ادامه ی خاطرات....
🍁چون مسؤلیت پاسگاه در چند روستا
به عهده اش بود و باید حوزه می بود.
🌱3_4بار ما را با خود به پل خاتون برد و چند روزی آنجا می ماندیم دوباره ما را می آورد شهرک.
🍁تا اینکه سال 75رسید، من به علت همین دوریها مریض شدم و سفره حضرت ابوالفضل(ع) نذر کردم که خوب شوم.
🌱به من مقداری پول داده بود برای ادای نذرم و خودش هم برای کمک به من مرخصی 1روزه گرفته بود.
هر چند بیشتر همسایه ها برای کمک کردن می امدند ولی وجودش خیلی مثمر ثمر بود.
🍁قرار بود خانواده ی حاج آقا و خواهر بزرگش هم از مشهد بیایند.
برای روضه و سفره حضرت ابوالفضل (ع) همه ی خانواده ها را دعوت کردم و همه هم لطف کردند و آمدند.
🌱ولی خانواوده حاج آقا نتوانستند بیایند.
قاسم آقا رفت و با یک ماشین سرباز برگشت غذایی را که اماده کرده بودیم به سرباز ها دادیم و آنها هم برایمان دعا کردند.
🍁شب قاسم آقا ماند و فردا صبح آماده شد که برگردد حوزه، من طبق معمول با علی و صادق که تازه دست به دیوار می گرفت و کمی راه می رفت امدیم بالای بالکن و تکیه به دیوار زده و با او خدا حافظی کردیم.
🌱قاسم آقا در حالی که کاپشن مشکی اش را پوشیده بود به طرف در حیاط رفت، برگشت و لبخندی، که هیچ وقت آن را فراموش نمیکنم همراه با دلتنگی دستش را بالا برد و تکان داد و بعد از کمی مکث کردن رفت و این آخرين دیدار من و بچه ها با او بود.😔
🍁دیداری که هرگز از ذهنم نرفت و هربار که به یاد آن لحظه می افتم قلبم چنان به درد می اید که آه حسرت آن روزها از تمام وجودم بر می خیزد
می سوزاندم.
🌱چندروز گذشت، یک روز به طرز عجیبی دلم گرفت داشتم لباسهای بچه ها را روی بند پهن می کردم، روی پله های بالکن نشستم و به بیابان خشک و بی آب و علف روبرویم خیره شدم.
🍁ناگهان صدای محکم در را شنیدم به سرعت چادرم را سرم کردم و دیدم و در را باز کردم،یک سرباز با تعدادی از بچه های شهرک که اطرافش را گرفته بودند دم در ایستاده بود.
🌱آن سرباز نفس نفس زنان به من گفت :
خانم نژاد حسینی جناب سروان از پل خاتون زنگ زدند و گفتند: آماده شوید و با خانواده ی آقای رحمتی (یکی از همکاران) بروید مشهد که فردا عروسی اقای رضاییان از دوستان قاسم آقا.
🍁من تعجب کردم و نگران هم شدم. گفتم: ولی تا بحال اینجوری اقای نژاد حسینی پیغام نفرستاده اند من بدون اجازه ی ایشان نمیتوانم با خانواده ی اقای رحمتی بروم......
ادامه دارد...
🌱من بدون اجازه ایشان نمیتوانم با خانواده آقای رحمتی بروم باید خودشان بیایند واجازه بدهند.
🍁هر چه سرباز گفت که خودشان زنگ زدند وگفتند، من قبول نکردم، بلاخره سرباز خدا حافظی کرد ورفت.
🌱درب را بستم و شدیدا توی فکر بودم که ناگهان دوباره صدای درب آمد.
این بار اقای رحمتی با همان بچه ها که اطرافش را گرفته بودند.
🍁آقای رحتمی گفت: جناب سروان گفتند که حتما حتما باید بچه ها را بردارید و با ما به مشهد برویم.
خودشان هم مأموریتشان که تمام شد، فردا می آیند مشهد.
🌱هر چه اصرار کردم که نمی شود شما که آقای نژاد حسینی را می شناسید ناراحت می شوند، ولی به خرجش نمی رفت که نمی رفت.
تا اینکه اخر مجبور شدم قبول کنم،ناگهان چشمم به خانم اقای کاووسی یکی از همکاران که همسایه نزدیکمان و تا حدودی با هم صمیمی بودیم را با تعدادی دیگر از خانم های همسایه را دیدم، که آن طرفتر ایستاده بودند وداشتند گریه می کردند.
🍁به یک باره دنیا دوره سرم چرخید و به در تکیه زدم و گفتم آقای رحمتی نکند اتفاقی برای خانوده ام افتاده است.
حتما مادرم طوری شده، شاید برادرم،
از همه می پرسیدم به غیر از قاسم آقاو او می گفت نه بخدا قسم اتفاقی نیفتاده است.
🌱با گریه آمدم داخل اتاق لباس پوشیدم وآماده شدم و بچه ها را هم به کمک خانم آقای رحمتی آماده کردم.
🍁بعد همه با هم سوار ماشین شده و به طرف مشهد حرکت کردیم. تا خود مشهد گریه کردم و هیچ کس هیچ چیزی نمی گفت.
🌱وقتی رسیدیم آقای رحمتی با نشانی که من دادم دم درب خانه ی مادرم نگه داشت. خداحافظی کردم و پیاده شدم.
🍁درب باز بود به سرعت رفتم داخل تا مادرم را دیدم در حالی که بچه بغلم بود و دست پسرم دیگرم در دستم،
افتادم روی زمین....
ادامه دارد....
35.37M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌱به یاد همه ی شــهدا🌱
«اخْتِمْ لَنَا بِالسَّعَادَةِ وَ الشَّهَادَةِ فِی سَبِیلِک»
🕊خدایا سرانجام ما را سعادت و شهادت در راه خودت قرار ده.🕊
شبتون شهدایی🌷
#شب جمعه
#دعای شهادت
#شهید حاج قاسم سلیمانی
#شهید سید قاسم نژاد حسینی
#شمیم عشق
#شمیم دلنواز شهدا
لینک عضویت در کانال مسابقه در ایتا 👇
https://eitaa.com/shamimeshgh1399
روبیکا 👇🏻
https://rubika.ir/shamimeshgh1399ar
یک فلسفه نماز شب و #نماز_صبح
🔹 [راحت طلبی یکی از ابتدایی ترین و عمومی ترین نمونه های هوای نفس است. انسان برای رشد معنوی لازم است با این درخواست نفس اماره مبارزه کند.]
🔸 شاید بتوان گفت مهمترین فلسفه #نماز_شب خواندن یا صبح بیدار شدن از خواب برای نماز)، مبارزه با راحت طلبی است.
🔹 انسان وقتی خواب است دوست دارد کسی او را اذیت نکند و لااقل خوابش را با «راحتی» پشت سر بگذارد تا از خواب سیر شود. لذا حداقل برای #نماز_صبح و حداکثر برای نماز شب، این همه توصیه شده است که خواب خودتان را قطع کنید
🔸 و در #قرآن کریم با تعبیر «خالی کردن بستر از وجود خود» یا «پهلوی خود را از بستر جدا کردن» یاد شده است (تَتَجافى جُنُوبُهُمْ عَنِ الْمَضاجِعِ؛ سجده /16)
🥀بهنامخداوندبخشندهومهربان🥀
135ای کسانی که ایمان آوردهاید! برپا کنندگان عدل و داد باشید و برای خدا گواهی دهید، هر چند به زیان شما یا پدر و مادر یا نزدیکان شما باشد اگر [طرف گواهی] توانگر یا مستمند باشد، خدا به [رعایت] آنها سزاوارتر است پس از هوای نفس پیروی نکنید که از حق عدول کنید و اگر [در شهادت] زبان بازی کنید یا از آن رو گردانید، قطعا خدا به آنچه میکنید آگاه است
136ای کسانی که ایمان آوردهاید! به خدا و رسول او و کتابی که بر پیامبرش نازل کرده و کتابی که قبلا نازل نموده ایمان آورید و هر که به خدا و فرشتگان وکتابهای آسمانی وفرستادگان اووبه روزواپسینکافرشود،بیگمان به گمراهی دوری افتاده است
137هماناکسانی که ایمان آوردندسپس کافرشدندوپس ازآن ایمان آوردندوبازکافرشدندوآنگاه برکفرخویش افزودند،قطعاخداوندآنهارانخواهدبخشیدوراهی به آنهانخواهدنمود
138[و]به منافقان مژده ده که عذابی دردناک برای آنهاست
139آنان که کافران رابه جای مؤمنان به دوستی میگیرندآیاعزّت رانزدآنان میجویند!ولی به یقین هرچه عزت است ازآن خداست
140البته خدا[این حکم را]دراین کتاب برشمانازل کرده که چون بشنویدآیات الهی موردانکاروریشخندقرارمیگیردباآنهامنشینیدتاسخنی دیگرآغازکنند،چراکه دراین صورت شمانیزمثل آنهاخواهیدشد،ومسلماخدامنافقان وکافران راهمگی دردوزخ گردخواهدآورد🌹
#رهبرم_تاج_سرم
اشتیاق دیدنت از آنچه گویم خوش تر است
ماهِ رخسات طبیب و قلبِ من بیمارِ توست
#جانم_فدای_شماآقاجانم
#لبیک_یا_خامنه_ای
ادامه.....
🌱در حالی که بچه بغلم بود و دست پسرم دیگرم در دست افتادم روی زمین، مادرم نزدیک بود از شدت ترس و نگرانی پس بیفتد، درهمان حال گفتم مادر، شما، برادرم،فاطمه خواهرم همه حالتان خوب است؟و وقتی مادرم گفت: همه خوبیم چطورمگر....
🍁ازآنجامطمئن شدم به سرعت بلندشدم، خداحافظی کردم مادرم هرچه داد زد، چی شده، کجا می روی من فقط گفتم نمیدانم، خداحافظ ورفتم بیرون، به طرف خانه ی حاج آقا که میرفتم در راه همسایه های قدیمی مان را دیدم که چشمان قرمز مرا که دیدند، همه میگفتند چه شده، چرا چشمانت اینقدرقرمزشده، چیزی شده؟
🌱زنانشان با من روبوسی میکردند. ونمیفهمیدم که چطوری با همه احوالپرسی می کردم.
فقط میگفتم: خودم هم نمی دانم ببخشید وخداحافظی میکردم.
🍁 یک راست آمدن دم مغازه ی حاج آقا. دیدم آقای رحمتی وهمان همکار دیگردرمغازه ایستاده اند. باحاج آقاروبوسی و احوال پرسی کردم.گفتم برای کسی اتفاقی نیفتاده؟ نگران و کمی نالان گفت: چی شده؛؟ قاسم آقا که...
🌱گفتم حاج آقا، آقای رحمتی
میگویند که قاسم آقا فردامی آید،این را گفتم و رفتم بالا، حاج بی بی، بی بی فاطمه ونامزدش وبرادرقاسم آقا وزن برادروبچه هایشان همه بودند. وقتی مرا اینطوری دیدندهمه با تعجب و نگرانی گفتند: چی شده؟!
🍁 به حاج بی بی گفتم: شماهمه حالتان خوب است؟! همه گفتند: بله مگرطوری شده. ناگهان گفتم: یاابوالفضل قاسم آقا، نمی دانم بچه ها را گذاشتم باباخودم بودندکه به سرعت رفتم پایین در مغازه،
🌱گفتم آقای رحمتی من دروغ گفتید. حتماقاسم آقاطوری شده، مگرنه؟!
راستش را بگوئید، شمارابه خداراستش رابگوئید. دیدم حاج آقابه گریه افتاد و رنگش سفیدشد.
🍁گفت: قاسم آقا حتما کشته شده من میدانم قاسم آقاکشته شده، مگرنه آقای رحمتی؟
🌱آقای رحمتی و آن همکاردیگر گفتند: نه نه، حاج آقا آرام باشید، راستش را بخواهید قاسم آقاتیرخورده وپاهایش مجروح شده و الان هم دربیمارستان سرخس است. فردا می آوردندش مشهد.
🍁این را که شنیدم شروع به سر و صدا کردم وگفتم چرا مرا نبردید که شوهرم را ببینم شما همکاران او هستید چرا نگذاشتید که بروم ببینمش؟
🌱حالا من وحاج اقا بلند بلند گریه
می کردیم، آمديم بالا هر کسی یه چیزی می گفت...