#دعای_مادر
🌱تا سوم راهنمايی بيشتر درس نخواند. از مدرسه اخراجش كردند به خاطر اينكه شاهرخ نسبت به تبعيض معلم ميان دانشآموزان مرفه و كم بضاعت اعتراض كرده بود.
🌹عصر يک از روزها تابستان بود. زنگ خانه به صدا در آمد. آن زمان ما در حوالی چهارراه کوکا کولا در خيابان پرستار می نشستيم. پسر همسايه بود ، گفت: از کلانتری زنگ زدند. مثل اينکه شاهرخ دوباره بازداشت شده سند خانه ما هميشه سر طاقچه آماده بود. تقريباً ماهی يکبار برای سند گذاشتن به کلانتری محل می رفتم. مسئول كلانتری هم از دست او به ستوه آمده بود ، سند را برداشتم. چادرم را سر کردم و با پسر همسايه راه افتادم. در راه پسر همسايه می گفت: خيلی از گنده لاتهای محل، از آقا شاهرخ حساب می برن، روی خيلی از اونها رو کم کرده. حتی يکدفعه توی دعوا چهار نفر رو با هم زده.
🌱بعد ادامه داد: شاهرخ الان برای خودش کلی نُوچه داره.حتی خيلی از مامورای کلانتری ازش حساب
می برن . ديگر خسته شده بودم. با خودم گفتم: شاهرخ ديگه الان هفده سالشه، اما اينطور اذيت می کنه، وای به حال وقتی که بزرگتر بشه. چند بار می خواستم بعد از نماز نفرينش کنم، اما دلم برايش سوخت. ياد يتيمي و سختی هائی که کشيده بود افتادم. بعد هم به جای نفرين دعايش کردم ، وارد کلانتری شدم. با کارهای پسرم، همه من را می شناختند. مامور جلوی در گفت: برو اتاق افسر نگهبان.
🌹درب اتاق باز بود. افسر نگهبان پشت ميز بود. شاهرخ هم با يقه باز و موهای به هم ريخته مقابل او روی صندلی نشسته بود. پاهايش را هم روی ميز انداخته بود. تا وارد شدم داد زدم و گفتم: مادر خجالت بکش پاهات رو جمع کن
ادامه دارد...🥀