eitaa logo
درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
23هزار دنبال‌کننده
32.5هزار عکس
17.7هزار ویدیو
223 فایل
کانالی جهت آگاهی ازمفاهیم قرآن وذکر وحدیث https://eitaa.com/joinchat/1541734514C7ce64f264e تعرفه تبلیغات☝
مشاهده در ایتا
دانلود
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○ " "بر اساس داستان واقعی و سوم ✍ بخش اول 🌹همین موقع عمه اومد تو و پشت سرش مرضیه…. هر دو هراسون به ما نگاه می کردن عمه پرسید : چی شده؟ … هیچکدوم حرفی نزدیم ، من می لرزیدم و حمیرا هم بی حرکت وایستاده بود .. عمه سرشو برگروند بطرف در و گفت : ایرج تو برو رویا بیاد بیرون …..حمیرا قبل از من رفت … من در حالیکه می لرزیدم گفتم عمه می مونی تا خودمو آب بکشم ؟ گفت آره عمه جون برو خودتو بشور…. کاریت که نکرد ؟ من میرم پیش حمیرا مرضیه اینجاس ….. گفتم نه …خاطرتون جمع باشه ….. کاری به من نداشت …. ولی وقتی رفتم زیر دوش نمی دونم چرا اونقدر دلم گرفت باز اون احساس لعنتی اومد به سراغم … اون احساس بی سرو سامونی که من اسمش گذاشته بودم حس احمقانه …. ولی بود از خودم و از این دنیا سیر شدم و حال بدی پیدا کردم به خودم و به زمین و آسمون بد و بیراه گفتم ….. 🌹وقتی اومدم تو اتاقم هیچ صدایی نمیومد و مرضیه وقتی خاطر جمع شد که دیگه تو اتاقم هستم گفت : نگران نباش همه رفتن پایین صبحانه بخورن …. با بی حوصلگی خودمو مرتب کردم….. از وقتی که قسمتی از موهای منو تراشیده بودن برای عمل،،خیلی بد جور شده بود اگر سرمو سشوار نمی کشیدم و جمع نمی کردم خیلی بد به نظر می رسید …. سشوار رو روشن کردم و گرفتم روی سرم ….هنوز داشتم می لرزیدم و حرارت گرم اون برام خوشایند بود ….. پشتم به در بود و صدای زیاد سشوار تو گوشم، متوجه ی اومدن عمه و ایرج نشدم ….. فقط احساس کردم کسی پشت سرمه … سشوار رو خاموش کردم و زود موهامو جمع کردم که جلوی ایرج بد نباشه …… 🌹عمه آغوشش رو باز کرد و منم خیلی مشتاقانه خودمو انداختم تو بغلش ولی با اینکه بغض داشتم گریه نکردم تصمیم داشتم قوی باشم و دیگه اونو ناراحت نکنم … گفتم من خوبم عمه جونم … واقعا کاری نکرد خوب ما می دونستیم که حمیرا خوشش نمیاد کسی بره تو اون حموم …..من باید اول به شما خبر بدم تا هوای اونو داشته باشین؛؛ بعد برم,, یک بار دیگه این طوری شده بود باید احتیاط می کردم …. از این به بعد این کارو می کنم …ایرج فقط نگاه می کرد از نگاهش خیلی چیزا می فهمیدم ….عشق ، تاسف ، و شرمندگی …. که برای من همون نگاه محبت آمیزش کافی بود .. که آروم بشم …. تورجم از راه رسید .. 🌹دستشو به چهار چوب در گرفت …و گفت : جنایت تو حمام …….. دختری که می خواست دکتر بشود امروز صبح مورد حمله ی ضربتی خانواده ی تجلی قرار گرفت و به طور معجزه آسایی از دست اونا جون سالم به در برد ….. عمه راه افتاد که بره و گفت : من برم که حوصله ی این حرفا رو ندارم بس نمی کنی که؛؛ و رفت …. ولی ایرج خندید و گفت از شوخی گذشته خیلی ترسیدم وقتی داشتم میرفتم پایین صدای حمیرا رو از تو حموم شنیدم…. مُردم نمی دونستم چطوری به مامان خبر بدم فقط گفتم تموم شد یک بلایی سرش آورد …. فکر می کردم برم پایین دیر میشه……. از اون بالا صدا بزنم حمیرا رو تحریک می کنم … وای نمی دونین چقدر بد بود فکر کنم چهار تا پله یکی رفتم پایین ، مامان رو صدا کردم و چهار تا پله یکی برگشتم بالا … 🌹تورج گفت : پس بی خودی بهت میگم بابا لنگ دراز …….آخ …آخ ..ولی من در هیجان انگیز ترین لحظات زندگی خوابم … خوب دیگه چی شد ؟ حالا بگو رویا بالاخره زدنت یا نه ؟ گفتم نه دستمو گرفت ولی ول کرد و رفت …… دستشو زد بهم و گفت : ای بابا دیگه از حمیرا هم بخاری بلند نمیشه ……. ایرج زد پس کله اش و گفت میشه فقط یک ساعت جدی باشی ؟ گفت : به خدا جدیم من حقیقت رو میگم شما ها پنهون کاری می کنین … شما ها جدی نیستین ……. عمه صدا زد ایرج بابات منتظره …. 🌹هر دوتا خداحافظی کردن و رفتن ایرج گفت تو رو خدا ازش فاصله بگیر من میگم صبحانه ی تو رو بیارن همین جا بخور امروز نرو پایین …… تورج هم گفت : انشالله زنده بمونی تا ما بیام ال وداع ….. اونا رفتن دیگه حالم خوب بود و نشستم سر درس …. 🌹نزدیک ظهر بود …من روی تخت ولو شده بودم و درس می خوندم این طوری بهتر می تونستم مطالب رو بفهمم با سینه افتادم روی بالش و مشغول خوندن شدم ….که یک دفعه در باز شد و حمیرا اومد تو ……. مثل برق از جام پریدم و با خودم گفتم دیگه کارم تموم شد ….. بیست و دوم-بخش دوم ولی حمیرا با اون چشمان سیاه و درشتش @tafakornab @shamimrezvan ○°●○°•°♡◇♡°○°●°○
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○ " "بر اساس داستان واقعی و سوم ✍ بخش دوم ولی حمیرا با اون چشمان سیاه و درشتش فقط منو نگاه کرد ، پرسیدم هنوز از دستم عصبانی هستی ؟ (جواب نداد) باز پرسیدم : با من کاری داری ؟دیگه نمی رم تو حموم تو .. ببین من به خدا نمی خوام باعث ناراحتی تو بشم من دوستت دارم ولی می ترسم بهت نزدیک بشم تو عصبانی بشی …. حمیرا بدون اینکه چیزی بگه اومد جلو و دست منو گرفت … یک کم اونو لمس کرد و پرسید : تو بودی ؟.. یک مرتبه موندم فهمیدم اون چی رو متوجه شده نمی دونستم اگر بگم آره چی میشه و اگر بگم نه چه عکس العملی نشون میده … در حالیکه مثل مجرم ها دستپاچه شده بودم گفتم به خدا قصد بدی نداشتم تو دختر عمه ی منی دلم قرار نمی گرفت که منو صدا می کردی نیام… منو ببخش به خدا دیگه این کارو نمی کنم …. دستمو ول کرد و رفت … وسط اتاق مونده بودم خیس غرق شدم …. پامو کوبیدم روی زمین و گفتم آخ از دست تو رویا … چرا این کارو کردی؟ حالا فکر می کنه گولش زدم اگر ازم بپرسه چرا وقتی فرشته صدات می کردم می گفتی جانم….. چی جواب بدم ؟ حتما برای همین خیلی از دستم عصبانی شده ……. وای خدا یا چیکار کنم اگر عمه بفهمه چی ؟ بهم نمیگه اون همه بهت سفارش کردم به اتاق حمیرا نزدیک نشو بازم رفتی؟ …… اونقدر تشویش داشتم که درسم هم نمی تونستم بخونم … تا اومدن ایرج هم خیلی مونده بود و گرنه چون اون از جریان خبر داشت می تونست کمکم کنه ….. همین طور بی هدف توی اتاق راه می رفتم تا راهی پیدا کنم قبل از اینکه به گوش عمه برسه خودم براش ماجرا رو تعریف کنم …. برای همین برای نهار رفتم پایین ….. عمه تو اتاقش بود برای اولین بار رفتم در اتاقش .. من هنوز اونجا رو ندیده بودم ….. چند ضربه زدم به در گفت : کیه ؟ گفتم عمه جون منم میشه بیام تو … گفت : بیا عمه …. در و باز کردم و سرم رو کردم تو و پرسیدم بیام تو ….گفت آره چرا که نه …. @tafakornab @shamimrezvan ○°●○°•°♡◇♡°○°●°○
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○ " "بر اساس داستان واقعی و سوم ✍ بخش سوم 🌷یک کم نیم خیز شد و گفت : نگار و می خوام اگر پیشم بود خیلی آروم می شدم گفتم دیگه چی ؟ دلم می خواست رفعت بر گرده…. .. گفتم : حالا یک سئوال دیگه … اونا رو یک روز نداشتی ؟ آیا خوشبخت بودی ؟ اگر نبودی پس می خوای چیکار ؟ بازم که خوشحال نمیشی … کِی تو زندگی خوشحال بودی؟ اونو بخواه ….. فکری کرد و گفت : هیچوقت از همش بدم میاد … بدم میاد …. از همه ی اونا بدم میاد …. می خوام بخوابم گفتم باشه بخوابیم ….ولی صبح شده …. هوا داره روشن میشه من برم تو اتاقم …..دستمو محکم گرفت و گفت نه همین جا بخواب ….اینجا ناراحتی ؟ گفتم نه می خوابم ….و تا سرشو گذاشت خوابش برد …منم خوابیدم ……. خیلی دیر بیدار شدیم با عجله رفتم به اتاقم و لباس عوض کردم رفتم تا چیزی بخورم و برم سر درس هر لحظه به کنکور نزدیک تر می شدم و درست همین موقع طوری پیش میومد که نمی تونستم درس بخونم … منم که خرافاتی همش فکر می کردم چون نمی خوام قبول بشم این طوری میشه …… رفتم پایین …دیدم تورج هم خونه اس و داره صبحانه می خوره عمه ام داشت غذا درست می کرد . گفت : ساعت خواب خانم بیا صبحانه بخور عزیزم …… نگاهی بهش کردم که ببینم این متلک بود ؟ گفتم واقعا ؟ …. عمه گفت : آره عزیزم مثل اینکه دیشب نخوابیدی آره حالا صبحانه که خوردی برو سر کارت نمی زارم کسی مزاحمت بشه …. گفتم :عمه تو رو خدا این طوری نگو فکر می کنم داری مسخره م می کنی ….. گفت : آخه چرا مسخره ات کنم مگه چی گفتم ؟ نگاهی به تورج کردم هیچی نمی گفت و اخماش کرده بود تو هم ….ازش پرسیدم چیزی شده چرا ناراحتی ؟ گفت : دیگه چی می خواستی بشه همه چیز برای من تموم شد دیگه تو این خونه زندگی کردن فایده ای نداره هر روز به این امید که تو از حمیرا کتک خورده باشی میومدم ولی فکر کنم هیجان و شور حال از این خونه رفت … مثل اینکه دیشب قرار داد حمیراچای بسته شد و نصف قلمرو من و ایرج رفت دست دشمن ….الان شب می ری پیشش می خوابی فردا نمی زاره با ما حرف بزنی باید یک فکری برای بهم زدن این آشتی بکنم …… البته من و عمه می خندیدم ولی من فهمیدم که عمه سر صبح برای چی اونقدر مهربون شده. @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh ○°●○°•°♡◇♡°○°●°○
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○ " "بر اساس داستان واقعی و چهارم ✍ بخش اول 🌹اون روز حمیرا از خواب که بیدار شد… و خواست که بره پایین اومد تو اتاق من … گفت : سلام درس می خونی ؟ گفتم آره پس فردا کنکوره اینم بدم راحت بشم …. گفت مگه خنکی که اینقدر زیاد می خونی هر چی باید بلد بشی شدی … دیگه فایده نداره …. گفتم شاید ولی دلم طاقت نمیاره پرسید مثل اینکه از زبان ضعیفی می خوای بهت یک جوری یاد بدم که همه رو بزنی .. می خوای ؟ گفتم از خدا می خوام ولی وقتی نمونده…… گفت : چرا چیزی که من بهت یاد میدم کلیدیه خیلی زمان نمی خواد اگر دلت می خواد بهت یاد میدم اگر می خوای پزشکی قبول بشی زبان رو باید خوب بزنی وگرنه قبول نمیشی ….. گفتم حاضرم هر وقت تو بگی …. چشماش برق زد و گفت صبر کن یک چیزی بخورم میام .. یک مرتبه برگشت و با لحن تندی گفت …..نه نمیام اینجا دلم می گیره بریم پایین سر میز نهار خوری….. همون جا بهتره کتاباتو بیار پایین ..منم زود میام ….. اون رفت و من کتاب و جزوه ها و تست های زبان رو بر داشتم و رفتم پایین …. دیدم یک ساندویج کوچیک درست کرده بود و داشت می خورد گفت بیا وقت رو از دست ندیم …. عمه اومد دیدمش که انگار داره بال در میاره از خوشحالی نمی دونست چیکار کنه ……. حمیرا شروع کرد………… میل به یاد گرفتن از یک طرف این که حمیرا داره به من درس میده از طرف دیگه یاد گیری منو چند برابر کرده بود … اون هی می گفت و من یاد می گرفتم امتحان می کرد و با تعجب می گفت آفرین خیلی خوبه و اشتیاقش برای یاد دادن بیشتر می شد …. نهار خورده نخورده دوباره نشستیم ، سر درس تعجب می کردم اونم خسته نمی شد و خیلی خوب مفاهیم زبان انگیسی رو به من یاد می داد … تا غروب ……وقتی ایرج و علیرضا خان اومدن تو ما رو تو نهار خوری ندیدن ایرج در و که باز کرد گفت : چی شده؟ برای رویا اتفاقی افتاده ؟ عمه گفت : وا نه ، چه اتفاقی؟ برای چی بهت الهام شده ؟ ولی من فهمیدم که چون اون منو پشت پنجره ندیده بود و چراغ اتاق هم خاموش بود این فکر رو کرده بود …. عمه گفت: حمیرا داره بهش زبان یاد میده …ایرج و علیرضا خان اومدن پیش ما …… فقط در یک فرصت کوچیک سرمو بلند کردم و نگاهم تو نگاهش گره خورد و تمام وجودم رو به آتیش کشید ، خیلی دوستش داشتم و با تمام وجود می پرستیدمش … و خوشحالی من این بود که اونم منو دوست داره و از این همه توجهی که به من می کرد غرق شادی می شدم…. علیرضا خان مثل عمه یواشکی خوشحالی نکرد خیلی رک و راست گفت : عالی شد از این بهتر نمیشه این منظره رو هیچوقت فراموش نمی کنم ، از این که حمیرا جان تو اینقدر خوب شدی که می تونی درس بدی خیلی خوشحالم باباجان و خم شد و اونو بوسید …..ایرج از پشت سر حمیرا ، خم شد و دستهاشو دور گردن اون حلقه کرد و سرشو بوسید ولی چیزی نگفت ولی حمیرا گفت : می دونی ایرج رویا خیلی باهوش و با استعداده اصلا به اون درس دادن کار سختی نیست …. باور کن هر چیزی رو فقط یک بار بگم یاد گرفته ….. تعجب می کنم تا حالا چرا زبان یاد نگرفتی ؟ گفتم : من باید یک چیزی رو دوست داشته باشم تا یاد بگیرم تا حالا فکر می کردم بدترین درس دنیاس ولی اونقدر تو خوب درس دادی که حالا می فهمم چقدر اشتباه کردم …. می دونم به خاطر همین زبان قبول نمیشم …. حمیرا گفت : ده از این حرفا نزن گفتم که بهت یک جوری یادت میدم که صد در صد بزنی اگر نشد هر چی خواستی بهت میدم … ایرج گفت پس شرط می بندیم اگر صد در صد زد رویا باید هر چی تو خواستی بهت بده …. گفتم : در هر دو صورت برنده ام ، من حاضرم… اونشب من و حمیرا تا دیر وقت درس خوندیم و هر دو خسته رفتیم بالا در حالیکه من احساس می کردم اونچه که یاد گرفتم واقعا چشم منو به دنیای زبان انگیسی باز کرد…. و دیگه در مقابل اون احساس عجز نمی کردم ولی کاش یک کم زودتر این اتفاق افتاده بود …. با هم رفتیم بالا حمیرا دم اتاق من کمی پا , پا , کرد .. بعد برگشت و نگاهی به من کرد…..ازش پرسیدم بالشم رو بیارم ؟ گفت : پس زود بیا …. گفتم نماز بخونم اومدم ….. وقتی رفتم تو اتاقش داشت آلبوم کوچیکی رو ورق می زد انگار منتظر بود تا اونو به من نشون بده …. من به روی خودم نیاوردم بالشم رو گذاشتم و دراز کشیدم خیلی خسته بودم ودلم می خواست بخوابم ….. @tafakornab @shamimrezvan ○°●○°•°♡◇♡°○°●°○
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○ " "بر اساس داستان واقعی و چهارم ✍ بخش دوم 🌹حدسم درست بود او آلبوم رو آورد جلو و گفت : این نگاره می خوای ببینی ؟ آلبوم رو گرفتم عکسها از لحظه ی تولد بود تا هشت سالگی…….. دختر زیبایی که شور و شادی تو وجودش موج می زد همه جا در حال شیطنت بود و بیشتر عکس ها تو پاریس گرفته شده بود….. همراه مادر بزرگ فرانسوی و آقای رفعت …… ولی حمیرا تو همه ی اون عکس ها غمگین بود ….. گفتم خیلی نگار خوشگله درست شکل خودته… گفت نه بیشتر شبیه پدرشه کمتر به من رفته …. گفتم ولی من این طوری فکر نمی کنم …چه قدر همه جا خوشحال به نظر میاد …. با حسرت گفت : برای این که این طوری بود اصلا خودشو برای چیزی ناراحت نمی کرد. هر وقت می دید من ناراحتم ازم فاصله می گرفت…. و هیچوقت ازم نمی پرسید مامان چته؟ … مثل باباش بی عاطفه و بی محبت بود ….. گفتم در مورد یک بچه ی هشت ساله این طوری نگو ….. داشتم آلبوم رو نگاه می کردم که احساس کردم داره عصبی میشه ….این بود که زود جمعش کردم و گفتم میشه فردا تو اتاقم نگاه کنم ؟ گفت نه بسه دیگه و اونو با غیض ازم گرفت و گذاشت زیر تخت و پشتشو کرد به من و خوابید ….. می دونستم اخلاقش چه طوریه نمی خواستم مثل بقیه باهاش رفتار کنم ….. آهسته موهاشو نوازش کردم و گفتم من دارم می ببینم به زودی نگار میاد پیش تو بهت قول میدم بچه مادرشو خیلی دوست داره و نمی تونه ازش بگذره … اگر اونو می خوای باید یک کاری بکنی ….. بهت قول میدم دیگه از پیش تو جایی نره ………. وقتی پرسید مثلا چیکار؟ فهمیدم بغض داره ….. گفتم بدت نمیاد بگم ؟ قول میدی ؟ سرشو تکون داد و گفت بگو ……گفتم بشو مطابق میل اون خندون و خوشحال مثل اون …. بخند و مثل اون از زندگی لذت ببر …. دست منو پس زد و گفت بسه دیگه بخواب … اصلا برو تو اتاقت می خوام تنها باشم برو … مونده بودم چیکار کنم …. گفتم : حرف بدی زدم ؟ گفت : آخه تو ازچی خبر داری؟ از من چی می دونی ؟ برای خودت حرف می زنی ظاهر که شرط نیست …. من که احمق نیستم …. فکر می کنی خودم نمی دونم باید خوشحال باشم یا …….. حرفشو خورد و گفت :ولش کن لطفا برو… اصلا بد کردم آلبوم رو نشونت دادم …. تو هیچی نمی دونی …. هیچ کس نمی دونه …. من خورد شدم و دیگه تکه های من جمع شدنی نیست گاهی مثل حالا چنگ می زنم به زندگی تا دوباره خودمو بکشم بالا ولی نمیشه ببین من ، من ، حمیرا ، به تو متوسل شدم ببین چقدر بد بختم …. ببین نیاز به دست نوزاش تو دارم که شب یکی پیشم بمونه و به حرفم گوش کنه …. دلت برام می سوزه نه؟ گفتم نه به خدا چرا بسوزه دوستت دارم دلم می خواد مثل همه شاد باشی و زندگی کنی ….صد نفر کمه دلشون برای من بسوزه … منم به تو پناه آوردم ……. گفت: پاشو برو اتاق خودت …. گفتم نمیرم بزار همین جا بخوابم و سرمو گذاشتم رو بالش و فهمیدم با احتیاط تر باید باهاش حرف بزنم راست می گفت من نمی دونستم به اون چی گذشته و در مورد اون فقط به حرف دیگران قضاوت کردم و این خیلی بد بود…با خودم گفتم دیگه همیشه صبر می کنم تا خودش سر درد و دلش باز بشه……. @tafakornab @shamimrezvan ○°●○°•°♡◇♡°○°●°○
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○ " "بر اساس داستان واقعی و چهارم✍ بخش سوم 🌹من خیلی زود خوابم برد و چیزی نفهمیدم و صبح قبل از اینکه اون بیدار بشه رفتم به اتاقم .. و تمام روز رو اونجا درس خوندم………. نزدیک غروب در اتاق رو کسی زد … از همون جا گفتم: کیه ؟ بفرمایید…..تورج گفت منم باهات کار دارم …در و باز کردم … گفت : می خوام باهات حرف بزنم میشه بیای اتاق من؟ …. گفتم : خوب تو بیا تو؛ اشکالی نداره بیا … بیا تو …اومد روی تخت نشست و پرسید با تلفنت حرف زدی ؟ راحت شدی ؟ گفتم : هنوز که نه … گفت : چرا ؟ گفتم ترسیدم تو کنترل کنی ….. گفت : نه بابا من شوخی کردم هیچوقت این کارا تو مرام من نیست …. دیدم خیلی جدی شده و اصلا قصد شوخی نداره گفتم چیزی شده ؟ برات مسئله ای پیش اومده خیلی تو فکری ؟ بهم بگو گوش می کنم و خودم روی تنها صندلی اتاقم نشستم روبروش …. گردنشو خاروند و گفت چه طوری بگم آخه …اصلا راستش نمی دونم بهت بگم یا نه ؟ می خواستم در یک مورد نظرت رو بدونم قول بده مراعات منو نکنی و رو راست باهام حرف بزنی و نظرت رو بگی …. گفتم : چشم قول میدم راستشو بهت بگم حالا بگو ….. گفت راستش از دو سه ماه پیش شروع شد من یک دفعه تصمیم گرفتم که این کارو بکنم البته می خواستم از همون اول به تو بگم ولی ترسیدم مخالفت کنی ولی حالا دیگه باید بدونی …من تصمیم دارم که …….. یک مرتبه ایرج از جلوی در اتاق رد شد و دید که منو و تورج داریم حرف می زنیم …. گفت به , به جمع تون جمعِ ، چه خبر؟ …..( وای ایرج اومده بود و من نفهمیده بودم حتما الان ناراحت میشه که تورج اومده تو اتاق من ) گفتم : سلام بیا تو… تورج می خواست یک چیزی از من بپرسه ..توام بیا … تورج سرشو انداخت پایین و حرفی نزد ….. بعد ایرج دستشو به چهار چوب در گرفت و گفت : تورج جان ؟ حالت خوبه ؟ گفت آره چطور مگه ؟ گفت : داداش جان تو وقتی دری وری نمیگه آدم نگران میشه …. بزارین من لباس عوض کنم میام ببینم داداشم چرا جدی شده ؟ و رفت ….. گفتم خوب بگو گوش می کنم ….بلند شد و گفت چیز مهمی نبود بعدا میگم یادم رفت سفارش کنم به کسی نگو … ببین نمی خوام الان هیچ کس بدونه باشه بعدا بهت میگم و رفت پایین ….. شونه هامو بالا انداختم ولی دلم می خواست بدونم چی شده که تورج اینقدر رفته تو فکر …… اونشب من به اتاق حمیرا هم نرفتم و اونم ازم نخواست شامم رو زود خوردم و خوابیدم ولی از استرس هر چند دقیقه یک بار می پریدم …… بعد از نماز دل به دریا زدم و رفتم حموم کسی بیدار نبود که بهش بگم با ترس و لرز دوش گرفتم ، اومدم بیرون می دونستم که کارای حمیرا حساب کتاب نداره هر وقت هر چی دلش می خواد میگه …… بعد حاضر شدم چند تا مداد خوب و پاکن برداشتم و با کارت وردی گذاشتم توی یک کیف کوچیک رفتم پایین تا یک چیزی بخورم و برم ….. دیدم ایرج تو آشپز خونه منتظر منه … نگاهمون در یک لحظه دوباره در هم میخکوب شد … دیگه حالا از اینکه بهش نگاه کنم باکی نداشتم و تو دلم گفتم عاشقتم….. اون اومد جلو و گفت : سلام صبح بخیر حاضری؟ استرس نداری؟ گفتم نه تو چرا بیدار شدی خودم میرم به اسماعیل گفتم،، منتظرمه امروز جمعه اس برو بخواب ….. گفت : هیچی نگو صبحانه بخور بریم …. یک چایی برای خودم ریختم که دیدم تورج اومد تو و گفت سحر خیزان عزیز امروز می خوایم دکتر به این مملکت تحویل بدیم …… صبح بخیر … گفتم تو رو خدا برین بخوابین برای چی بلند شدین خوب من خودم میرم ….. واقعا دلم نمی خواد شما ها بیاین ……تورج گفت واقعا ؟ … که حمیرا اومد تو . با غیض گفت : شما ها چرا بلند شدین …من خودم باهاش میرم لازم نکرده ، هر دو تا برگردین تو اتاق تون … گفتم از همه ممنونم… وای به خدا خجالتم دادین ولی بزارین تنها برم باور کنین این طوری معذب میشم و کنکورمو خراب می کنم خواهش می کنم ….اصلا همه تنها میان دیگه بچه که نیستیم …. حمیرا گفت …نه فقط خودم باهات میام با اسماعیل میریم …. تورج گفت پس گروهان پیش به سوی در دانشگاه همه با هم میریم خوش می گذره باور کن …حالا چرا ما نیایم ……. ناراحت بودم از ته دلم می خواستم اونا منصرف بشن و تنها برم ولی هیچ کدوم رضایت ندادن و چهار تایی با هم رفتیم در حالیکه عمه ما رو بدرقه کرد و پشت سرم آیه الکرسی خوند…. @tafakornab @shamimrezvan ○°●○°•°♡◇♡°○°●°○
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○ " "بر اساس داستان واقعی و چهارم ✍ بخش چهارم 🌹بازم دم دانشگاه بهشون التماس کردم که برگردین ولی حمیرا دعوام کرد و بالحن تندی گفت : چقدر حرف می زنی حالا دیگه اومدیم … برو دیرت نشه ما منتظر می مونیم …تورج گفت : برو خیالت راحت باشه دوست داشتیم که اومدیم ….. ایرج پیاده شد و گفت : نگران ما نباش میریم دور می زنیم و برمی گردیم …. حواستو جمع کن …. به چیزی فکر نکن …… گفتم : شما سه تا نعمت هایی هستین که خدا بهم داده از تون ممنونم ……. و رفتم مینا جلوی در منتظر من بود با هم رفتیم تو تا جامونو پیدا کنیم …. پرسید : اون حمیرا نبود جلو نشسته بود ؟ گفتم چرا خودش بود !!!!……… 🌹یعنی اون الان اومده بود تو رو برسونه برای کنکور ؟…..نه نمیشه خیلی عجیبه ای بابا تا دیروز به خون تو تشنه بود ، امروز میاد تا تو دل گرم باشی و کنکور بدی ؟ نمی تونم باور کنم …. خوب بگو ببینم چی شد؟ برام تعریف کن …..گفتم : باشه مفصله بعد از کنکور برات تعریف می کنم ….. اول جای مینا رو پیدا کردیم و اونشست ….و بعد جای خودم که خیلی از اون دور بود رو پیدا کردم …. استرس زیادی داشتم مخصوصا که اتفاقات عجیبی پشت سر هم برام میفتاد ذهنمو مشغول می کرد و احساس می کردم زیاد تمرکز ندارم بیشتر به فکر این بودم که الان اونا دارن چیکار می کنن ….. ولی وقتی سئوالات رو جلوم گذاشتن شروع کردم به زدن و تا آخرش رفتم حواسم نبود که تست زبان رو هم به خوبی بلد بودم ….و خیلی زودتر از وقت تعین شده تموم کردم …….. یک کم دور کردم ولی چیزی به نظرم نرسید که عوض کنم تا اعلام پایان وقت ….. و برگه ها رو جمع کردن ……… 🌹زود مینا رو پیدا کردم و با هم رفتیم بیرون اون خیلی ناراحت بود و می گفت : خراب کردم وقت کم آوردم حالا اگر قبول نشم باید یک سال دیگه درس بخونم و اشک تو چشمش جمع شده بود دلم براش سوخت و گفتم مثل اینکه منم خراب کردم چون وقت زیاد آوردم نمی دونم چرا اینقدر زود تموم شد الان قاطی کردم نکنه سئوالات رو جا انداختم؟ … نکنه اشتباه زده باشم …. دلم شور زد و پشمیون شدم که اینقدر عجله کردم کاش با دقت بیشتری تست ها رو نگاه می کردم ….. داغ شدم و همون حس مینا رو پیدا کردم ….. 🌹از دور دیدم که هر سه نفر کنار پیاده رو زیر درخت وایسادن و منتظر من هستن …. مینا گفت : ای بابا ، هنوز اونجان معلوم میشه خیلی براشون عزیزی ….. گفتم توام بیا با ما بریم می رسونیمت ….گفت بابام اون طرف منتظرمه مرسی می بینمت….کی میای پیش من …گفتم زود میام باید برای عذر خواهی بیام پیش مامانت ……… من با سرعت خودمو رسوندم به اونا ….حمیرا اوقاتش تلخ بود ولی از من پرسید زبانت رو چیکار کردی ؟ گفتم : فکر کنم اون تنها درسی بود که خوب زدم. @tafakornab @shamimrezvan ○°●○°•°♡◇♡°○°●°○
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○ " "بر اساس داستان واقعی و پنجم✍ بخش اول 🌹تورج گفت: دیگه کسی در مورد درس حرف نزنه (همه سوار شدیم) تورج فریاد می زد دیگه راحت شدیم …. خدا جون تموم شد رویا دیگه درس نداره ….. ایرج گفت موافقین بریم بیرون نهار ، حمیرا فورا مخالفت کرد و گفت: مامان منتظره غذا درست کرده ، نمیشه … بعد از من پرسید … خوب دیگه راحت شدی ؟ گفتم: من نمی دونم .. راحت شدم یا نه چون اصلا ناراحت نبودم ، به درس خوندن عادت دارم و همیشه تو تابستون هم کتاب می خوندم و بازم تمرین می کردم …. و حالا..تازه از این به بعد نمی دونم چیکار کنم ، سرمو چه جوری گرم کنم ..البته می دونم ….. به تورج گفتم بی خودی دلتو صابون نزن می خوام پیش حمیرا زبان بخونم اگر قبول کنه و بهم درس بده…….. اونم گفت : باشه بیا یادت بدم به تو درس دادن کار سختی نیست ….حاضرم … تورج گفت : نه ؛ نکن این کار و نکن فردا که مثل من عقده ای شدی نیای بگی به من نگفتی ؟…….. تا خونه تورج مزه ریخت و ما هم خندیدیم …. خوب شد رفتیم خونه چون عمه واقعا منتظر ما بود ولی اونشب همه با هم رفتیم به رستوران چکاوه ، تو خیابون فرح …. می گفتن تازه باز شده ، خیلی شیک و عالی بود .. همه خوب و خوشحال بودیم احساس می کردم دیگه عضوی از اونام …………… موقع برگشت علیرضا خان به ایرج گفت : سویچ رو بده به من شما ها با تورج برین من جایی کار دارم …. همه یک آن رفتن تو هم عمه از همه بیشتر … پرسید کجا می خوای بری؟ همچین قراری نداشتیم چرا از خونه نگفتی ؟ علیرضا خان بدون اینکه توجهی به حرف عمه بکنه …. سویچ رو گرفت و گفت زود میام جایی کار دارم و رفت ….. احساس کردم همه ناراحت شدن …. منو عمه و حمیرا عقب نشستیم و ایرج هم جلوی و توی یک سکوت سنگین رفتیم خونه … عمه بدون اینکه حرفی بزنه رفت تو اتاقش و ایرج هم دنبالش رفت … ما سه تا هم رفتیم بالا ….. حمیرا چیزی به من نگفت …و منم یک نفس راحت کشیدم و در اتاقم رو بستم تا اونشب با خیال راحت بخوابم … انکار بار سنگینی رو زمین گذاشته بودم … مسواکم رو بر داشتم ، تا زود بزنم و بخوابم بدو رفتم دستشویی و برگشتم ایرج داشت میومد بالا … ناراحت بود نگاه غمگینی به من کرد و سری تکون داد و گفت : برو راحت بخواب دیگه خودتو برای هیچ چیزی ناراحت نکن باشه ؟ بهش نگاه کردم و گفتم : باشه توام همین طور …. و رفت ، همون جا وایسادم تا رسید دم اتاقش برگشت و نگاه کرد هر دو لبخند زدیم و من رفتم تو اتاق و در و بستم و زود چراغ رو خاموش کردم تا حمیرا یک وقت سراغم نیاد و پریدم رو تخت و گفتم خدایا شکرت که این همه نعمت بهم دادی …. ازت ممنونم که امروز جای خالی مامان و بابام رو حس نکردم اگر اونا نمیومدن خیلی احساس تنهایی می کردم …. الهی شکر ولی واقعا جای اونا خالی بود و دلم می خواست بابام این روز رو می دید….. اما دیگه کاری نمیشد کرد اونا نبودن و این واقعیتی بود که باید قبول می کردم ……… با این فکرا خوابم برد ….. نیمه های شب وقتی کاملا غرق خواب بودم صدایی شنیدم از جام پریدم و نمی دونستم چه اتفاقی افتاده روی تخت نشستم .. فکر کردم خواب دیدم …. ولی صدای دعوا و مرافه و شکستن میومد چادرم رو پیچیدم دورم و رفتم بیرون …..دیدم حمیرا و ایرج و تورج سر پله ها وایسادن ….هر سه پریشون و عصبی بودن …. حمیرا گفت : تو اومدی چیکار برو بخواب اینجا وانسا … برو ……. تورج گفت: ولش کن خواهر اونم باید عادت کنه چیکارش داری ؟ با خودم فکر کردم شاید دوست نداشته باشن من دعوای پدر و مادرشونو ببینم .. داشتم می رفتم تو اتاقم که صدای فریاد و جیغ وحشتناک عمه اومد ، چنان هواری کشید که از ترس سرجام خشکم زد …. ایرج و تورج مثل برق دویدن پایین……… حمیرا هم اومد بره با سرعت دستشو گرفتم و گفتم بیا بریم تو اتاق من تورو خدا تو نرو خواهش می کنم نرو …. نگاه معصومانه ای کرد و دو قدم اومد عقب می لرزید و اشهک هاش ریخت ……. کشیدمش و با اصرار بردمش تو اتاقم در حالیکه صدای شیون عمه تمام ساختمون رو گرفته بود و ما از همون جا می شنیدیم و هر دو گریه می کردیم ……. درو بستم و روی تخت نشستیم من می لرزیدم ولی حمیرا تمام بدنش تکون می خورد ….. و دستهاش بشدت از کنترلش خارج شده بود …. دستشو گرفتم تو دستم و ماساژ دادم یک لیوان آب ریختم و خودم گذاشتم روی لبش یک جرعه خورد صدای فریاد تورج هم بلند شده بود و سر و صدا هر لحظه بیشتر می شد … @tafakornab @shamimrezvan ○°●○°•°♡◇♡°○°●°○
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○ " "بر اساس داستان واقعی و پنجم ✍ بخش دوم 🌷حمیرا با دو دست گوشش رو گرفت منم سرشو گرفتم تو بغلم و گفتم همه ی پدر ما درا دعوا می کنن شما که بچه نیستید …… گفت بی شرف مامانو می زنه … الان مسته چیزی حالش نیست چند بار کارش به بیمارستان کشیده می ترسیم … آخر تورج اونو می کشه … اگر نکشت؟ بس نمی کنه که پیر سگ …نمیمره که از دستش راحت بشیم من می دونستم امشب این طوری میشه …………… هنوز صدای داد و هوار میومد ، حمیرا بلند شد که بره گفتم ول کن اون دوتا هستن دیگه از دست ما کاری بر نمیاد بیا رو تخت من دراز بکش با هم حرف بزنیم …. شونه هاشو و بالا انداخت و گفت ول کن حوصله داری ؟ چی بگیم دارن همدیگر رو می کشن ….گفتم این همه سال نکشتن بازم نمی کشن خیالت راحت صبح آشتی می کنن …. آه عمیقی کشید و گفت :می خوام نکنن هفتاد سال سیاه …بره گمشه مرتیکه ی بی شعور …… اصلا فکر نمی کردم اون در مورد علیرضا خان چنین حرفایی رو بزنه تا اونجا که یادم بود اونم در مورد حمیرا همیشه حرفای بدی می زد و دل خوشی از اون نداشت ….. و من تنفر عجیبی در حرفای حمیرا از اون دیده بودم …. ولی با شناختی که من از علیرضا خان پیدا کرده بودم مرد مهربونی و مادبی بود … نمی تونستم بفهمم چی بین اونا گذشته …. صدا ها کم شد فقط صدای تورج میومد ولی نمی فهمیدیم چی میگه با اینکه معلوم می شد اومده تو حال و از اونجا داره داد می زنه ….. به حمیرا گفتم : وقتی خونه ی هادی بودم اونا هم همین طوری دعوا می کردن و من خیلی می ترسیدم …. گفت دایی با مامانت دعوا نمی کرد؟ … گفتم : نه اون خیلی آروم بود مامانم گاهی داد و هوار می کرد ولی اون جواب نمیداد و چند ساعتی باهاش قهر می کرد …. گفت : کاش مامان منم مثل دایی بود سر به سر اون عوضی نمی گذاشت … تمام بچگی ما همین طوری گذشت این بالا لرزیدیم … خدا ازش نگذره …من که همیشه نفرینش می کنم . گفتم : تو رو خدا نگو …..و دستشو گرفتم بین دستهام چون می دونستم این طوری آروم میشه …. به من نگاه کرد و گفت : ببین تازه داشت حالم بهتر می شد ببین چیکار می کنن ؟ بعد که من بهم ریختم حال خودشون هم جا میاد؛؛ آخر منو می کشن …………… در باز شد و تورج اومد تو پره های دماغش باز بود و می لرزید فورا یک لیوان آب هم به اون دادم نخورد گفت : اگر ایرج جلومو نمی گرفت می زدمش لت و پارش می کردم حالا دو ماه با من قهره…. بره به درک کثافت ….من می دونم چیکار کنم حرصشو در بیارم ….کاش مامان میومد بالا…. حمیرا پرسید الان چیکار می کنه ؟ گفت تو اتاقشه , ایرج هم پیششه … اون کثافتم از ترسش رفت تو اتاقو در و از تو فقل کرد …… حمیرا گفت: پس منم میرم ببینم چی شده … گفتم: نه نرو می خوای چیکار کنی، دیگه تموم شد ….. ایرج آرومش می کنه ….. تورج دستشو گذاشت روی سر حمیرا و گفت تو خودتو ناراحت نکن. ترسید رفت … دیگه تا صبح نمیاد بیرون خاطرت جمع برو بخواب ….. حمیرا سرشو تکون داد که: آره خوب تا خِر خِره خورده الان خوابش می بره این کاره همیشگیشه … حالا مامان تا صبح گریه می کنه وقتی من بچه بودم چون می ترسیدم منو می گرفت تو بغلش و گریه می کرد… صبح ساکت نمی شد و منم همین طور تو بغلش بودم اون بار که سماور و پرت کرد من بودم شما ها نبودید همه ی تنش سوخته بود….. تا صبح همین طور بالا و پایین پرید ………….. چشمام داشت از حدقه میزد بیرون نمی تونستم باور کنم باورم نمی شد که عمه اینقدر زجر کشیده باشه …. یعنی علیرضا خان آدمیه که عمه رو بسوزونه و بهش تا صبح محل نزاره ؟ @tafakornab @shamimrezvan ○°●○°•°♡◇♡°○°●°○
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○ " "بر اساس داستان واقعی و پنجم ✍ بخش سوم 🌹دیگه صدایی نمی اومد سه تایی منتظر ایرج بودیم که اومد بالا لبخند تلخی زد و گفت نگران نباشین به مامان قرص دادم خوابید شما هم برین بخوابین … خواهر خوشگلم تو اصلا بهش فکر نکن چیزی نبود ، زود رفت تو اتاقش تورج بی خودی سر و صدا می کرد …….. و رو کرد به من و گفت : ببخشید اذیت شدی ….گفتم چه حرفیه تو همه ی خونه ها هست پیش میاد دیگه … حمیرا ساکت بود و هنوز می لرزید ….ایرج بغلش کرد وسرشو گرفت روی سینه اش و نوازش کرد …. به من گفت شب بخیر و هر سه نفر رفتن … ایرج باهاش رفت تو اتاق و درو بست منم رفتم توی تختم….. 🌹قبلا چند بار دیده بودم که عمه و علیرضا خان دعوا می کنن ولی هرگز به این شدت نبود ولی از صدمه روحی که بچه دیده بودن فهمیدم که اوضاع خیلی بدتر از اونی بوده که من فکر می کردم …صبح به عادت همیشه بیدار شدم …. رفتم پایین ولی کسی نبود مرضیه گفت ایرج و علیرضاخان رفتن و بقیه خوابن …. یک چایی خوردم و به مرضیه گفتم : امروز من نهار درست می کنم … و مشغول شدم ..هر کاری که هر روز عمه می کرد انجام دادم ساعت یازده شد ولی کسی بیدار نشده بود راستش برای عمه نگران بودم یک سینی آماده کردم و یک لیوان چایی ریختم و رفتم پشت در اتاق عمه در زدم زود جواب داد معلوم بود بیداره گفتم عمه جون بیام تو اجازه هست …. 🌹گفت تویی ؟ بیا ….بیا در بازه …. رفتم تو … دستشو گذاشته بود زیر سرش و یک ور طرف پنجره خوابیده بود پرسید چی می خوای عمه …. رفتم جلو و گفتم براتون صبحانه آوردم.. یک کم نیم خیز شد و گفت : دستت درد نکنه ولی میل ندارم … گفتم شما اول به اون نگاه کنین فکر کنم اشتها پیدا می کنین …بلند شد و بالش رو کشید بالا و بهش تکیه داد منم سینی رو گذاشتم و رفتم یک بالش دیگه رو فرو کردم روی اون تا راحت تر بشینه …. 🌹بعد سینی رو گذاشتم رو پاش یک کم عسل به عادت خودش ریختم توی چایی شو هم زدم و دادم دستش …. چند جرعه خورد …مثل اینکه احتیاج داشت و گلوش خشک شده بود نفس عمیقی کشید و گفت : دستت درد نکنه ..خوب بود ولی همین بسه بعدا یک چیزی می خورم اینو ور دار ….. گفتم : بزارین خودم چند تا لقمه بهتون بدم فکر کنین من مادرتون هستم و شما چند دقیقه میشین بچه ی من …. و یک لقمه درست کردم و به زور بهش دادم خند ه ی بی مزه ای کرد و گفت : پس حمیرا رو هم همین طوری رام کردی ؟ 🌹گفتم این حرفا چیه من همچین قصدی نداشتم به خدا عمه یک جریانی بود که اصلا دست من نبود ، نمی دونم این چیزایی که تازگی برام پیش میاد همه ناگهانی و بی اختیاره حالا چرا نمی دونم ولی منو خیلی به فکر میندازه ….گفت حتما انتظار نداشتی که من و علیرضا این طوری دعوا کنیم ….. 🌹گفتم : نه بابا همه ی زن و شوهر ها دعوا می کنن مگه میشه بالاخره چندین سال با هم زندگی کردن همین میشه دیگه …..تکیه داد به بالش و آه عمیقی از ته دلش کشید و ذل زد به پنجره بعد گفت : خوب گوش کن چی بهت میگم …با مردی ازدواج کن که مثل تو فکر کنه ولی اگر نکرد سعی نکن اونو عوض کنی .. مردا عوض نمیشن … بدتر میشن …. من می خواستم برای خانواده ام و برای آینده ی بچه ها و آرامش اونا تلاش کنم و عادت های بد علیرضا رو از سرش بندازم ….. اول ها فکر می کردم خوب یک مدتی مبارزه می کنم درست میشه نشد….. بدتر شد … بعد دیدم تو این راه دارم نابود میشم ….بچه ها دارن صدمه می بینن این بود … 🌹افسوس هر چی تلاش کردم نتیجه ی عکس داد …. دیگه حالا هم من و هم بچه ها از پا افتادیم ولی اون هنوز داره کار خودشو می کنه و به هیچ عنوان زیر بار نمی ره که داره اشتباه می کنه میگه من مَردَم و حق دارم …. نمی تونم درکش کنم قماربازی ، شراب خواری و زن بارگی حق کدوم مرده چطوری؟ و کی؟ این حق رو به اونا داده که زن بگیرن بچه درست کنن و بعد باهاشون مثل حیوون رفتار کنن ….تو نکن از اول چشمتو باز کن و مردی رو انتخاب کن که نخوای عوضش کنی …. اگر کردی ؟ خودتو فنا نکن ….. 🌹من تو این راه استخونم شکست غروم لگد مال شد و زندگیم تباه …..همه فکر می کنن من چقدر خوشبختم چون پول دارم؛ راننده دارم, ماشین دارم ….. ولی من همیشه به زندگی مامان تو غبطه خوردم … کاش یک لقمه نون بخور و نمیر داشتم ولی آرامش تو زندگیم بود ….حمیرا رو ببین …. این طوری نبود ، تورج اینقدر عصبی نبود …..ایرج چون از همه عاقل تره از همه بیشتر رنج می بره سنگ زیر آسیاب ما شده ولی خدا از دلش خبر داره …. @tafakornab @shamimrezvan ○°●○°•°♡◇♡°○°●°○
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○ " "بر اساس داستان واقعی و ششم ✍ بخش اول 🌹گفتم : ببین عمه چه بچه های خوب و پاکی داری ، همشون یک جوری معصوم و مهربونن … خودت دقت کن …دلت می خواست یکی شون مثل هادی باشه…اگر حمیرا بگه آخ دوتا شون مثل پروانه دورش می چرخن یا برای شما؛ حتی برای من همین طورن … ایرج رو حرف پدرش حرف نمی زنه خوب اینا نعمته شما چرا به قول خودت دیگه بی خیال علیرضا خان نمیشی …. گفت : آره راست میگی ولی تو که نمی دونی؛ جریان چیز دیگه اس ……. صدای در اومد و حمیرا اومد تو … راستش من اول ترسیدم که منو اونجا ببینه یک چیزی بهم بگه ولی یک راست رفت توی تخت عمه و دستشو انداخت دور شکم اونو خودشو بهش چسبوند عمه بغلش کرد و بوسیدش و گفت : بازم اذیتت کردیم آره ؟ حمیرا هیچی نگفت فقط بیشتر خودشو لوس کرد و سرشو توی سینه ی عمه فشار داد و چشمهاشو خمار کرد …. پشت سرش تورج اومد با لباس راحتی منو که دید گفت: اوه ببخشید توام اینجایی… خوب توام دیگه باید عادت کنی, فکر نمی کردم اینجا باشی…….. اونوم رفت تو تخت و کنار حمیرا خوابید و دستشو از اونجا رسوند به عمه … و گفت : رویا خانم این روی ما رو هم ببین … وقتی خرس گنه ها بچه می شوند ما اینجوری هستیم شب می زنیم و لت و پار می کنیم صبح میریم تو بغل هم و قربون صدقه ی هم میریم …….. وقت کتک زدن پدر و مادر هم نمیشناسه من و حمیرا مامور زدنیم بابا لنگ دراز مامور ماست مالی کردن ….. الان چون تو عضوی از این خونواده شدی کردیمت مامور دلجویی هی بری دست سر این بکشی باز بری دست سر اون بکشی تا خدا چی بخواد ….. حمیرا فشارش داد و گفت برو پایین.. برو …. بدم میاد ازت برو از راه نرسیده چشمشو از خواب باز نکرده دری وری میگه …. تورج گفت میشه صبحونه ی منم بیاری اینجا خیلی می چسبه … گفتم آره الان برات چایی میارم اینجا هم همه چیز هست و بلند شدم ولی عمه اعتراض کرد که نه ..نرو چه کاریه خجالت بکش تورج … ولی من رفتم و برای حمیرا طبق معمول یک لیوان شیر و برای تورج یک لیوان چایی آوردم و مقدار دیگه ای نون گذاشتم توی سینی…….. اونا هنوز داشتن با عمه شوخی می کردن و سینی رو توی تخت از من گرفتن و با میل صبحانه خوردن …عمه گفت آخه توی تخت جای این کاراس ؟ توام کار یادشون دادی؟ ….. من داشتم از اتاق میومدم بیرون که تلفن زنگ زد عمه دستشو دراز کرد و گوشی رو بر داشت …. گفت : سلام مادر خوبم …مرسی عزیزم توام دیشب اذیت شدی …(من فهمیدم ایرجه خوب پام سست شد حتی مکالمه ی اون با یکی دیگه برام مهم بود )ولی چاره نداشتم و رفتم بیرون …. که عمه صدا کرد رویا تلفن رو بر دار ایرج با تو کار داره …. من که تمام هوش و حواسم دنبال ایرج بود نفهمیدم چطوری خودمو رسوندم به تلفن …. با هیجان گفتم : سلام….. گفت سلام می خواستم ازت بخوام اگر دوست داری بعد از امتحانت جایی بری من می برمت …. یعنی فکر کردم ….شاید دلت بخواد جایی بری … اگر این طوره من هستم بعد از ظهر بیکارم … خوب می تونم ببرمت اگر دلت می خواد …….. من دستپاچه شده بودم گفتم: آخه زحمتت میشه …. با خوشحالی گفت نه حاضر شو من ساعت پنج میام با هم بریم …………. مثل احمق ها پرسیدم به عمه چی بگم؟ گفت:چی می خوای بگی ؟ خوب بگو با ایرج میرم جایی مگه چه اشکالی داره ؟ گفتم باشه حاضر میشم …. ولی وقتی گوشی رو گذاشتم از حماقت خودم عصبانی شدم نباید اون سئوال رو می کردم انگار می خواستم با اون یواشکی برم بیرون خیلی بد شد حالا اون در مورد من چی فکر می کنه ؟ … صدای خنده از اتاق عمه میومد تو این خونه همه چیز با لحظه ها عوض می شد ……. نهار حاضر و آماده برای عمه لذت خاصی داشت هی می خورد و تعریف می کرد و از اینکه یک روز راحت بوده خوشحال بود و خیلی تعجب کردم وقتی عمه برای علیرضا خان به هوای اینکه خورش بادمجون دوست داره کنار گذاشت ….. دلیلشو متوجه نبودم اگر با هم قهر بودن و شب قبل دعوای به اون سنگینی کرده بودن الان چطور دلش میاد براش غذا نگه داره و به فکرش باشه ………. @tafakornab @shamimrezvan ○°●○°•°♡◇♡°○°●°○
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○ " "بر اساس داستان واقعی و ششم ✍ بخش دوم 🌹بعد از نهار صبرکرم تا عمه تنها بشه می دونستم اگر تورج بفهمه می خواد با ما بیاد …. بعد گفتم : می دونین عمه جون ، ایرج بهم گفت ببرمت خونه ی مینا تا ازشون تشکر کنم اشکالی نداره ؟ گفت : نه چه اشکالی خوب کاری کردی حتما یک گل یا شیرینی بخرین … دست خالی نرین ….. گفتم پس برم تلفن کنم ببینم امشب خونه هستن یا نه ….. 🌹خودمو رسوندم تو اتاقم از ذوق نمی دونستم چیکار کنم لباسهامو زیر ورو کردم دلم لباس نو می خواست مدتها بود با همون لباسهایی که عمه خریده بود سر می کردم …. تصمیم گرفتم یک روز با مینا برم و از بانک پول بگیرم و برای خودم لباس بخرم ……… یک ساعت طول کشید تا آماده شدم ولی هنوز ساعت چهار بود و من باید منتظر می شدم اگر سرو کله ی تورج پیدا می شد حتما با ما میومد .. احساس می کردم ایرج می خواد امشب از من خواستگاری کنه … نمی دونم چرا ولی از لحنش اینو فهمیده بودم و می دونستم اگر اون این کارو بکنه هیچ کس مخالفت نمی کنه … خودمو کاملا برای این آماده کرده بودم جلوی آئینه کلی تمرین کردم ….. نه ایرج خان من می خوام درس بخونم …. نه ، نه ، احمق اونوقت اگر صبر کرد چیکار می کنی ؟ نه بزار این طوری میگم …. منم به شما خیلی علاقه دارم ولی فکر نمی کردم الان از من خواستگاری کنین … نه اینم بده …. میگم ، وای توام منو دوست داری نفهمیده بودم …ای رویا گمشو با این حرف زدنت …. نه باید این طوری بگی …. آهان میگم …. 🌹می دونستم که توام عاشق منی از نگاهت فهمیده بودم … حالا تا نتیجه ی کنکور صبر کن …. ای وای نه این حرفا چیه می زنی رویا تو اصلا بلد نیستی چی بگی اگر رفت و پشت سرشم نگاه نکرد حقته …. از این فکر دلم شدت گرفت … نشستم روی تخت و آه عمیقی کشیدم … پس اگر ازم خواستگاری کرد چی بگم ؟ ولش کن هر چی پیش اومد ….. اصلا چرا به عمه نگفته ؟ ….. خوب شاید می خواد اول نظر منو بدونه …. 🌹اونقدر با خودم کلنجار رفتم ، تا صدای بوق ماشینشو شنیدم و قلبم فرو ریخت و خودمو رسوندم پشت پنجره … دستشو از شیشه ی ماشین آورد بیرون و تکون داد …نفسم داشت بند میومد … زود رفتم پایین که دیدم تورج و حمیرا تو حال نشستن و تلویزیون تماشا می کنن … تورج با تعجب پرسید کجا می خوای بری ؟ گفتم میرم خونه ی مینا تا از پدر و مادرش تشکر کنم …. 🌹گفت صبر کن منم میام الان حاضر میشم …عمه گفت : نمی خواد همه برین ایرج خودش می بره و میاره تو می خوای بری چیکار؟ … گفت: واقعا؟ با ایرج میری ؟خیلی خوب منم میام تو ماشین می شینم …عمه گفت : نه تو باش پیش ما, باباتم اومده…… چیزی پیش نیاد الان اوقاتش تلخه …تو برو جلو از دلش در بیار نزار کینه کنه ….. 🌹تورج گفت : مثلا کینه کنه چی میشه؟ حالا من برم از دلش در بیارم ؟ خوبه والله…… همون موقع علیرضا خان اومد.. اخماش تو هم بود؛؛ همه سلام کردیم زیر زبونی جواب داد و بدون اینکه به کسی نگاه کنه رفت تو اتاقش ….تورج گفت ببخشید رویا من باشم بهتره تو برو زود بیا …… با دستپاچگی گفتم : اشکالی نداره خودتو ناراحت نکن ، جایی نمیریم که ؛؛الان بر می گردیم ….. و با سرعت رفتم بیرون ایرج تو ماشین منتظر بود … @tafakornab @shamimrezvan ○°●○°•°♡◇♡°○°●°○
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○ " "بر اساس داستان واقعی و ششم✍ بخش سوم 🌹سوار شدم و برای اولین بار جلو نشستم پهلوی اون ! … گفتم:سلام.. گفت :سلام خوبی؟ خیلی دیر نگردم که… گفتم: نه ، نه ، زودتر هم اومدی … تو خوبی دیشب نخوابیدی حالام که باید استراحت می کردی منو می بری … گفت :نه بابا من به زیاد خوابیدن عادت ندارم …. تو چی خوب خوابیدی ؟ گفتم منم مثل تو عادت به زیاد خوابیدن ندارم …. پرسید خوب نگفتی کجا می خوای بری ؟ گفتم راستش باید برم خونه ی مینا تا از سوری جون و آقای حیدری تشکر کنم و یک چیز دیگه ام می خوام ولی روم نمیشه بگم شاید مسخره ام کنی …. گفت : نه بگو چرا مسخره ات کنم این چه حرفیه …. بگو …کنجکاو شدم ببینم می خوای کجا بری ؟ 🌹گفتم: دلم برای فرید تنگ شده پسر هادی تا هوا تاریک نشده یک سر بزنم شاید بتونم ببینمش .. اعظم بیشتر عصر ها میره خونه ی مادرش و سر شب که هادی بر می گرده میاد خونه ..می دونم دوره ولی اگر زحمتت نیست خیلی دلم براش تنگ شده می خوام ببینمش حتی از دور ..حتما تو این چند ماه خیلی بزرگ شده …… نگاهی به من کرد و لبخندی زد و پرسید …. راستشو بگو نکنه دلت برای هادی تنگ شده؟ ….. 🌹گفتم نه بابا غلط بکنم بسه دیگه…. به خدا دلم برای فرید تنگ شده ولی اگر سخته نرو ناراحت نمیشم . گفت : نه عزیزم میره فقط بگو کدوم طرفه ….. از لحن مهربون و گرمش قلبم فرو ریخت …. عاشقش بودم و هر حرکت اون برای من دنیایی از تعریف بود … آدرس دادم ولی به تنها چیزی که فکر می کردم کلمه ی عزیزم بود که از اون شنیده بودم آخه این اولین بار بود و برای من هم معنای خاصی داشت ……. کنار هم نشسته بودیم و حرف می زدیم ولی هر دوی ما احساس همدیگر رو درک می کردیم …. می دونستم اونم مثل منه ایرج کسی نبود که بتونه احساسه شو پنهون کنه … من هر لحظه منتظر بودم که به من بگه چقدر دوستم داره ….. 🌹هوا هنوز تاریک نشده بود که ما به خونه ی هادی رسیدیم کمی دورتر نگه داشتیم ……… امیدوار بودم که اعظم بیاد تا من فرید رو ببینم ….. با خودم می گفتم اگر اومد که چه بهتر اگر نیومد خوب من با ایرج هستم و خوشحالم ……….ولی این خوشحالی پایدار نبود … نگاه کردن به اتنهای خیابونی که لحظات سخت و بدی رو گذروندم منو یاد روزی انداخت که حسین برادر اعظم یقه ی منو تو حیاط گرفت ، وای خدا جون اگر بلایی سرم آورده بود؟؟؟ و به قول اون مجبورم می کردن زنش بشم؟؟ و یاد روزهایی که با چه بدبختی توی کوچه می موندم تا هادی بیاد افتادم و حالم به طور کلی منقلب شد اصلا یادم رفت که ایرج پیشم نشسته لبهام بهم می خورد و دگرکون شده بودم بغض کردم و از اومدنم پشیمون شدم … ایرج پرسید : حالت خوبه رنگ از روت پریده …. 🌹گفتم ببخشید پشیمون شدم لطفا….لطفا زود از اینجا بریم ….. بریم تو رو خدا منو از اینجا ببر خیلی بد بود نمی تونی تصور کنی چی به من گذشته …. فورا روشن کرد و دور زد ولی دیدم که اعظم و فرید دارن میان بیشتر از اینکه از دیدن فرید خوشحال بشم از دیدن اعظم منتفر شدم ….. وقتی از جلوی اونا رد شدیم گفتم اینا بودن .. و بالافاصله بغضم ترکید و زدم زیر گریه … ایرج حیرت زده برگشت ولی دیگه اونا پشتشون بود و ما از کنارشون رد شده بودیم ولی یک نظر فرید رو دیدم بزرگ شده بود …. ولی از کار احمقانه ای که کرده بودم از خودم بدم اومده بود …… من حالم واقعا بد بود و دلم نمی خواست حرف بزنم ولی ایرج یک ریز می گفت چی شده ؟؟ چرا این طوری شدی ؟ گفتم : یک کم صبر کن آروم بشم از اول برات تعریف می کنم تا بدونی چرا این طوری شدم …….. 🌹احساس صمیمتی که با ایرج داشتم و میل به گفتن چیزایی که تو دلم مونده بود و به کسی نگفته بودم باعث شد از اول همه چیز رو تعریف کنم …. همه چیز رو حتی جریان حسین رو گفتم تا بدونه چرا از دیدن اون خونه این قدر منقلب شدم ….. و متوجه نبودم دارم با روح و روان ایرج چیکار می کنم یک مرتبه دیدم از عصبانیت به خودش می پیچه؛؛ رگ گردنش بلند شده بود با دو دستشش فرمون و فشار می داد … @tafakornab @shamimrezvan ○°●○°•°♡◇♡°○°●°○
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○ " "بر اساس داستان واقعی و ششم ✍ بخش چهارم 🌷گفت : خوب شد اینا رو زودتر به من نگفته بودی و گرنه اونشب هادی رو کشته بودم ….بی شرف ….( زد روی فرمون ماشین ) آخه چطور دلش اومد این کارو با تو بکنه ….من اگر کسی بخواد به تو نگاه چپ کنه نمی تونم تحمل کنم اونوقت اون برادر تو بود ، مگه میشه ؟ باورم نمی شه فکر می کردم که شالاتان باشه ولی بی غیرت و بی همه چیز دیگه فکر نمی کردم … گفتم : خوب تو خودتو ناراحت نکن کاش بهت نمی گفتم ……. 🌷 داد زد نه باید زودتر بهم می گفتی تا حسابشو می گذاشتم کف دستش وقتی اومده بود تو بیمارستان گردن کلفتی می کرد من کوتاه نمیومدم می دونستم باهاش چیکار کنم …. ای داد بی داد ببین با تو چیکار کرده ؟ ای خدا کاش الان جلوی دستم بود به خداوندی خدا ناکارش نمی کردم ولش نمی کردم …….. عزیزم فراموش کن…… دیگه هم نمی خواد فرید رو ببینی هرگز نمی زارم چشمت به اونا بیفته … من خودم تا آخر عمرم مواظبت هستم دیگه ، خوای بیای با هم یک کیک بخریم ….برای خونه ی مینا …. گفتم : عمه بهت گفت؟ 🌷جواب داد نه خوب نمیشه که دست خالی بریم ….سرمو تکون دادم و با هم رفتیم اون دوتا کیک گرفت و دوتا بستنی نونی و برگشتیم تو ماشین …با خوردن اون بستنی حالمون کمی بهتر شد و تونستیم خودمون رو جمع و جور کنیم و بریم خونه ی مینا ….. خواهر کوچیک مینا در باز کردو سریع بقیه رو خبر کرد ایرج تو ماشین نشسته بود آقای حیدری رفت بیرون و تعارف کرد ….همه با هم رفتیم تو … 🌷مینا هی به من چشم و ابرو میومد… دلش می خواست بدونه چی شده … …سوری جون دستپاچه پذیرایی می کرد برامون زیر دستی گذاشتن و چایی آوردن و فورا برای ما از همون کیک آورد … من گفتم … به خدا هر وقت که یادم میفته اون روز چقدر به شما زحمت دادم خیلی ناراحت میشم …اون روز برای من سوء تفاهم شده بود و اشتباه کرده بودم و مثل اینکه خیلی شما رو اذیت کردم ….و شرمنده ی شما شدم ببخشید تو رو خدا ……. 🌷سوری جون و آقای حیدری خیلی لطف کردن و ساعتی با اونا نشستیم …… ایرج خیلی گرم و مهربون با اون صحبت می کرد ……….. با خودم می گفتم مگه میشه یک آدم اینقدر بی عیب باشه من حالا تو تمام لحظات زندگی با اونا بودم و می دیدم که به چیزی تظاهر نمی کنه ….. همین طور که با آقای حیدری حرف می زد تو دلم گفتم … عاشقتم …. 🌷از اونجا که اومدیم بیرون خودمو آماده کرده بودم تا حرفای ایرج رو بشنوم پس تصمیم گرفتم دیگه پر حرفی نکنم تا اون بتونه حرف دلشو به من بزنه ….ولی اونم ساکت شده بود فقط گه گاهی به من نگاه می کرد و لبخندی می زد …. پرسیدم چرا ساکتی ؟ گفت : خوب چی بگم فکرم هنوز مشغوله خیلی ناراحتم و هنوز کارای هادی یادم نرفته راستشو بگم دلم چی می خواد ؟ گفتم چی ؟ گفت : دلم می خواد الان برم در خونه شون و بکشمش بیرون و تا می خوره بزنمش … 🌷گفتم :واقعا ؟ تو این کارو می کنی …..گفت نه البته که نه فقط دلم می خواد…… فکر کنم این طوری راحت میشم ….. تا کی نمی دونم ….ولی این کارو یک روز می کنم …تو کار دیگه ای بیرون نداری ؟ جایی نمی خوای بری ؟ گفتم نه خوبه بریم خونه عمه دلواپس میشه …… موقعی که از ماشین پیاده می شدیم به من گفت : رویا جان کیک رو شما ببر … چنان قندی تو دلم آب کردن که گفتی نیست احساس کردم دیگه با هم یکی شدیم و منو و اون برای همه کیک خریدیم و آوردیم چقدر برام شیرین بود….. 🌷من زود تر اومدم تو تا ایرج ماشین رو گذاشت و اومد کمی طول کشید…. هیچ کس نبود …انگار هر کسی تو اتاق خودش بود … بیشتر وقت ها اون خونه همین طور بود….. کیک رو بردم گذاشتم تو یخچال … مرضیه داشت سبزی خورد می کرد پرسیدم عمه کجاس ؟ گفت تو اتاقش بچه ها هم بالان علیرضا خان هم رفته بیرون….تو دلم گفتم وای پس امشب هم مکافات داریم .. @tafakornab @shamimrezvan ○°●○°•°♡◇♡°○°●°○
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○ " "بر اساس داستان واقعی و هفتم ✍ بخش اول 🌷منم می خواستم برم بالا ولی دست , دست کردم تا ایرج برسه …. پرسید چقدر سوت و کوره بقیه کجان ؟ گفتم تو اتاقاشون …ولی علیرضا خان رفته بیرون … دستشو زد بهم که ای وای چرا این نمی تونه خودشو نگه داره …. واقعا داره حوصله ی منو سر میبره ، فکر کنم لج کرده رفته؛؛ آخه خیلی لجبازه تو نمیشناسیش آدم خوبیه ها ولی نمی دونم چرا این کارا رو می کنه ….. خیلی خوب تو برو به کارت برس منم به مامان سر بزنم ببینم چیکار می کنه …. من رفتم بالا و کارامو کردم و وضو گرفتم و وایسادم سر نماز ..هنوز نمازم تموم نشده بود که مرضیه همه رو صدا کرد برای شام ….. من نمازم طول کشید و دیرتر از همه رسیدم .. تورج تا چشمش افتاد به من گفت : می دونستم بهت یک شام نمی ده اون عادت داره خشک , خشک , آدم رو میبره و میاره شرط می بندم آبم بهت نداده ….. 🌷گفتم: شرط رو باختی چون بستنی خوردیم … ایرج گفت شرط رو برده چون بهت آب ندادم … آخه برای شام که نرفته بودیم بعدم بدون شما ها نمیشد حالا همه با هم میریم….. حمیرا گفت : نه تو رو خدا همون دیشب رفتیم بسه … از دماغمون در اومد ….. اوقات عمه طبق معمول که علیرضا خان می رفت بیرون تلخ بود و حوصله نداشت برای همین زود رفت به اتاقش ما هم یکی یکی رفتیم بالا ….. در واقع اخم و ناراحتی عمه روی همه ی ما اثر می گذاشت ……… نیم ساعتی تو اتاقم موندم ولی دلم برای عمه شور می زد و فکر می کردم اگر برم پیشش خیال خودم راحت تره این بود که با خوم گفتم یک سر بهش می زنم اگر بیدار بود می مونم اگر نبود برمی گردم … با این فکر راه افتادم داشتم از پله می رفتم پایین که حمیرا منو صدا کرد….؛؛ کجا میری؟ آهسته گفتم : میرم پیش عمه … 🌷گفت صبر کن منم بالشم رو بر دارم با هم بریم… گفتم منم بر دارم ؟ … همین طور که داشت میرفت بلند گفت :آره……….. منم بر گشتم و بالشم رو برداشتم ومنتظر شدم تا بیاد فکر کنم زیادی سر و صدا کرد چون ایرج و تورج هم اومدن بیرون اونام دنبال ما راه افتادن و همه با هم رفتیم به اتاق عمه …. تورج آهسته در زد عمه پرسید کیه …. تورج در و باز کرد و بلند گفت حمله ی بچه ها شکوه خانم …… بیدارین؟ …. و خودشو انداخت تو اتاق و پرید رو تخت و شکم عمه رو قلقلک داد و گفت : شکوه خانم بچه های نازنینت شیر می خوان تا نخورن خوابشون نمی بره ..و شروع کرد ادای گریه ی نوزاد رو در آوردن …و به شوخی یقه ی عمه رو گرفته بود که باز کنه و شیر بخوره … عمه هم می خندید هم کلافه شده بود ، ایرج پاهای اونو گرفته بود و می کشید تا عمه رو از دستش خلاص کنه من برای اینکه تورج رو ساکت کنم گفتم می خوام کیک بیارم بخوریم…. همه مایل بودن و من رفتم و کیک رو با زیر دستی آوردم ….. 🌷اومدم که کیک رو ببرم تورج پرسید تولدت چه روزیه رویا ؟ گفتم می خوای چیکار ؟ تولد تو چه موقع اس گفت من بیستم بهمن … گفتم حمیرا جون شما کی هستین …. گفت : من ده آبان … و نگاهی به ایرج کردم و پرسیدم و شما ؟ گفت : حدس بزن گفتم : خوب باید بین الان تا اسفند باشه چون تو این مدت که من اینجام نبوده پس آبان و بهمن که نیست شاید مهر باشی گفت: نه دوم شهریورم حالا تو بگو ………… همین طور که کیک ها رو می گذاشتم تو بشقاب گفتم تولد من روزی بود که رفتم خونه ی مینا شانزدهم فروردین …. تورج گفت : ای وای … من گفتم چرا اینقدر ما در لت و پار کردن افراط کردیم نگو تولدت بوده می خواستیم سنگ تموم بزاریم …خیلی خوب تولدت مبارک ……. ولی ایرج رفته بود تو هم. 🌷حمیرا هم یک جوری بهم ریخت ولی با خوردن کیک و حرفای تورج بازم شروع کردیم به خندیدن …. عمه گفت : خوب کیکتون خوردین حالا برین اتاقتون می خوام بخوابم … حمیرا رفت کنار عمه رو تخت و به منم گفت بیا سه تایی جا میشیم … تورجم رفت و چند دقیقه بعد با چند تا پتو و بالش اومد و اونا رو پهن کرد رو زمین و گفت من و ایرج هم همین جا می خوابیم حالا شکوه خانم جرات داری دعوا مرافه راه بنداز این بار ما چهار تا هر دوتون می زنیم تا دفعه ی آخرتون باشه ، عمه می خندید. ولی من می دیدم که عمق نگاهش غم داره و چشمش به ساعته … @tafakornab @shamimrezvan ○°●○°•°♡◇♡°○°●°○
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○ " "بر اساس داستان واقعی و هفتم✍ بخش دوم 🌹چراغ رو خاموش کردیم ولی تورج هنوز حرف می زد که یک دفعه در باز شد و علیرضا خان اومد تو …. و چراغ رو روشن کرد …. یک نگاهی به ما کرد و با تعجب گفت : کی به شماها گفته پیش زن من بخوابین این جا چیکار می کنین؟ چرا فرماندهی رو اشغال کردین زود ..جای منو خالی کنین که من باید پیش زنم بخوابم یالا … تورج بلند شد که زود از اتاق بره ولی علیرضا خان دستش رو گرفت و گفت : خوب گردن کلفتی می کنی یادت باشه … تورج گفت : در مقابل شما گردن ما از مو هم باریک تره بابا … و رفت بیرون ما هم دنبال اون شب به خیر گفتیم و رفتیم بالا ……. 🌹دو روز بعد نزدیک ظهر من تو آشپزخونه داشتم به مرضیه خانم کمک می کردم که تورج از بیرون اومد سلام کرد و یک لیوان آب خورد و گفت رویا میای با من بعد از ظهر بریم بیرون می خوام باهات حرف بزنم …. پرسیدم چیزی شده ؟ گفت : حالا تو بیا بهت میگم …میای؟ گفتم باشه چه ساعتی ؟ گفت هر وقت تو بگی … گفتم نه بگو من کاری ندارم هر وقت بگی حاضر میشم … باشه هر وقت از خواب بیدار شدی بزن به درِ اتاقم حاضر میشم میریم. گفتم : نه ، ساعت پنج خوبه گفت باشه منم حاضر میشم …. 🌹عمه که اومد بهش گفتم می دونی تورج چش شده ؟ یک کم بهم ریخته شده و به من گفت می خواد با من حرف بزنه … می خواد باهاش برم بیرون صحبت کنیم ….. عمه لبخند معنی داری زد و گفت :نمی دونم والله از تورج هر چی بگی بر میاد لابد حرف مهمی می خواد بزنه که می خواد تو رو ببره بیرون …. پرسیدم واقعا ؟ یعنی چی می خواد بگه؟ گفت : حالا برو معلوم میشه ……. ساعت پنج قبل از اینکه ایرج بیاد من حاضر شدم تا با تورج برم بیرون دنبالش گشتم نبود تا دیدم از جلوی ساختمون بوق می زنه …. با سرعت از خونه خارج شدیم و پیچید تو خیابون پهلوی و رفت بطرف بالا بدون اینکه حرفی بزنه می رفت …. 🌹ازش پرسیدم : خوب چرا ساکتی ؟ چی می خواستی بگی ؟ گفت من این طوری نمی تونم بگم باید مقدمه چینی کنم ، پس صبر کن می برمت یک جایی که تا حالا نرفتی بعد بهت یک چیزی میدم بخوری که تا حالا نخوردی و بهت یک چیزی میگم که تا حالا نشنیدی !!!! ولی قول نمی دم خوشحال بشی …. نمی دونم شایدم دوست داشته باشی که من امیدوارم این طور باشه …خوب حالا صبر کن تا برسیم ….. چند دقیقه بعد کنار یک کافه تریا نگه داشت چراغ های کم نوری داشت و بیشتر جوون ها دو تا دوتا روبروی هم نشسته بودن و بهم نگاه می کردن رفتیم تو. فضای رومانتیک و شاعرانه ای داشت .. دو نفر صندلی های ما رو کشیدن تا ما بشینیم یک نفر منو داد … و یک نفر دیگه سرویس گذاشت…. گفتم : حالا تو چی می خوای بگی که منو آوردی اینجا ؟ گفت : نه همین حرف رو چند روز پیش تو اتاقت می خواستم بزنم از اون روز هر وقت خواستم بگم یکی موی دماغ شد فکر کردم بیام بیرون بعد گفتم بیارمت اینجا تا اینجا رو ببینی من با دوستام اغلب میام….. @tafakornab @shamimrezvan ○°●○°•°♡◇♡°○°●°○
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○ " "بر اساس داستان واقعی ؟ و هفتم ✍ بخش سوم 🌹پرسیدم : با دوست دختر ؟ گفت هم دختر هم پسر با بچه های دانشگاه میایم یک چیزی می خوریم و استراحتی می کنیم …. چی می خوری ؟ می خوای خودم انتخاب کنم ؟ گفتم آره اون چیزی که گفتی تا حالا نخوردم رو بگو بیاره …. خوب شروع کن ببینم چی می خوای بگی که اینقدر مهمه …. تورج اول سفارش داد و بعد روبروی من نشست و ساکت شد احساس کردم یک کم بلاتکلیفه پرسیدم مسئله ی مهمی باید باشه که تو این طوری می کنی ؟ 🌹گفت راستش آره ….هر چی فکر کردم دیدم باید به تو اول بگم …(یک کم جا بجا شد مثل اینکه نمی دونست از کجا شروع کنه ) یک دفعه یاد حرف مینا افتادم اون می گفت تورج تو رو دوست داره و این برای من خیلی بد بود یک آن می خواستم از اونجا فرار کنم تا چیزی که ممکنه اون به من بگه رو نشنوم …… ادامه داد ببین … راستش نمی دونم از کجا شروع کنم …. میشه اول یک کم درد دل کنم بعد بگم ….. 🌹گفتم : آره خوب اگر دوست داری منم خیلی مایلم گوش کنم ….(ولی دست و پام داشت می لرزید با خودم گفتم اگر احساس کردم می خواد چنین چیزی رو به من بگه زیر بار نمی رم و نمی زارم حرفشو تموم کنه) ……. خوب حتما تا حالا فهمیدی که من الکی خوشم؛؛ خودمو سر گرم می کنم… تنها کسی که روش حساب می کنم در واقع ایرج اون همه ی زندگی منه اگر بگه بمیر میمیرم … خوب بقیه رو هم دوست دارم ولی از هر کدوم یک جوری دلخورم مخصوصا از بابام خودت دیگه فهمیدی نمی خوام وارد اون بحث بشم من آرزو داشتم که خلبان بشم نگذاشتن نقاشی کشیدم مسخره کردن دانشگاه قبول شدم رشته ی منو نپسندیدن …. ولی حالا می خوام زندگیمو خودم اتنخاب کنم … دیگه نمی زارم کسی سد راهم بشه باید به آرزوم برسم …….. من گوش می کردم و هنوز نمی دونستم اون می خواد چی بگه! 🌹گفتم : خوب آرزوت چیه ؟ گفت : اگر بدونی چیکار کردم؟ توی خونه بمب منفجر میشه تو باید کمکم کنی اگر نه از پسش بر نمیام …. من توی بهمن ماه رفتم و اسممو برای دانشگاه خلبانی یعنی افسری نوشتم امتحان دادم و قبول شدم از آخر این ماه میرم آموزشی و لباس می پوشم اگر بابا و مامانم یا حتی ایرج بفهمن غوغا راه منیدازن …. می خوام پشتم باشی … بعد دستشو گذاشت روی سینه شو گفت آخیش گفتم بالاخره ….. منم همین کارو کردم و گفتم آخیش بالاخره گفتی تورج به خدا جون به لبم کردی هزار تا فکر کردم باور کن خیلی تحمل کردم که بهت چیزی نگفتم این که چیز مهمی نبود ….. گفت : تو نمی دونی علیرضا خان اگر بفهمه نمی زاره که برم برای همین مخفی کردم باید تا روز آخر که من میرم کسی ندونه وگرنه همه چیز خراب میشه …. پرسیدم چرا به ایرج نمیگی … گفت : بَه اون از بابا بد تره …اگر اون موافقت کنه ایرج نمی کنه هر وقت گفتم عصبانی شده و گفته اسمشو نیار … اصلا نمی زاره در موردش حرف بزنم ….. 🌹گفتم : من حالا باید چیکار کنم ؟ گفت : اول باید سه شب دیگه تو رفتن به من کمک کنی دوم بعد از اینکه رفتم ایرج رو راضی کنی اون به حرف تو گوش میده من بهتون خبر میدم کجام و چیکار می کنم … گفتم : یک چیزی بهت بگم ؟ بیا باهاشون رو راست باش این طوری نرو من بهت کمک می کنم ولی تو راستی ….. اگر من تو پنهون کاری کمکت کنم بقیه دیگه روی من حساب نمی کنن تو که اینو نمی خوای … بزار من بهشون بگم باور کن کاری می کنم جلوی تو رو نگیرن توام به آرزوت برسی ولی با اینکه اون طوری ناراحت شون کنی مخالفم … تورج خواهش می کنم برای رسیدن به خواسته هات از روی کسی رد نشو موفق نمیشی رو راست باش……. 🌹اون موقع ها که حق داشتن با تو مخالفت کنن تو هنوز بچه بودی ولی الان برای خودت مردی هستی کسی حق نداره جلوی تو رو بگیره خودت این حق رو برای خودت قائل باش … الان بیست و چهار سالته داری میری تو بیست و پنج سال یعنی چی؟ مثل پسر بچه ها رفتار کنی؟ من نمی فهمم برو مرد و مردونه وایسا بگو با اجازه ی شما می خوام این کارو بکنم یعنی باید اجازه بدین ……. گفت : می ترسم دعوا بشه …گفتم اگر می خواد بشه بزار در حضور خودت بشه فرار نکن اونوقت همیشه خودت ناراحت می مونی بیا با هم راضی شون می کنیم …. 🌹بزار اول من حرف بزنم آماده بشن بعد تو بگو مطمئن باش هر چی بشه از اینکه بی خبر بزاری و بری بهتره اون جوری هیچوقت قبول نمی کنن و همیشه ناراحتی برای همه باقی میمونه …. رفت تو فکر و گفت :آخه تو نمی دونی وقتی بابام عصبانی میشه چقدر خطر ناک میشه حتی ممکنه اون وسط تو رو هم بزنه ….. گفتم نه انشالله این طوری نمیشه اونوقت به من و تو مجوز میده که یواشکی این کارو بکنیم ولی مطمئن باش اونم آدم عاقلیه با فرهنگه اگر از راه درست وارد بشی اونوقت همه جوره حق با توس …… @tafakornab @shamimrezvan ○°●○°•°♡◇♡°○°●°○
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○ " "بر اساس داستان واقعی و هفتم ✍ بخش چهارم 🌹خیلی باهاش حرف زدم تا راضی شد ، ولی هنوز تردید داشت و منم می ترسیدم واقعا کاری بشه که اون نتونه به آرزوش برسه در عین حال نمی خواستم در کار بدی که می کنه شریک باشم …… تورج اصرار داشت که بریم شام بخوریم ولی اون بستنی مخصوصی که برای من آورده بودن برای من کافی بود و دیگه اشتها نداشتم …. تازه بهش گفتم بریم شاید همین امشب موضوع رو گفتیم ولی خواهش می کنم تا من شروع نکردم تو حرف نزن ….. احساس من نسبت به تورج جور دیگه ای شد صورت دیگه ای از اونو دیدم مصمم و به فکر آینده بدون شوخی و لودگی فکر نمی کردم اون هرگز به فکر چیزی باشه ….. وقتی رسیدیم خونه همه تو حال بودن و من ایرج رو دیدم که اصلا حالش خوب نبود و شاید با من قهر هم بود ، با تندی از تورج پرسید تا حالا کجا بودی ؟ تورج گفت : چی شده مگه داداش حرف می زدیم با هم …. برا چی دلواپس شدی ؟ جوابشو نداد و رفت نشست عمه گفت : خیلی دیر کردین آخه ما فکر کردیم نکنه اتفاقی براتون افتاده باشه … ایرج بازم با تندی گفت : بشین …بشین اینجا بگو چی شده که به رویا می خواستی بگی ؟ هر چی می خواستی بگی الان جلوی همه بگو …. تورج یک نگاهی به من کرد و گفت : آخه چیز مهمی نبود که …… بازم ایرج با همون لحن گفت : مهم بود یا نبود بشین بگو ما باید بدونیم …. راستش منم از ایرج ترسیده بودم ولی نمی خواستم مثل آدمهای گناه کار باهام رفتار بشه و متوجه شده بودم که برای همه سوء تفاهم پیش اومده و من می دیدم که طور دیگه ای به من نگاه می کنن …….. آب دهنم رو قورت دادم و با چشم به تورج اشاره کردم …. و گفتم : آره تورج می خواست یک چیزی به شما ها بگه که می ترسید باعث ناراحتی بشه پس می خواست با یکی در میون بزاره تا تصمیم بگیره چطوری عنوانش کنه این بود که رفتیم بیرون و با هم حرف زدیم مسئله فقط مربوط به خودشه و فقط می خواست با من مشورت کنه ….. این حرفا رو به خاطر ایرج گفتم و بالافاصله احساس کردم که ایرج تغییر حالت داد و پرسید خوب مگه ما غربیه ایم بگو ما که بد خواه تو نیستیم ….. علیرضا خان که تا حالا وا نمود می کرد ، تلویزیون نگاه می کنه … پرسید : کار بدی کردی ؟ گندی بالا آوردی ؟ تورج اومد حرف بزنه من بهش اشاره کردم الان چیزی نگو …. من به جای اون گفتم : راستش منم اول همین فکر شما رو کردم ولی وقتی بهم گفت نظرم نسبت بهش عوض شد فهمیدم که بر خلاف چیزی که نشون میده …خیلی به آینده و زندگیش اهمیت میده …..فقط می ترسه شما باهاش مخالفت کنین …. خودش با صدای بلند گفت: آقا می خوام برم خلبانی….دانشکده ی افسری قبول شدم … @jomalate10rishteri 👆 ○°●○°•°°○°●°○
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○ " "بر اساس داستان واقعی و هشتم‌✍ بخش اول 🌹یک دفعه همه سر جاشون میخ کوب شدن هیچ کس حرفی نمی زد علیرضا خان گلوش خشک شد ؛؛پیپ شو کوبید رو میز و گفت: بالاخره کار خودتو کردی ؟ من آخه چی بهت بگم ؟ مگه من برای خودم میگم دلم نمی خواد شغل به این خطر ناکی داشته باشی …..چقدر در مورد این با هم حرف زدیم تو مگه قبول نکرده بودی؟ …. تورج گفت : نه نکرده بودم … فقط گفتم باشه چون شما می خواستین … ولی خلبانی عشق منه می خوام برم تو دل آسمون …. خیال پرواز یک لحظه راحتم نمی زاره دوست دارم اگر نتونم برم همیشه یک چیزی تو گلوم می مونه خواهش می کنم باهام مخالفت نکنین بزارین با خیال راحت برم ازتون می خوام خودتون بهم اجازه بدین و تو کارم نه نیارین …. ایرج بلند شد در حالیکه اشک تو چشمش بود بغلش کرد و گفت داداشم ما از بس تو رو دوست داریم نمی خوایم برات اتفاقی بیفته … عمه گفت : بیا به خاطر من این کارو نکن تورج جان ، عزیزم به خاطر من …. و اشکش سرازیر شد ….. من نمی فهمیدم چرا اونا اینقدر این مسئله رو بزرگ کرده بودن خیلی ها خلبان می شدن و دلیلی نداشت که اونا نگران باشن به هر حال هیچ کدوم موافق نبودن و حتی حمیرا شدیدا باهاش مخالفت کرد ولی از آخر گفت : اگر واقعا دلت می خواد کسی نمی تونه جلوتو بگیره… تورجم در جوابش گفت آره اینم که امشب مطرح کردم به خاطر حرف رویا بود می خواستم یواشکی برم اون گفت که این کارو نکن و مرد و مردونه حرفتو بزن منم زدم پس شما هم پشیمونم نکنین و خودتون بهم روحیه بدین ، من خیلی دوندگی کردم تا تونستم برم اونجا حتی پول دادم شناسناممو کوچیک کردم … ما خیلی تعجب کرده بودیم اون از مدت ها پیش فعالیت می کرد تا خودشو تو دانشکده خلبانی ثبت نام کنه …… و هیچ کس چیزی نفهمیده بود. بالاخره همه مجبور شدن با خواسته ی اون موافقت کنن و همه با نگرانی و تورج با خوشحالی ، رفتیم که شام بخوریم ایرج خودشو به من رسوند و خم شد و آهسته در گوشم گفت : منو می بخشی ؟ من هیچی نگفتم. رفتنم سر میز و نشستم وبه روی خودم نیاوردم …….. سه روز بعد تورج که همه ی کاراشو کرده بود رفت دانشکده ی افسری برای یک دوره ی آمادگی…… جاش خیلی خالی بود انگار همه یک چیزی گم کرده بودیم اصلا نمی دونستیم که وجودش اینقدر تو خونه موثره حتی علیرضا خان هم اغلب دلتنگی می کرد و براش بغض می کرد . ایرج می گفت : بدون شوخی های اون نمیشه زندگی کرد … و عمه برای خوردن هر چیزی که اون دوست داشت باید اشک می ریخت … این طوری شد که پسر کوچیک خانواده یک مرتبه بزرگ شد و به چشم اومد و ما روزها و شبها رو با شنیدن خاطراتی از تورج طی می کردیم ….. ایرج هیچی به من نمی گفت فقط به فکرم بود بهم توجه می کرد و نگاه های عاشقانه هر وقت باهاش تنها می شدم فکر می کردم الان یک ندایی به من می ده ولی جز حرف معمولی بهم چیزی نمی زد … و تلاشی هم برای این کار نداشت … دیگه داشتم به عشقش شک می کردم هیچ مانعی سر راه ما نبود پس چرا اون حرفی به من نمی زد چند بار احساس کردم که می خواد بگه ولی سرخ می شد و دستپاچه و حرف رو عوض می کرد ………… مثلا : تولد ایرج من پیش قدم شدم و به عمه و حمیرا گفتم که یک طوری که نفهمه براش جشن بگیریم همه ی کارای اونم خودم کردم کیک درست کردم شام پختم و براش یک ادوکلون خریدم … اونشب اون خیلی خوشحال شد و همه بهش گفتن که این جشن رو رویا برات گرفته آخر شب اومد در اتاقم تا ازم تشکر کنه گفت : خیلی ممنونم که هستی …امیدوارم همیشه برای ما بمونی … می خواستم بهت بگم …. که … من خیلی …. یعنی من .. تو رو ….. یعنی قدرتو می دونم … شب به خیر … در و بستم و با حرص گفتم: چقدر سخت بود اگر می گفتی منو دوست داری ؟ ترسو …. @tafakornab @shamimrezvan ○°●○°•°♡◇♡°○°●°○
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○ " "بر اساس داستان واقعی و هشتم ✍ بخش دوم 🌹تا یک روز مینا زنگ زد و گفت فردا تو دانشگاه نتایج کنکور رو میدن .. من یک دفعه دلهره به جونم افتاد و نگران شدم احساس می کردم هیچی بلد نبودم و امکان نداره قبول شده باشم …. تا صبح یا بیدار بودم یا خوابهای بدی می دیدم …… یک بار دیدم که ورقه ای سفید بهم دادن .. پرسیدم این چیه؟ گفتن برگه آزمون توس که سفید دادی … یک بار می دیدم که همه دارن میرن دانشگاه و من پشت در موندم ….. بیدار می شدم و دیگه دلم نمی خواست بخوابم تا از اون خواب ها ببینم …… صبح زود حاضر شدم تا برم … با مینا جلوی در دانشگاه قرار گذاشته بودم ….اون زمان نتایج رو دست نویس برای داوطلب می فرستادن و این خیلی طول می کشید پس بهترین راه این بود که خودمون مراجعه می کردیم …. وقتی اومدم پایین ایرج هنوز نرفته بود ….. از دیدن من ترسید پرسید : چی شده مریضی ؟ گفتم نه برای چی ؟ گفت حالت خیلی بده چرا این طوری شدی ؟ گفتم راستش امروز نتیجه ی کنکور اعلام میشه می ترسیدم بگم چون می دونم قبول نمیشم ……. گفت خوب نشی فدای سرت سال دیگه طوری نمیشه که …. داشت گریه ام می گرفت … گفتم تو رو خدا اینطوری نگو .. خیلی سخته… نمی خوام بهش فکر کنم حالا برم ببینم چی میشه …. گفت وایسا خودم می برمت ….. 🌹گفتم :نه ، نه , چه کاریه تازه اگر قبول نشم خیلی خجالت می کشم ….. به حرفم گوش نکرد و رفت به علیرضا خان گفت : شما با اسماعیل برین من رویا رو ببرم دانشگاه نتیجه رو اعلام کردن … گفتم: نه به خدا خودم میرم علیرضا خان یک نگاهی به من کرد و گفت : نه ببرش حالش خوب نیست … نکنه می دونی قبول نمیشی …. عمه پرید بهش که این چه حرفیه می زنی ؟ چرا قبول نشه ؟ گفتم آره به دلم افتاده اسمم نیست ، دیشب هم خواب دیدم هر چی گشتم اسمم نبود … کاغذ نتیجه آزمون سفید بود یکی هم بهم گفت اصلا کنکور ندادی…. خودم می دونم وقتی این طوری میشم ، یعنی به دلم یک چیزی میفته حتما همون میشه ….. عمه گفت : این مزخرفا چیه می گی دلشوره داری این طوری فکر می کنی .. برو منم دعا می کنم انشالله قبول شدی … می خوای منم بیام ؟ گفتم نه می ترسم قبول نشده باشم خجالت بکشم …. ایرج گفت این قدر بزرگش نکن ….. الان بهش فکر نکن ….بیا زودتر بریم …. تمام راه رو تا دانشگاه ایرج منو نصیحت کرد ولی حال من بدتر و بدتر می شد…….. انگار وقتی دلداریم می داد مطمئن می شدم که قبول نشدم … بدنم یخ کرده بود و می لرزیدم شونه هام تکون می خورد … 🌹دم دانشگاه خیلی شلوغ بود و ماشین رو دورتر نگه داشتیم و با هم پیاده رفتیم ….مینا جلوی در منتظر بود … اونم حال خوبی نداشت نگاهی به من کرد و گفت : تو دیگه چی میگی اگر من استرس داشته باشم حق دارم تو که قبول میشی ، اگر تو قبول نشی پس کی می خواد قبول بشه …. بریم؟ گفتم نه من نمیام ایرج تو با مینا برو من اینجا منتظر میشم …اصلا نمی تونم راه بِرم ….. ایرج گفت پس بزار ببرمت تو ماشین اونجا بشین ، گفتم نه اینجا تکیه میدم تا تو بیای …. @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh ○°●○°•°♡◇♡°○°●°○
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○ " "بر اساس داستان واقعی و هشتم ✍ بخش سوم 🌹کمرم درد گرفته بود و پاهام از حس رفته بود تا همین دیروز که نمی دونستم نتیجه رو دادن عین خیالم نبود ، یک دفعه این همه دل شوره به جونم افتاده بود که از اختیارم خارج بود و یقین داشتم که بی دلیل اینطوری نشدم ………. کمی کنار در وایسادم ولی دیگه نمی تونستم خودمو نگه دارم رفتم کنار خیابون و زیر سایه ی یک درخت تکیه دادم به یک ماشین ولی کمرم درد می کرد و پاهام سست شده بود ….. همون جا کنار جوی آب نشستم رو زمین و شروع کردم به گریه کردن ……… 🌹هر کس که رد می شد یک چیزی به من می گفت ، یکی دلداریم می داد ، یکی می گفت: این چه کاریه خوب حالا سال دیگه منم قبول نشدم . یکی دیگه می گفت: چقدر تو ضعیفی ای بابا ؛؛این دخترا چقدر لوسن الان زن و بچه ات گشنه موندن ، این بد بخت رو نگاه کن قبول نشده … نزدیک سه ربع ساعت طول کشید تا اونا برگشتن واین زمان طولانی برای من انگار یکسال شد … تو این مدت به من چی گذشت خدا می دونه… از دور ایرج رو دیدم آشفته بود مینا هم ناراحت بود …. دیگه مطمئن شدم …. ایرج داشت دنبال من می گشت وقتی منو ندیده بود پریشون شده بود از جام بلند شدم تا اون منو ببینه ……. مینا زودتر دید و ایرج رو صدا کرد و اومدن طرف من…….. ایرج با خوشحالی گفت : سلام خانم دکتر و پرید و منو بغل کرد ….. 🌹گفتم راست میگی همین طور که منو به سینه اش فشار می داد . گفت : بله عزیزم قبول شدی تموم شد اینم مدرکش قبول شدی ….. قبول شدی …. حالا گریه ی خوشحالی امونم نمی داد ….. بعد اومدم مینا رو با خوشحالی بغل کنم یک دفعه دیدم چقدر صورتش بهم ریخته … موندم چی بگم … پرسیدم قبول نشدی ؟ نه ؟ هیچی ؟ سرشو به علامت نه تکون داد …. چقدر بد شد من خود خواهانه فقط به خودم فکر کرده بودم …ولی اون خیلی از من شجاع تر بود چون گفت عیب نداره من خودم می دونستم خراب کردم سال دیگه قبول می شم اشکالی نداره تو خودتو ناراحت نکن …… من که دیگه تمام دردهام به قرار اومده بود اونو بغل کردم و بوسیدم ……. با هم رفتیم سوار ما شین شدیم …. 🌹مینا زیاد ناراحت نبود شاید خودشو آماده کرده بود ولی من خیلی خوشحال بودم و نمی تونستم اینو پنهون کنم ….. گفتم : این که میگن به دلم افتاده و دلشوره دارم و خواب دیدم همه دورغ بود و فکر کنم از ترس قبول نشدن این طوری شدم ……. ایرجم خیلی خوشحال بود انکار داشت پشت فرمون می رقصید اول رفتیم مینا رو رسوندیم … بعد از ایرج خواهش کردم تا بانک منو ببره پول بگیرم…….. و رفتیم خونه تا خبر خوش رو به عمه و حمیرا بدیم سر راه ایرج شیرینی خرید … از در که رفتیم تو اون شروع کرد به بوق زدن مثل اینکه داشت عروس می برد هر دو از خوشحالی رو پا بند نبودیم با صدای بوق همه اومدن بیرون و یک مرتبه …. تورج رو دیدم که داره به استقبال ما میاد با سر و صدایی که ایرج راه انداخته بود همه فهمیده بودن که قبول شدم …. دیدن تورج تو اون شرایط خیلی خوب بود همه براش دلتنگ بودن و با اومدنش شادی ما رو بیشتر کرد …. وقتی ما نزدیک شدیم تورج با صدای بوق شروع کرد به رقصیدن … عمه اشک تو چشمش نشسته بود و حمیرا هم جلوی پله منتظر بود اول اونو بغل کردم و همدیگر رو بوسیدیم و بعد عمه ، هی منو به سینه اش فشار میداد و قربون صدقه می رفت تورج گفت میشه باهات دست بدم …… ایرج نفهمید چجوری از ماشین پیاده بشه دو برادر چنان همدیگر رو بغل کرده بودن انگار سالهاس از هم دور بودن ……. @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh ○°●○°•°♡◇♡°○°●°○
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○ " "بر اساس داستان واقعی و هشتم✍ بخش چهارم 🌹تورج می گفت دیشب تو اخبار شنیدم و صبح مرخصی گرفتم و خودمو رسوندم ، من می دونستم که قبول میشی…… حمیرا هم گفت : کادوی من به تو اینه که بهت زبان یاد بدم چون بدون اون نمی تونی دکتر خوبی بشی …. تورج گفت یا خیر خدا حالا همه باید برات کادو بخریم … ایرج … دوباره رفت سراغ ماشین و همین طور که سوار می شد با صدای بلند گفت : 🌹من باید برم کارخونه اول اینکه دلم می خواد زودتر خودم به بابا بگم… بعدم کار دارم امشب زود میایم جشن بگیریم ……. حالا ما خیلی خوشحال بودیم … برگه ی آزمون رو باز کردم واقعا انگیسی رو صد در صد زده بودم و اینجا بود که متوجه شدم حمیرا چه کمک بزرگی به من کرده و خودشم وقتی فهمید خیلی سر حال شد و به خودش می بالید….. من که روی پام بند نمی شدم گفتم امشب شام مهمون من زود بیا مرسی که همراهم بودی …. ایرج بلند گفت :بهت که گفتم همیشه باهاتم …. و در حالیکه دستشو تکون می داد گاز داد و رفت ….. 🌹تورج خیلی حرف داشت تقربیا تا بعد از ظهر من و حمیرا و عمه پای حرفای اون نشسته بودیم .. آخه اون فردا صبح میرفت و معلوم نبود کی بر می گرده .. عمه تا می تونست لوسش می کرد… خیلی زود ایرج و علیرضا خان هم اومدن …. لحظه ای که علیرضا خان تورج رو دید برای من توصیف شدنی نبود …. از در اومد تو تورج روی مبل نشسته بود اونو که دید بلند شد وایستاد علیرضا خان رفت جلوش یک کم نگاهش کرد بغض کرد و در حالیکه گردنش ورم کرده بود دستهای تورج رو گرفت و اونو با شدت کشید تو آغوشش و محکم به خودش فشار داد. تورج سرشو گذاشت روی شونه های پدرش…… چشمای اونم پر از اشک شد و با این حالی که اونا داشتن همه ی ما به گریه افتادیم. علیرضا خان انگار می ترسید تورج رو رها کنه,, مدتی به همون حال موند ….. و پشت سر هم با دست می زد تو پشتش……. @tafakornab @shamimrezvan ○°●○°•°♡◇♡°○°●°○
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○ " "بر اساس داستان واقعی و نهم ✍ بخش اول 🌹اونشب شام علیرضا خان ما رو برد بیرون و بعد تا نزدیک صبح دور هم نشستیم و با هم حرف زدیم. تورج عکسهایی که گرفته بود چاپ کرده بود و با خودش آورده بود من یکی از اونا رو به خاطر ایرج برداشتم… هیچ کس دلش نمی خواست بخوابه حتی حمیرا… دیگه نزدیک چهار صبح بود که خوابیدیم و صبح وقتی من خواب بودم تورج رفته بود…. 🌹بالاخره دانشگاه باز شد و من به آرزوم رسیدم و سر کلاس حاضر شدم. تورج مرتب زنگ می زد و هر بار حال همه رو می پرسید و بیشتر اوقات می گفت گوشی رو بدین به رویا. حال و احوال می کرد و از کارایی که اونجا می کنه می گفت و همیشه اصرار می کرد حالا که گوشی تو اتاقم هست خودم اونو بردارم ولی من هیچوقت این کارو نکردم و دلم نمی خواست جواب تلفن رو بدم… 🌹حالا من هر روز یک ساعتی پیش حمیرا زبان یاد می گرفتم. با اینکه از وقتی رفتم دانشگاه کمتر وقت می کردم و اون تقریبا تو خونه تنها شده بود. توی اون تابستون ما با هم حرف می زدیم خرید می رفتیم با هم می خوردیم و با هم تلویزیون تماشا می کردیم کتاب می خوندیم و گاهی با هم می خوابیدیم ولی حالا اون از صبح تا شب بیکار بود و وقتی هم که ما می رسیدیم هر کس سراغ کار خودش می رفت و باز اون تنها می موند… 🌹عمه هم تازه گی ها وقتی خیالش از بابت حمیرا راحت شده بود با چند تا از دوستان قدیمش رابطه برقرار کرده بود. گهگاهی اونا میومدن و یا عمه به دیدن اونا می رفت. تا قبل از اینکه دانشگاه شروع بشه من و حمیرا با هم میرفتیم بیرون ولی حالا دیگه اون میرفت تو اتاقش و کتاب می خوند… گاهی به من اصرار می کرد که بهم انگیسی یاد بده ولی من بیشتر اوقات درس داشتم و نمی تونستم. ولی همش به فکرش بودم و به خاطر تنهایی اون خودمو سر زنش می کردم. 🌹تا روز تولد حمیرا به فکر افتادم که یک جوری بهش نشون بدم که چقدر دوستش دارم. این بود که به عمه گفتم: حمیرا خیلی تازگی تنها شده بیان یک تولد خوب براش بگیریم. گفت نه خودمون باشیم بهتره… گفتم میشه من مینا رو دعوت کنم خیلی دختر خوبیه… گفت باشه چرا که نه. رویا می خوای بریم تو ویلای باغ براش جشن بگیریم؟ سرده ولی خوش میگذره … من با اینکه خودم خیلی کار داشتم برای اینکه حمیرا خوشحال بشه تدارک همه چیز رو دیدم. 🌹اون روز قرار شد من با ایرج و مینا زودتر بریم و اونجا رو حاضر کنیم و عمه و علیرضا خان حمیرا رو به یک بهانه بیارن. تورج هم قرار بود زودتر خودشو به ما برسونه… بعد از مدتی دوباره دور هم جمع میشدیم… من صبح وسایل لازم رو گذاشتم تو ماشین ایرج و خودم رفتم دانشگاه. 🌹ساعت یک ایرج اومد دنبالم و با هم رفتیم تا مینا رو برداریم و با هم بریم باغ تا اونجا رو آماده کنیم. توی راه یک دفعه از من پرسید رویا تو تا حالا عاشق شدی؟ موندم چی بگم… جوابی نداشتم که بهش بدم. این سئوال بی ربطی بود … اون می دونست که چقدر دوستش دارم… گفتم: فکر نکنم سئوال خوبی کرده باشی ولی عین این سئوال رو من از تو می کنم. تا حالا عاشق شدی؟ گفت: آره بد جورم عاشق شدم. برگشتم نگاهش کردم صورتش مثل خون قرمز شده بود… آهسته پرسیدم: عاشق کی؟ من میشناسمش؟ و سرمو انداختم پایین… @tafakornab @shamimrezvan ○°●○°•°♡◇♡°○°●°○
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○ " "بر اساس داستان واقعی و نهم✍ بخش دوم 🌹گفت: حالا من به تو میگم که سئوال خوبی نکردی… تو جواب منو ندادی؟ تو تا حالا کسی رو دوست داشتی؟ گفتم آره بد جورم دوست دارم… حالا بگو تو کی رو دوست داری؟ (دیگه دلمو زدم به دریا و خواستم بفهمم که تو دلش چی میگذره) گفت: کسی که مثل فرشته پاک و مهربونه. مثل بچه معصومه و مثل یک آدم جا افتاده عاقل و با ملاحظه است. به من نزدیکه، کنارمه، ولی من می ترسم که اون منو به اندازه ای که من دوستش دارم دوست نداشته باشه… به نظرت داره ؟ تمام تنم داغ شده بود و نمی دونستم چی بگم اون شجاعت اولم رو از دست داده بودم نمی دونم دلم می خواست اون چطوری بهم ابراز علاقه کنه ولی در اون لحظه راحت نبودم و خیلی خجالت کشیدم. دیگه رابطه ی ما طوری صمیمانه بود که این نوع حرف زدن رو نمی پسندیدم. شاید دلم می خواست رک و پوست کنده حرف دلشو بزنه. ساکت شدم. از پنجره ی ماشین به بیرون خیره شده بودم. توی دلم غوغایی به پا شده بود . آتیشی به جونم افتاده بود که نمی تونستم اصلا حرکتی بکنم چه برسه به اینکه حرفی بزنم… اونم ساکت بود. دیگه هیچی نگفت. شاید اونم احساس منو داشت تا در خونه ی مینا رسیدیم. قبل از اینکه من پیاده بشم همون طور که روش به طرف بیرون بود گفت: کاش اونم منو دوست داشته باشه…. من با سرعت پیاده شدم… رفتم و در خونه ی مینا رو زدم. خودش در و باز کرد منتظر بود چشمش به من که افتاد ترسید و گفت: چی شدی؟ دعوا کردی؟ گفتم نه ولی تقریبا بهم گفت که دوستم‌ داره… گفت ای وای راست میگی؟ تو چی گفتی؟ گفتم: هیچی… گفت خاک برسرت. چرا آخه؟ می خوای من نیام برین حرفاتونو بزنین؟؟ همون موقع سوری جون اومد. سلام کردم و اونم به جای جواب پرسید چی شده رویا جان؟ حالت خوبه؟ گفتم بله یک کم گرمم شده تو ماشین بخاری زیاد بود منم که منتظرم قرمز بشم… سوری جون سفارش کرد شب زودتر مینا رو برگردونیم… وقتی برگشتم هنوز حال ایرج جا نیومده بود منم همین طور… نه اون دلش می خواست حرف بزنه نه من… انگار از هم خجالت می کشیدیم. حالا فهمیدم که اون چرا تا حالا این کارو نکرده بود. حتی من هم با اینکه اینقدر منتظر چنین روزی بودم حالا از این که بهم گفته بود احساس خوبی نداشتم و دیگه روم نمی شد به صورتش نگاه کنم… ایرج اونقدر نجیب و شریف بود که همین کار هم از اون بعید به نظرم رسید… راه دور بود و بالاخره مینا به حرف اومد و گفت شماها همیشه اینقدر ساکت تو ماشین می شینین یا چون من اینجام حرف نمی زنین… ایرج گفت: نه خواهش می کنم. مثل اینکه هر دو خیلی خسته بودیم خواب آلود شدیم. ببخشید… الان که پیاده بشیم هوا می خوریم و سر حال میشیم باعث زحمت شما هم شدیم. بعد رو کرد به من و گفت رویا جان کیک رو از کجا باید بگیریم؟ گفتم: از چیز… اونجا که چیزه… که رفته بودیم چیز گرفته بودیم… اونجا که… کیک چیز داره…. @tafakornab @shamimrezvan ○°●○°•°♡◇♡°○°●°○
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○ " "بر اساس داستان واقعی و نهم ✍ بخش سوم 🌹خندید و گفت آهان فهمیدم خودم اونجا رو بلدم… سر راه باید چند جا پیاده می شدیم و خرید می کردیم من خیلی معذب بودم ولی ایرج بهتر بود. دست و پام رو گم می کردم و نمی تونستم درست تصمیم بگیرم و درست حرف بزنم… ایرج متوجه بود و فکر می کنم احساس گناه می کرد تا یک جا که میوه می خریدیم از من پرسید: انارم بگیرم دون کنیم؟ با سر گفتم باشه… انار ها رو تو کیسه ریخت و داد به میوه فروش و تا اون داشت حساب می کرد اومد کنار منو گفت: ببخش منو که ناراحتت کردم ولی یک روزی باید می گفتم… نباید می گفتم ؟ گفتم: چرا… منم منتظر بودم… با عجله برگشتم تو ماشین و به مینا گفتم: کمکم کن دارم میمیرم از خجالت. دیگه تموم شد. بهم گفت. باور نمی کنم! اولش ناراحت شدم ولی الان خوشحالم دیگه مطمئن شدم و خیالم راحت شد…. ویلا سرد نبود چون حسنعلی بخاری رو روشن کرده بود همه جا هم تمیز و مرتب بود. ایرج اول هیزم گذاشت تو شومینه و اونم روشن کرد و سه تایی با هم شروع به کار کردیم مینا میوه ها رو شست و چید و من و ایرج تدارک شام رو دیدم و از آخر اتاق رو تزیین کردیم… ساعت حدود شش بود که تورج هم اومد تقریبا کارامون تموم شده بود و مونده بود که من مرغ ها رو سرخ کنم… تورج به مینا گفت: من شنیدم شما صداتون خیلی خوبه ما عادت داریم هر کس رو میاریم اینجا می زنیمش و پرتابش می کنیم تو استخر. خوب حالا بی تهدید می خونی یا مجبورمون می کنی دست به اعمال خشونت آمیز بزنیم… ایرج گفت: تورج جان مینا خانم عادت به شوخی های ما ندارن ممکنه بهشون بر بخوره لطفا… تورج جواب داد: نگران نباش داداش رویا هم عادت نداشت دیدی چجوری بهش فهموندیم… تازه مینا خانم، الان حمیرا هم میاد! دعا کن از شما خوشش بیاد اگر نیومد دیگه خونت پای خودته ما دوتا هم کاری ازمون بر نمیاد… ما خندیدم ولی ایرج گفت: تو رو خدا تورج بسه… گفت به خدا قسم می خورم منو ایرج و بابام وایساده بودیم که حمیرا زد و رویا رو انداخت تو استخر و سرش شکست… مینا با تعجب گفت: راستی یا شوخی می کنید چون رویا گفته خودش افتاده بوده نمی دونستم، نه، حتما شوخی می کنین… تورج دستش رو زد بهم و گفت: ای وای بند رو آب دادم. آره شوخی کردم مینا خانم. حالا می خونی یا نه؟ اونایی که من گفتم ولش کن… رویا بیا که مینا خانم روش بشه بخونه… مینا گفت: من خجالت نمی کشم راحتم… چون خوندن رو دوست دارم می خونم ولی الان که زوده… تورج گفت: خواهش می کنم الان بخونین چون معلوم نیست بقیه برسن چی پیش میاد ما خانواده ی قابل پیش بینی نیستیم… مینا رفت و کنار شومینه نشست و منو صدا کرد که پس توام بیا… منم زیر مرغ رو کم کردم و اومدم کنارش نشستم و مینا بدون خجالت شروع کرد ترانه ی مهستی رو با صدای زیباش خوند…. تورج و ایرج به هیجان اومده بودن هی ازش خواهش می کردن بازم بخونه… که عمه زنگ زد و گفت تو راه هستن و دارن میان… @tafakornab @shamimrezvan ○°●○°•°♡◇♡°○°●°○