○°●•○•°♡◇♡°○°●°○
#رمان " #رویای_من "بر اساس داستان واقعی
#قسمت_بیست و ششم ✍ بخش چهارم
🌷گفت : خوب شد اینا رو زودتر به من نگفته بودی و گرنه اونشب هادی رو کشته بودم ….بی شرف ….( زد روی فرمون ماشین ) آخه چطور دلش اومد این کارو با تو بکنه ….من اگر کسی بخواد به تو نگاه چپ کنه نمی تونم تحمل کنم اونوقت اون برادر تو بود ، مگه میشه ؟ باورم نمی شه فکر می کردم که شالاتان باشه ولی بی غیرت و بی همه چیز دیگه فکر نمی کردم … گفتم : خوب تو خودتو ناراحت نکن کاش بهت نمی گفتم …….
🌷 داد زد نه باید زودتر بهم می گفتی تا حسابشو می گذاشتم کف دستش وقتی اومده بود تو بیمارستان گردن کلفتی می کرد من کوتاه نمیومدم می دونستم باهاش چیکار کنم …. ای داد بی داد ببین با تو چیکار کرده ؟ ای خدا کاش الان جلوی دستم بود به خداوندی خدا ناکارش نمی کردم ولش نمی کردم …….. عزیزم فراموش کن…… دیگه هم نمی خواد فرید رو ببینی هرگز نمی زارم چشمت به اونا بیفته … من خودم تا آخر عمرم مواظبت هستم دیگه ، خوای بیای با هم یک کیک بخریم ….برای خونه ی مینا …. گفتم : عمه بهت گفت؟
🌷جواب داد نه خوب نمیشه که دست خالی بریم ….سرمو تکون دادم و با هم رفتیم اون دوتا کیک گرفت و دوتا بستنی نونی و برگشتیم تو ماشین …با خوردن اون بستنی حالمون کمی بهتر شد و تونستیم خودمون رو جمع و جور کنیم و بریم خونه ی مینا …..
خواهر کوچیک مینا در باز کردو سریع بقیه رو خبر کرد ایرج تو ماشین نشسته بود آقای حیدری رفت بیرون و تعارف کرد ….همه با هم رفتیم تو …
🌷مینا هی به من چشم و ابرو میومد… دلش می خواست بدونه چی شده … …سوری جون دستپاچه پذیرایی می کرد برامون زیر دستی گذاشتن و چایی آوردن و فورا برای ما از همون کیک آورد … من گفتم … به خدا هر وقت که یادم میفته اون روز چقدر به شما زحمت دادم خیلی ناراحت میشم …اون روز برای من سوء تفاهم شده بود و اشتباه کرده بودم و مثل اینکه خیلی شما رو اذیت کردم ….و شرمنده ی شما شدم ببخشید تو رو خدا …….
🌷سوری جون و آقای حیدری خیلی لطف کردن و ساعتی با اونا نشستیم …… ایرج خیلی گرم و مهربون با اون صحبت می کرد ……….. با خودم می گفتم مگه میشه یک آدم اینقدر بی عیب باشه من حالا تو تمام لحظات زندگی با اونا بودم و می دیدم که به چیزی تظاهر نمی کنه ….. همین طور که با آقای حیدری حرف می زد تو دلم گفتم … عاشقتم ….
🌷از اونجا که اومدیم بیرون خودمو آماده کرده بودم تا حرفای ایرج رو بشنوم پس تصمیم گرفتم دیگه پر حرفی نکنم تا اون بتونه حرف دلشو به من بزنه ….ولی اونم ساکت شده بود فقط گه گاهی به من نگاه می کرد و لبخندی می زد ….
پرسیدم چرا ساکتی ؟
گفت : خوب چی بگم فکرم هنوز مشغوله خیلی ناراحتم و هنوز کارای هادی یادم نرفته راستشو بگم دلم چی می خواد ؟
گفتم چی ؟ گفت : دلم می خواد الان برم در خونه شون و بکشمش بیرون و تا می خوره بزنمش …
🌷گفتم :واقعا ؟ تو این کارو می کنی …..گفت نه البته که نه فقط دلم می خواد…… فکر کنم این طوری راحت میشم ….. تا کی نمی دونم ….ولی این کارو یک روز می کنم …تو کار دیگه ای بیرون نداری ؟ جایی نمی خوای بری ؟ گفتم نه خوبه بریم خونه عمه دلواپس میشه ……
موقعی که از ماشین پیاده می شدیم به من گفت : رویا جان کیک رو شما ببر … چنان قندی تو دلم آب کردن که گفتی نیست احساس کردم دیگه با هم یکی شدیم و منو و اون برای همه کیک خریدیم و آوردیم چقدر برام شیرین بود…..
🌷من زود تر اومدم تو تا ایرج ماشین رو گذاشت و اومد کمی طول کشید…. هیچ کس نبود …انگار هر کسی تو اتاق خودش بود … بیشتر وقت ها اون خونه همین طور بود….. کیک رو بردم گذاشتم تو یخچال … مرضیه داشت سبزی خورد می کرد پرسیدم عمه کجاس ؟ گفت تو اتاقش بچه ها هم بالان علیرضا خان هم رفته بیرون….تو دلم گفتم وای پس امشب هم مکافات داریم ..
#ادامه_دارد
@tafakornab
@shamimrezvan
○°●○°•°♡◇♡°○°●°○
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○
#رمان " #رویای_من "بر اساس داستان واقعی
#قسمت_بیست و هفتم ✍ بخش اول
🌷منم می خواستم برم بالا ولی دست , دست کردم تا ایرج برسه ….
پرسید چقدر سوت و کوره بقیه کجان ؟ گفتم تو اتاقاشون …ولی علیرضا خان رفته بیرون … دستشو زد بهم که ای وای چرا این نمی تونه خودشو نگه داره …. واقعا داره حوصله ی منو سر میبره ، فکر کنم لج کرده رفته؛؛ آخه خیلی لجبازه تو نمیشناسیش آدم خوبیه ها ولی نمی دونم چرا این کارا رو می کنه ….. خیلی خوب تو برو به کارت برس منم به مامان سر بزنم ببینم چیکار می کنه ….
من رفتم بالا و کارامو کردم و وضو گرفتم و وایسادم سر نماز ..هنوز نمازم تموم نشده بود که مرضیه همه رو صدا کرد برای شام ….. من نمازم طول کشید و دیرتر از همه رسیدم .. تورج تا چشمش افتاد به من گفت : می دونستم بهت یک شام نمی ده اون عادت داره خشک , خشک , آدم رو میبره و میاره شرط می بندم آبم بهت نداده …..
🌷گفتم: شرط رو باختی چون بستنی خوردیم …
ایرج گفت شرط رو برده چون بهت آب ندادم … آخه برای شام که نرفته بودیم بعدم بدون شما ها نمیشد حالا همه با هم میریم…..
حمیرا گفت : نه تو رو خدا همون دیشب رفتیم بسه … از دماغمون در اومد …..
اوقات عمه طبق معمول که علیرضا خان می رفت بیرون تلخ بود و حوصله نداشت برای همین زود رفت به اتاقش ما هم یکی یکی رفتیم بالا ….. در واقع اخم و ناراحتی عمه روی همه ی ما اثر می گذاشت ………
نیم ساعتی تو اتاقم موندم ولی دلم برای عمه شور می زد و فکر می کردم اگر برم پیشش خیال خودم راحت تره این بود که با خوم گفتم یک سر بهش می زنم اگر بیدار بود می مونم اگر نبود برمی گردم … با این فکر راه افتادم داشتم از پله می رفتم پایین که حمیرا منو صدا کرد….؛؛ کجا میری؟ آهسته گفتم : میرم پیش عمه …
🌷گفت صبر کن منم بالشم رو بر دارم با هم بریم… گفتم منم بر دارم ؟ … همین طور که داشت میرفت بلند گفت :آره……….. منم بر گشتم و بالشم رو برداشتم ومنتظر شدم تا بیاد فکر کنم زیادی سر و صدا کرد چون ایرج و تورج هم اومدن بیرون اونام دنبال ما راه افتادن و همه با هم رفتیم به اتاق عمه …. تورج آهسته در زد عمه پرسید کیه …. تورج در و باز کرد و بلند گفت حمله ی بچه ها شکوه خانم …… بیدارین؟ …. و خودشو انداخت تو اتاق و پرید رو تخت و شکم عمه رو قلقلک داد و گفت : شکوه خانم بچه های نازنینت شیر می خوان تا نخورن خوابشون نمی بره ..و شروع کرد ادای گریه ی نوزاد رو در آوردن …و به شوخی یقه ی عمه رو گرفته بود که باز کنه و شیر بخوره … عمه هم می خندید هم کلافه شده بود ، ایرج پاهای اونو گرفته بود و می کشید تا عمه رو از دستش خلاص کنه من برای اینکه تورج رو ساکت کنم گفتم می خوام کیک بیارم بخوریم…. همه مایل بودن و من رفتم و کیک رو با زیر دستی آوردم …..
🌷اومدم که کیک رو ببرم تورج پرسید تولدت چه روزیه رویا ؟
گفتم می خوای چیکار ؟ تولد تو چه موقع اس گفت من بیستم بهمن … گفتم حمیرا جون شما کی هستین …. گفت : من ده آبان … و نگاهی به ایرج کردم و پرسیدم و شما ؟ گفت : حدس بزن گفتم : خوب باید بین الان تا اسفند باشه چون تو این مدت که من اینجام نبوده پس آبان و بهمن که نیست شاید مهر باشی گفت: نه دوم شهریورم حالا تو بگو ………… همین طور که کیک ها رو می گذاشتم تو بشقاب گفتم تولد من روزی بود که رفتم خونه ی مینا شانزدهم فروردین ….
تورج گفت : ای وای … من گفتم چرا اینقدر ما در لت و پار کردن افراط کردیم نگو تولدت بوده
می خواستیم سنگ تموم بزاریم …خیلی خوب تولدت مبارک ……. ولی ایرج رفته بود تو هم.
🌷حمیرا هم یک جوری بهم ریخت ولی با خوردن کیک و حرفای تورج بازم شروع کردیم به خندیدن …. عمه گفت : خوب کیکتون خوردین حالا برین اتاقتون می خوام بخوابم … حمیرا رفت کنار عمه رو تخت و به منم گفت بیا سه تایی جا میشیم … تورجم رفت و چند دقیقه بعد با چند تا پتو و بالش اومد و اونا رو پهن کرد رو زمین و گفت من و ایرج هم همین جا می خوابیم حالا شکوه خانم جرات داری دعوا مرافه راه بنداز این بار ما چهار تا هر دوتون می زنیم تا دفعه ی آخرتون باشه ، عمه می خندید.
ولی من می دیدم که عمق نگاهش غم داره و چشمش به ساعته …
#ادامه_دارد
@tafakornab
@shamimrezvan
○°●○°•°♡◇♡°○°●°○
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○
#رمان " #رویای_من "بر اساس داستان واقعی
#قسمت_بیست و هفتم✍ بخش دوم
🌹چراغ رو خاموش کردیم ولی تورج هنوز حرف می زد که یک دفعه در باز شد و علیرضا خان اومد تو …. و چراغ رو روشن کرد …. یک نگاهی به ما کرد و با تعجب گفت : کی به شماها گفته پیش زن من بخوابین این جا چیکار می کنین؟ چرا فرماندهی رو اشغال کردین زود ..جای منو خالی کنین که من باید پیش زنم بخوابم یالا …
تورج بلند شد که زود از اتاق بره ولی علیرضا خان دستش رو گرفت و گفت : خوب گردن کلفتی می کنی یادت باشه …
تورج گفت : در مقابل شما گردن ما از مو هم باریک تره بابا … و رفت بیرون ما هم دنبال اون شب به خیر گفتیم و رفتیم بالا …….
🌹دو روز بعد نزدیک ظهر من تو آشپزخونه داشتم به مرضیه خانم کمک می کردم که تورج از بیرون اومد سلام کرد و یک لیوان آب خورد و گفت رویا میای با من بعد از ظهر بریم بیرون می خوام باهات حرف بزنم …. پرسیدم چیزی شده ؟ گفت : حالا تو بیا بهت میگم …میای؟ گفتم باشه چه ساعتی ؟ گفت هر وقت تو بگی … گفتم نه بگو من کاری ندارم هر وقت بگی حاضر میشم … باشه هر وقت از خواب بیدار شدی بزن به درِ اتاقم حاضر میشم میریم.
گفتم : نه ، ساعت پنج خوبه گفت باشه منم حاضر میشم ….
🌹عمه که اومد بهش گفتم می دونی تورج چش شده ؟ یک کم بهم ریخته شده و به من گفت
می خواد با من حرف بزنه … می خواد باهاش برم بیرون صحبت کنیم …..
عمه لبخند معنی داری زد و گفت :نمی دونم والله از تورج هر چی بگی بر میاد لابد حرف مهمی می خواد بزنه که می خواد تو رو ببره بیرون …. پرسیدم واقعا ؟ یعنی چی می خواد بگه؟
گفت : حالا برو معلوم میشه …….
ساعت پنج قبل از اینکه ایرج بیاد من حاضر شدم تا با تورج برم بیرون دنبالش گشتم نبود تا دیدم از جلوی ساختمون بوق می زنه ….
با سرعت از خونه خارج شدیم و پیچید تو خیابون پهلوی و رفت بطرف بالا بدون اینکه حرفی بزنه می رفت ….
🌹ازش پرسیدم : خوب چرا ساکتی ؟ چی می خواستی بگی ؟
گفت من این طوری نمی تونم بگم باید مقدمه چینی کنم ، پس صبر کن می برمت یک جایی که تا حالا نرفتی بعد بهت یک چیزی میدم بخوری که تا حالا نخوردی و بهت یک چیزی میگم که تا حالا نشنیدی !!!! ولی قول نمی دم خوشحال بشی …. نمی دونم شایدم دوست داشته باشی که من امیدوارم این طور باشه …خوب حالا صبر کن تا برسیم …..
چند دقیقه بعد کنار یک کافه تریا نگه داشت چراغ های کم نوری داشت و بیشتر جوون ها دو تا دوتا روبروی هم نشسته بودن و بهم نگاه می کردن رفتیم تو. فضای رومانتیک و شاعرانه ای داشت .. دو نفر صندلی های ما رو کشیدن تا ما بشینیم یک نفر منو داد … و یک نفر دیگه سرویس گذاشت…. گفتم : حالا تو چی می خوای بگی که منو آوردی اینجا ؟ گفت : نه همین حرف رو چند روز پیش تو اتاقت می خواستم بزنم از اون روز هر وقت خواستم بگم یکی موی دماغ شد فکر کردم بیام بیرون بعد گفتم بیارمت اینجا تا اینجا رو ببینی من با دوستام اغلب میام…..
#ادامه_دارد
@tafakornab
@shamimrezvan
○°●○°•°♡◇♡°○°●°○
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○
#رمان " #رویای_من "بر اساس داستان واقعی
#قسمت_بیست؟ و هفتم ✍ بخش سوم
🌹پرسیدم : با دوست دختر ؟ گفت هم دختر هم پسر با بچه های دانشگاه میایم یک چیزی می خوریم و استراحتی می کنیم ….
چی می خوری ؟ می خوای خودم انتخاب کنم ؟ گفتم آره اون چیزی که گفتی تا حالا نخوردم رو بگو بیاره …. خوب شروع کن ببینم چی می خوای بگی که اینقدر مهمه ….
تورج اول سفارش داد و بعد روبروی من نشست و ساکت شد احساس کردم یک کم بلاتکلیفه پرسیدم مسئله ی مهمی باید باشه که تو این طوری می کنی ؟
🌹گفت راستش آره ….هر چی فکر کردم دیدم باید به تو اول بگم …(یک کم جا بجا شد مثل اینکه نمی دونست از کجا شروع کنه ) یک دفعه یاد حرف مینا افتادم اون می گفت تورج تو رو دوست داره و این برای من خیلی بد بود یک آن می خواستم از اونجا فرار کنم تا چیزی که ممکنه اون به من بگه رو نشنوم …… ادامه داد ببین … راستش نمی دونم از کجا شروع کنم …. میشه اول یک کم درد دل کنم بعد بگم …..
🌹گفتم : آره خوب اگر دوست داری منم خیلی مایلم گوش کنم ….(ولی دست و پام داشت می لرزید با خودم گفتم اگر احساس کردم می خواد چنین چیزی رو به من بگه زیر بار نمی رم و نمی زارم حرفشو تموم کنه) ……. خوب حتما تا حالا فهمیدی که من الکی خوشم؛؛ خودمو سر گرم می کنم… تنها کسی که روش حساب می کنم در واقع ایرج اون همه ی زندگی منه اگر بگه بمیر میمیرم … خوب بقیه رو هم دوست دارم ولی از هر کدوم یک جوری دلخورم مخصوصا از بابام خودت دیگه فهمیدی نمی خوام وارد اون بحث بشم من آرزو داشتم که خلبان بشم نگذاشتن نقاشی کشیدم مسخره کردن دانشگاه قبول شدم رشته ی منو نپسندیدن …. ولی حالا می خوام زندگیمو خودم اتنخاب کنم … دیگه نمی زارم کسی سد راهم بشه باید به آرزوم برسم …….. من گوش می کردم و هنوز نمی دونستم اون می خواد چی بگه!
🌹گفتم : خوب آرزوت چیه ؟ گفت : اگر بدونی چیکار کردم؟ توی خونه بمب منفجر میشه تو باید کمکم کنی اگر نه از پسش بر نمیام ….
من توی بهمن ماه رفتم و اسممو برای دانشگاه خلبانی یعنی افسری نوشتم امتحان دادم و قبول شدم از آخر این ماه میرم آموزشی و لباس می پوشم اگر بابا و مامانم یا حتی ایرج بفهمن غوغا راه منیدازن …. می خوام پشتم باشی … بعد دستشو گذاشت روی سینه شو گفت آخیش گفتم بالاخره …..
منم همین کارو کردم و گفتم آخیش بالاخره گفتی تورج به خدا جون به لبم کردی هزار تا فکر کردم باور کن خیلی تحمل کردم که بهت چیزی نگفتم این که چیز مهمی نبود …..
گفت : تو نمی دونی علیرضا خان اگر بفهمه نمی زاره که برم برای همین مخفی کردم باید تا روز آخر که من میرم کسی ندونه وگرنه همه چیز خراب میشه …. پرسیدم چرا به ایرج نمیگی … گفت : بَه اون از بابا بد تره …اگر اون موافقت کنه ایرج نمی کنه هر وقت گفتم عصبانی شده و گفته اسمشو نیار … اصلا نمی زاره در موردش حرف بزنم …..
🌹گفتم : من حالا باید چیکار کنم ؟ گفت : اول باید سه شب دیگه تو رفتن به من کمک کنی دوم بعد از اینکه رفتم ایرج رو راضی کنی اون به حرف تو گوش میده من بهتون خبر میدم کجام و چیکار می کنم …
گفتم : یک چیزی بهت بگم ؟ بیا باهاشون رو راست باش این طوری نرو من بهت کمک می کنم ولی تو راستی ….. اگر من تو پنهون کاری کمکت کنم بقیه دیگه روی من حساب نمی کنن تو که اینو نمی خوای … بزار من بهشون بگم باور کن کاری می کنم جلوی تو رو نگیرن توام به آرزوت برسی ولی با اینکه اون طوری ناراحت شون کنی مخالفم … تورج خواهش می کنم برای رسیدن به خواسته هات از روی کسی رد نشو موفق نمیشی رو راست باش…….
🌹اون موقع ها که حق داشتن با تو مخالفت کنن تو هنوز بچه بودی ولی الان برای خودت مردی هستی کسی حق نداره جلوی تو رو بگیره خودت این حق رو برای خودت قائل باش … الان بیست و چهار سالته داری میری تو بیست و پنج سال یعنی چی؟ مثل پسر بچه ها رفتار کنی؟ من نمی فهمم برو مرد و مردونه وایسا بگو با اجازه ی شما می خوام این کارو بکنم یعنی باید اجازه بدین …….
گفت : می ترسم دعوا بشه …گفتم اگر می خواد بشه بزار در حضور خودت بشه فرار نکن اونوقت همیشه خودت ناراحت می مونی بیا با هم راضی شون می کنیم ….
🌹بزار اول من حرف بزنم آماده بشن بعد تو بگو مطمئن باش هر چی بشه از اینکه بی خبر بزاری و بری بهتره اون جوری هیچوقت قبول نمی کنن و همیشه ناراحتی برای همه باقی میمونه …. رفت تو فکر و گفت :آخه تو نمی دونی وقتی بابام عصبانی میشه چقدر خطر ناک میشه حتی ممکنه اون وسط تو رو هم بزنه ….. گفتم نه انشالله این طوری نمیشه اونوقت به من و تو مجوز میده که یواشکی این کارو بکنیم ولی مطمئن باش اونم آدم عاقلیه با فرهنگه اگر از راه درست وارد بشی اونوقت همه جوره حق با توس ……
#ادامه_دارد
@tafakornab
@shamimrezvan
○°●○°•°♡◇♡°○°●°○
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○
#رمان " #رویای_من"بر اساس داستان واقعی
#قسمت_بیست و هفتم ✍ بخش چهارم
🌹خیلی باهاش حرف زدم تا راضی شد ، ولی هنوز تردید داشت و منم می ترسیدم واقعا کاری بشه که اون نتونه به آرزوش برسه در عین حال
نمی خواستم در کار بدی که می کنه شریک باشم ……
تورج اصرار داشت که بریم شام بخوریم ولی اون بستنی مخصوصی که برای من آورده بودن برای من کافی بود و دیگه اشتها نداشتم ….
تازه بهش گفتم بریم شاید همین امشب موضوع رو گفتیم ولی خواهش می کنم تا من شروع نکردم تو حرف نزن …..
احساس من نسبت به تورج جور دیگه ای شد صورت دیگه ای از اونو دیدم مصمم و به فکر آینده بدون شوخی و لودگی فکر نمی کردم اون هرگز به فکر چیزی باشه …..
وقتی رسیدیم خونه همه تو حال بودن و من ایرج رو دیدم که اصلا حالش خوب نبود و شاید با من قهر هم بود ، با تندی از تورج پرسید تا حالا کجا بودی ؟
تورج گفت : چی شده مگه داداش حرف می زدیم با هم …. برا چی دلواپس شدی ؟ جوابشو نداد و رفت نشست عمه گفت : خیلی دیر کردین آخه ما فکر کردیم نکنه اتفاقی براتون افتاده باشه … ایرج بازم با تندی گفت : بشین …بشین اینجا بگو چی شده که به رویا می خواستی بگی ؟ هر چی می خواستی بگی الان جلوی همه بگو ….
تورج یک نگاهی به من کرد و گفت : آخه چیز مهمی نبود که ……
بازم ایرج با همون لحن گفت : مهم بود یا نبود بشین بگو ما باید بدونیم …. راستش منم از ایرج ترسیده بودم ولی نمی خواستم مثل آدمهای گناه کار باهام رفتار بشه و متوجه شده بودم که برای همه سوء تفاهم پیش اومده و من می دیدم که طور دیگه ای به من نگاه می کنن …….. آب دهنم رو قورت دادم و با چشم به تورج اشاره کردم …. و گفتم : آره تورج می خواست یک چیزی به شما ها بگه که می ترسید باعث ناراحتی بشه پس می خواست با یکی در میون بزاره تا تصمیم بگیره چطوری عنوانش کنه این بود که رفتیم بیرون و با هم حرف زدیم مسئله فقط مربوط به خودشه و فقط می خواست با من مشورت کنه …..
این حرفا رو به خاطر ایرج گفتم و بالافاصله احساس کردم که ایرج تغییر حالت داد و پرسید خوب مگه ما غربیه ایم بگو ما که بد خواه تو نیستیم ….. علیرضا خان که تا حالا وا نمود می کرد ، تلویزیون نگاه می کنه … پرسید : کار بدی کردی ؟ گندی بالا آوردی ؟
تورج اومد حرف بزنه من بهش اشاره کردم الان چیزی نگو …. من به جای اون گفتم : راستش منم اول همین فکر شما رو کردم ولی وقتی بهم گفت نظرم نسبت بهش عوض شد فهمیدم که بر خلاف چیزی که نشون میده …خیلی به آینده و زندگیش اهمیت میده …..فقط می ترسه شما باهاش مخالفت کنین ….
خودش با صدای بلند گفت: آقا می خوام برم خلبانی….دانشکده ی افسری قبول شدم …
#ادامه_دارد
@jomalate10rishteri
#انرژی_مثبت👆
○°●○°•°°○°●°○
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○
#رمان " #رویای_من "بر اساس داستان واقعی
#قسمت_بیست و هشتم✍ بخش اول
🌹یک دفعه همه سر جاشون میخ کوب شدن هیچ کس حرفی نمی زد علیرضا خان گلوش خشک شد ؛؛پیپ شو کوبید رو میز و گفت: بالاخره کار خودتو کردی ؟ من آخه چی بهت بگم ؟ مگه من برای خودم میگم دلم نمی خواد شغل به این
خطر ناکی داشته باشی …..چقدر در مورد این با هم حرف زدیم تو مگه قبول نکرده بودی؟ …. تورج گفت : نه نکرده بودم … فقط گفتم باشه چون شما می خواستین … ولی خلبانی عشق منه می خوام برم تو دل آسمون …. خیال پرواز یک لحظه راحتم نمی زاره دوست دارم اگر نتونم برم همیشه یک چیزی تو گلوم می مونه خواهش می کنم باهام مخالفت نکنین بزارین با خیال راحت برم ازتون می خوام خودتون بهم اجازه بدین و تو کارم نه نیارین ….
ایرج بلند شد در حالیکه اشک تو چشمش بود بغلش کرد و گفت داداشم ما از بس تو رو دوست داریم نمی خوایم برات اتفاقی بیفته … عمه گفت : بیا به خاطر من این کارو نکن تورج جان ، عزیزم به خاطر من …. و اشکش سرازیر شد ….. من نمی فهمیدم چرا اونا اینقدر این مسئله رو بزرگ کرده بودن خیلی ها خلبان می شدن و دلیلی نداشت که اونا نگران باشن به هر حال هیچ کدوم موافق نبودن و حتی حمیرا شدیدا باهاش مخالفت کرد ولی از آخر گفت : اگر واقعا دلت می خواد کسی نمی تونه جلوتو بگیره…
تورجم در جوابش گفت آره اینم که امشب مطرح کردم به خاطر حرف رویا بود می خواستم یواشکی برم اون گفت که این کارو نکن و مرد و مردونه حرفتو بزن منم زدم پس شما هم پشیمونم نکنین و خودتون بهم روحیه بدین ، من خیلی دوندگی کردم تا تونستم برم اونجا حتی پول دادم شناسناممو کوچیک کردم …
ما خیلی تعجب کرده بودیم اون از مدت ها پیش فعالیت می کرد تا خودشو تو دانشکده خلبانی ثبت نام کنه …… و هیچ کس چیزی نفهمیده بود.
بالاخره همه مجبور شدن با خواسته ی اون موافقت کنن و همه با نگرانی و تورج با خوشحالی ، رفتیم که شام بخوریم ایرج خودشو به من رسوند و خم شد و آهسته در گوشم گفت : منو می بخشی ؟ من هیچی نگفتم.
رفتنم سر میز و نشستم وبه روی خودم نیاوردم ……..
سه روز بعد تورج که همه ی کاراشو کرده بود رفت دانشکده ی افسری برای یک دوره ی آمادگی…… جاش خیلی خالی بود انگار همه یک چیزی گم کرده بودیم اصلا نمی دونستیم که وجودش اینقدر تو خونه موثره حتی علیرضا خان هم اغلب دلتنگی می کرد و براش بغض
می کرد .
ایرج می گفت : بدون شوخی های اون نمیشه زندگی کرد … و عمه برای خوردن هر چیزی که اون دوست داشت باید اشک می ریخت … این طوری شد که پسر کوچیک خانواده یک مرتبه بزرگ شد و به چشم اومد و ما روزها و شبها رو با شنیدن خاطراتی از تورج طی می کردیم …..
ایرج هیچی به من نمی گفت فقط به فکرم بود بهم توجه می کرد و نگاه های عاشقانه هر وقت باهاش تنها می شدم فکر می کردم الان یک ندایی به من می ده ولی جز حرف معمولی بهم چیزی نمی زد … و تلاشی هم برای این کار نداشت … دیگه داشتم به عشقش شک می کردم هیچ مانعی سر راه ما نبود پس چرا اون حرفی به من نمی زد چند بار احساس کردم که می خواد بگه ولی سرخ می شد و دستپاچه و حرف رو عوض می کرد …………
مثلا : تولد ایرج من پیش قدم شدم و به عمه و حمیرا گفتم که یک طوری که نفهمه براش جشن بگیریم همه ی کارای اونم خودم کردم کیک درست کردم شام پختم و براش یک ادوکلون خریدم … اونشب اون خیلی خوشحال شد و همه بهش گفتن که این جشن رو رویا برات گرفته آخر شب اومد در اتاقم تا ازم تشکر کنه گفت : خیلی ممنونم که هستی …امیدوارم همیشه برای ما بمونی …
می خواستم بهت بگم …. که … من خیلی …. یعنی من .. تو رو ….. یعنی قدرتو می دونم … شب به خیر … در و بستم و با حرص گفتم: چقدر سخت بود اگر می گفتی منو دوست داری ؟ ترسو ….
#ادامه_دارد
@tafakornab
@shamimrezvan
○°●○°•°♡◇♡°○°●°○
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○
#رمان " #رویای_من "بر اساس داستان واقعی
#قسمت_بیست و هشتم ✍ بخش دوم
🌹تا یک روز مینا زنگ زد و گفت فردا تو دانشگاه نتایج کنکور رو میدن .. من یک دفعه دلهره به جونم افتاد و نگران شدم احساس می کردم هیچی بلد نبودم و امکان نداره قبول شده باشم …. تا صبح یا بیدار بودم یا خوابهای بدی می دیدم ……
یک بار دیدم که ورقه ای سفید بهم دادن .. پرسیدم این چیه؟ گفتن برگه آزمون توس که سفید دادی … یک بار می دیدم که همه دارن میرن دانشگاه و من پشت در موندم ….. بیدار می شدم و دیگه دلم نمی خواست بخوابم تا از اون خواب ها ببینم ……
صبح زود حاضر شدم تا برم … با مینا جلوی در دانشگاه قرار گذاشته بودم ….اون زمان نتایج رو دست نویس برای داوطلب می فرستادن و این خیلی طول می کشید پس بهترین راه این بود که خودمون مراجعه می کردیم …. وقتی اومدم پایین ایرج هنوز نرفته بود ….. از دیدن من ترسید پرسید : چی شده مریضی ؟ گفتم نه برای چی ؟ گفت حالت خیلی بده چرا این طوری شدی ؟ گفتم راستش امروز نتیجه ی کنکور اعلام میشه می ترسیدم بگم چون می دونم قبول نمیشم ……. گفت خوب نشی فدای سرت سال دیگه طوری نمیشه که …. داشت گریه ام
می گرفت … گفتم تو رو خدا اینطوری نگو .. خیلی سخته… نمی خوام بهش فکر کنم حالا برم ببینم چی میشه …. گفت وایسا خودم
می برمت …..
🌹گفتم :نه ، نه , چه کاریه تازه اگر قبول نشم خیلی خجالت می کشم ….. به حرفم گوش نکرد و رفت به علیرضا خان گفت : شما با اسماعیل برین من رویا رو ببرم دانشگاه نتیجه رو اعلام کردن …
گفتم: نه به خدا خودم میرم علیرضا خان یک نگاهی به من کرد و گفت : نه ببرش حالش خوب نیست … نکنه می دونی قبول نمیشی …. عمه پرید بهش که این چه حرفیه می زنی ؟ چرا قبول نشه ؟
گفتم آره به دلم افتاده اسمم نیست ، دیشب هم خواب دیدم هر چی گشتم اسمم نبود … کاغذ نتیجه آزمون سفید بود یکی هم بهم گفت اصلا کنکور ندادی…. خودم می دونم وقتی این طوری میشم ، یعنی به دلم یک چیزی میفته حتما همون میشه ….. عمه گفت : این مزخرفا چیه می گی دلشوره داری این طوری فکر می کنی .. برو منم دعا می کنم انشالله قبول شدی … می خوای منم بیام ؟ گفتم نه می ترسم قبول نشده باشم خجالت بکشم …. ایرج گفت این قدر بزرگش نکن ….. الان بهش فکر نکن ….بیا زودتر بریم ….
تمام راه رو تا دانشگاه ایرج منو نصیحت کرد ولی حال من بدتر و بدتر می شد…….. انگار وقتی دلداریم می داد مطمئن می شدم که قبول نشدم … بدنم یخ کرده بود و می لرزیدم شونه هام تکون می خورد …
🌹دم دانشگاه خیلی شلوغ بود و ماشین رو دورتر نگه داشتیم و با هم پیاده رفتیم ….مینا جلوی در منتظر بود … اونم حال خوبی نداشت نگاهی به من کرد و گفت : تو دیگه چی میگی اگر من استرس داشته باشم حق دارم تو که قبول میشی ، اگر تو قبول نشی پس کی می خواد قبول بشه …. بریم؟ گفتم نه من نمیام ایرج تو با مینا برو من اینجا منتظر میشم …اصلا نمی تونم راه بِرم ….. ایرج گفت پس بزار ببرمت تو ماشین اونجا بشین ، گفتم نه اینجا تکیه میدم تا تو بیای ….
#ادامه_دارد
@tafakornab
@shamimrezvan
@zendegiasheghaneh
○°●○°•°♡◇♡°○°●°○
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○
#رمان " #رویای_من "بر اساس داستان واقعی
#قسمت_بیست و هشتم ✍ بخش سوم
🌹کمرم درد گرفته بود و پاهام از حس رفته بود تا همین دیروز که نمی دونستم نتیجه رو دادن عین خیالم نبود ، یک دفعه این همه دل شوره به جونم افتاده بود که از اختیارم خارج بود و یقین داشتم که بی دلیل اینطوری نشدم ……….
کمی کنار در وایسادم ولی دیگه نمی تونستم خودمو نگه دارم رفتم کنار خیابون و زیر سایه ی یک درخت تکیه دادم به یک ماشین ولی کمرم درد می کرد و پاهام سست شده بود ….. همون جا کنار جوی آب نشستم رو زمین و شروع کردم به گریه کردن ………
🌹هر کس که رد می شد یک چیزی به من می گفت ، یکی دلداریم می داد ، یکی می گفت: این چه کاریه خوب حالا سال دیگه منم قبول نشدم .
یکی دیگه می گفت: چقدر تو ضعیفی ای بابا ؛؛این دخترا چقدر لوسن الان زن و بچه ات گشنه موندن ، این بد بخت رو نگاه کن قبول نشده …
نزدیک سه ربع ساعت طول کشید تا اونا برگشتن واین زمان طولانی برای من انگار یکسال شد … تو این مدت به من چی گذشت خدا می دونه… از دور ایرج رو دیدم آشفته بود مینا هم ناراحت بود …. دیگه مطمئن شدم …. ایرج داشت دنبال من می گشت وقتی منو ندیده بود پریشون شده بود از جام بلند شدم تا اون منو ببینه …….
مینا زودتر دید و ایرج رو صدا کرد و اومدن طرف من……..
ایرج با خوشحالی گفت : سلام خانم دکتر و پرید و منو بغل کرد …..
🌹گفتم راست میگی همین طور که منو به سینه اش فشار می داد . گفت : بله عزیزم قبول شدی تموم شد اینم مدرکش قبول شدی ….. قبول شدی …. حالا گریه ی خوشحالی امونم نمی داد ….. بعد اومدم مینا رو با خوشحالی بغل کنم یک دفعه دیدم چقدر صورتش بهم ریخته … موندم چی بگم …
پرسیدم قبول نشدی ؟ نه ؟ هیچی ؟ سرشو به علامت نه تکون داد …. چقدر بد شد من خود خواهانه فقط به خودم فکر کرده بودم …ولی اون خیلی از من شجاع تر بود چون گفت عیب نداره من خودم می دونستم خراب کردم سال دیگه قبول می شم اشکالی نداره تو خودتو ناراحت نکن …… من که دیگه تمام دردهام به قرار اومده بود اونو بغل کردم و بوسیدم ……. با هم رفتیم سوار ما شین شدیم ….
🌹مینا زیاد ناراحت نبود شاید خودشو آماده کرده بود ولی من خیلی خوشحال بودم و نمی تونستم اینو پنهون کنم ….. گفتم : این که میگن به دلم افتاده و دلشوره دارم و خواب دیدم همه دورغ بود و فکر کنم از ترس قبول نشدن این طوری شدم ……. ایرجم خیلی خوشحال بود انکار داشت پشت فرمون می رقصید اول رفتیم مینا رو رسوندیم … بعد از ایرج خواهش کردم تا بانک منو ببره پول بگیرم…….. و رفتیم خونه تا خبر خوش رو به عمه و حمیرا بدیم سر راه ایرج شیرینی خرید …
از در که رفتیم تو اون شروع کرد به بوق زدن مثل اینکه داشت عروس می برد هر دو از خوشحالی رو پا بند نبودیم با صدای بوق همه اومدن بیرون و یک مرتبه …. تورج رو دیدم که داره به استقبال ما میاد با سر و صدایی که ایرج راه انداخته بود همه فهمیده بودن که قبول شدم …. دیدن تورج تو اون شرایط خیلی خوب بود همه براش دلتنگ بودن و با اومدنش شادی ما رو بیشتر کرد …. وقتی ما نزدیک شدیم تورج با صدای بوق شروع کرد به رقصیدن … عمه اشک تو چشمش نشسته بود و حمیرا هم جلوی پله منتظر بود اول اونو بغل کردم و همدیگر رو بوسیدیم و بعد عمه ، هی منو به سینه اش فشار میداد و قربون صدقه می رفت تورج گفت میشه باهات دست بدم …… ایرج نفهمید چجوری از ماشین پیاده بشه دو برادر چنان همدیگر رو بغل کرده بودن انگار سالهاس از هم دور بودن …….
#ادامه_دارد
@tafakornab
@shamimrezvan
@zendegiasheghaneh
○°●○°•°♡◇♡°○°●°○
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○
#رمان " #رویای_من "بر اساس داستان واقعی
#قسمت_بیست و هشتم✍ بخش چهارم
🌹تورج می گفت دیشب تو اخبار شنیدم و صبح مرخصی گرفتم و خودمو رسوندم ، من می دونستم که قبول میشی……
حمیرا هم گفت : کادوی من به تو اینه که بهت زبان یاد بدم چون بدون اون نمی تونی دکتر خوبی بشی ….
تورج گفت یا خیر خدا حالا همه باید برات کادو بخریم … ایرج … دوباره رفت سراغ ماشین و همین طور که سوار می شد با صدای بلند گفت :
🌹من باید برم کارخونه اول اینکه دلم می خواد
زودتر خودم به بابا بگم… بعدم کار دارم امشب زود میایم جشن بگیریم …….
حالا ما خیلی خوشحال بودیم … برگه ی آزمون رو باز کردم واقعا انگیسی رو صد در صد زده بودم و اینجا بود که متوجه شدم حمیرا چه کمک بزرگی به من کرده و خودشم وقتی فهمید خیلی سر حال شد و به خودش می بالید….. من که روی پام بند نمی شدم گفتم امشب شام مهمون من زود بیا مرسی که همراهم بودی …. ایرج بلند گفت :بهت که گفتم همیشه باهاتم …. و در حالیکه دستشو تکون می داد گاز داد و رفت …..
🌹تورج خیلی حرف داشت تقربیا تا بعد از ظهر من و حمیرا و عمه پای حرفای اون نشسته بودیم .. آخه اون فردا صبح میرفت و معلوم نبود کی بر می گرده .. عمه تا می تونست لوسش می کرد…
خیلی زود ایرج و علیرضا خان هم اومدن …. لحظه ای که علیرضا خان تورج رو دید برای من توصیف شدنی نبود …. از در اومد تو تورج روی مبل نشسته بود اونو که دید بلند شد وایستاد علیرضا خان رفت جلوش یک کم نگاهش کرد بغض کرد و در حالیکه گردنش ورم کرده بود دستهای تورج رو گرفت و اونو با شدت کشید تو آغوشش و محکم به خودش فشار داد. تورج سرشو گذاشت روی شونه های پدرش…… چشمای اونم پر از اشک شد و با این حالی که اونا داشتن همه ی ما به گریه افتادیم.
علیرضا خان انگار می ترسید تورج رو رها کنه,, مدتی به همون حال موند ….. و پشت سر هم با دست می زد تو پشتش…….
#ادامه_دارد
@tafakornab
@shamimrezvan
○°●○°•°♡◇♡°○°●°○
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○
#رمان " #رویای_من "بر اساس داستان واقعی
#قسمت_بیست و نهم ✍ بخش اول
🌹اونشب شام علیرضا خان ما رو برد بیرون و بعد تا نزدیک صبح دور هم نشستیم و با هم حرف زدیم.
تورج عکسهایی که گرفته بود چاپ کرده بود و با خودش آورده بود من یکی از اونا رو به خاطر ایرج برداشتم…
هیچ کس دلش نمی خواست بخوابه حتی حمیرا… دیگه نزدیک چهار صبح بود که خوابیدیم و صبح وقتی من خواب بودم تورج رفته بود….
🌹بالاخره دانشگاه باز شد و من به آرزوم رسیدم و سر کلاس حاضر شدم. تورج مرتب زنگ می زد و هر بار حال همه رو می پرسید و بیشتر اوقات می گفت گوشی رو بدین به رویا. حال و احوال می کرد و از کارایی که اونجا می کنه می گفت و همیشه اصرار می کرد حالا که گوشی تو اتاقم هست خودم اونو بردارم ولی من هیچوقت این کارو نکردم و دلم نمی خواست جواب تلفن رو بدم…
🌹حالا من هر روز یک ساعتی پیش حمیرا زبان یاد می گرفتم. با اینکه از وقتی رفتم دانشگاه کمتر وقت می کردم و اون تقریبا تو خونه تنها شده بود. توی اون تابستون ما با هم حرف می زدیم خرید می رفتیم با هم می خوردیم و با هم تلویزیون تماشا می کردیم کتاب می خوندیم و گاهی با هم می خوابیدیم ولی حالا اون از صبح تا شب بیکار بود و وقتی هم که ما می رسیدیم هر کس سراغ کار خودش می رفت و باز اون تنها می موند…
🌹عمه هم تازه گی ها وقتی خیالش از بابت حمیرا راحت شده بود با چند تا از دوستان قدیمش رابطه برقرار کرده بود. گهگاهی اونا میومدن و یا عمه به دیدن اونا می رفت. تا قبل از اینکه دانشگاه شروع بشه من و حمیرا با هم میرفتیم بیرون ولی حالا دیگه اون میرفت تو اتاقش و کتاب می خوند… گاهی به من اصرار می کرد که بهم انگیسی یاد بده ولی من بیشتر اوقات درس داشتم و نمی تونستم. ولی همش به فکرش بودم و به خاطر تنهایی اون خودمو سر زنش می کردم.
🌹تا روز تولد حمیرا به فکر افتادم که یک جوری بهش نشون بدم که چقدر دوستش دارم. این بود که به عمه گفتم: حمیرا خیلی تازگی تنها شده بیان یک تولد خوب براش بگیریم. گفت نه خودمون باشیم بهتره… گفتم میشه من مینا رو دعوت کنم خیلی دختر خوبیه… گفت باشه چرا که نه. رویا می خوای بریم تو ویلای باغ براش جشن بگیریم؟ سرده ولی خوش میگذره …
من با اینکه خودم خیلی کار داشتم برای اینکه حمیرا خوشحال بشه تدارک همه چیز رو دیدم.
🌹اون روز قرار شد من با ایرج و مینا زودتر بریم و اونجا رو حاضر کنیم و عمه و علیرضا خان حمیرا رو به یک بهانه بیارن. تورج هم قرار بود زودتر خودشو به ما برسونه… بعد از مدتی دوباره دور هم جمع میشدیم…
من صبح وسایل لازم رو گذاشتم تو ماشین ایرج و خودم رفتم دانشگاه.
🌹ساعت یک ایرج اومد دنبالم و با هم رفتیم تا مینا رو برداریم و با هم بریم باغ تا اونجا رو آماده کنیم. توی راه یک دفعه از من پرسید رویا تو تا حالا عاشق شدی؟ موندم چی بگم… جوابی نداشتم که بهش بدم. این سئوال بی ربطی بود … اون می دونست که چقدر دوستش دارم… گفتم: فکر نکنم سئوال خوبی کرده باشی ولی عین این سئوال رو من از تو می کنم. تا حالا عاشق شدی؟ گفت: آره بد جورم عاشق شدم. برگشتم نگاهش کردم صورتش مثل خون قرمز شده بود… آهسته پرسیدم: عاشق کی؟ من میشناسمش؟ و سرمو انداختم پایین…
#ادامه_دارد
@tafakornab
@shamimrezvan
○°●○°•°♡◇♡°○°●°○
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○
#رمان " #رویای_من "بر اساس داستان واقعی
#قسمت_بیست و نهم✍ بخش دوم
🌹گفت: حالا من به تو میگم که سئوال خوبی نکردی… تو جواب منو ندادی؟ تو تا حالا کسی رو دوست داشتی؟
گفتم آره بد جورم دوست دارم… حالا بگو تو کی رو دوست داری؟ (دیگه دلمو زدم به دریا و خواستم بفهمم که تو دلش چی میگذره)
گفت: کسی که مثل فرشته پاک و مهربونه. مثل بچه معصومه و مثل یک آدم جا افتاده عاقل و با ملاحظه است. به من نزدیکه، کنارمه، ولی من می ترسم که اون منو به اندازه ای که من دوستش دارم دوست نداشته باشه… به نظرت داره ؟
تمام تنم داغ شده بود و نمی دونستم چی بگم اون شجاعت اولم رو از دست داده بودم نمی دونم دلم می خواست اون چطوری بهم ابراز علاقه کنه ولی در اون لحظه راحت نبودم و خیلی خجالت کشیدم. دیگه رابطه ی ما طوری صمیمانه بود که این نوع حرف زدن رو نمی پسندیدم. شاید دلم می خواست رک و پوست کنده حرف دلشو بزنه. ساکت شدم. از پنجره ی ماشین به بیرون خیره شده بودم. توی دلم غوغایی به پا شده بود . آتیشی به جونم افتاده بود که نمی تونستم اصلا حرکتی بکنم چه برسه به اینکه حرفی بزنم… اونم ساکت بود. دیگه هیچی نگفت. شاید اونم احساس منو داشت تا در خونه ی مینا رسیدیم. قبل از اینکه من پیاده بشم همون طور که روش به طرف بیرون بود گفت: کاش اونم منو دوست داشته باشه….
من با سرعت پیاده شدم… رفتم و در خونه ی مینا رو زدم. خودش در و باز کرد منتظر بود چشمش به من که افتاد ترسید و گفت: چی شدی؟ دعوا کردی؟ گفتم نه ولی تقریبا بهم گفت که دوستم داره… گفت ای وای راست میگی؟ تو چی گفتی؟ گفتم: هیچی… گفت خاک برسرت. چرا آخه؟ می خوای من نیام برین حرفاتونو بزنین؟؟
همون موقع سوری جون اومد. سلام کردم و اونم به جای جواب پرسید چی شده رویا جان؟ حالت خوبه؟ گفتم بله یک کم گرمم شده تو ماشین بخاری زیاد بود منم که منتظرم قرمز بشم… سوری جون سفارش کرد شب زودتر مینا رو برگردونیم… وقتی برگشتم هنوز حال ایرج جا نیومده بود منم همین طور… نه اون دلش می خواست حرف بزنه نه من… انگار از هم خجالت می کشیدیم. حالا فهمیدم که اون چرا تا حالا این کارو نکرده بود. حتی من هم با اینکه اینقدر منتظر چنین روزی بودم حالا از این که بهم گفته بود احساس خوبی نداشتم و دیگه روم نمی شد به صورتش نگاه کنم…
ایرج اونقدر نجیب و شریف بود که همین کار هم از اون بعید به نظرم رسید…
راه دور بود و بالاخره مینا به حرف اومد و گفت شماها همیشه اینقدر ساکت تو ماشین می شینین یا چون من اینجام حرف نمی زنین… ایرج گفت: نه خواهش می کنم. مثل اینکه هر دو خیلی خسته بودیم خواب آلود شدیم. ببخشید… الان که پیاده بشیم هوا می خوریم و سر حال میشیم باعث زحمت شما هم شدیم. بعد رو کرد به من و گفت رویا جان کیک رو از کجا باید بگیریم؟ گفتم: از چیز… اونجا که چیزه… که رفته بودیم چیز گرفته بودیم… اونجا که… کیک چیز داره….
#ادامه_دارد
@tafakornab
@shamimrezvan
○°●○°•°♡◇♡°○°●°○
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○
#رمان " #رویای_من "بر اساس داستان واقعی
#قسمت_بیست و نهم ✍ بخش سوم
🌹خندید و گفت آهان فهمیدم خودم اونجا رو بلدم…
سر راه باید چند جا پیاده می شدیم و خرید می کردیم من خیلی معذب بودم ولی ایرج بهتر بود. دست و پام رو گم می کردم و نمی تونستم درست تصمیم بگیرم و درست حرف بزنم… ایرج متوجه بود و فکر می کنم احساس گناه می کرد تا یک جا که میوه می خریدیم از من پرسید: انارم بگیرم دون کنیم؟ با سر گفتم باشه… انار ها رو تو کیسه ریخت و داد به میوه فروش و تا اون داشت حساب می کرد اومد کنار منو گفت: ببخش منو که ناراحتت کردم ولی یک روزی باید می گفتم… نباید می گفتم ؟ گفتم: چرا… منم منتظر بودم… با عجله برگشتم تو ماشین و به مینا گفتم: کمکم کن دارم میمیرم از خجالت. دیگه تموم شد. بهم گفت. باور نمی کنم! اولش ناراحت شدم ولی الان خوشحالم دیگه مطمئن شدم و خیالم راحت شد….
ویلا سرد نبود چون حسنعلی بخاری رو روشن کرده بود همه جا هم تمیز و مرتب بود. ایرج اول هیزم گذاشت تو شومینه و اونم روشن کرد و سه تایی با هم شروع به کار کردیم
مینا میوه ها رو شست و چید و من و ایرج تدارک شام رو دیدم و از آخر اتاق رو تزیین کردیم…
ساعت حدود شش بود که تورج هم اومد تقریبا کارامون تموم شده بود و مونده بود که من مرغ ها رو سرخ کنم… تورج به مینا گفت: من شنیدم شما صداتون خیلی خوبه ما عادت داریم هر کس رو میاریم اینجا می زنیمش و پرتابش می کنیم تو استخر. خوب حالا بی تهدید می خونی یا مجبورمون می کنی دست به اعمال خشونت آمیز بزنیم…
ایرج گفت: تورج جان مینا خانم عادت به شوخی های ما ندارن ممکنه بهشون بر بخوره لطفا… تورج جواب داد: نگران نباش داداش رویا هم عادت نداشت دیدی چجوری بهش فهموندیم… تازه مینا خانم، الان حمیرا هم میاد! دعا کن از شما خوشش بیاد اگر نیومد دیگه خونت پای خودته ما دوتا هم کاری ازمون بر نمیاد… ما خندیدم ولی ایرج گفت: تو رو خدا تورج بسه… گفت به خدا قسم می خورم منو ایرج و بابام وایساده بودیم که حمیرا زد و رویا رو انداخت تو استخر و سرش شکست…
مینا با تعجب گفت: راستی یا شوخی می کنید چون رویا گفته خودش افتاده بوده نمی دونستم، نه، حتما شوخی می کنین…
تورج دستش رو زد بهم و گفت: ای وای بند رو آب دادم. آره شوخی کردم مینا خانم. حالا می خونی یا نه؟ اونایی که من گفتم ولش کن… رویا بیا که مینا خانم روش بشه بخونه… مینا گفت: من خجالت نمی کشم راحتم… چون خوندن رو دوست دارم می خونم ولی الان که زوده… تورج گفت: خواهش می کنم الان بخونین چون معلوم نیست بقیه برسن چی پیش میاد ما خانواده ی قابل پیش بینی نیستیم…
مینا رفت و کنار شومینه نشست و منو صدا کرد که پس توام بیا… منم زیر مرغ رو کم کردم و اومدم کنارش نشستم و مینا بدون خجالت شروع کرد ترانه ی مهستی رو با صدای زیباش خوند….
تورج و ایرج به هیجان اومده بودن هی ازش خواهش می کردن بازم بخونه… که عمه زنگ زد و گفت تو راه هستن و دارن میان…
#ادامه_دارد
@tafakornab
@shamimrezvan
○°●○°•°♡◇♡°○°●°○