر قضیه ای پیش می آمد و میدونست خودش به مشکل بر میخوره اولویت براش همسایه بود نه خودش.☘️ همیشه مسجد میرفتند، نماز اول وقت خیلی برایش مهم بود. باهمکاراشون خیلی دوست و رفیق بودند، با شهید علی حیدری و آقای پورفتاحی و حسن یداللهی...با هم خیلی خوب بودند☘️ من کلاس اول دبیرستان بودم که بابا شهید شدند. زمان مدرسه خیلی به ما اهمیت می‌دادند. بدون اینکه خودمون بفهمیم به مدرسه سر می‌زدند و از همه چیز جویا می‌شدند. روی حجابمون خیلی حساس بودند،اگر جایی روسری مون میرفت کنار تذکر می‌دادند. خصوصا روی جوراب پوشیدن... حتی خونه پدربزرگم می‌گفتند جوراب بپوشید. یک بار از طرف سپاه و هلال احمر رفتیم کرمان، وقتی بر می گشتیم شب بود، بچه ها گفتند، اولین کسی که منتظر دخترشه محمد سلطانیه، من گفتم نه، پدر من؟ همه گفتند اره اولین نفر ایشونه. و واقعا وقتی رسیدیم اولین نفر پدر من بوددند، با موتور کنار توپخانه منتظر من بودند، خیلی حس خوبی بود.🥺 یک سال قبل از شهادتشون... خواب دیدم همه ی پاسدارها در یک خط بین کوهی حرکت می‌کنند یک مرد اسب سوار با پرچم سبز جلوی آنها بود. من همینجور از پشت شیشه داشتم نگاه میکردم پدرم را که دیدم خیلی خوشحال شدم آمدم بیرون، صدایش می کردم و میگفتم بابا منم میخواهم با شما بیایم. گفتند تو این جمعیت چیکار می‌کنی. گفتتند نه اسم‌های ما رد شده داریم با امام زمان میریم.😭 گفتم خب منم میام گفتند نه نمیتونی بیای، هرچقدر التماس کردم گفتند نه باید برگردی. منم همانجا ایستادم و پاسدارها به صف پشت امام زمان رفتند.🥺☘️ فردای آن روز خوابم را برای بابا تعریف کردم گریه کردند و گفتند ما لیاقت شهید شدن هم نداریم. این شاید مال بچه های دیگه باشه مال ما نیست.... 😰🥺 یک ماه بعدش یکی از همکارانشون تصادف کردند وفوت شدند😔... دوهفته بعدش خواب دیدم همین بنده خدا آمد خانه ی ما یه شاخه گل نقره داد به بابام. گفتم این گل مال کیه گفت مال باباته. گفت من خیلی خوشحالم ایشونم تاچندوقت دیگه میان و مادوباره با هم هستیم. به بابام گفتم، گفتند نه بابا اینجور چیزی نیست... خودشون خیلی دلشون میخواست شهید بشن. همیشه نماز که میخوندند دعا میکردند. ولی ما فکر نمی‌کردیم اینقدر جدی باشد و سال بعدش دیگه بابا بین ما نباشد 🥺 قبل از این که به ماموریت بروند کلی ما را نصیحت می‌کردند که حُجب و حیا داشته باشیم و... یادم هست آخرین بار ما که کفشاشونو واکس زدیم و گذاشتیم جلوشون ، می‌گفتند فقط دلم میخوهاد حجابتون را رعایت کنید. مواظب مادرتون باشید حرفشونو گوش کنید. مواظب کوچک ترها هم باشید.😭 ما میدونستیم بابا شب عیدغدیر پرواز دارند و قرار است که برگردند، داداش کوچکم در را باز گذاشت و گفت بابا میاد پشت در نمونه😭. فردای آن روز خانم یکی از همکارهای بابا به ما خبر دادند که هواپیما سقوط کرده🥺😰 اینجا بود که خوابم تعبیر شد و بابا پرکشید ورفت😭 همسایه ها که اسم بابا رو توی لیست اخبار دیده بودند آمدند منزل ما لحظات خیلی سختی بود،😭 وقتی بابا را آوردند مصلی، خیلی گریه می کردم. اجازه ندادند من بابا را ببینم😭فقط تونستم تابوتو لمس کنم 😭 گفتند خانه که رفتیم او را ببین بابا را بردند داخل در قفل شد و باز نشد. موقعی که مامانم از کنار تابوت بلند شد در خودبه خود بازشد... ولی بازم اجازه ندادند من بابامو ببینم.😭 من بعدها تو فیلم دیدم که بابام چی شده 😭 دست از تن جدا و نصف صورتشون سوخته بود😭😭😭😭 بابا کاش بودی😭 یه شب خواب دیدم برای بچه م یه اتفاقی افتاده پدرم اومد و گفت من خودم مواظبشونم اجازه نمیدم آسیبی ببینند. .. چندوقت بعدش بچه م دیابت گرفت بستری شد... من خیلی بی‌تابی میکردم چیزی که یادم میاد پسرم میگفت مامان یه دختر کوچکی اومده توی اتاق دست کشیده رو صورتم گفته تو مشکلی برات پیش نمیاد ما مواظبت هستیم....🥺☘️ من خودم اون لحظه بوی بابامو حس کردم، طولی نکشید بچه م از کما اومد بیرون... میدونم اگرهم بود خیلی مواظبشون بود ، باهاشون بازی میکرد ولی خب دیگه قسمت نبود.... نبودنش خیلی احساس میشه 😭 🍂🍂🍂🍂 عشقو میگن خدایی راست میگن😭 دختر میگن بابایی راست میگن 😭 چیکار کنه تاب صبوری نداره چیکار کنه طاقت دوری نداره😭 ستاره ها به من بگید کو سحر خسته دل و منتظرم کو پدر😭 🍂🍂🍂🍂 به حق رقیه بنت الحسین ☘️اللهم اجعل عواقب امورنا خیرا اللهم عجل لولیک الفرج 😭
‌ ‌*بسم رب المهدی * 🍂گفتگو با زهرا سلطانی عروس و خواهر زاده ی شهید بزرگوار🍂 دایی هرموقع مارو می دیدند بغل میکردند و می بوسیدند. ایشون روی مسئله ی حجاب خیلی حساس بودند. همیشه به همه تذکر می‌دادند که وقتتونو هدر ندید، از وقتتون استفاده کنید، امروزتون باید با فرداتون فرق داشته باشه.🍂 من 13 سال داشتم ایشون شهید شدند. ما زرند زندگی میکنیم، مدرسه بودم که خبر شهادتشون رسید🥺 خیلی سخت بود و شوکه شدیم وقتی فهمیدیم هواپیما سقوط کرده، اصلا فکر نمیکردیم که دایی محمد داخل هواپیما باشند. مادرم گفت خداکنه دایی با سپاهی ها نبوده باشه...🍂😔 مدرسه بودیم بابام اومد اجازه مونو گرفت گفت باید بریم رفسنجان، گفتیم چرا؟! گفت دایی تون شهید شده ولی مادرتون خبرنداره. توراه بودیم مادرم خیلی بیقراری کرد که چرا یه دفعه منو دارید میبرید رفسنجان، که بابام کم کم بهش گفت و مادرم خیلی حالشون بد شد. آنقدر سخت بود و راه طولانی شده بود که حد نداشت وقتی رسیدیم دیدیم غوغا به پا شده😭 وقتی فکر می‌کنم به واقعه ی عاشورا، میگم ما یک درصد ازسختی ها و غم های خانم حضرت زینب(س) وبچه های امام حسین(ع) رو نه دیدیم و نه درک میکنیم....😭 شب خواستگاری دایی به خوابم اومدند، توی ماشین بودند، برام دستی تکون دادند و رفتند...😭 هرموقع بخوام کاری انجام بدم خوابشونو میبینم... چندوقت پیش خوابشونو دیدم، وقتی بیدارشدم هنوز بوشون بود حتی جای بوسه شون هنوز روی صورتم خنک بود 😭 همیشه در همه کاری پشت من وهمسرم هستند. خداروشکر که عروس این خانواده هستم...🥺🍂 🍂🍂🍂🍂 🥀اللهم الرزقنا توفیق الشهادة فی سبیلک🥀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹راستی آن روز یادت هست؟ آخرین روزی که از کنارم می رفتی؟ روزی که توان جدا شدن از همدیگر را نداشتیم؟ گویی نیرویی قلبهامان را به هم گره زده بود. نمی دانم آن روز حال عجیبی داشتم گرچه کوچک بودم اما هنوز آن بی قراری ها یادم هست. هنوز هم آن روزها را به یاد دارم، هنوز هم غربت رفتنت به خاطرم مانده است. بیاد شهید عزیز *محمدسلطانی* لاله سرخ پرپر عید غدیر التماس دعای فرج🌹
*بسم رب الشهداء والصدیقین* 🍀گفتگو با حسین سلطانی یکی از دوستان شهید عزیز🍀 شهید خیلی خوب بودند. باهم رفت وآمد داشتیم. هرچه از خوبی های او بگویم کم گفته ام. از با ایمانی، اخلاق و رفتارخوب، عشقش به امام حسین(ع)🥺 🍀 در ایام محرم همه وقتش را برای امام حسین(ع) می‌گذاشت. دعای کمیل و دعای توسلش ترک نمی‌شد، کارهای تبلیغاتی محله را انجام می‌داد. احترام زیاد به پدرو خانوداه وهمسایه ها.... هر چه بگویم باز کم گفته ام. 🍀 وقتی میخواست زاهدان مأموریت برود، پسرم هم همانجا خدمت می کرد، بهش گفتم هوای پسرم راداشته باشد. به پسرم سر زده بود و هر کاری که از دستش برا آمده بود برایش انجام داده بود. 🥺🍀 خبر شهادتش را صبح زود از رادیو شنیدم خیلی برایم سخت بود. 😭 تشییع جنازه ی شهید خیلی با شکوه وشلوغ شده بود، وقتی او را دیدم ، از او فقط نصف صورتش مانده بود. 😭 آن نصف صورتش هم مثل یک تیکه نور می‌درخشید. یک بدن اربا اربا شده مثل اربابش امام حسین(ع). 😭 هیچ وقت به این که محمد یک روز شهید شود فکر نکرده بودم، ولی او لیاقت و سعادت شهادت را داشت. 🥺🍀 بعد از شهادتش هر وقت مشکلی برایم پیش بیاید و به او متوسل شوم مشکلم را حل می کند.🍀 روحش شاد🌹 🍀اللهم عجل لولیک الفرج بحق الحسین(ع) 🍀
*🍃بسم رب الشهداء•••🍃* خاطرات شهید از زبان دوست و همرزم شان 👇🌹 اینجانب حسن یداللهی از شهرستان رفسنجان و متولد سال 1348هستم که تقریباً با شهید عزیز همسن و سال بودیم. 😭 علاوه بر اینکه باهم دوست بودیم،رفت و آمد خانوادگی هم داشتیم.از آن روزی که محمد شهید شده است و بنده دیگر به خانه شهید نیامده ام تا اینکه امروز دوباره توفیق و سعادت نصیبم شد به اینجا آمده ام،خیلی لحظه سختی برایم هست...آن موقع که برای آخرین دیدار به معراج شهدا رفتم سخت ترین لحظه برای من بود و یک بغض عجیبی گرفته بودم که اصلا قابل توصیف نیست.😭 *[[خصوصیات اخلاقی شهید عزیز💚]]* محمدآقا همیشه لبخند بر لب داشت،از درب که وارد میشد همینجور لبخند بر لب اوبود و احوال پرسی میکرد...با ایمان و با شخصیت وبا حیا بود....از درجه معرفت و عزت و شرف دردرجه بالایی بود.😭💚 🌹شهیدان زنده‌اند.. *_.الله اکبر_* به خون در خفته اند... *_الله اکبر_* 🥺💚 عجل لولیک الفرج بحق زینب کبری(س)💚
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
*پویش استوری هماهنگ* مسابقه هفتگی *شمیم عشق* لطفا بزرگواران ب احترام شهید عزیزمان *محمد سلطانی*‌شهیدغدیر...کلیپ را وضعیت واتساپ خود قرار دهید تا افراد بیشتری با شهیدعزیزمون آشنا شوند و خدمت ایشان عرض ارادت کنند. *اللهم الرزقنا توفیق الشهادة فی سبیل الله* 🌹التماس دعا 🌹 https://chat.whatsapp.com/CVmmA6Sy1QX5A55fKtEEBB
*☘️ادامه ی خاطرات دوست و همرزم شهیدغدیر محمد سلطانی☘️* هنگامی که بنده وارد سپاه شدم،یک ما‌موریت به بنده دادند و وارد بسیج رفسنجان شدم وچون در آن زمان بحث اعزامی و جبهه بود،و برای جذب نیرو اسم مینوشتند... اولین بار ماموریت بنده به *ناحیه قاسم آباد* بود و هنگامی که در ناحیه قاسم آباد معرفی شدم،اولین شخصی که به بنده تبریک و خیر مقدم گفت،،، *شهید محمد سلطانی* بودند که یک لبخند ی زدند و با بنده احوال پرسی وخیرمقدم کردند و رفتند.😭☘️ بنده یک برادر خانمی داشتم که در ناحیه قاسم آباد بود که در اثر موضوعی با هم قهر بودیم، وقتی بنده وارد قاسم آباد شدم، به من گفتند:آیا شما،ایشان را میشناسید؟ گفتم:ی مدتی می‌شناختم، اما ی مدت هست که نمیشناسم... گفتند:بله در جریانم!. و بعد گفتند:اولین چیزی که من در اینجا انجام می دهم،شمارا با ایشان آشتی میدهم . ایشان من را با برادر خانمم آشتی دادند.😭 خیلی محمد آقا خوب بودند،مهربان و با ایمان،معرفت دار،و یک چیز مهم اینکه *همیشه لبخند بر لب داشتند😭💚* الرزقنا توفیق الشهادة فی سبیل الله😭 عجل لولیک الفرج...💔🥺
ویژه ی استوری