#شهیدشاهرخ_ضرغام
#حرانقلاب
🌹سه روز از عاشورا گذشته بود. شاهرخ خیلی جدی تصمیم گرفته و کار در کاباره را رها کرده بود. عصر بود که آمد خانه. بیمقدمه گفت: پاشین! پاشین وسایلتون رو جمع کنید میخوایم بریم مشهد!
مادر با تعجب پرسید: مشهد! جدی میگی!
🌱گفت: آره بابا، بلیط گرفتم. دو ساعت دیگه باید حرکت کنیم.
باور کردنی نبود. دو ساعت بعد داخل اتوبوس بودیم.
🌹در راه مشهد مادر خیلی خوشحال بود. خیلی شاهرخ را دعا کرد. چند سالی بود که مشهد نرفته بودیم.
🌱 اتوبوس برای شام نگه داشت.جلوی رستوران یه دیوانه نشسته بود چند نفری هم او را اذیت میکردند. شاهرخ جلو رفت کنار دیوانه نشست.
🌹 یکی از نفرات با طعنه گفت دیوانه چو دیوانه ببیند خوشش آید... که یکدفعه شاهرخ فریاد زد: آره من دیوانم دیوانه ی خمینیم... جوانهای هرزه فرار کردند.