🥀وصیت نامه شهید حاج احمد کاظمی🥀
*بسم الله الرحمن الرحيم*
{الله اكبر
اشهد ان لا اله الا الله اشهد ان محمد رسول الله اشهد ان علياً ولي الله}
{اعوذ بالله من الشيطان رجيم صدق الله العلي العظيم السلام عليكم و رحمه الله و بركاته}
*بسم الله الرحمن الرحيم*
خداوندا فقط می خواهم شهيد شوم
شهيد در راه تو، خدايا مرا بپذير و در جمع شهدا قرار بده.🥀
خداوندا روزی شهادت
می خواهم كه از همه چيز خبری هست اِلا شهادت، ولی خداوندا تو صاحب همه چيز و همه كس هستی و قادر توانايی، ای خداوند كريم و رحيم و بخشنده، تو كرمی كن، لطفی بفرما، مرا شهيد راه خودت قرار ده.😔
با تمام وجود درك كردم عشق واقعی تويی و عشق شهادت بهترين راه براي دست يافتن به اين عشق.
نمی دانم چه بايد كرد، فقط می دانم زندگی در اين دنيا بسيار سخت می باشد. واقعاً جايی برای خودم نمی يابم.🥀
هر موقع آماده می شوم چند كلمه ای بنويسم،
آنقدر حرف دارم كه نمی دانم كدام را بنويسم، از درد دنيا، از دوری شهدا، از سختی زندگی دنيايی، از درد دست خالی بودن برای فردای آن دنيا، هزاران هزار حرف ديگر، كه در يك كلام، اگر نبود اميد به حضرت حق، واقعاً چه بايد می كرديم.😭
اگر سخت است، خدا را داريم اگر در سپاه هستيم، خدا را داريم اگر درد دوری از شهدای عزيز را داريم، خدا را داريم.
ای خدای شهدا، ای خدای حسين(ع)، ای خدای فاطمه زهرا(س)، بندگی خود را عطا بفرما و در راه خودت شهيدم كن، ای خدا،
يا رب العالمين.🥀
ادامه دارد....
🥀ادامه وصیت نامه🥀
راستی چه بگويم، سينه ام از دوری دوستان سفركرده از درد ديگر تحمل ندارد. خداوندا تو كمك كن.🥀
چه كنم فقط و فقط به اميد و لطف حضرت تو اميدوار هستم.
خداوندا خود می دانم بد بودم و چه كردم كه از كاروان دوستان شهيدم عقب مانده ام و دوران سخت را بايد تحمل كنم. 😔
ای خدای كريم، ای خدای عزيز و ای رحيم و كريم، تو كمك كن به جمع دوستان شهيدم بپيوندم.
چه بدم و ای خدا تو رحم كن و كمك كن.🥀
بدی مرا می بينی، دوست دارم بنده باشم، بندگی ام را ببين. ای خدای بزرگ، (رب من)
اگر بدم و اگر خطا می كنم، از روی سركشی نيست، بلكه از روی نادانی
می باشد. خداوندا من بسيار در سختی هستم، چون هر چه فكر می كنم، می بينم چه چيز خوب و چه رحمت بزرگی از دست دادم. 😔
ولی خدای كريم، باز اميد به لطف و بزرگی تو دارم. خداوندا تو توانايی.
ای حضرت حق، خودت دستم را بگير، نجاتم بده از دوری از شهدا، كارِ خوب نكردن، بنده خوب نبودن،... ديگر....😔🥀
حضرت حق، اميد تو اگر نبود پس چه؟
آيا من هم در آن صف بودم. وای چه روزهای خوشی بود وقتی به عكس نگاه
می كنم. از درد سختی كه تمام وجودم را می گيرد ديگر تحمل ديدن را ندارم.🥀
دوران لطف بی منتهای حضرت حق، دوران جهاد، دوران عشق، دوران رسيدن آسان به حضرت حق، وای من بودم نفهميدم، وای من هستم كه بايد سختی دوران را طی كنم.
(الله اكبر)
خداوندا خودت كمك كن خداوندا تو را به خون شهدای عزيز و همه ی بندگان خوبت قسم
می دهم، شهادت را در همين دوران نصيبم کن و توفيقم بده هر چه زود تر به دوستان شهيدم برسم
ان شاء الله تعالی . 🥀
*🌹شهید حامد بافنده،* قاری قرآن و مداح اهل بیت (ع) بود و برای اینکه همراه با سایر مدافعان حرم به سوریه برود، لهجه افغانستانی آموخت تا روضهخوان لشکر فاطمیون شود.
✅ این ذاکر امام حسین (ع) نامش را در فهرست زائران اربعین حسینی پیشتر ثبت کرده بود.
*✅ او را در ثواب گامهایی که در پیادهروی اربعین برمیدارید، شریک کنید.*
*التماس دعای فرج 🤲🏻🍃*
*🌹شهید حامد بافنده،* قاری قرآن و مداح اهل بیت (ع) بود و برای اینکه همراه با سایر مدافعان حرم به سوریه برود، لهجه افغانستانی آموخت تا روضهخوان لشکر فاطمیون شود.
✅ این ذاکر امام حسین (ع) نامش را در فهرست زائران اربعین حسینی پیشتر ثبت کرده بود.
*✅ او را در ثواب گامهایی که در پیادهروی اربعین برمیدارید، شریک کنید.*
*التماس دعای فرج 🤲🏻🍃*
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
غم میخورم برای دل رهبرم که هست
تنها طلایهدار زیارت نرفتهها...
اربعین_حسینی
به نیابت از رهبرمان سید علی خامنهای، در راه نجف_کربلا قدم بردارید... 🥺🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این هفته میهمان یار حاج قاسم شدیم 😢🌹
🌹 بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌹
امروز فضیلت زنده نگه داشتن یاد شهدا، کمتر از شهادت نیست 🥀
شهدا را یاد کنید با ذکر صلوات 🥀
🌹 شهید والامقام 🌹
🖤 سردار حسین پورجعفری 🖤
سردار سرتیپ پاسدار حسین پورجعفری سال 1345 در گلباف کرمان به دنیا آمد و جمعه 13 دی ماه 1398 در فرودگاه بغداد همراه با س ر د ا ر س ل ی م ا ن ی به دست آمریکا به شهادت رسید.
عضو سپاه پاسداران و سپاه قدس و از جانبازان هشت سال دفاع مقدس، بیش از ۴۰ سال تا پای شهادت همراه و همراز س ر د ا ر س ل ی م ا ن ی گام برداشت و سرانجام نیز در کنار فرمانده خود بامداد جمعه ۱۳ دی ماه ۱۳۹۸ در حمله تروریستی آمریکا در فرودگاه بغداد همراه با دیگر همراهان ایرانی و ابومهدی المهندس معاون حشدالشعبی و تنی چند از اعضای حشدالشعبی به شهادت رسیدند. مراسم تشییع و تدفین این شهید بزرگوار نیز همراه با آئین تشییع پیکر شهید ح اج ق ا س م س ل ی م ا ن ی در کرمان برگزار شد.
همرزمان سردار شهید حسین پورجعفری از او به عنوان مخزن اسرار لشکر ۴۱ ثارالله و محرم ترین فرد به س ر د ا ر س ل ی م ا ن ی یاد میکنند تا جایی که تلفنهای خاص و قرار ملاقات و برنامههای ویژه ایشان را نیز شهید پورجعفری هماهنگ میکرد.
مسئول دفتر فرماندهی لشکر ۴۱ ثارالله و از همرزمان و همکاران شهید پورجعفری درباره این شهید میگوید: شهید پورجعفری از سال ۶۱ و عملیات والفجر مقدمانی وارد عرصه مبارزه در جنگ تحمیلی شد و بعد از شرکت در عملیاتهای مختلف در سال ۶۴ همراه با شهید میرحسینی در منطقه آبی تبور و در برخورد با قایق نیروهای عراقی مجروح و دچار شکستگی کمر شد که بهدلیل این مجروحیت سنگین به مدت یک سال و نیم از جبهه دور بود.
همرزمانش صداقت و محرم راز بودن را مهمترین ویژگی سردار سرتیپ پورجعفری میدانند.
او باوجود این که سال ۹۵ بازنشسته شده بود و میتوانست در خانه بنشیند و استراحت کند ولی با س ر د ا ر شهید س ل ی م ا ن ی همراه ماند و با فرمانده خود نیز شهید شد. این شهید بزرگوار از دوران دفاع مقدس همراه س رد ا ر س ل ی م ا ن ی بوده است و در سال ۷۶ با س ر د ا ر س ل ی م ا ن ی وارد نیروی قدس سپاه شد و در سالهای اخیر نیز دستیار ویژه شهید س ل ی م ا ن ی بوده است. از شهید پورجعفری دو دختر و دو پسر بهیادگار مانده است.
🌹 هر چه داریم از شهدا داریم 🌹
🌹 روحش شاد و یادش گرامی 🌹
🌹 شادی روحش فاتحه مع الصلوات 🌹
⚫ در صورت مغایرت اطلاعات ثبت شده اطلاع دهید 🙏
https://www.instagram.com/p/CiZS6trIEo3/?igshid=MDJmNzVkMjY=
این هفته مسئول محترم کانال ایتا نبودن
بنده هم متاسفانه فرصت نکردم بیام اینور
الان همه چی رو براتون میفرستم
حلال کنین و دعا
🌷بسم رب الشهید
*شهید سردار پورجعفری به روایت همسرش*
حاج قاسم به یار وفادار خود چه گفت؟مهمان خانه سردار شهید حسین پورجعفری شدیم تا خانم زهرا قاسمی، همسر این شهید گرانقدر، برایمان از ویژگیهای شخصیتی و آداب زندگی او بگوید.
گروه زندگی؛مینا فرقانی: «عزیز برادرم حسین؛ پس از سی سال خصوصاً در این بیست سال که نفس تو پیوسته تنفسم بود، اولین سفر را بدون تو در حال انجام هستم. در طول سفر بارها بر حسب عادت صدایت کردم... بارها نگاه کردم؛ جایت خالی بود. معلوم شد خیلی دوستت داشتهام. حسین عزیز؛ تو نسبتی با من داشتی که حتماً فرزندانت با شما و شما با فرزندانت نداشتهای و فرزندانم هم با من نداشتهاند. همیشه نه تنها از جسمم مراقبت میکردی، بلکه مراقب روحم هم بودی...» این گوشهای از نامهی سردار سلیمانی به رفیقش، سردار حسین پورجعفری است. شهید پورجعفری، یار وفادار حاجقاسم که کنار هم در فرودگاه بغداد ترور شدند، برای بسیاری از ما شناختهشده نیست. چون به گفتهی نزدیکانش او از دوربین فراری بود. حتی تلاش ما برای پیدا کردن چند فیلم خانوادگی هم به بنبست رسید و جز چند عکس، چیز زیادی دستمان را نگرفت.
مهمان خانهی سردار حسین پورجعفری شدیم تا خانم زهرا قاسمی، همسر این شهید گرانقدر، برایمان از ویژگیهای شخصیتی و آداب زندگی او بگوید.
🌹یارب الحسین🌹بحق الحسین🌹اشف صدرالحسین🌹بظهورالحجة🌹
بسم رب الشهید
🌷 *ادامه ی روایات همسرشهید*
۱)رفتار سردار پورجعفری با خانواده چطور بود؟این شهید بزرگوار اساسا چگونه با افراد خانواده رفتار می کردند و با اهل خانه چه رابطه ای داشتند؟
شهید خیلی آرام و باحوصله بود. بیشتر شنونده بود. روی حلال و حرام خیلی حساس بود. خیلی سربهسرم میگذاشت و شوخی میکرد. بسیار خوشاخلاق بود. ما ۳۸ سال با هم زندگی کردیم و او همیشه زبانزد و محبوب کل فامیل بود. حتی خواهر و برادرهایش هم میگویند «بین ما بچهها هم تک بود.». ما دو دختر و دو پسر داریم. با عروسها مثل دخترانش و با دامادها مثل پسرانش رفتار میکرد. احترام خاصی به آنها میگذاشت. زندگی سادهای با هم داشتیم. راضی بودم. توقع زیادی از او نداشتم. خیلی خوب بود. آرامش خاصی داشت.
روی قول و قرار حساس بود. اگر با کسی ساعت ۳ قرار داشت و او ۳ و ربع میآمد، عصبانی میشد. در کارش خیلی مقرراتی بود. اگر قرار بود مهمانی از کشور دیگری برایشان بیاید، از همان ساعتی که خبردار میشد برای تمام جزئیات، برنامهریزی و پیگیری میکرد. در کارش خیلی صداقت داشت.
نمازش را اولوقت میخواند. خیلی قرآن میخواند. در تمام طول مسیر رفتوآمدش صلوات میفرستاد. به انجام واجبات خیلی اهمیت میداد.
خیلی مهماننواز بود. فرقی نداشت خانوادهی من مهمانمان باشند، یا خانوادهی خودش. اصلاً من و او نداشتیم. صلهرحم را سعی میکرد خوب به جا بیاورد. وقتی گلباف میرفتیم، به همهی خواهرها و برادرهایش سر میزد.
۲) شما و شهید پورجعفری چطور با هم آشنا شدید؟
حاجآقا پسرعمهی پدرم بود. تا سوم راهنمایی در گلباف بود، بعد در کرمان به هنرستان رفت. سال شصت در گلباف زلزله آمد و خانهها را خراب کرد. سازمان بازسازی دو اتاق برایمان ساخته بود که به سمت کوچه، پنجره داشت. پدرم ماشینش را پشت پنجره میگذاشت. یک بار که از حیاط آمدم، چشمم به پنجره افتاد و دیدم روی ماشین پدرم نشسته. بیرون که رفتم، سرم را پایین انداختم. هر دو خجالتی بودیم. بعد از چند روز عمه آمد و گفت «حسین دخترت را میخواهد.». ما ۲۲ شهریور ۶۱ عقد کردیم. خریدمان مختصر بود؛ حلقه، آینه و یک پیراهن. سازمان بازسازی دو اتاق هم برای ما ساخت و سه ماه بعد به خانهی خودمان رفتیم. بعد از ۳۵ روز به جبهه رفت و ۴ ماه بعد برگشت. در گردان ۲۲ بهمن، آرپیجیزن شده بود. پدرش میگفت اینها زودتر از همه شهید میشوند، چون اول خط هستند. ولی خدا خواست که بماند.
مهر ۶۲ پسرم به دنیا آمد. سهماهه که شد، حاجآقا دوباره به جبهه رفت و در این اعزام با سردار سلیمانی آشنا شد. از سال ۷۶ که به تهران آمدیم تا زمان شهادت، دیگر همه جا با سردار و کنار او بود. خیلی دوستش داشت. حتی برای ازدواج هر چهار فرزندمان، با سردار سلیمانی مشورت میکرد.
🌹یارب الحسین🌹بحق الحسین🌹اشف صدرالحسین🌹بظهورالحجة🌹
ادامه دارد....
*بسم رب الشهید*
🌷ادامه ی روایات همسرشهیدبزرگوار
۳)اگر بخواهید از زندگی تان با شهید حرف بزنید چه می گویید؟ یعنی برای مان بگویید روزگارتان در کنار سردار چطور سپری میشد؟
در گلباف خیلیها قالی میبافند. حاجآقا هم از چهارم دبستان با قالیبافی خرج خودش را درمیآورد. ما سال ۶۱ ازدواج کردیم و تا سال ۶۵ گلباف بودیم. با حاجآقا قالی میبافتیم. خرج زندگیمان کم بود. با همین قالیبافی، خانه و ماشین خریدیم. تا سال ۷۶ که به تهران آمدیم (آن زمان قرار بود یک سال تهران بمانیم.)، مکه و سوریه هم رفتیم و خانهمان را فروختیم و خانهی بزرگتری خریدیم. حاجآقا زمان ناامنیهای جنوبشرق کرمان (جیرفت، کهنوج و...) همراه سردار سلیمانی به آن مناطق میرفت. در تهران دیگر جای مناسبی برای دار قالی نداشتیم. سردار سلیمانی میگفتند در انباری ۱۶متری خانه، دار بگذاریم. ولی حاجآقا گفت اینجا گرم است، نمیشود. خودش هم دیگر وقت نداشت که در قالیبافی کمکم کند.
کرمان که بودیم وقت آزاد بیشتری داشت. دو سه دوره هم اهواز زندگی کردیم. چون زندگیام و حاج آقا را خیلی دوست داشتم، همراهش میرفتم. بچهی اولمان، یازدهماهه بود که دومی به دنیا آمد. چون نگهداریشان به تنهایی سخت بود، اولی را گذاشتم پیش مادرم و دومی را با خودمان بردیم اهواز. بعد از مدتی که بچهها بزرگتر شدند، هر دو را بردیم. در طول جنگ چهار بار به اهواز رفتیم و هر بار چند ماه میماندیم.
۴) تفریح خانوادگیتان چه بود؟ شهید وقتی در خانه بودند، چطور وقتشان را میگذراندند؟
تا وقتی کرمان بودیم، سالی یک بار به مشهد میرفتیم و آخر هفتهها گلباف؛ چون خانوادههایمان آنجا بودند.
اوایل که آمدیم تهران، خبری از جنگ و داعش نبود، کارشان سبکتر بود. جمعهها با بچهها میرفتیم بیرون؛ لواسان، حرم امام خمینی (ره)، گلزار شهدا و... .
وقتی به خانه میآمد، خیلی کم بیرون میرفت. علاقهی زیادی به مسابقههای ورزشی داشت. در خانه، شبکهی ورزش را تماشا میکرد.
اما اواخر، زیاد وقت خالی نداشت. پنجشنبه ظهر تماس میگرفتم و به شوخی میگفتم «مردهها هم پنجشنبهها آزادند. بیا خونه تا با هم ناهار بخوریم.» میگفت «اگر بیام برام گوسفند میکشی؟» میگفتم «تو بیا، من گوسفند هم میکشم.» میگفت «نه. اگر بیام، ماست هم توی خونه باشه میخورم.» ولی بهندرت پنجشنبهها به خانه میآمد. اگر سردار سلیمانی میرفتند خانه، او هم میآمد. گاهی که جمعهها هم نمیآمد.
ادامه دارد.....
*بسم رب الشهید*
🌷ادامه ی روایات همسر شهید بزرگوار
اصلاً خواب نداشت. حتی وقتی ساعت ۲-۳ نیمهشب میرسید، هشت و نیم صبح سفرهی صبحانه پهن بود. بعد از صبحانه میگفت «اگر چیزی لازمه بریم بخریم.»میرفتیم خرید. من روماتیسم مفصلی دارم. برای همین خودش تمام میوهها را میشست و داخل یخچال میگذاشت. شیر آب را خیلی کم باز میکرد که اسراف نشود.
بعدازظهر هم بچهها میآمدند و کنار هم بودیم. ارتباطشان با نوهها از من بیشتر و بهتر بود. میگذاشتشان روی سینهاش و با آنها بازی میکرد.
اوایل که سرشان خلوتتر بود، ماه مبارک رمضان، افطاری میدادیم. در کل ماه رمضان، شاید ده تا دوازده روزه را با هم افطار میکردیم؛ بقیه را مأموریت بود.
۵) سبک تربیتشان چطور بود؟ توصیهی خاصی در مورد بچهّها به شما داشتند؟
گلباف مهد کودک نداشت. حاجآقا از من میخواست با بچهها قرآن کار کنم. سورههای کوتاه جزء سی را بهشان یاد میدادم و وقتی پدرشان میآمد برایش میخواندند. در کرمان هم با همسایهها جلسهی قرآن داشتیم که بچهها هم میآمدند و سورههای کوتاه را میخواندند.
همیشه بچهها را به کسب حلال توصیه میکرد و معتقد بود همین باعث عاقبت بهخیری میشود. فرصت چندانی نداشت؛ جز موارد استثنا، تمام کارهای مربوط به بچهها تا دانشگاه رفتنشان بر عهدهی خودم بود.
ولی یک بار چند سال پیش گفت «پسرها که ازدواج کردن، ولی دخترها رو کنترل کن. ببین کجا میرن؟ دوستاشون کی هستن؟». آن موقع دختر بزرگم ازدواج کرده بود. گفتم «خیالت راحت! حواسم هست. از وقتی بچهها کلاس سوم بودن، هر شب که میخوابیدن، کمد و کیفشون رو یواشکی میگشتم و دوباره همه چیز رو مثل قبل میچیدم سر جاشون که متوجه نشن.». تا همین چند ماه پیش هم بچهها نمیدانستند این کار را میکردم.
ادامه دارد.....
*بسم رب الشهید*
ادامه ی روایات همسر بزرگوار شهید
۶)سردار پورجعفری کجا و چطور جانباز شدند؟
سال ۶۴ در هورالعظیم جانباز شد. خودش تعریف میکرد که روی یک پل با چند نفر دیگر، سنگر داشتند. بعد از دوازده روز که روی آب بودهاند، به سمت مقر راه میافتند. دو قایق خودی به هم برخورد میکنند و حاجآقا که جلوی یکی از قایقها بوده از ناحیهی سر آسیب میبیند و پرت میشود توی آب. بعد قایق از روی او رد میشود و کمرش میشکند. شهید میرحسینی و چند نفر دیگر فکر میکنند حاجآقا شهید شده و جنازهاش را از آب بیرون میکشند. به خشکی که میرسند، او را روی برانکارد میگذارند تا به سردخانه ببرند. حاجآقا میشنیده که میگویند «تمام کرده!»، ولی نمیتوانسته حرف بزند. با دست اشاره میکند که زنده است. سه ماه تمام کمرش توی گچ بود و یک ماه استراحت مطلق داشت.
۷) بهترین خاطراتتان با سردار مربوط به چه دورهای است؟
سال ۹۷ با هم رفتیم مکه. از حفاظت محل کارش گفته بودند خطرناک است و شاید در عربستان دستگیر شود، اما همراهم آمد. به مکه که رسیدیم همه گفتند در فرودگاه دستگیر میشود. آیهای از سورهی الرحمان برایش خواندم و فوت کردم؛ خدا را شکر به مشکل برنخوردیم و رد شدیم.
هر روز هشت صبح میرفتیم مسجدالحرام. در مکه در محلی قرار گذاشتیم که سوار اتوبوس شویم. همان شب اول هر چه منتظر شدم نیامد. آنقدر دیر کرد که نماز عشا هم شروع شد. فکر کردم دیگر دستگیرش کردهاند. مدام اینطرف و آنطرف میرفتم و دنبالش میگشتم؛ اما نبود. تصمیم گرفتم به هتل برگردم و موضوع را به مسئول کاروان بگویم. به محض اینکه راه افتادم، دیدم حاجآقا دارد جلوتر از من میرود. زدم به شانهاش. گفت «به خدا راه رو بسته بودند! هر کار کردم نتونستم بیام.».
هشت صبح میرفتیم، دو عصر برمیگشتیم. چهار بعدازظهر میرفتیم تا ۷-۸ غروب. باز دوازده شب میرفتیم تا اذان صبح. هر روز همینطور بود. اصلاً خواب نداشت. بهترین خاطراتمان مربوط به همان سفر مکه است.
دربارهی شهادتشان حرفی نمیزدند؟
آن موقع که جنگ در سوریه خیلی شدید بود، گاهی حرفی میزد؛ اما این اواخر نه.
دفعهی آخر که به کرمان رفتیم، یکی از بستگانشان فوت کرده بود. چون حاجآقا مأموریت بود، به مراسم هفتم رسیدیم. به خانهمان (در کرمان) که رسیدیم، گفتم «بریم به بابام سر بزنیم؟»، گفت «بریم.» در حالی که همیشه وقتی میرسیدیم میگفت «خستهام. بعداً بریم.». به گلباف که رفتیم، حاجآقا به خواهرش هم سری زد. وقتی برگشتیم همهی خواهرها و برادرهایم یکی یکی آمدند. برادرم گفت «حاجی، من این دفعه یه خوابی دیدم. میشه نری دیگه؟» پدرم هم به من گفت «جلوشو بگیر. نذار بره.». گفتم «من حریفش نمیشم.»
گاهی که با هم حرف میزدیم، میگفتم «وصیتنامهای چیزی بنویس.» میگفت «هر چی خدا بخواد.» خودم عقیقهاش کرده بودم. همهی سختیها و عملیاتهای خطرناک گذشته بود، اما قسمتش شهادت شد.
🌹 *التماس دعای فرج* 🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌷 *بسم رب الشهید*
*نفیسه پورجعفری دختر شهید*
شهید پور جعفری یکی از شهدای مقاومتی است که در ترور آمریکایی 13 دی ماه به همراه حاج قاسم به شهادت رسید. دختر شهید از صفات مختلف پدرش که به طنز و جدی میان دوستانش مصطلح بود تعریف می کند: «مخزن الاسرار حاج قاسم»، «جعبه سیاه حاج قاسم»، «یار همیشگی» و ... اما او معتقد است حاج قاسم، بابا حسینش را برادر می دانست و همیشه می گفت: «حسین مثل پروانه دور من می چرخد.» روایت هایی دخترانه به نقل از نفیسه پور جعفری در ادامه می آید:
هشتم فروردین 1342بود که قابله فراخوانده شد تا هشتمین فرزند خوانواده را به دنیا بیاورد. زمانی که نوزاد متولد شد قابله رو به هاجر گفت: «این فرزند را نشان هرکسی نده، این کودک آینده ای درخشان و خوب و بخت و اقبال بلندی دارد.» بعد پارچه ای را روی صورت نوزاد انداخت تا صورتش دیده نشود. نامش را حسین گذاشتند و شد عزیز دل مادر و پدرش شد.
از 12 سالگی مشغول به کار شد و هزینه تحصیل خود را از طریق قالی بافی تامین می کرد. 15 ساله بود که تنها به کرمان سفر کرد و در یک اتاق اجاره ای ادامه درسش را خواند. بعدها هم شد همسر بی نظیر مادر و بابا حسین ما. و بعد هم تا شهادت یار وفادار حاج قاسم بود...
ادامه ی نامه...
اگر چه هرگز بر زبان جاری نکردم و می نویسم برای آینده پس از خودم، که خدا می داند با هریک از آنها که از دست داده ام چه بر من گذشت و حتی بادپا، جمالی، علی دادی را از دست دادم و نگران بودم که تو را هم از دست بدهم. همیشه جلو که می رفتم نگران پشت سرم بودم که نکند گلوله ای بخورد و تو شهید شوی. به این دلیل خوشحال هستم که از من جدا شدی،حداقل من دیگر داغدار تو نمی شوم و تو زنده از من جدا شدی که خداوند را سپاسگزارم.
حسین جان!شهادت می دهم که سی سال با اخلاص و پاکی و سلامت و صداقت زندگیت را فدای اسلام کردی. تو بی نظیری در وفا، صداقت، اخلاص و کتمان سر.
حسین!پسرم، عزیزم، برادرم، دوستم، از خداوند می خواهم عمری با برکت داشته باشی و حسین پورجعفری را همانگونه که بود، با همان خصوصیت تا آخر حفظ کنی.
حسینی که برای هر مجاهدی اعم از عراقی، سوری، لبنانی، افغانی و یمنی، آشنا بود. او نشانه و نشانی من بود. چه زیبا بود در این چند روز سراغت را از من می گرفتند و کسی باور نمی کرد همراهم نباشی.
حسین عزیز!فقط قیامت است که حقیقت ارزش اعمال معلوم میشود و چه زیباست آنوقتی که همه حیران و متحیرند و تو خوشحال و خندانی.
به تو قول می دهم که اگر رفتم و آبرو داشتم، بدون تو وارد بهشت نشوم
اجر این خستگی ها را آنوقت دریافت خواهی
کرد، که آنوقت که خانواده و وابستگان به تو
نیازمندند و به تو توسل
می جویند،خداوند اجر جهاد تو برادر خوبم را اجر شهید قرار دهد. به تو قول می دهم که اگر رفتم و آبرو داشتم، بدون تو وارد بهشت نشوم.
حسین عزیزم!سعی کن پیوسته تر و تازه بودن جهادی را در هر حالتی در خودت حفظ کنی، اجازه نده روزمرگی روزانه و دنیا یاد دوستان شهیدت را از یادت ببرد. یاد حسین اسدی، یاد حسین نصرالهی، یاد احمد سلیمانی، یاد حسین بادپا، یاد که را بگویم و چند نفر را بجویم؟چرا که فراموشی آنها حتما فراموشی خداوند سبحان، است.
مسابقاتِ شهداییِ "شمیم عشق"
🌷 *بسم رب الشهید* *نفیسه پورجعفری دختر شهید* شهید پور جعفری یکی از شهدای مقاومتی است که در ترور آم
*ادامه ی صحبت های فرزند شهید*
پدرم به روایت مادرم
مادرم می گوید: سال 1361 وارد سپاه شد. احتمالا اوایل تیر ماه بود یعنی وقتی مدرسه ها تمام شد. آن اوایل در ستاد تبلیغات سپاه بود. 22شهریور 1361 بود که عقد کردیم. دو ماه طول کشید تا مراسم عروسی را برگزار کنیم. 38روز بعد عروسی، ساکش را جمع کرد و راهی جبهه شد. اوایل ورودش به جبهه در گردان 22 بهمن آرپی چی زن بود. دوران خیلی سختی بود. برایم نامه می نوشت، از دلتنگی هاش و اتفاقات جنگ می گفت. یادم هست یک بار نوشته بود: «امروز صبح یک نفر پیشانی ام را بوسیده و گفته تو شهید خواهی شد.» نامه را که می خواندم، گریه می کردم. باید صبر می کردم تا نامه بعدی.
بعد از پایان عملیات والفجر مقدماتی به اولین مرخصی آمد. اردیبهشت ماه بود. اردیبهشت 1362 به مدت شش ماه در دبیرخانه سپاه گلباف مامور شد. بعد این شش ماه عازم جبهه شد و در کنار حاج قاسم سلیمانی در قسمت دبیرخانه مشغول به کار شد. سال 1364 بود که در هورالعظیم در اثر برخورد دو قایق خودی از ناحیه کمر مجروح شد. 97 روز استراحت مطلق داشت. سال 1366 هم شش ماه در لشکر 41 ثارالله کرمان مامور شد و بعد این مدت تا پایان جنگ در جبهه حضور داشت.
....... 🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نامه سوزناک و قول حاج قاسم سلیمانی به شهید پورجعفری
بسم الله الرحمن الرحیم
عزیز برادرم حسین، پس از سی سال خصوصا در این بیست سال که نفس تو پیوسته تنفسم بود، اولین سفر را بدون تو درحال انجام هستم. در طول سفر بارها بر حسب عادت صدایت کردم. همه تعجب کردند، در هواپیما، ماشین و . . بارها نگاه کردم،جایت خالی بود، معلوم شد خیلی دوستت داشتهام.
حسین عزیز تو نسبتی با من داشتی که حتما فرزندانت با شما و شما با فرزندانت نداشته ای و فرزندانم هم با من نداشته اند. همیشه نه تنها از جسمم مراقبت می کردی، بلکه مراقب روحم هم بودی. اصرار به استراحت، اصرار به خوردن، خوابیدن و . . بیش از احساس یک فرزند به پدرش بود. بیست سال اخیر پیوسته مراقبت کردی که تمام وقت من صرف اسلام و جهاد شود و اجازه ندادی وقت من بیهوده هدر رود.
حسین عزیز!خوشحالم از من جدا شدی، خیلی خوشحالم. اگر چه مدتی از لحاظ روحی گمشده ای دارم، اما از جدا شدن تو خوشحالم، چون طاقت نداشتم تو را از دست بدهم. من همه عزیزانم را از دست داده ام و عزادار ابدی آنها هستم، لحظه ای نمی توانم بدون آنها شاد باشم. هر وقت خواستم زندگی کنم و آرامش داشته باشم، یک صف طولانی از دوستان شهیدم که همراهم بودند، مثل پروانه دورم می چرخیدند و جلو چشمم هستند.
حسین! بارها که با هم به خطوط مقدم می رفتیم، من سعی می کردم تو با من نیایی و تو را عقب نگهدارم.
ادامه دارد...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
قسمت آخر نامه ی حاج قاسم عزیز برای شهید حسین پور جعفری🌹
حسین جان!عمر انسان در دنیا به سرعت سپری
می شود، ما همه به سرعت از هم پراکنده می شویم و بین ما و عزیزانمان فاصله
می افتد. ما را غریبانه در گودال و حفره وحشت که می گذارند،در این حالت هیچ فریادرسی جز اعمال انسان نیست. چون فقط چراغ اعمال مقبول است که امکان روشنایی در آن خاموشی و ظلمت مطلق را دارد.
حسین عزیز!اجازه نده در هر شرایطی هیچ محبتی بر محبت خداوند سبحان و هیچ رضایتی بر رضایت خداوند سبحان غلبه کند.
برادر خوبم!اگر می خواهی دردمند نشوی، دردمند شو! دردی که خنکای وجودت را در گرمای سوزنده غیر طاقت است.
دردی که گرمای وجودت در سرمای جانکاه باشد،عزیز برادرم همه دردها، درد نیستند و همه بلاها، بلا نمی باشند. چه بسیار دردهایی که دوای دردند و چه بسیار بلاهایی که در حقیقت خودت را به او بسپار و رضایتش را عین نعمت و لطف و محبت بدان.
حسین!می دانی چه وضعی دارم و آگاهی بر غم و اندوه درونم. می دانی چقدر به دعایت نیازمندم. خوب
می دانی چقدر هراسناکم و ترس همه وجودم را فراگرفته است و لحظه ای رهایم نمی کند. اما نه ترس از دشمن و نه ترس از نداشتن،نه ترس از از مقام و مکان. تو می دانی!چون پاره ای از وجودم بودی،ترس من از چگونه رفتن است، تو آگاهی به همه اسرارم! دعایم کن و در دعایت رهایم نکن.
انشالله تو و خانواده مجاهد و صبورت همیشه موفق و موید باشید. خداحافظ برادر خوب و عزیزم، دوست و یار باوفا و مهربان و صادق سی ساله ام.
خداحافظ، برادرت قاسم سلیمانی
۱۰ / ۸ /۱۳۹۵ سفر حلب
🌹اللهم الرزقنا توفیق شهادة فی سبیل المهدی(عج) 🌹