eitaa logo
مسابقاتِ شهداییِ "شمیم عشق"
579 دنبال‌کننده
4.5هزار عکس
3.7هزار ویدیو
43 فایل
『موسسه فرهنگی هنری و پژوهشیِ شمیم عشق رفسنجان شماره ثبت 440』 خادم شهدا @shamimeshghar کانال روبیکا https://rubika.ir/shamimeeshgh1399
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نحوه ی برخورد (شهید احمد کاظمی) با سربازان در حین خدمت🥺🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨بسم رب الزینب ✨ 🌹خاطره ی رهبر معظم انقلاب از شهید کاظمی🌹 ✨🌹✨🌹✨ [دو هفته قبل از شهادت] شهید کاظمی آمد پیش من و گفت از شما دو درخواست دارم، یکی این‌که دعا کنید من روسفید بشوم، دوم این‌که دعا کنید من شهید بشوم. گفتم که شماها واقعاً حیف است بمیرید😔 شماها که این روزگارهای مهم را گذراندید، نباید بمیرید، شماها همه‌تان باید شهید شوید. 😭 ولیکن حالا زود است و هنوز کشور و نظام به شما احتیاج دارد. بعد گفتم آن روزی که خبر شهادت صیاد را به من دادند، من گفتم صیاد، شایسته‌ی شهادت بود، حقش بود، حیف بود صیاد بمیرد. وقتی این جمله را گفتم، چشم‌های شهید کاظمی پُرِ اشک شد، گفت: ان‌شاءاللّه خبر من را هم به‌ شما بدهند. 😭 ✨🌹✨🌹✨ 🌹اللهم الرزقنا توفیق الشهادة فی سبیلک🌹
🖤بسم رب الحسین(ع) 🖤 🌷صحبت های شهید سلیمانی در مورد شهید کاظمی🌷 هیچوقت فكر نمی كردیم بنا باشد ما برای احمد صحبت كنیم، خاك برسرما كه امروز ما زنده ایم و احمد در میان ما نیست و من برای او بناست صحبت كنم، این هم یكی از رسمهای روزگار است. 😔 پسر شهید احمد یك جمله قشنگی می گفت روز شنیدن خبر احمد گریه می کرد، زمزمه می كرد با خودش و می گفت: «هی ما را لوس كردی، به خودت عادت دادی، حالاما چه باید بكنیم». 😭 شاید در نبود شهید كاظمی بهتر می شود از او حرف زد.، دیگه نیست بگوید: «ول كن پسر، خوشت می آید» می گفت: حال می كنم وقتی دژبان ها جلوی مرا می گیرند، هل می دهند، دلم می خواهد به من بگویند چكاره ای؟🌷 كسی هر وقت یك عزیزی را از دست می دهد، یكسال، دوسال یا چهل روز به یادش هست، ازش اسم می برد، كمتر اتفاق می افتد یك مدت طولانی آدم درگیر كسی بشود كه از دست می دهد، 19 سال احمد، حسین حسین می كرد به یاد شهید خرازی. هیچ جلسه ای، هیچ خلوتی، جلسه رسمی، جلسه دوستانه، جلسه خانوادگی، مسافرتی وجود نداشت كه او از شهید باكری و خرازی و همت یاد نکند.🌷 هیچ نمازی ندیدم، كه احمد بخواند و در قنوت یا در پایان نماز گریه نكند وپیوسته این ذكر: «یا رب الشهدا، یا رب الحسین، یا رب المهدی » ورد زبان احمد بود وبعد گریه می كرد.😭 عجیب بود هر كس به دلایلی در غم احمد ناراحت است، یك كسی می گوید: «حیف شد این شخصیت با این جایگاه، با این تأثیرش، از بین ما رفت» یك كسی وابستگی دوستی، فامیلی و غیره داشت، به هر صورت غم احمد همه را غمگین كرد و از دست دادن احمد همه را ناراحت كرد ادامه دارد... 🌷
🌴ادامه ی سخنان شهید سلیمانی عزیز🌴 حیای احمد آدم را به یاد آن انسان پر از حیای جنگ می انداخت، لذا امروز كه احمد را از دست دادیم انگار یك یادگار از همه یادگاران جنگ را از دست داده ایم 😔 آن كسی كه از همه ارزشهای جنگ نشانه ای در خود داشت از دست داده ایم. 🌴 به همین دلیل هم پیوسته خودش را محاسبه می كرد، پیوسته خودش را سرزنش می كرد، پیوسته بی قرار بود، در مسئولیت با لبخند و گل استقبال شد و هر كجا از مسئولیت خارج شد (در سنگری به سنگری) با اشك بدرقه شد. 🌷 لشكر 8 نجف را ترك کرد و مردم كردنشین كردستان را از انزوا خارج ساخت. 🌴 پس از آن به نیروی هوایی رفت، وقتیكه می خواست خارج شود، شما دیدید تكه هایی از این فیلم را با اشك و غم دوستانش بدرقه شد. آمد نیروی زمینی، یک امید بزرگی برای سپاه در نیروی زمینی ایجاد كرد، هیچ كس نیست قضاوت كند كه هر یك از این مقامها احمد را بالا برد، به احمد افتخارداد، بالعكس بود، فرماندهی لشكر نجف اشرف به احمد چیزی نیفزود كه حال كه او بنیانگذار لشكر نجف اشرف بود، بلكه لشكر نجف اشرف به این دلیل پر افتخار بود كه احمد فرمانده اش بود. 🌷 فرمانده نیروی هوایی شدن او به نیروی هوایی افتخار داد، نه نیروی هوایی به احمد افتخار ، فرمانده نیروی زمینی شدن، مقام كمی نیست، بلكه در بین نیروهای مسلح در سپاه پاسداران بالاترین پست، فرمانده نیروی زمینی است و ارشد همه فرماندهان سپاه بعد از فرمانده کل سپاه است.🌴 اما احمد به نیروی زمینی مقام داد نه نیروی زمینی به احمد. لذا در هر کجا قرار می گرفت او تأثیرات معنوی اش، تأثیرات رفتاری واخلاقی اش بی نظیر بود🌷 ما در تاریخ انسانها کمتر داریم آدم به این خوبی جامع باشد، آدمهای جامع نادرند، اینطوری نیست که ما فکر می کنیم جامعه ما پر از احمد است و کسانی جای این خلأ ها را پر می کنند، نه اینطور نیست، امکان ندارد که این خلأها به سادگی پرشود، طول می کشد در جامعه بشری کسانی مثل احمد متولد شوند. 🌴 سیصد سال، پانصد سال طول کشید که یک فردی مثل امام خمینی(ره) در جامعه ظهور کرد، به سادگی نمی تواند مثل امام خمینی(ره) متولد شود.🌷 هر پانصد سالی، هر چهارصد سالی و هر دویست سالی جامعه یک چنین انسانی را تحویل می گیرد. اینها چیزهایی نیست که ما فکر کنیم به سادگی قابل بدست آوردن است، قابل جایگزین شدن هستند، نه اینجوری نیست.🌴 نکته دیگر، هرکسی ممکن است تأثیری داشته باشد اما تأثیرات با هم فرق می کند و مشکل این است که ما در زمان حیات آنها قدر این تأثیرات را کمتر می دانیم. یک شخصیتی می آید مثل علامه امینی و الغدیر را می نویسد. مرحوم آقای شیخ عباس قمی می آید مفاتیح الجنان را می نویسد. آنها یک تأثیری دارند و یک هدایتی دارند و امام خمینی(ره) که نظام جمهوری اسلامی را تأسیس می‌کند یک تاثیر دیگر دارد. شخصیت شهید کاظمی را هم در این بعد باید مورد جستجو قرار داد. احمد فقط فرمانده لشکر نبود، ما با او نزدیک بیست وهفت سال زندگی کردیم، رشد کردیم.🌴 در ظاهر او فرمانده لشکر بود و ما هم فرمانده لشکر بودیم و خیلی از دوستانمان هم که شهید شدند فرمانده لشکر بودند. اما تاثیرات کاملا متفاوت بود🌷 🌴اللهم عجل لولیک الفرج🌴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
*پویش استوری هماهنگ* 🌹دلي که عشق در آن ریشه کهن دارد میان عرصه خون و خطر، وطن دارد جنون عشق چو در جان عاشقان گیرد شراره بال زند، مرد را نشان گیرد میان معرکه ها شعله ها در اندازد علم زخون جنون زادگان برافرازد قبیله اي که جنون در دلش اثر بندد به عشق و شور شهادت، قضا کمر بندد گهي به عرصه پیکار و خون فراخواند گهي به شوق دگر، سوي لاله ها خواند قضا چو خواست کند با شهادت آذینش از این قبیله کند دست عشق، گلچینش از این گزین شدگان، عاشقان فراوانند که رمز وصلت جانان خویش، مي دانند از این میانه یکي مي شود، ولي عاشق به نام *احمد* و در عشق و عاشقي، صادق از آن هزار یکي *کاظمي* به شوق وصال به عرصه هاي خطر، جان او زند پر و بال🌹 التماس دعا 🙏
🥀وصیت نامه شهید حاج احمد کاظمی🥀 *بسم الله الرحمن الرحيم* {الله اكبر اشهد ان لا اله الا الله اشهد ان محمد رسول الله اشهد ان علياً ولي الله} {اعوذ بالله من الشيطان رجيم صدق الله العلي العظيم السلام عليكم و رحمه الله و بركاته} *بسم الله الرحمن الرحيم* خداوندا فقط می خواهم شهيد شوم شهيد در راه تو، خدايا مرا بپذير و در جمع شهدا قرار بده.🥀 خداوندا روزی شهادت می خواهم كه از همه چيز خبری هست اِلا شهادت، ولی خداوندا تو صاحب همه چيز و همه كس هستی و قادر توانايی، ای خداوند كريم و رحيم و بخشنده، تو كرمی كن، لطفی بفرما، مرا شهيد راه خودت قرار ده.😔 با تمام وجود درك كردم عشق واقعی تويی و عشق شهادت بهترين راه براي دست يافتن به اين عشق. نمی دانم چه بايد كرد، فقط می دانم زندگی در اين دنيا بسيار سخت می باشد. واقعاً جايی برای خودم نمی يابم.🥀 هر موقع آماده می شوم چند كلمه ای بنويسم، آنقدر حرف دارم كه نمی دانم كدام را بنويسم، از درد دنيا، از دوری شهدا، از سختی زندگی دنيايی، از درد دست خالی بودن برای فردای آن دنيا، هزاران هزار حرف ديگر، كه در يك كلام، اگر نبود اميد به حضرت حق، واقعاً چه بايد می كرديم.😭 اگر سخت است، خدا را داريم اگر در سپاه هستيم، خدا را داريم اگر درد دوری از شهدای عزيز را داريم، خدا را داريم. ای خدای شهدا، ای خدای حسين(ع)، ای خدای فاطمه زهرا(س)، بندگی خود را عطا بفرما و در راه خودت شهيدم كن، ای خدا، يا رب العالمين.🥀 ادامه دارد....    
🥀ادامه وصیت نامه🥀 راستی چه بگويم، سينه ام از دوری دوستان سفركرده از درد ديگر تحمل ندارد. خداوندا تو كمك كن.🥀 چه كنم فقط و فقط به اميد و لطف حضرت تو اميدوار هستم. خداوندا خود می دانم بد بودم و چه كردم كه از كاروان دوستان شهيدم عقب مانده ام و دوران سخت را بايد تحمل كنم. 😔 ای خدای كريم، ای خدای عزيز و ای رحيم و كريم، تو كمك كن به جمع دوستان شهيدم بپيوندم. چه بدم و ای خدا تو رحم كن و كمك كن.🥀 بدی مرا می بينی، دوست دارم بنده باشم، بندگی ام را ببين. ای خدای بزرگ، (رب من) اگر بدم و اگر خطا می كنم، از روی سركشی نيست، بلكه از روی نادانی می باشد. خداوندا من بسيار در سختی هستم،  چون هر چه فكر می كنم، می بينم چه چيز خوب و چه رحمت بزرگی از دست دادم. 😔 ولی خدای كريم، باز اميد به لطف و بزرگی تو دارم. خداوندا تو توانايی. ای حضرت حق، خودت دستم را بگير، نجاتم بده از دوری از شهدا، كارِ خوب نكردن، بنده خوب نبودن،... ديگر....😔🥀 حضرت حق، اميد تو اگر نبود پس چه؟ آيا من هم در آن صف بودم. وای چه روزهای خوشی بود وقتی به عكس نگاه می كنم. از درد سختی كه تمام وجودم را می گيرد ديگر تحمل ديدن را ندارم.🥀 دوران لطف بی منتهای حضرت حق، دوران جهاد، دوران عشق، دوران رسيدن آسان به حضرت حق، وای من بودم نفهميدم، وای من هستم كه بايد سختی دوران را طی كنم. (الله اكبر) خداوندا خودت كمك كن خداوندا تو را به خون شهدای عزيز و همه ی بندگان خوبت قسم می دهم، شهادت را در همين دوران نصيبم کن و توفيقم بده هر چه زود تر به دوستان شهيدم برسم ان شاء الله تعالی . 🥀     
*🌹شهید حامد بافنده،* قاری قرآن و مداح اهل بیت (ع) بود و برای اینکه همراه با سایر مدافعان حرم به سوریه برود، لهجه افغانستانی آموخت تا روضه‌خوان لشکر فاطمیون شود. ✅ این ذاکر امام حسین (ع) نامش را در فهرست زائران اربعین حسینی پیش‌تر ثبت کرده بود. *✅ او را در ثواب گام‌هایی که در پیاده‌روی اربعین برمی‌دارید، شریک کنید.* *التماس دعای فرج 🤲🏻🍃*
*🌹شهید حامد بافنده،* قاری قرآن و مداح اهل بیت (ع) بود و برای اینکه همراه با سایر مدافعان حرم به سوریه برود، لهجه افغانستانی آموخت تا روضه‌خوان لشکر فاطمیون شود. ✅ این ذاکر امام حسین (ع) نامش را در فهرست زائران اربعین حسینی پیش‌تر ثبت کرده بود. *✅ او را در ثواب گام‌هایی که در پیاده‌روی اربعین برمی‌دارید، شریک کنید.* *التماس دعای فرج 🤲🏻🍃*
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
غم میخورم برای دل رهبرم که هست تنها طلایه‌دار زیارت نرفته‌ها... اربعین_حسینی به نیابت از رهبرمان سید علی خامنه‌ای، در راه نجف_کربلا قدم بردارید... 🥺🌹
🌹 بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌹 امروز فضیلت زنده نگه داشتن یاد شهدا، کمتر از شهادت نیست 🥀 شهدا را یاد کنید با ذکر صلوات 🥀 🌹 شهید والامقام 🌹 🖤 سردار حسین پورجعفری 🖤 سردار سرتیپ پاسدار حسین پورجعفری سال 1345 در گلباف کرمان به دنیا آمد و جمعه 13 دی ماه 1398 در فرودگاه بغداد همراه با س ر د ا ر س ل ی م ا ن ی به دست آمریکا به شهادت رسید. عضو سپاه پاسداران و سپاه قدس و از جانبازان هشت سال دفاع مقدس، بیش از ۴۰ سال تا پای شهادت همراه و همراز س ر د ا ر س ل ی م ا ن ی گام برداشت و سرانجام نیز در کنار فرمانده خود بامداد جمعه ۱۳ دی ماه ۱۳۹۸ در حمله تروریستی آمریکا در فرودگاه بغداد همراه با دیگر همراهان ایرانی و ابومهدی المهندس معاون حشدالشعبی و تنی چند از اعضای حشدالشعبی به شهادت رسیدند. مراسم تشییع و تدفین این شهید بزرگوار نیز همراه با آئین تشییع پیکر شهید ح اج ق ا س م س ل ی م ا ن ی در کرمان برگزار شد. همرزمان سردار شهید حسین پورجعفری از او به عنوان مخزن اسرار لشکر ۴۱ ثارالله و محرم ترین فرد به س ر د ا ر س ل ی م ا ن ی یاد می‌کنند تا جایی که تلفن‌های خاص و قرار ملاقات و برنامه‌های ویژه ایشان را نیز شهید پورجعفری هماهنگ می‌کرد. مسئول دفتر فرماندهی لشکر ۴۱ ثارالله و از همرزمان و همکاران شهید پورجعفری درباره این شهید می‌گوید: شهید پورجعفری از سال ۶۱ و عملیات والفجر مقدمانی وارد عرصه مبارزه در جنگ تحمیلی شد و بعد از شرکت در عملیات‌های مختلف در سال ۶۴ همراه با شهید میرحسینی در منطقه آبی تبور و در برخورد با قایق نیروهای عراقی مجروح و دچار شکستگی کمر شد که به‌دلیل این مجروحیت سنگین به مدت یک سال و نیم از جبهه دور بود. همرزمانش صداقت و محرم راز بودن را مهم‌ترین ویژگی سردار سرتیپ پورجعفری می‌دانند. او باوجود این که سال ۹۵ بازنشسته شده بود و می‌توانست در خانه بنشیند و استراحت کند ولی با س ر د ا ر شهید س ل ی م ا ن ی همراه ماند و با فرمانده خود نیز شهید شد.  این شهید بزرگوار از دوران دفاع مقدس همراه س رد ا ر س ل ی م ا ن ی بوده است و در سال ۷۶ با س ر د ا ر س ل ی م ا ن ی وارد نیروی قدس سپاه شد و در سال‌های اخیر نیز دستیار ویژه شهید س ل ی م ا ن ی بوده است. از شهید پورجعفری دو دختر و دو پسر به‌یادگار مانده است. 🌹 هر چه داریم از شهدا داریم 🌹 🌹 روحش شاد و یادش گرامی 🌹 🌹 شادی روحش فاتحه مع الصلوات 🌹 ⚫ در صورت مغایرت اطلاعات ثبت شده اطلاع دهید 🙏 https://www.instagram.com/p/CiZS6trIEo3/?igshid=MDJmNzVkMjY=
سلام خدمت شما دوستان بزرگوار
پوزش بنده رو ببخشید
این هفته مسئول محترم کانال ایتا نبودن بنده هم متاسفانه فرصت نکردم بیام اینور الان همه چی رو براتون میفرستم حلال کنین و دعا
🌷بسم رب الشهید *شهید سردار پورجعفری به روایت همسرش* حاج قاسم به یار وفادار خود چه گفت؟مهمان خانه‌ سردار شهید حسین پورجعفری شدیم تا خانم زهرا قاسمی، همسر این شهید گرانقدر، برای‌مان از ویژگی‌های شخصیتی و آداب زندگی او بگوید. گروه زندگی؛مینا فرقانی: «عزیز برادرم حسین؛ پس از سی سال خصوصاً در این بیست سال که نفس تو پیوسته تنفسم بود، اولین سفر را بدون تو در حال انجام هستم. در طول سفر بارها بر حسب عادت صدایت کردم... بارها نگاه کردم؛ جایت خالی بود. معلوم شد خیلی دوستت داشته‌ام. حسین عزیز؛ تو نسبتی با من داشتی که حتماً فرزندانت با شما و شما با فرزندانت نداشته‌ای و فرزندانم هم با من نداشته‌اند. همیشه نه تنها از جسمم مراقبت می‌کردی، بلکه مراقب روحم هم بودی...» این گوشه‌ای از نامه‌ی سردار سلیمانی به رفیقش، سردار حسین پورجعفری است. شهید پورجعفری، یار وفادار حاج‌قاسم که کنار هم در فرودگاه بغداد ترور شدند، برای بسیاری از ما شناخته‌شده نیست. چون به گفته‌ی نزدیکانش او از دوربین فراری بود. حتی تلاش ما برای پیدا کردن چند فیلم خانوادگی هم به بن‌بست رسید و جز چند عکس، چیز زیادی دست‌مان را نگرفت. مهمان خانه‌ی سردار حسین پورجعفری شدیم تا خانم زهرا قاسمی، همسر این شهید گرانقدر، برایمان از ویژگی‌های شخصیتی و آداب زندگی او بگوید. 🌹یارب الحسین🌹بحق الحسین🌹اشف صدرالحسین🌹بظهورالحجة🌹
بسم رب الشهید 🌷 *ادامه ی روایات همسرشهید* ۱)رفتار سردار پورجعفری با خانواده چطور بود؟این شهید بزرگوار اساسا چگونه با افراد خانواده رفتار می کردند و با اهل خانه چه رابطه ای داشتند؟ شهید خیلی آرام و باحوصله بود. بیشتر شنونده بود. روی حلال و حرام خیلی حساس بود. خیلی سربه‌سرم می‌گذاشت و شوخی می‌کرد. بسیار خوش‌اخلاق بود. ما ۳۸ سال با هم زندگی کردیم و او همیشه زبانزد و محبوب کل فامیل بود. حتی خواهر و برادرهایش هم می‌گویند «بین ما بچه‌ها هم تک بود.». ما دو دختر و دو پسر داریم. با عروس‌ها مثل دخترانش و با دامادها مثل پسرانش رفتار می‌کرد. احترام خاصی به آنها می‌گذاشت. زندگی ساده‌ای با هم داشتیم. راضی بودم. توقع زیادی از او نداشتم. خیلی خوب بود. آرامش خاصی داشت. روی قول و قرار حساس بود. اگر با کسی ساعت ۳ قرار داشت و او ۳ و ربع می‌آمد، عصبانی می‌شد. در کارش خیلی مقرراتی بود. اگر قرار بود مهمانی از کشور دیگری برایشان بیاید، از همان ساعتی که خبردار می‌شد برای تمام جزئیات، برنامه‌ریزی و پیگیری می‌کرد. در کارش خیلی صداقت داشت. نمازش را اول‌وقت می‌خواند. خیلی قرآن می‌خواند. در تمام طول مسیر رفت‌وآمدش صلوات می‌فرستاد. به انجام واجبات خیلی اهمیت می‌داد. خیلی مهمان‌نواز بود. فرقی نداشت خانواده‌ی من مهمان‌مان باشند، یا خانواده‌ی خودش. اصلاً من و او نداشتیم. صله‌رحم را سعی می‌کرد خوب به جا بیاورد. وقتی گلباف می‌رفتیم، به همه‌ی خواهرها و برادرهایش سر می‌زد. ۲) شما و شهید پورجعفری چطور با هم آشنا شدید؟ حاج‌آقا پسرعمه‌ی پدرم بود. تا سوم راهنمایی در گلباف بود، بعد در کرمان به هنرستان رفت. سال شصت در گلباف زلزله آمد و خانه‌ها را خراب کرد. سازمان بازسازی دو اتاق برایمان ساخته بود که به سمت کوچه، پنجره داشت. پدرم ماشینش را پشت پنجره می‌گذاشت. یک بار که از حیاط آمدم، چشمم به پنجره افتاد و دیدم روی ماشین پدرم نشسته. بیرون که رفتم، سرم را پایین انداختم. هر دو خجالتی بودیم. بعد از چند روز عمه آمد و گفت «حسین دخترت را می‌خواهد.». ما ۲۲ شهریور ۶۱ عقد کردیم. خریدمان مختصر بود؛ حلقه، آینه و یک پیراهن. سازمان بازسازی دو اتاق هم برای ما ساخت و سه ماه بعد به خانه‌ی خودمان رفتیم. بعد از ۳۵ روز به جبهه رفت و ۴ ماه بعد برگشت. در گردان ۲۲ بهمن، آرپی‌جی‌زن شده بود. پدرش می‌گفت این‌ها زودتر از همه شهید می‌شوند، چون اول خط هستند. ولی خدا خواست که بماند. مهر ۶۲ پسرم به دنیا آمد. سه‌ماهه که شد، حاج‌آقا دوباره به جبهه رفت و در این اعزام با سردار سلیمانی آشنا شد. از سال ۷۶ که به تهران آمدیم تا زمان شهادت، دیگر همه جا با سردار و کنار او بود. خیلی دوستش داشت. حتی برای ازدواج هر چهار فرزندمان، با سردار سلیمانی مشورت می‌کرد. 🌹یارب الحسین🌹بحق الحسین🌹اشف صدرالحسین🌹بظهورالحجة🌹 ادامه دارد....
*بسم رب الشهید* 🌷ادامه ی روایات همسرشهیدبزرگوار ۳)اگر بخواهید از زندگی تان با شهید حرف بزنید چه می گویید؟ یعنی برای مان بگویید روزگارتان در کنار سردار چطور سپری می‌شد؟ در گلباف خیلی‌ها قالی می‌بافند. حاج‌آقا هم از چهارم دبستان با قالی‌بافی خرج خودش را درمی‌آورد. ما سال ۶۱ ازدواج کردیم و تا سال ۶۵ گلباف بودیم. با حاج‌آقا قالی می‌بافتیم. خرج زندگی‌مان کم بود. با همین قالی‌بافی، خانه و ماشین خریدیم. تا سال ۷۶ که به تهران آمدیم (آن زمان قرار بود یک سال تهران بمانیم.)، مکه و سوریه هم رفتیم و خانه‌مان را فروختیم و خانه‌ی بزرگ‌تری خریدیم. حاج‌آقا زمان ناامنی‌های جنوب‌شرق کرمان (جیرفت، کهنوج و...) همراه سردار سلیمانی به آن مناطق می‌رفت. در تهران دیگر جای مناسبی برای دار قالی نداشتیم. سردار سلیمانی می‌گفتند در انباری ۱۶متری خانه، دار بگذاریم. ولی حاج‌آقا گفت اینجا گرم است، نمی‌شود. خودش هم دیگر وقت نداشت که در قالی‌بافی کمکم کند. کرمان که بودیم وقت آزاد بیشتری داشت. دو سه دوره هم اهواز زندگی کردیم. چون زندگی‌ام و حاج آقا را خیلی دوست داشتم، همراهش می‌رفتم. بچه‌ی اول‌مان، یازده‌ماهه بود که دومی به دنیا آمد. چون نگهداری‌شان به تنهایی سخت بود، اولی را گذاشتم پیش مادرم و دومی را با خودمان بردیم اهواز. بعد از مدتی که بچه‌ها بزرگ‌تر شدند، هر دو را بردیم. در طول جنگ چهار بار به اهواز رفتیم و هر بار چند ماه می‌ماندیم. ۴) تفریح خانوادگی‌تان چه بود؟ شهید وقتی در خانه بودند، چطور وقت‌شان را می‌گذراندند؟ تا وقتی کرمان بودیم، سالی یک بار به مشهد می‌رفتیم و آخر هفته‌ها گلباف؛ چون خانواده‌هایمان آنجا بودند. اوایل که آمدیم تهران، خبری از جنگ و داعش نبود، کارشان سبک‌تر بود. جمعه‌ها با بچه‌ها می‌رفتیم بیرون؛ لواسان، حرم امام خمینی (ره)، گلزار شهدا و... . وقتی به خانه می‌آمد، خیلی کم بیرون می‌رفت. علاقه‌ی زیادی به مسابقه‌های ورزشی داشت. در خانه، شبکه‌ی ورزش را تماشا می‌کرد. اما اواخر، زیاد وقت خالی نداشت. پنجشنبه ظهر تماس می‌گرفتم و به شوخی می‌گفتم «مرده‌ها هم پنجشنبه‌ها آزادند. بیا خونه تا با هم ناهار بخوریم.» می‌گفت «اگر بیام برام گوسفند می‌کشی؟» می‌گفتم «تو بیا، من گوسفند هم می‌کشم.» می‌گفت «نه. اگر بیام، ماست هم توی خونه باشه می‌خورم.» ولی به‌ندرت پنجشنبه‌ها به خانه می‌آمد. اگر سردار سلیمانی می‌رفتند خانه، او هم می‌آمد. گاهی که جمعه‌ها هم نمی‌آمد. ادامه دارد.....
*بسم رب الشهید* 🌷ادامه ی روایات همسر شهید بزرگوار اصلاً خواب نداشت. حتی وقتی ساعت ۲-۳ نیمه‌شب می‌رسید، هشت و نیم صبح سفره‌ی صبحانه پهن بود. بعد از صبحانه می‌گفت «اگر چیزی لازمه بریم بخریم.»می‌رفتیم خرید. من روماتیسم مفصلی دارم. برای همین خودش تمام میوه‌ها را می‌شست و داخل یخچال می‌گذاشت. شیر آب را خیلی کم باز می‌کرد که اسراف نشود. بعدازظهر هم بچه‌ها می‌آمدند و کنار هم بودیم. ارتباطشان با نوه‌ها از من بیشتر و بهتر بود. می‌گذاشت‌شان روی سینه‌اش و با آنها بازی می‌کرد. اوایل که سرشان خلوت‌تر بود، ماه مبارک رمضان، افطاری می‌دادیم. در کل ماه رمضان، شاید ده تا دوازده روزه را با هم افطار می‌کردیم؛ بقیه را مأموریت بود. ۵) سبک تربیت‌شان چطور بود؟ توصیه‌ی خاصی در مورد بچه‌ّها به شما داشتند؟ گلباف مهد کودک نداشت. حاج‌آقا از من می‌خواست با بچه‌ها قرآن کار کنم. سوره‌های کوتاه جزء سی را به‌شان یاد می‌دادم و وقتی پدرشان می‌آمد برایش می‌خواندند. در کرمان هم با همسایه‌ها جلسه‌ی قرآن داشتیم که بچه‌ها هم می‌آمدند و سوره‌های کوتاه را می‌خواندند. همیشه بچه‌ها را به کسب حلال توصیه می‌کرد و معتقد بود همین باعث عاقبت به‌خیری می‌شود. فرصت چندانی نداشت؛ جز موارد استثنا، تمام کارهای مربوط به بچه‌ها تا دانشگاه رفتن‌شان بر عهده‌ی خودم بود. ولی یک بار چند سال پیش گفت «پسرها که ازدواج کردن، ولی دخترها رو کنترل کن. ببین کجا می‌رن؟ دوستاشون کی هستن؟». آن موقع دختر بزرگم ازدواج کرده بود. گفتم «خیالت راحت! حواسم هست. از وقتی بچه‌ها کلاس سوم بودن، هر شب که می‌خوابیدن، کمد و کیف‌شون رو یواشکی می‌گشتم و دوباره همه چیز رو مثل قبل می‌چیدم سر جاشون که متوجه نشن.». تا همین چند ماه پیش هم بچه‌ها نمی‌دانستند این کار را می‌کردم. ادامه دارد.....
*بسم رب الشهید* ادامه ی روایات همسر بزرگوار شهید ۶)سردار پورجعفری کجا و چطور جانباز شدند؟ سال ۶۴ در هورالعظیم جانباز شد. خودش تعریف می‌کرد که روی یک پل با چند نفر دیگر، سنگر داشتند. بعد از دوازده روز که روی آب بوده‌اند، به سمت مقر راه می‌افتند. دو قایق خودی به هم برخورد می‌کنند و حاج‌آقا که جلوی یکی از قایق‌ها بوده از ناحیه‌ی سر آسیب می‌بیند و پرت می‌شود توی آب. بعد قایق از روی او رد می‌شود و کمرش می‌شکند. شهید میرحسینی و چند نفر دیگر فکر می‌کنند حاج‌آقا شهید شده و جنازه‌اش را از آب بیرون می‌کشند. به خشکی که می‌رسند، او را روی برانکارد می‌گذارند تا به سردخانه ببرند. حاج‌آقا می‌شنیده که می‌گویند «تمام کرده!»، ولی نمی‌توانسته حرف بزند. با دست اشاره می‌کند که زنده است. سه ماه تمام کمرش توی گچ بود و یک ماه استراحت مطلق داشت. ۷) بهترین خاطرات‌تان با سردار مربوط به چه دوره‌ای است؟ سال ۹۷ با هم رفتیم مکه. از حفاظت محل کارش گفته بودند خطرناک است و شاید در عربستان دستگیر شود، اما همراهم آمد. به مکه که رسیدیم همه گفتند در فرودگاه دستگیر می‌شود. آیه‌ای از سوره‌ی الرحمان برایش خواندم و فوت کردم؛ خدا را شکر به مشکل برنخوردیم و رد شدیم. هر روز هشت صبح می‌رفتیم مسجدالحرام. در مکه در محلی قرار گذاشتیم که سوار اتوبوس شویم. همان شب اول هر چه منتظر شدم نیامد. آن‌قدر دیر کرد که نماز عشا هم شروع شد. فکر کردم دیگر دستگیرش کرده‌اند. مدام این‌طرف و آن‌طرف می‌رفتم و دنبالش می‌گشتم؛ اما نبود. تصمیم گرفتم به هتل برگردم و موضوع را به مسئول کاروان بگویم. به محض اینکه راه افتادم، دیدم حاج‌آقا دارد جلوتر از من می‌رود. زدم به شانه‌اش. گفت «به خدا راه رو بسته بودند! هر کار کردم نتونستم بیام.». هشت صبح می‌رفتیم، دو عصر برمی‌گشتیم. چهار بعدازظهر می‌رفتیم تا ۷-۸ غروب. باز دوازده شب می‌رفتیم تا اذان صبح. هر روز همین‌طور بود. اصلاً خواب نداشت. بهترین خاطرات‌مان مربوط به همان سفر مکه است. درباره‌ی شهادت‌شان حرفی نمی‌زدند؟ آن موقع که جنگ در سوریه خیلی شدید بود، گاهی حرفی می‌زد؛ اما این اواخر نه. دفعه‌ی آخر که به کرمان رفتیم، یکی از بستگان‌شان فوت کرده بود. چون حاج‌آقا مأموریت بود، به مراسم هفتم رسیدیم. به خانه‌مان (در کرمان) که رسیدیم، گفتم «بریم به بابام سر بزنیم؟»، گفت «بریم.» در حالی که همیشه وقتی می‌رسیدیم می‌گفت «خسته‌ام. بعداً بریم.». به گلباف که رفتیم، حاج‌آقا به خواهرش هم سری زد. وقتی برگشتیم همه‌ی خواهرها و برادرهایم یکی یکی آمدند. برادرم گفت «حاجی، من این دفعه یه خوابی دیدم. میشه نری دیگه؟» پدرم هم به من گفت «جلوشو بگیر. نذار بره.». گفتم «من حریفش نمیشم.» گاهی که با هم حرف می‌زدیم، می‌گفتم «وصیت‌نامه‌ای چیزی بنویس.» می‌گفت «هر چی خدا بخواد.» خودم عقیقه‌اش کرده بودم. همه‌ی سختی‌ها و عملیات‌های خطرناک گذشته بود، اما قسمتش شهادت شد. 🌹 *التماس دعای فرج* 🌹