#آخرین_عروس
#پارت_پنجم
#درد_عشق_را_درمانی_نیست!
چند روزی گذشته است و عشق دیدار جگر گوشه پیامبر در همه وجود ملیکا ریشه دوانده است.
رنگ او زرد شده و خواب و خوراک او نیز کم شده است. همه خیال می کنند که او بیمار شده است.
قیصر بهترین پزشکان را برای درمان ملیکا می آورد اما هیچ فایده ایی ندارد. آنها درد او را نمی فهمند تا برایش درمانی داشته باشند.
ملیکا روز به روز لاغرتر می شود. چشمانش به گودی نشسته است. هیچ کس نمی داند چه شده است.
مادر برای او گریه می کند و غصّه می خورد که چگونه عروسی دخترش با زلزله ای به هم خورد. بعد از آن بیماری ناشناخته ای به سراغ ملیکا آمده است.
امروز قیصر پدربزرگ ملیکا به عیادت او آمده است :
دخترم! ملیکا عزیزم! صدای مرا می شنوی!
ملیکا چشمان خودرو باز میکند.
نگاهش به چهره مهربان پدربزرگش می خورد که در کنارش نشسته است. اشک چشم او بر صورت ملیکا می چکد.
_دخترم نمی دانم این چه بلایی بود که بر سر ما آمد؟ من آرزو داشتم که تو ملکه روم شوی؛ اما دیدی چه شد.
_گریه نکن پدربزرگ.
_چگونه گریه نکنم درحالی که تو را اینگونه میبینم؟
_چیزی نیست. من راضی به رضای خدا هستم.
_دخترم! آیا خواسته ایی از من نداری؟
_پدربزرگ! مسلمانان زیادی در زندان های تو شکنجه می شوند. آنها اسیر تو هستند. کاش همه آنها را آزاد می ساختی و درحق آنها مهربانی میکردی، شاید مسیح و مریم مقدس مرا شفا بدهند!
قیصر این سخن را می شنود وبه ملیکا قول می دهد که هرچه زودتر اسیران مسلمان را آزاد کند.
بعد از مدتی به ملیکا خبر می رسد که گروهی از اسیران آزاد شده اند. او برای اینکه پدربزرگ خود را خوشحال کند، قدری غذا می خورد.
پدربزرگ خشنود می شود و دستور میدهد تا همه مسلمانانی که در جنگ ها اسیر شده اند آزاد شوند.
اکنون ملیکا دست به دعا بر می دارد و میگوید : « آی مریم مقدس! من کاری کردم تا اسیران آزاد شوند، من دل آن ها را شاد کردم. از تو می خواهم که دل من را هم شاد کنی».
ملیکا منتظر است شاید بار دیگر در خواب محبوبش را ببیند. شاید یار آسمانیش، حسن «علیه السلام» به دیدارش بیاید.
http://eitaa.com/joinchat/815792139C7badb43017
کانال نور درایتا☝️☝️
#آخرین_عروس
#قسمت_ششم
#دردعشقرادرمانینیست!
ملیکا اعتقاد دارد که مسیح، پسر خداست، برای همین او خدا را به حق پسر می خواند تا شاید خدا به او نگاهی کند و مشکلی را حل کند.
امشب دل ملیکا خیلی گرفته است. هجران محبوب برای محبوب سخت شده است.
نیمه شب فرا می رسد همه اهل قصر خواب هستند.
او از جایی بر میخیزد و به کنار پنجره می رود و نگاه به ستاره ها می کند. با محبوبش حسن(علیه السلام) سخن می گوید:(توکیستی که این چنین مرا شیفته خود کردی و رفتی! تو کجا هستی، چرا به سراغم نمی آیی؟ آیا درست که مرا فراموش کنی.)
بعد به یاد مریم مقدس می افتد اشک در چشمان حلقه می زند،از صمیم دل او را به یاری می خواند.
ملیکا به سوی تخت خود می رود. هنوز صورتش خیس اشک است.
او نمی داند گره کار کجاست آنقدر گریه می کند تا به خواب می رود
او خواب می بیند:
تمام قصر نورانی شده. نگاه میکند هزاران فرشته به دیدارش آمده اند گویا قرار است برای او مهمانان عزیزی بیایند .
او از جای خود بلند میشود و با احترام می ایستد ناگهان دو بانو از آسمان می آیند بوی گل یاس به مشام ملیکا می رسد.
ملیکا نمی داند راز این بوی یاس چیست؟
ملیکا یکی از آنها را می شناسد، او مریم مقدس است، سلام می کند و جواب می شنود؛ اما دیگری را نمی شناسد.
ملیکا نگاه میکند. خدای من! او چقدر مهربان است. چهره اش بسیار آشناست.
مریم «علیه السلام» رو به او می کند و می گوید : « دخترم! آیا بانو را می شناسی؟ او فاطمه «سلام الله علیها» دختر محمد «صلی الله علیه و آله» است. مادر همان کسی است که تو را با عقد او در آوردند.»
ملیکا تا این سخن را می شنود از خود بی خود می شود. بر روی زمین می نشیند و دامن فاطمه «علیه السلام» را می گیرد و شروع به گریه می کند.
باید شکایت پسر را پیش مادر برد.
مادر! چرا حسن به دیدارم نمی آید؟ او چرا مرا فراموش کرده است؟ چرا مرا تنها گذاشته است؟
اگر قرار بود که فراموش کند چرا مرا چنین شیفته خود کرده است؟
مگر من چه گناهی کرده ام که باید این چنین درد هجران بکشم؟
ملیکا همان طور گریه میکند و اشک میریزد. فاطمه «سلام الله علیها» در کنار او نشسته است و با مهربانی به سخنان گوش می دهد.
فاطمه اشک چشمان ملیکا را پاک میکند و می گوید :
_ آرام باش دخترم! آرام باش!
_چگونه آرام باشم. #درد_عشق_را_درمانی_نیست، مادر!
_دخترم! آیا می دانی چرا فرزندم حسن به دیدارت نمی آید؟
_نه
_تو بر دین مسیحیت هستی. ابن دین تحریف شده است. این دین عیسی را پسر خدا میداند. این کفر است. خدا هیچ پسری ندارد. خود عیسی «علیه السلام» هم از این سخن بیزار است. اگر دوست داری که خدا و عیسی «علیه السلام» از تو راضی باشند باید مسلمان بشوی. آن وقت فرزندم حسن به دیدار تو خواهد آمد.
_باشد من چگونه باید مسلمان بشوم.
_با تمام وجودت بگو «اَشْهَدُ ان لا اله الا الله، واشهد ان محمدا رسولالله»
یعنی شهادت می دهم که خدایی جز الله نیست ومحمد بنده او و فرستاده اوست.
آری، حالا ملیکا این کلمات را تکرار می کند ناگهان آرامشی بس بزرگ را در وجود خویش احساس می کند.
آری حالا ملیکا مسلمان شده و پیرو آخرین دین آسمانی گشته است.
اکنون فاطمه سلام الله علیها او را در آغوش می گیرد، ملیکا احساس می کند گویی در آغوش بهشت است، فاطمه سلام الله علیها در حالی که لبخند می زند رو به او می کند و می گوید : «منتظر فرزندم باش، من به او می گویم به دیدارت بیاید». ملیکا از شدت شوق از خواب بیدار می شود.
اشک در چشمانش حلقه می زند. کجا رفتند آن عزیزان خدا؟!
http://eitaa.com/joinchat/815792139C7badb43017
لینک کانال شمیم رضوان درایتا☝️☝️