eitaa logo
درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
23.4هزار دنبال‌کننده
32.6هزار عکس
17.8هزار ویدیو
223 فایل
کانالی جهت آگاهی ازمفاهیم قرآن وذکر وحدیث https://eitaa.com/joinchat/1541734514C7ce64f264e تعرفه تبلیغات☝
مشاهده در ایتا
دانلود
درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
در این بازار اگر سودیست با درویش خرسند است خدایا منعمم گردان به درویشی و خرسندی 👤حضرت حافظ❤ @tafako
در این بازار اگر سودیست با درویش خرسند است خدایا منعمم گردان به درویشی و خرسندی 👤و اما به داستان زیر توجه کنیم برای درک بهتر این بیت از حضرت حافظ....   ✍شیخ بهایی داشت از روستایی (کوهستانی) عبور میکرد به ورودی روستا که رسید   پیرمردی کفاشی رو دید که بساط محقر کفاشی اش رو پهن کرده وداره با گزنه ( سوزن کفاشی ) کفشی رو میدوزه و وصله میکنه شیخ ایستاد و به پیرمرد خیره شد دید هر بارکه کفش رو کوک میزنه سوزن تو دستش فرو میره و خون از انگشتان دست پیرمرد جاری میشه وهمچنان بی توجه مشغول کارشه  خوب که دقت کرد دید پیرمرد نابیناست دل شیخ به حال پیرمرد سوخت و خواست که یه جوری کمکش کنه وبا خودش فکر کرد که این پیرمرد بیچاره حتما عیالواره و با چه مشقتی داره روزیشو در میاره و از آنجا که شیخ دارای کرامات بود به مشته مسی ( وسیله ای برای کوبیدن میخ در کفاشی )   که جلوی پیرمرد بود اشاره کرد و مشته مسی تبدیل به طلا شد ( خواست که پیرمرد رو بی نیازکنه از این همه رنج و زحمت و زخم) دید پیرمرد هیچ اعتنایی نکرد با خودش فکر کرد که پیرمرد نابیناست نمیبینه که اعتنا کنه شیخ رو به پیرمرد کرد و گفت: ای پیرمرد جنس مشته ات چیه ؟ پیرمرد سرشو بلند کرد و گفت : تا لحظه ای پیش مس بود ولی به کرامت شیخ  طلا شد ! اما آیا شیخ میتواند بگوید جنس این کوه پشت سر شیخ است از چیست ؟ شیخ بهایی میگوید چون برگشتم و نگاه کردم  کوه پشت سرم طلا شده بود از کرامت این پیر و از هوش رفتم چون بهوش آمدم پیرمرد گفت : ای شیخ چهل ساله مجاهده میکنم تا حجابها رو از میان بردارم و به مقام استغنا برسم به چه چیزمیخواهی شادم کنی    از خلق بی نیازم و محتاج عنایت حق... @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh ─═हई🍂🍁🍂ईह═─
درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
در این بازار اگر سودیست با درویش خرسند است خدایا منعمم گردان به درویشی و خرسندی 👤حضرت حافظ❤ @tafako
در این بازار اگر سودیست با درویش خرسند است خدایا منعمم گردان به درویشی و خرسندی 👤❤ و اما به داستان زیر توجه کنیم برای درک بهتر این بیت از حضرت حافظ....   ✍شیخ بهایی داشت از روستایی (کوهستانی) عبور میکرد به ورودی روستا که رسید   پیرمردی کفاشی رو دید که بساط محقر کفاشی اش رو پهن کرده وداره با گزنه ( سوزن کفاشی ) کفشی رو میدوزه و وصله میکنه شیخ ایستاد و به پیرمرد خیره شد دید هر بارکه کفش رو کوک میزنه سوزن تو دستش فرو میره و خون از انگشتان دست پیرمرد جاری میشه وهمچنان بی توجه مشغول کارشه  خوب که دقت کرد دید پیرمرد نابیناست دل شیخ به حال پیرمرد سوخت و خواست که یه جوری کمکش کنه وبا خودش فکر کرد که این پیرمرد بیچاره حتما عیالواره و با چه مشقتی داره روزیشو در میاره و از آنجا که شیخ دارای کرامات بود به مشته مسی ( وسیله ای برای کوبیدن میخ در کفاشی )   که جلوی پیرمرد بود اشاره کرد و مشته مسی تبدیل به طلا شد ( خواست که پیرمرد رو بی نیازکنه از این همه رنج و زحمت و زخم) دید پیرمرد هیچ اعتنایی نکرد با خودش فکر کرد که پیرمرد نابیناست نمیبینه که اعتنا کنه شیخ رو به پیرمرد کرد و گفت: ای پیرمرد جنس مشته ات چیه ؟ پیرمرد سرشو بلند کرد و گفت : تا لحظه ای پیش مس بود ولی به کرامت شیخ  طلا شد ! اما آیا شیخ میتواند بگوید جنس این کوه پشت سر شیخ است از چیست ؟ شیخ بهایی میگوید چون برگشتم و نگاه کردم  کوه پشت سرم طلا شده بود از کرامت این پیر و از هوش رفتم چون بهوش آمدم پیرمرد گفت : ای شیخ چهل ساله مجاهده میکنم تا حجابها رو از میان بردارم و به مقام استغنا برسم به چه چیزمیخواهی شادم کنی    از خلق بی نیازم و محتاج عنایت حق... @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh ─═हई🍂🍁🍂ईह═─