ادامه ی خاطرات....
🍁حرف های اصلی ماند برای وقتی که داماد بزرگ خانواده ی ما و خواهرم از مسافرت برگردند.
و البته این خواسته ی مادرم بود وآن ها هم قبول کردند.
🌱6روز گذشت و در طی این 6روز به قول خود شهید که بعدها می فرمود من این 6روز که خوشبختانه در ایام مرخصی ام بود هر روز می آمدم و از دور نگاه می کردم که ببینم آیا ماشینی درب منزل شما پارک هست یا نه چون شنیده بود شوهر خواهرم با ماشین خودشان به مسافرت رفته است.
🍁تا اینکه یک روز بعدظهر که فهمیده بود آنها از مسافرت برگشته اند، همان شب به همراه حاج آقا و حاج بی بی و خواهر هایشان و همچنین برادر بزرگترشان محمد آقا تشریف آوردند.
🌱در آن شب خیلی حرف ها بین بزرگترها زده شد. من و خواهر کوچکشان بی بی فاطمه که همکلاسی بودیم در اتاق نشیمن گوش می دادیم و هر وقت صدای صلوات از داخل اتاق میهمانی
می آمد هر دو خیلی خوشحال میشدیم ولی سعی می کردیم خوشحالیمان را زیاد بروز ندهیم، زیرا شرم حیا این اجازه را به ما نمی داد.
🍁خلاصه با صلوات آخری دیدم خانم برادرم با یک پیش دستی شکلات آمد داخل اتاق وبه ما شکلات تعارف کرد و به من گفت ان شاءالله مبارک باشه،
بیا چادرت را عوض کن تا برویم پیش بقیه، من وخانم برادرم با هم رفتیم.
دوباره با دیدن من با صدای بلند صلوات فرستادند وخوش آمد گفتند.
🌱آن شب، شبی بسیار به یاد ماندنی بود وبه خیروخوشی هم تمام شد وقرارهای قبل از مراسم عقد گذاشته شد،خلاصه تا یک هفته در گیر کارهای آزمایش و وخرید ودر نهایت مراسم عقد بودیم وبعد من وقاسم آقا همراه مادرم رفتیم حرم....
ادامه دارد.....
9.36M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌷بسم رب الشهداء والصدیقین🌷
🥀نامه ای به آسمان 😢
به قلم رسای : فرزندشهید، آقای سیدصادق نژادحسینی
و با نوای دلنشین : خادم گمنام شهدا
🌹 نمیدانم از چه بنویسم واز کجا شروع کنم؟
🌹اما خوب میدانم که در پس تمام این ندانستنها و سر در گمی ها.....
تنهایک چیز است که هر گاه به آن فکر می کنم بغضی گلویم را می گیرد🥺
🌹 و هرگاه تصور خلاف آنچه که میتوانست امروز باشد را در ذهنم تجسم میکنم ، آن بغض جانسوز
رفته رفته تمام وجودم را چون شعله های آتش در برگرفته و میسوزاند.🥀
🌹و آری خوب میدانم این بغض و ندانستنها، این پشیمانی و تصورها
فقط....
از نبود تو جان میگیرند و بی وقفه غم نبودنت را هر روز یاد آور میشوند و چه ظالمانه است این تکرار بی انتها.... 😔
🌹پدر عزیزم شهادتت نشان حقانیت عشق تو به پروردگار و پاداشی است جزیل و بی بدیل از سوی معشوق به سبب مجاهدت خالصانه ات. 🥀
🌹از خدای منان عُلُو درجات را برای تمام شهدای اسلام مسئلت مینمایم و همچنین فرج آقا امام زمان(عج) و سلامتی رهبر معظممان را از درگاه حق تعالی خواستارم.
🌷اَللهُمَ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفـَرَج بِحَقِّ الزَّهراء
ادامه...
🌱با مادرم و قاسم آقا رفتیم حرم زیارت کردیم و نبات سر سفره عقد را هم تبرک کردیم و برگشتیم.
🍁آن روز خیلی روز پر هیجان و بیشتر شور و حال معنوی به خود گرفته بود.
چون قاسم آقا با آن چهره پر اُبهت و به قول امروزیها یک تیپ با حال اما ساده، مرتب و آراسته، که برای من وشاید برای خیلی ها که او را می دیدند از قبیل خانواده ام، فامیل و حتی همسایه ها یک آدم نورانی و متین و با وقار بود.
🌱وقتی وضو می گرفت سفیدی دستانش و آن انگشتری عقیق قرمز که در انگشت داشت چنان توجه همه را جلب می کرد، که گویا همه دوست داشتند مانند او باشند واین را من گاهی اوقات در بقیه حس می کردم.
🍁یک حالت روحانی ایجاد می شد که واقعا به من آرامش می داد. ایام بسیار زیبا پر از رویاهای شیرین در عالم جوانی مان بود که سپری می شد.
🌱تا این که یک روز قاسم آقا حال خوشی نداشت خیلی نگران بودم آنقدر با هر سختی بود با خواهرشوهرم خودمان را به سرخس رساندیم و محل کار قاسم آقا را پیدا کردیم.
🍁وقتی اورا دیدم نمیدانستم بخندم یا گریه کنم. اوهم با دیدن ما از تعجب سر جایش میخکوب شده بود. بعد پرسید اینجا چکار میکنید، چطور آمدید اینجا؟
جریان را که شنید خنده اش گرفت و با شوخی گفت خدا به این عیال ما عقل و صبر عنایت کند.
🌱برایمان ناهار آوردند . جای شما خالی خوردیم و بعد گفت:زود باشید مهمانی دیگر تمام شد. آماده شوید که باید برگردید. اگر حاج اقا بفهمد که شما اینجا آمده اید ناراحت می شود.
🍁مارا با ماشین پاسگاه به سرخس آورد و سوار اتوبوسی که به مشهد می رفت کرد.
🌱صندلی من رو به آفتاب بود خوب نمیتوانستم اورا ببینم.تا سر یک دو راهی با ماشینی که خودش رانندگی می کرد و دو سرباز هم کنارش بودند، دنبال اتوبوس آمد و ما را بدرقه کرد.
🍁وقتی رسیدیم مشهد شب شده بود، خودمان را اماده کرده بودیم برای رو به رو شدن با حاج آقا، که چشمتان روز بد نبیند....
ادامه دارد.....
ادامه....
🌱چشمتان روز بد نبیند...
حاج آقا خیلی ناراحت بودند وگفتند چرا سر خود رفتید و چیزی نگفتید.
باید به من میگفتید خودم می رفتم وخبر می گرفتم.
🍁خلاصه آن روز هم گذشت تا این که بعد ماهها خداوند خواست و ما دارای فرزند شدیم.
🍁این خبر به گوش قاسم آقا رسید او هم از خوشحالی با یک جعبه بزرگ شیرینی ویک شکلات مخصوص کاکائویی که می دانست من چقدر دوست دارم به خانه آمد. وکام همه را شیرین کرد. در همان موقع یکی از همکلاسی هایم هم آمده بود به دیدن من و بی بی فاطمه که در خوشحالی ما شریک شدند.
🌱روزها به خوبی گذشت و فرزندمان به دنیا آمد و با آمدنش شادی را به خانه ما آورد.
بعد از چند وقت هم از خانه ی حاج اقا اسباب کشی کردیم وخانه ی مستقلی را اجاره کردیم. که فرزند دوممان سید صادق هم در راه بود.
🍁قاسم آقا طی این مدت دوره دانشکده ی افسری را گذراند.
بعد از آن دوباره منتقل شد به سرخس و جزء افسران یگان امداد شد.
🌱زندگی با وجود بچه کوچک کم کم داشت برایم سخت و سخت تر می شد. آن هم درخانه ی اجاره ای با صاحب خانه، و طولانی شدن مدت ماموریت های قاسم آقا.
🌱از قاسم آقا خواستم که اگر امکان دارد ما را هم با خودش به سرخس ببرد، هر بار در جواب می گفت نمی شود. خانه های سازمانی را همه گرفته اند.
🍁خلاصه بعد مدتها که بر می گشت و موقع رفتنش که می شد از یک روز قبلش گوشه ای قنبرک می زدم و این وضع او را بسیار رنجیده خاطر می کرد و هر بار با کوهی از غم و اندوه می رفت، من هم بعداز رفتنش بسیار پشیمان و غمگین از اینکه چرا نمی توانم درکش کنم و اینقدر اذیتش می کنم و می ترسیدم این اخرین دیدارمان باشد.😔
🌱روزها را می شمردم تا روزی که دوباره برگردد.
آنقدر سختی زندگی و تنهایی مرا افسرده کرده بود که احساس بیمار بودن میکردم.
🍁تا اینکه یکی از همکاران قاسم آقا که با خانواده اش در خانه های سازمانی ساکن بودند، به شهر خودشان منتقل شدند.
فرمانده قاسم آقا هم موافقت کرد و ما هم اسباب کشی کردیم به سرخس رفتیم....
ادامه دارد....
🌹به نام خداوندبخشنده ومهربان🌹
128و اگر زنی از بیمیلی یا رویگردانی شوهر خویش بیم دارد، رواست که میان خود به گونهای، صلح کنند، که صلح بهتر است، و حرص و آز در جانها لانه کرده، و اگر نیکی کنید و پرهیزکار باشید، بدون شک خدا به آنچه میکنید آگاه است
129و شما هرگز نمیتوانید [به لحاظ محبت قلبی] میان زنان عدالت کنید هر چند هم بکوشید پس [به یک طرف] یکسره تمایل نورزید و آن دیگر را بلا تکلیف رها کنید و اگر سازش و تقوا را پیشه کنید، بیشک خدا آمرزنده و مهربان است
130و اگر جدا شوند، خداوند هر دو را از وسعت خویش بینیاز میکند و او وسعت بخش حکیم است
131و آنچه در آسمانها و زمین است از آن خداست، و ما به کسانی که پیش از شما کتاب داده شدند و نیز به شما سفارش کردیم که از خدا بترسید و اگر کافر شوید [چه باک]، آنچه در آسمانها و زمین است از آن خداست و خداوند بینیاز و ستوده است
132و از آن خداست آنچه در آسمانها و زمین است، و خداوند در کارسازی کافی است
133ای مردم! اگر خدا بخواهد، شما را از میان میبرد و دیگران را میآورد، که خداوند بر این کار تواناست
134هر که پاداش دنیا بخواهد، [بداند که] پاداش دنیا و آخرت نزد خداست، و خداوند شنوا و بیناست🌷
🌹اَلسَلامُ عَلَیکَ یا عَلی ابْنِ موسَی الرِّضَا
#سلام امام رضا جانم
هشت صبح، قرار عاشقی💖
به نیت شهید عزیز سیدقاسم نژادحسینی 🌹🕊
*صلوات خاصه*
اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى عَلِیِّ بْنِ مُوسَى الرِّضَا الْمُرْتَضَى الْإِمَامِ التَّقِیِّ النَّقِیِ وَ حُجَّتِکَ عَلَى مَنْ فَوْقَ الْأَرْضِ وَ مَنْ تَحْتَ الثَّرَى الصِّدِّیقِ الشَّهِیدِ صَلاَةً کَثِیرَةً تَامَّةً زَاکِیَةً مُتَوَاصِلَةً مُتَوَاتِرَةً مُتَرَادِفَةً کَأَفْضَلِ مَا صَلَّیْتَ عَلَى أَحَدٍ مِنْ أَوْلِیَائِکَ.
#التماس دعای فرج
┄┅┅🌹❁💖❁🌹┅┅┄
ادامه ی خاطرات.....
🌱نصف شب بود که رسیدیم اسباب و اثاثیه مان را داخل خانه ای که حیاط بزرگی رو به بیابان داشت بردیم.
🍁صبح که شد با منظره ای بسیار دل انگیز و زیبا و دلنشین روبه رو شدم طوری که همه دل گرفتگی هایم را از دلم برد.
🌱داخل اتاق که می ایستادیم بيابان روبروی خانه مان را به راحتی می توانستم ببینم.حیاط بسیار بزرگ با دیوارهای کوتاه، یک بار حوض آب با دیواره های کوتاه و باغچه ای که نصف حیاط را گرفته بود همه جا رنگ زندگی و عشق به خود گرفته بود.
🍁هر بار که این خانه را با خانه ی مستأجری آن هم با صاحب خانه مقایسه می کردم بارها و بارها خدا را شکر می کردم.
🌱در همان روز اول انقدر باد شدیدی می وزید به طوری که کهنه ها و لباسهای بچه را که شب هنگام روی دیوار پهن کرده بودم همه را این طرف و آنطرف برده بود.
🍁فردای ان روز یکی از دوستان صمیمی قاسم آقا که رزمدار علی ابادی نام داشت، به کمک ما آمد و وسایل را خوب و کامل چیدیم و کم کم من با همسایه ها آشنا شدم.همه باهم مثل یک فامیل بودیم.
🌱چند ماه گذشت تا اینکه در 27فروردین فرزند دوممان هم در یمی از بیارستانهای سرخس به دنیا آمد.
در آن روزها قاسم آقا تا آنجا که در توانش بود به من خدمت می کرد،
هر چند که خواهرم پسر کوچکش را از مشهدی آورده بود تا کمک حالم باشد.
🍁ولی با وجود این بیشتر کارهای منزل را، حتی شستن لباس های و لباس های نوزاد را قاسم آقا انجام می داد.
🌱چنان مرتب لباسها را روی بند پهن می کرد که همسایه ها وقتی به دیدنم می آمدند، می گفتند:آقای نژادحسینی از ما زن ها خیلی بهتر کارهای خانه را انجام می دهدخوش بحال خانمش.
🌱او حتی خودش چای درست می کرد و از همه پذیرایی می کرد.
نمیگذاشت خواهرم زیاد کار کند، می گفت :شنا فقط پیش خواهرت بنشین که احساس تنهایی نکند....
ادامه دارد....
ادامه.....
🌱چه روزهایی بود، آن روزهای پرازخاطره و شادی، ولی همیشه یک نگرانی ناشناخته ای در دلم خانه کرده بود و مرا رنج می داد.
🍁کم کم این نگرانی ها آشکارا خودش را نشان می داد. یک روز که قاسم آقا رفت مأموریت، یک هفته طول کشید، همیشه خیلی زیاد، 2 یا 3 روز بیشتر نمی شد. ولی اینبارهفت روز شدومن ازشدّت ناراحتی و دلشوره رفتم به منزل یکی از همسایه ها که شوهرش در یگان امدادباقاسم آقابودودوست صمیمی هم نیز بودند.
🌱آنهاازمردمان همان مرزوبوم بودند، یعنی بلوچ.
شوهرهمسایه مان استوار دوم آقای اسدخانی بود.
🍁بیشترمأموریتهاباقاسم آقابود. وقتی ازخانمش شنیدم که قاسم آقا فرمانده ی حوزه ی پل خاتون شده است. از یه طرف به خودم بالیدم و از صدلحاظ دیگرناراحت و غمزده به خانه آمدم.
🌱آنقدرافسرده و ناراحت شدم که همه ی تابلوهای روی دیوار رابرداشتم، گلدانهاراکه آویزکرده بودم همه را باز کردم. پرده را به بالاگره زدم تانوربه اندازه ی کافی داخل خانه بتابد بازهم فکر میکردم خانه خیلی تاریک است، گوشه ای نشستم و بچه ها را در آغوش گرفتم، وانگار فراموش کرده بودم که من همسر یک نظامی هستم، وبایدبپذیرم که برتنهایی هایم بایدصبرداشته باشم.
🍁برایم سخت بودکه چرا زن همسایه ازین موضوع به این مهمی خبرداشته ولی من که همسروشریک زندگی اویم وازهمه مهم تر مادر دوفرزندش هستم بایدبی اطلاع بمانم.
🌱روزهای خیلی غمباری راگذراندم تا15 روز تمام شد، روزپانزدهم دیگر ازخانه بیرون آمدم، پسرکوچکم را توی کالسکه ای گذاشتم ودست آن یکی پسرم را گرفتم وشروع کردم به قدم زدن اطراف شهرک، که ناگهان ازدور، کناردیوارِ پادگان، ماشینی پاترول نیسان، همان ماشینی ک همیشه در یگان امدادبود وسوارمیشد راازدورشناختم و خودش و راننده اش راهم دیدم.
🍁 آنقدرخوشحال شدم که گویادنیارا یکجابه من دادند. ناگهان دیدم ماشین نرسیده به شهرک ایستاد، خودش هم پیاده شدوبه راننده اشاره کردکه برود، مارادیده بودآمدجلو، چشمانم پرازاشک شده بود، پسرم علی از ته دل جیغی کشید و دوید به سمت پدرش وپرید توی بغلش.
🌱 کمی راه رفتیم و بعد آمدیم خانه حالا آن هم چه خانه ای، بایدگفت سردخانه.
قاسم گفت این چه کاری است که کرده ای و مرتب به هرجاکه نگاه میکرد میگفت عه عه عه، جریان رابرایش گفتم وگله ها کردم.
🌱گفت:بخداقسم برای اینکه میدانستم ناراحت میشوی ونمیگذاری ک بروم چیزی نگفتم.
خلاصه چندروزماندودوباره خداحافظی کردورفت.
🍁ازآن به بعدهربارکه می رفت بیست تا بیست و پنج روز بعد میآمد. و پنج روز ویا خیلی زیاد ویک هفته بیشتر نمی ماند.
🌱و دوباره میرفت ، چون مسئولیت چند پاسگاه در چند روستا به عهده اش بودوبایدحوزه می بود....
ادامه دارد....