eitaa logo
مسابقاتِ شهداییِ "شمیم عشق"
557 دنبال‌کننده
4.7هزار عکس
3.8هزار ویدیو
43 فایل
『موسسه فرهنگی هنری و پژوهشیِ شمیم عشق رفسنجان شماره ثبت 440』 خادم شهدا @shamimeshghar کانال روبیکا https://rubika.ir/shamimeeshgh1399
مشاهده در ایتا
دانلود
10.12M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
شهیدِ سعید🥺 باز پیش توعه هواسم یه دنیا التماسم یه کاری کن تو واسم 🍁
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رو میڪنم بہ سمٺ ،میڪنم سلام اے مهرباݧ عزیزدلم،میڪنم سلام سلطاݧ قلبهاے پُراز عشق یاحُسیݧ مݧ با همیݧ بضاعٺ ڪم،میڪنم سلام 🌹اَللهُمَ الرْزُقْنا حَرَم بَحَقِّ الزَّهراء(س) 🧡 📖 السَّلَامُ عَلَى رَبِيعِ الْأَنَامِ وَ نَضْرَةِ الْأَيَّام... 🌱 سلام بر تو ای مولایی که صفای آمدنت، زمستان دلها را بهار خواهد کرد و طراوت مهربانیت روزگار را نو 🌹اَللهُمَ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفـَرَج وَفَرجَنا بِه بِحَقِّ الزَّهراء(س)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌱تا سوم راهنمايی بيشتر درس نخواند. از مدرسه اخراجش كردند به خاطر اين‌كه شاهرخ نسبت به تبعيض معلم ميان دانش‌‌آموزان مرفه و كم بضاعت اعتراض كرده بود. 🌹عصر يک از روزها تابستان بود. زنگ خانه به صدا در آمد. آن زمان ما در حوالی چهارراه کوکا کولا در خيابان پرستار می نشستيم. پسر همسايه بود ، گفت: از کلانتری زنگ زدند. مثل اينکه شاهرخ دوباره بازداشت شده سند خانه ما هميشه سر طاقچه آماده بود. تقريباً ماهی يکبار برای سند گذاشتن به کلانتری محل می رفتم. مسئول كلانتری هم از دست او به ستوه آمده بود ، سند را برداشتم. چادرم را سر کردم و با پسر همسايه راه افتادم. در راه پسر همسايه می گفت: خيلی از گنده لاتهای محل، از آقا شاهرخ حساب می برن، روی خيلی از اونها رو کم کرده. حتی يکدفعه توی دعوا چهار نفر رو با هم زده. 🌱بعد ادامه داد: شاهرخ الان برای خودش کلی نُوچه داره.حتی خيلی از مامورای کلانتری ازش حساب می برن . ديگر خسته شده بودم. با خودم گفتم: شاهرخ ديگه الان هفده سالشه، اما اينطور اذيت می کنه، وای به حال وقتی که بزرگتر بشه. چند بار می خواستم بعد از نماز نفرينش کنم، اما دلم برايش سوخت. ياد يتيمي و سختی هائی که کشيده بود افتادم. بعد هم به جای نفرين دعايش کردم ، وارد کلانتری شدم. با کارهای پسرم، همه من را می شناختند. مامور جلوی در گفت: برو اتاق افسر نگهبان. 🌹درب اتاق باز بود. افسر نگهبان پشت ميز بود. شاهرخ هم با يقه باز و موهای به هم ريخته مقابل او روی صندلی نشسته بود. پاهايش را هم روی ميز انداخته بود. تا وارد شدم داد زدم و گفتم: مادر خجالت بکش پاهات رو جمع کن ادامه دارد...🥀
مسابقاتِ شهداییِ "شمیم عشق"
#دعای_مادر 🌱تا سوم راهنمايی بيشتر درس نخواند. از مدرسه اخراجش كردند به خاطر اين‌كه شاهرخ نسبت به تب
ادامه.... 🌱گفتم: مادر خجالت بکش پاهات رو جمع کن بعد رفتم جلوی ميز افسر و سند را گذاشتم و گفتم: من شرمنده ام، بفرمائيد. 🌹با عصبانيت به شاهرخ نگاه کردم و بعد از چند لحظه گفتم: دوباره چيکار کردی؟ شاهرخ گفت: با رفيقا سر چهار راه کوکا وايساده بوديم. چند تا پيرمرد با گاری هاشون داشتند ميوه می فروختند، يکدفعه يه پاسبون اومد و بار ميوه پيرمردا رو ريخت توی جوب، اما من هيچی نگفتيم بعد هم اون پاسبون به پيرمردا فحش ناموس داد من هم نتونستم تحمل کنم و رفتم جلو همينطور تو چشماش نگاه م کردم. ساکت شد. فهميده بود چقدر ناراحتم ، سرش را انداخت پائين . 🌱افسر نگهبان گفت: اين دفعه احتياجی به سند نيست. ما تحقيق کرديم و فهميديم مامور ما مقصر بوده. بعد مكثی كرد و ادامه داد: به خدا ديگه از دست پسر شما خسته شدم. دارم توصيه می کنم، مواظب اين بچه باشيد. اينطور ادامه بده سرش می ره بالای دار .! 🌹شب بعد از نماز سرم را گذاشتم روی مهر و بلند بلند گريه می کردم. بعد هم گفتم: 🌱خدايا از دست من کاری بر نمی ياد، خودت راه درست رو نشونش بده. خدايا پسرم رو به تو سپردم، عاقبت به خيرش کن.🥺 یاد شهدا با صلوات اَللهُمَ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ وَعَجِّلْ فَرَجَهُمْ
سلام همراهان گرامی برا فرستادن یه عاشق که تاحالا کربلا رو ندیده به یاری سبزتون نیازمندیم. ۱۸۰تا سهم ۱۰ هزار تومانی. شما چند سهم شریک میشید؟ برای دریافت شماره کارت به ای دی زیر پیام بدین ... @zynolabedinpor اجرتون با سید الشهدا
﷽ 🌺 زیارت امام کاظم ، امام رضا ، امام جواد و امام هادی (علیهم السلام)
در روز 
چهارشنبه
•┈┈••••✾• 🌸 •✾•••┈┈•
🌼 امام صادق علیه‌السلام: ✨ إِنَّ فَضْلَ الْوَقْتِ الْأَوَّلِ عَلَى الْآخِرِ كَفَضْلِ الْآخِرَةِ عَلَى الدُّنْيَا 🌷 برتری نسبت به آخر وقت مانند برتری آخرت است نسبت به دنیا 📙 کافی، جلد۳، صفحه۲۷۴