هدایت شده از ڪـانـال تخصصے دلتنگ ڪــღــربــلا
3.65M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎬 توصيه هاي کاربردی و مورد نیاز ستاد راهنماي زائران اربعين برای زائرین حسینی
🚩 #قسمت_سوم
#ارسال_برای_دیگران
#اربعيني_ها
#الحسين_يجمعنا
http://eitaa.com/joinchat/1068105750Cf2670e35cc
ڪـانـال تخصصے دلتنگ ڪــღــربــلا👆
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○
{داستان دنباله داراز سرنوشت واقعی}
📝 #فرار_از_جهنم📝
#قسمت_سوم : ✍خداحافظ بچه ها
🌹نفهمیدم چطوری خودم رو به بیمارستان رسوندم …
.قفل در شل شده بود … چند بار به مادرم گفته بودم اما اون هیچ وقت اهمیت نمی داد … .
🌹.بچه ها در رو باز کرده بودن و از خونه اومده بودن بیرون … نمی دونم کجا می خواستن برن … توی راه یه ماشین با سرعت اونها رو زیر گرفته بود … ناتالی درجا کشته شده بود …
🌹زمان زیادی طول کشیده بود تا کسی با اورژانس تماس بگیره … آدلر هم دیر به بیمارستان رسیده بود …
بچه هایی که بدون سرپرست مونده بودن … هیچ کس مسئولیت اونها رو قبول نکرده بود … .
🌹زمانی که من رسیدم، قلب آدلر هم تازه از کار ایستاده بود … داشتن دستگاه ها رو ازش جدا می کردن …
نمی تونستم چیزی رو که می دیدم باور کنم … شوکه و مبهوت فقط از پشت شیشه به آدلر نگاه می کردم … حس می کردم من قاتل اونهام … باید خودم در رو درست می کردم … نباید تنهاشون می گذاشتم … نباید … .
🌹مغزم هنگ کرده بود … می خواستم برم داخل اتاق اما دکترها مانعم شدن … داد می زدم و اونها رو هل می دادم … سعی می کردم خودم رو از دست شون بیرون بکشم … تمام بدنم می لرزید …
🌹شقیقه هام می سوخت و بدنم مثل مرده ها یخ کرده بود … التماس می کردم ولم کنن اما فایده ای نداشت … .
خدمات اجتماعی تازه رسیده بود … توی گزارش پزشک ها به مامورین خدمات اجتماعی شنیدم که آدلر بیش از ۴۵ دقیقه کنار خیابون افتاده بوده … غرق خون … تنها
@tafakornab
@shamimrezvan
○°●○°•°♡◇♡°○°●°○
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○
#رمان_بی_تو_هرگز "بر اساس داستان واقعی
#قسمت_سوم ✍ آتش
💐چند روز به همین منوال می رفتم مدرسه … پدرم هر روز زنگ می زد خونه تا مطمئن بشه من خونه ام … می رفتم و سریع برمی گشتم … مادرم هم هر دفعه برای پای تلفن نیومدن من، یه بهانه میاورد … تا اینکه اون روز، پدرم زودتر برگشت …
💐با چشم های سرخش که از شدت عصبانیت داشت از حدقه بیرون می زد … بهم زل زده بود … همون وسط خیابون حمله کرد سمتم …موهام رو چنگ زد و با خودش من رو کشید تو … اون روز چنان کتکی خوردم که تا چند روز نمی تونستم درست راه برم …
💐حالم که بهتر شد دوباره رفتم مدرسه … به زحمت می تونستم روی صندلی های چوبی مدرسه بشینم … هر دفعه که پدرم می فهمید بدتر از دفعه قبل کتک می خوردم …
💐چند بار هم طولانی مدت زندانی شدم … اما عقب نشینی هرگز جزء صفات من نبود … بالاخره پدرم رفت و پرونده ام رو گرفت … وسط حیاط آتیشش زد … هر چقدر التماس کردم … نمرات و تلاش های تمام اون سال هام جلوی چشم هام می سوخت …
💐هرگز توی عمرم عقب نشینی نکرده بودم اما این دفعه فرق داشت … اون آتش داشت جگرم رو می سوزوند … تا چند روز بعدش حتی قدرت خوردن یه لیوان آب رو هم نداشتم … خیلی داغون بودم … بعد از این سناریوی مفصل، داستان عروس کردن من شروع شد … اما هر خواستگاری میومد جواب من، نه بود … و بعدش باز یه کتک مفصل …
💐علی الخصوص اونهایی که پدرم ازشون بیشتر خوشش می اومد … ولی من به شدت از ازدواج و دچار شدن به سرنوشت مادر و خواهرم وحشت داشتم … ترجیح می دادم بمیرم اما ازدواج کنم … .
تا اینکه مادر علی زنگ زد....
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○
#رمان_بی_تو_هرگز "بر اساس داستان واقعی
#قسمت_چهارم ✍ نقشه بزرگ
💐به خدا توسل کردم و چهل روز روزه نذر کردم … التماس می کردم … خدایا! تو رو به عزیزترین هات قسم … من رو از این شرایط و بدبختی نجات بده …
💐هر خواستگاری که زنگ می زد، مادرم قبول می کرد … زن صاف و ساده ای بود … علی الخصوص که پدرم قصد داشت هر چه زودتر از دست دختر لجباز و سرسختش خلاص بشه… تا اینکه مادر علی زنگ زد و قرار خواستگاری رو گذاشت …
💐شب که به پدرم گفت، رنگ صورتش عوض شد … طلبه است؟ … چرا باهاشون قرار گذاشتی؟ … ترجیح میدم آتیشش بزنم اما به این جماعت ندم … عین همیشه داد می زد و اینها رو می گفت … مادرم هم بهانه های مختلف می آورد … آخر سر قرار شد بیان که آبرومون نره …
💐اما همون جلسه اول، جواب نه بشنون… ولی به همین راحتی ها نبود … من یه ایده فوق العاده داشتم … نقشه ای که تا شب خواستگاری روش کار کردم…به خودم گفتم … خودشه هانیه … این همون فرصتیه که از خدا خواسته بودی … از دستش نده … علی، جوان گندم گون، لاغر و بلندقامتی بود … نجابت چهره اش همون روز اول چشمم رو گرفت … کمی دلم براش می سوخت اما قرار بود قربانی نقشه من بشه …
💐 یک ساعت و نیم با هم صحبت کردیم … وقتی از اتاق اومدیم بیرون … مادرش با اشتیاق خاصی گفت … به به … چه عجب … هر چند انتظار شیرینی بود اما دهن مون رو هم می تونیم شیرین کنیم یا … مادرم پرید وسط حرفش …
💐 حاج خانم، چه عجله ایه… اینها جلسه اوله همدیگه رو دیدن… شما اجازه بدید ما با هم یه صحبت کنیم بعد … . – ولی من تصمیمم رو توی همین یه جلسه گرفتم … اگر نظر علی آقا هم مثبت باشه، جواب من مثبته
💐این رو که گفتم برق همه رو گرفت … برق شادی خانواه داماد رو … برق تعجب پدر و مادر من رو … پدرم با چشم های گرد، متعجب و عصبانی زل زده بودتوی چشم های من … و من در حالی که خنده ی پیروزمندانه ای روی لب هام بود بهش نگاه می
کردم … می دونستم حاضره هر کاری بکنه ولی دخترش رو به یه طلبه نده …
@tafakornab
@shamimrezvan
http://eitaa.com/joinchat/2767126539Cf9cc9852b1
حجاب فاطمی مخصوص بانوان👆آقا❌
○°●○°•°♡◇♡°○°●°○
♡☕️♡☕️♡☕️♡☕️♡☕️♡☕️♡
✍رمان #فنجانی_چای_باخدا
#قسمت_سوم:
❤️روزهای هجده سالگیم بود. سال و روزهایی که ققنوس شد و زندگیم را سوزاند. زندگی همه ما را. من.. دانیال..مادر و پدرِ سازمان زده ام.
آن روزها، دانیال کمی عجیب شده بود. کتاب میخواند. آن هم کتابهایی که حتی عکس و اسم روی جلدش برایم غریب بود. به مادر محبت میکرد. کمتر با پدر درگیر میشد. به میهمانی و کلوب و .. نمی آمد و حتی گاهی با همان لحنِ عشق زده اش، مرا هم منصرف میکرد. رفت و آمدش منظم شده بود. خدای من مهربان بود، مهربانتر شده بود.
اما گاهی حرفهایش، شبیه مادر میشد و این مرا میترساند. من از مذهبی ها متنفر بودم. مادرم ترسو بود وخدایی ترسوتر داشت. اما دانیال جسور بود، حرف زور دیوانه اش میکرد. فریاد میکشید. کتک کاری میکرد. اما نمیترسید، هرگز.. خدای من نباید شبیه مادر و خدایش میشد. خدای من، باید دانیال، برادرم می ماند.
پس باید حفظش میکردم، هر طور که شده. خودم را مشتاق حرفهایش نشان میدادم و او میگفت. از بایدها و نبایدها. از درست و غلطهای تعریف شده. از هنجارها و ناهنجارها. حالا دیگر مادر کنار گود ایستاده بود و دانیال میجنگید با پدر، با یک شرِ سیاست زده. در زندگی آن روزهایم چقدر تنفر بود و من باید زندگیشان میکردم. من از سیاست بدم میآمد و پدرِ سیاست زده .
ثانیه های عمرم میدویدند و من بی خیالشان. دانیال دیگر مثله من فکر نمیکرد. مثله خودش شده بود. یک خدای مهربانتر. مدام افسانه هایی شیرین میگفت از خدای مادر. که مهربان است. که چنین و چنان میکند. که…. و من متنفرتر میشدم از خدایی که دانیال را از میهمانی ها و خوش گذرانیهای دوستانه ام، حذف کرده بود. این خدا، کارش را خب بلد بود.
هر چه بیشتر میگذشت، رفتار دانیال بیشتر عوض میشد. گاهی با هیجان از دوست جدیدش که مسلمان بود میگفت، که خوب و مهربان و عاقل است. که درهای جدیدی به رویش باز کرده.. که این همه سال مادر میگفت و ما نمیفهمیدیم.. که چه گنجی در خانه داشتیمو خواب بودیم.. و من فقط نگاهش میکردم. بی هیچ حس و حالی.. حتی یک روز عکسی از دوست مسلمانش در موبایل، نشانم داد و من چقدر متنفر بودم از دیدن تصور پسری که خدایم را رامِ خدایش کرده بود.
#ادامه دارد…
♡☕️♡☕️♡☕️♡☕️♡☕️♡☕️♡
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○
#رمان " #رویای_من "بر اساس داستان واقعی
#قسمت_سوم- #بخش_اول
🌹از عمه بعید بود گفتن اون حرفا ….. منم که تو حالی نبودم که حرفاشو جدی بگیرم …… ولی سرنوشت بازی های عجیبی داره …..
یکماه بعد گچ پای منو باز کردن و عکس انداختن و یک گچ سبک بستن طوری که بتونم خودم کارای خودمو انجام بدم، با حال زار و نزار منو از بیمارستان آوردن خونه ولی چه خونه ای ؟..
🌼🌸.حالا به خونه ای پا می گذاشتم که بدون پدر و مادرم سوت و کور بود همه چیز بوی غم می داد ، اولین باری بود که طعم بد بختی رو می چشیدم … خیلی برام سخت بود ولی چاره ای نداشتم زنده بودم و باید زندگی می کردم ….گفتم منو ببرن تو اتاقم روی تخت با زحمت خوابیدم و اشک ریختم …….
🌸🌼دو ماه بعد بالاخره اون گچ رو هم باز کردن و تونستم راه برم.
هادی با احتیاط منو سوار ماشین کرد و برد بهشت زهرا سر خاک اون دو نفر که همه ی کس من بودن و در یک چشم بر هم زدن هر دو رو از دست داده بودم …. نم نم برف میومد و هوا به شدت ابری و گرفته بود مثل دل من …. رفتم سر مزار و خودمو انداختم روی سنگ قبر… این اولین بار بود…. همین طور گریه می کردم و می گفتم: کاش منم با خودتون می بردین … من حالا تک و تنها چیکار کنم؟ … مگه برای من آرزو نداشتین پس چی شد؟ غلط کردم گفتم بریم شمال اگر نمی خواستید برین خوب به خودم می گفتین من تو این دنیا فقط شما رو می خواستم …….
🌼🌸وقتی برگشیم خونه فورا رفتم تو اتاقم و روی تخت دراز کشیدم تا کسی با من حرف نزنه ولی اعظم و هادی اومدن رو لبه ی تخت نشستن …. هادی موهای منو نوازش کرد و گفت : من که نمردم قربونت برم من داداش بزرگ تو هستم تا آخر عمر نوکری تو می کنم ….. و خم شد و منو بوسید ….
🌸🌼گفتم هادی دلم تنگ شده چیکار کنم؟ اگر میگی هر کاری برام می کنی بگو الان چیکار کنم ؟ من مامان مو می خوام…. می خوام برم تو بغلش می تونی برام کاری بکنی ؟
گفت : آره خواهر خوشگل من, از این جا میریم تو با من بیا بریم خونه ی ما بعد اینجا رو می فروشیم و هر دو خونه می خریم این طوری بهتر نیست ؟گفتم: نه هرگز من از این خونه بیرون نمیرم …….
(تا اون موقع اعظم و هادی با پسر دوساله شون فرید خونه ی ما بودن هادی منو تا مدرسه می برد و میاورد هر چی محبت توی دنیا بود نثار من می کرد حتی سر غذا برام لقمه می گرفت هروقت میومد خونه یک چیزی برای من خریده بود تا کمبود مامان و بابام رو احساس نکنم …. اونم خودش خیلی غمگین بود …و ابراز ناراحتی می کرد …)
تا اون روز …. اعظم به زور قیافه گریونی به خودش گرفت و گفت : الهی اعظم فدای تو بشه ..ما تا کی اینجا بمونیم بیا بریم خونه ی ما تو مثل خواهر منی با هم زندگی می کنیم دیگه؛؛ دنیا که آخر نشده …
🌸🌼 از جا پریدم و گفتم نه امکان نداره خودم تنهایی زندگی می کنم من خونه ی شما نمیام هرگز …هادی با ناراحتی گفت :چی داری میگی؟ تنها که نمی تونی باشی باید یه فکری بکنیم … این بدبخت چه گناهی کرده می خواد بره سر خونه و زندگی خودش توم عزیز منی نمی تونم تو رو تنها بزارم …به گریه افتادم و گفتم هادی جان الهی فدات بشم بزار من تو خونه ی خودمون باشم اذیتم نکن چرا شما ها نمیان اینجا زندگی کنین ؟ خونه ی شما خیلی کوچیکه من اونجا طاقت نمیارم تو رو خدا هادی شما ها بیان …………..
از اونا اصرار و التماس و از من انکار…….. ولی خوب معلومه دیگه حرف من به جایی نرسید …و فردا در عین نارضایتی مقداری از وسایلم و کتابام بر داشتم و موقتاً رفتم به خونه ی اونا …..
🌸🌼خونه ی هادی یک حیاط کوچیک داشت با یک اتاق سه در چهار که با یک راهرو از آشپز خونه و انباری جدا می شد….. هر چی فکر می کردم چرا اونا راضی نشدن بیان خونه ی ما نفهمیدم تازه اون خونه ی کوچیک اجاره ای هم بود و این خودش برای من معما شده بود….
🌼🌸غیر از هادی که همیشه با من مهربون بود اعظم هم نهایت سعی خودشو می کرد تا من راحت باشم ولی خوب نبودم اولا نمی دونم چرا احساس می کردم محبت های اونا مصنوعی و افراطی شده دوما خونه ی کوچیک اونا طوری بود که جا برای خودشون هم نبود می خواستم درس بخونم ولی فرید شیطونی می کرد و تمرکز منو بهم می زد تازه شبها هم باید توی راهرو می خوابیدم هوا سرد شده بود از زیر در سوز میومد و من هر شب تا صبح می لرزیدم ……
ادامه دارد....
@tafakornab
@shamimrezvan
@zendegiasheghaneh
○°●○°•°♡◇♡°○°●°○
°❀°🌺°❀°🌺°❀°🌺°❀°
📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی
📝 #رویای_من
#قسمت_سوم 📝((بخش دوم ))
🌼🌸سال آخر دیبرستان بودم و تنها دلخوشیم شده بود درس خوندن کاری که خیلی دوست داشتم من همیشه یک کتاب تو دستم بود و بدون درس خوندن احساس بدی داشتم ……..
🌸🌼اعظم مرتب از اون خونه ی کوچیک گله داشت…. تا یک شب هادی به من گفت رویا بیا خونه رو بفروشیم و با هم یه خونه بخریم تا راحت زندگی کنیم تو برای خودت اتاق داشته باشی این وضع داره خیلی منو ناراحت می کنه ….
🌼🌸گفتم با هم یعنی چی ؟ نه هر کس برای خودش …. اومد جلو و منو بوسید و گفت یه خونه می خریم که بزرگ و جا دار باشه هر وقت تو خواستی قول میدم سهم تو رو بدم و برای خودت یک کاری بکنی سه دونگ تو سه دونگ من الان اگر اون خونه رو بفروشیم فقط میشه یک خونه خرید خوب تو بگو چیکار کنم ؟
🌸🌼من موافق نبودم فکر می کردم به زودی میرم تو خونه ی خودمون گفتم چرا نریم اونجا زندگی کنیم؟ …
هادی یک قیافه ی حق به جانب به خودش گرفت و گفت : نه …نه من دلشو ندارم برم تو اون خونه و جای اونا زندگی کنم….نه نمیشه ؛؛ دلم نمیاد …… یاد بابا و مامان که میفتم آتیش میگیرم…… رویا جان عزیزم ، من تمام کاراشو کردم مشتری هم داره فقط کافیه تو امضا کنی ….. سرمو با بی حوصلگی تکون دادم….. اونم در یک چشم بر هم زدن یه کاغذ گذاشت جلوی منو گفت امضا کن پرسیدم این چیه ؟ گفت وکالت بده من ترتیب همه ی کارا رو میدم ….
🌼🌸مردد موندم با اون همه لطفی که به من کرده بودن الان چی می خواستم بگم؟ توی رو درواسی مونده بودم …… به اون اعتماد داشتم ولی دلم نمی خواست بهش وکالت بدم ؟ … هادی فهمید که تردید دارم ولی به روی خودش نیاورد و دوباره گفت : چرا معطلی زود باش خواهر عزیزم یه خونه ای می خرم که همه توش راحت باشیم نصف مال تو نصف مال من …
🌸🌼 این طوری خودمم راحت ترم که خیالم از بابت تو جمع باشه …..
با نا رضایتی امضا کردم… از این که به هادی وکالت می دادم ناراحت نبودم و فکر نمی کردم ، اون بد منو بخواد و روزی منو اذیت کنه …. بیشتر به خاطر این بود که دلم نمی خواست خونه ی پدریم فروخته بشه ….
یک هفته بعد هادی خوشحال و خندون اومد که خونه خریده و می خواد ما رو ببره و نشون بده . من هنوز سنی نداشتم که متوجه بشم اون داره چیکار می کنه ..
🌼🌸 ولی به این فکر افتادم که چرا موقع خریدن خونه منو نبرده ؟ ازش پرسیدم خیلی عادی گفت رویا جان تو به من وکالت دادی یادت نیست ؟ …. از لحن ساده و قاطع اون حرفشو قبول کردم و دیگه اهمیتی ندادم …..
✍ادامه دارد......
@tafakornab
@shamimrezvan
°❀°🌺°❀°🌺°❀°🌺°❀°
{داستان دنباله داراز سرنوشت واقعی}
📝 #رویای_من📝
#قسمت_سوم- #بخش_سوم
🌸🌼خونه ی خیلی خوبی بود با یک حیاط قشنگ و دیوارهای آجری تازه ساز … در خونه توی حیاط باز می شد و روبرو ساختمونی که همکف حیاط بود پنجره های بزرگ رو به حیاط باز می شد طرف چپ حیاط یک راهرو بود که به پشت ساختمون می رفت ….
سه تا اتاق و یک پذیرایی و آشپز خونه ی بزرگ دل آدم رو شاد می کرد… پشت ساختمون یک حیاط خلوت سراسری بود که سمت راستش یک انباری کوچیک قرار داشت … اون انباری یک در هم به آخرین اتاق ساختمون داشت و یک در به حیاط خلوتی که از همون جا می شد رفت به حیاط…. بعد از وارسی خونه اتاقی که سمت حیاط بود انتخاب کردم از اون اتاق بیشتر از همه خوشم اومده بود ، چون یک پنجره ی سراسری داشت ….. تمام خونه رو تمیز کردم و هادی و اعظم آینه قران آوردن …….تا روز جمعه هم که هادی تعطیل بود رفت تا اثاث خونه ی ما رو بیاره هر چی التماس کردم منم با خودت ببر گفت تو غصه می خوردی نمیشه بیای ……
🌼🌸همون روز یک کامیون گرفت و اول اثاث خونه ی ما رو بار کرد و بعد رفت خونه ی خودش و با اعظم همه چیز رو آوردن… وسایل مامانم که اومد واقعا جگرم سوخت داشتم دیوونه می شدم ولی اعظم نگذاشت من دست به هیچ کدوم بزنم درست مثل اینکه همه چیز مال خودشه رفتار می کرد بازم با خودم گفتم حتما برای اینکه من ناراحت نشم این کارو می کنه ولی اصلا طرز نگاهش و رفتارش با من عوض شده بود …..
وسایل خودمو بردم تو اتاقی که پسندیده بودم که یک دفعه اعظم عصبانی اومد تو و کارتون کتاب های منو برداشت گفت : ببخشید.. اینجا اتاق منه ور دار…. زود…زود اینجا اتاق منه… گفتم : اعظم جون من این اتاق رو می خوام ..با پر رویی گفت :
🌸🌼 اتاق تو رو من اتنخاب می کنم و با کارتون از اتاق خارج شد دنبالش رفتم … داشتم از تعجب شاخ در میاوردم رفت تو انباری واقعا فکر کردم شوخی می کنه …ولی کارتون رو ول کرد رو زمین و گفت اینجا اتاق توس و رفت…..
دنبالش رفتم و پشت لباس شو گرفتم و گفتم: کور خوندی من چرا باید برم اونجا …در حالیکه قیافه ی وحشتناکی به خودش گرفته بود برگشت و گفت دست تو بکش … تو یک نفری اینجا برات خوبه مال تو,,, مبارکه ….
🌼🌸گفتم : برای چی اعظم خانم چرا این جا مال من باشه این که انباریه من اینجا نمی مونم این همه اتاق تو این خونه هست چرا اینو میدین به من شروع کرد به جیغ زدن که ای خدا شروع شد …می دونستم من با تو این خونه مشکل پیدا می کنم چه تقدیری داشتم من؟ تف به این سرنوشت ……
هادی داشت اثاث رو میاورد تو که صدای اونو شنید اومد ببینه چی شده اونم همین طور جیغ می کشید و بد و بیراه می گفت هادی ازش پرسید چی شده خانم ؟ در حالیکه سینه هاشو داده جلوو با مشت می کوبید تو سینه اش و فریاد می زد : تکلیف منو روشن کن تو این خونه اختیار دارم یا ندارم ؟ هادی گفت : خوب بگو چی شده ؟ با همون لحن داد زد خواهرجونت بهترین اتاق رو گرفته حالا من این اتاقو بهش دادم عوض تشکرش میگه نمی خوام خیلی خوبه والله …پسس من وتو ول معطلیم …. گفتم :
🌸🌼بسه دیگه اعظم دو تا دیگه تو این خونه غیر از اون هست من چرا باید تو انباری زندگی کنم ؟ نمی خوام همین الان وسایلمو جمع می کنم از این خونه میرم سهم منو بده واسه ی خودم خونه می گیرم ولی تو انباری نمیرم … مگه نصف این خونه مال من نیست ؟ ……هادی گفت : نه بابا این چه حرفیه می زنی آره خوب راست میگه تو برو تو اتاق روبرو آشپز خونه … اعظم پرید وسط حرفش که اونجا رو گذاشتم برای فرید …هادی گفت : پس خواهر جون تو برو اون اتاق عقبی ….باز اعظم فریاد زد بابا من اختیار خونه ی خودمو ندارم ؟
🌼🌸 اسم اتاق رو گذاشته انباری میگه نمی رم …. اونجا من باید وسایلم رو بزارم نمیشه ….هادی سرش داد زد چرا زور میگی اونجا انباری دیگه برو خواهر هر کدوم رو می خوای بر دار …که یک دفعه اعظم مثل مار گزیده ها فریاد کشید و شروع کرد خودشو زدن که خدایا این چه بالایی بود سر من نازل شد نمی خوام من تو خونه ی خودم می خوام راحت باشم … هادی عصبانی شد و رفت بطرفش اونم شروع کرد هادی رو زدن و هادی اونو زدن قیامتی بر پا شد …نمی دونستم چیکار کنم …. به دیوار تکیه دادم تا کتک کاریشون تموم بشه یک دفعه اعظم حمله کرد به من که: چشم دریده دلت خنک شد ؟ منو به کتک دادی ؟ و اومد جلو و زد تخت سینه ی من هادی اونو گرفت و پرتش کرد و اونم محکم خورد زمین ….
🌸🌼 حالا عصبانی تر و وحشی تر شده بود هوار می کشید و گاهی به من و گاهی به هادی حمله می کرد فرید هم از ترس با صدای بلند گریه می کرد من بچه رو بغل کردم و رفتم تو حیاط هنوز هوا سرد بود.
@tafakornab
@shamimrezvan
○°●○°•°♡◇♡°○°●°○
درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
سرگذشت واقعی #سارا #قسمت_دوم برای اینکه بیشتر از این بی انگیزه نشم مامان مجبورم کرد برم دنبال کار
#سرگذشت واقعی سارا
#قسمت_سوم
🌸بعد یکی دو هفته شده بودیم دو تا دوست خیلی صمیمی.
اولین بار سر صحبت رو خودش باز کرد با گفتن این جمله…
_ تو چقدر شبیه دختر دایی من هستی که خیلی ساله ندیدمش
نگاش کردم معلوم بود دروغ میگه و دنبال بهونس برای حرف زدن
با اینکه میدونستم خالی بسته بهش لبخند زدم
روزها گذشت و کم کم تو درد و دلاش فهمیدم پدر نداره خیلی بهم نزدیک شده بودیم همیشه دلسوزی باعث میشد بیش از حد به کسی جذب بشم روابطمون خیلی خوب بود با هم ناهار میخوردیم و از مسائل خصوصیمون صحبت میکردیم .
🌸بعد ساعت کاری بعضی روزها رو تا یک مسیری پیاده روی می کردیم .
واقعا همدیگه رو مثل خواهر و برادر دوست داشتیم.
بعد از دو ماه به خاطر حساسیت کاری که انجام میدادم از وسط سالن شرکت جابجام کردن و بهم یک اتاق دنج و کوچیک دادن که بتونم با تمرکز بیشتری کار کنم و همزمان شروین هم ترفیع گرفت و از منفی یک به طبقه ما منتقل شد و اتاقم جدید کارش دقیقا پشت اتاق من بود.
که با یک پارتیشن از هم جدا شده بود و تمام مکالمات اتاق بغلی رو واضح میشنیدم
🌸یک روز صدای یه غریبه از اتاقش میومد که بعدا فهمیدم یکی از دوستای شروین بوده که اومده بود دیدنش، دوست شروین با لپ تابش داشت آهنگ خوشگل عاشق فریدون رو گوش میکرد من داشتم لای ورقها دنبال یه برگه مهم میگشتم و تو دلم میگفتم از این آهنگ مزخرفتر نبود؟؟! هنوزم از این آهنگ متنفرم …. شروین اومد سمتم و گفت_داری میری اونور این برگه رو بده اتاق بغلی. هنوز سرمو بلند نکرده بودم که یه پسره نه چندان جذاب و حتی میتونم بگم زشت با قد متوسط و ابروهای سیاه پرپشت و چشمای ریز و یک پوزخند نه چندان دلچسب اومد تو اتاق…
✍ادامه دارد....
🍒#سرگذشت_واقعی و آموزنده ای تحت عنوان
👈 #سرنوشت_بی_رحم 🍒
👈 #قسمت_سوم
اونقدر کتکش می زنم که حساب کار بیاد دستش و بدونه یه من ماست چقدر کره داره! دیگه هر کاری هم بکنه برام مهم نیست، حتی اگه جلوی چشمام خودشو بکشه!»
پوزخندی زدم و از جایم بلند شدم گفتم: « دیگه خیلی دیر شده آقا روزبه، دخترت حالا داره شیشه مصرف می کنه. خیلی قبل تر از اینا باید به فکر می بودی!» روزبه گره کراواتش را شل کرد و گفت: « همونقدر که من تو تباه شدن ساینا مقصرم، تو هم مقصری نقشین!» جوابش را ندادم. حق با او بود. من هم همچون روزبه در تربیت کردن ساینا کوتاهی کرده بودم و حالا هم نتیجه اش را می دیدم. به اتاق ساینا رفتم. همه چیز در هم ریخته و شلوغ بود. دلم حسابی گرفته بود. دوست داشتم ساعت ها بر بخت سیاه و تاریم خودم و دخترم اشک بریزم. عکس بچه گی ساینا روی میز تحریرش بود. قاب عکس را برداشتم و به سینه ام فشردم. روزهای کودکی ساینا را به خاطر می آوردم. او دخترک آرام و معصومی بود و من آرزو می کردم که ای کاش زمان به عقب برمی گشت و ساینا همانطور معصوم و سربه زیر می ماند، هر چند می دانستم من و روزبه او را به این حال و روز انداختیم! ساینا دختر با هوش و با استعدادی بود و حتم داشتم اگر من روزبه پدر و مادرش نبودیم و او در خانواده دیگری بزرگ می شد، آینده درخشانی می داشت اما صد افسوس که... ای کاش من و روزبه هیچ وقت با هم ازدواج نمی کردیم!
ادامه دارد⬅️⬅️⬅️
#بزن_رولینک👇
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
☘🍁☘🍁☘🍁☘🍁☘
🍒 داستان آموزنده و واقعی با نام
👈 #تاخدافاصلهاینیست....🍒
👈 #قسمت_سوم
وقتی بردم خونه براش گذاشتم فقط گوش میداد چیزی نمیگفت انگار داشت ازش خوشش میومد گفت میدونی داره چی میگه گفتم نه گفت کم کم استرسش کمتر میشد چند روزی از خونه بیرون نرفته بود فقط به قران گوش میداد
میخوابید وقتی قرآن خاموش میکردم از خواب میپرید میگفت چرا خاموش کردی؟
میترسید انگار باصدای قرآن اروم میشد شبا پیش مادرم میخوابید انگار دیگه هیچ جرئتی براش نمونده بود...
تا روز صبح جمعه که پدرم از سفر برگشت پدرم و که دید گفت چرا دیر کردی اومده بودن منو ببرن...
پدرم گفت کی کجا؟ گفت نمیدونم هرچی میخوان بهشون بده دست از سرم بردارن...
پدرم گفت کسی حق پسرمو نداره باهاش شوخی میکرد
کم کم وقت نماز ظهر آمد که اذان گفتن وقتی ماموستا شروع کرد به خطبه برادرم گفت پدر این چی داره میگه
پدرم گفت پسرم امروز جمعه هست همانطور که یه گوشی رو باید شارژ کرد باید ایمان مسلمانها رو هم شارژ کرد...
پدرم گفت دوست داری با هم بریم؟ گفت یعنی میشه ؟ گفت چرا نمیشه بیا بریم ، تو حیاط وضو گرفتن بعد گفت پدر تو برو من نمیام مادرم گفت چرا توهم همراه پدرت برو گفت مادر میگن مسجد خونه خدا هست درسته گفت اره پسرم گفت پس چطور برم وقتی که من از خدا این همه بد گفتم آنجا منو راه نمیدن....😔
مادرم گفت نه پسرم تو برو کسی چیزی نمیگه تازه تو که پشیمانی به زور رفت وقتی برگشت داشت میخندید بعد چند روز خنده ی برادرم را دیدم گفت مادر جان بیا برات تعریف کنم خیلی زیبا بود پنجره های بزرگ نوردهی زیاد سقف بزرگ انگار اولین باره رفته بود مسجد...
مادرم گفت قوربونت برم الهی نمازم خوندی گفت نه دوست ندارم گفت چرا دوست نداری؟ گفت مادر من نمیتونم پیشونیم که بالاترین نقطه بدنم هست بزنم زمین اینو دوست ندارم
مادرم گفت پسرم ما پیشونیمو نو برای خدا به زمین میزنیم این بخشی از نماز هست و غرورمان را تنها برای خدا میشکنیم....
مادرم نماز میخوند برادرم کنارش ایستاد درست حرکات نماز انجام میداد ولی سجده نمیکرد تا رکعت آخر که مادرم رفت سجده اول برادرم کنارش نشسته بود مادرم دوباره رفت سجده که برادرم یواش یواش رفت سجده انگار چیزی نمیزاشت بره ولی بلاخره رفت مادرم سرشو آورد بالا رفت و التحیات ولی برادرم هنوز تو سجده بود که صدای گریش آمد تعجب کردم از زمان بچگی نشده بود گریه ی برادرمو بشنوم
باورم نمیشد خیلی گریه کرد مادرم سلام داد گفت پسرم بلند شو گفت مادر چه حس خوبی بود نمیدونم چرا گریم گرفت واقعا که نماز چه خوبه گفت اره پسرم همیشه نمازتو بخون بدون که خدا دوست داره که بندش نماز بخونه...
گفت مادر بهم یاد میدی بلد نیستم مادرم شروع کرد به یاد دادن نماز به برادرم،
بهم گفت میتونی یه کتاب نماز برام گیر بیاری صبح رفتم کتابخانه کتاب نماز کوچکی گرفتم آوردم تا ظهر تمام کتاب و خوند وقتی اذان گفتن رفت مسجد.
وقتی رفت مادرم گفت خدایا بچم ببخش و راه درست بهش نشون بده وقتی از مسجد برگشت گفت : مادر نماز خوندم تو مسجد کی دوباره اذان میگن خلاصه برادرم شروع کرد به نماز خوندن...
🕌هر روز میرفت مسجد برای نماز یه روز گفت مادر این مردم چرا نمیان برای مسجد ؟ خیلی کمیم تو مسجد نماز صبح بزور تا 6 یا 7 نفری میرسیم مگه اذان به گوششون نمیرسه؟ مادرم گفت مردم خسته هستن یا کار دارن نمیتونن...
گفت مادر یعنی خدا اجازه داده که اگر خسته باشن نرن مسجد؟ گفت نه ولی خدا صاحب رحم هست گفت چه ربطی داره...؟ مادرم نمیدونست چی بگه....
برادرم 17 سالش شد...
👈 ادامه دارد⬅️⬅️⬅️
🏃🏃🏃🏃🏃🏃🏃🏃🏃
💥برای دیدن بهترین پستها وداستانها به ما #بپیوندید_لمس_کن👇
#آخرین_عروس
#قسمت_سوم
#دردعشقرادرمانینیست!
شب از نیمه گذشته بود و سکوت همه جا را فراگرفتهاست.
نور مهتاب از پنجره بر اتاق ملیکا می تابد.
اکنون ملیکا خواب می بیند:عیسی«علیه السلام» به این قصر آمده است.همه یاران او نیز آمده اند.
هر جا رو نگاه می کنی فرشتگان ایستاده اند.در وسط قصر منبری از نور گذاشته اند.
گویا همه،منتظر آمدن کسی هستند.
ملیکا در شگفتی می ماند،به راستی چه کسی قرار است به اینجا بیاید که عیسی«علیه السلام»در انتظارش،سراپا ایستاده است؟
ناگهان در قصر باز می شود. مردانی نورانی وارد می شوند.بوی گل محمدی به مشام می رسد.بانویی جوان و نورانی هم همراه آنها آمده است.
عیسی«علیه السلام»به استقبال آنها میرود،سلام می کند و خوش آمد می گویند:«سلام ودرود خدا بر تو ای آخرین پیامبر!ای محمّد.»
عیسی«علیه السلام»محمّد«صل الله و علیه وآله»را در آغوش می گیرد و از او میخواهد به قسمت پذیرایی قصر بروند.
همه می نشینند. چهره عیسی «علیه السلام»همه چون گل شگفته شده و سکوت بر فضایی قصر سایه افکنده است.
ملیکا فقط نگاه می کند به راستی در اینجا چه خبر است؟ بعد از لحظاتی، محمد «صل الله علیه واله» رو به عیسی«علیه السلام» :« ای عیسی!جانشین تو ،دختری به نام ملیکا دارد،من آمده ام او را برای یکی از فرزندانم خواستگاری کنم.»
محمد «صل الله علیه و آله» با دست اشاره به جوانی می کند که در کنارش نشسته است.
ملیکا نگاه می کند جوانی را می بیند که صورتش چون ماه می درخشد. این جوان امام یازده ام شیعیان و نام او «حسن » است .
محمد «صل الله و علیه واله» منتظرجواب است در این هنگام عیسی «علیه السلام » رو به شمعون می کند و میگوید: ای شمعون!سعادت و خوشبختی به سوی تو آمده است آیا دخترت ملیکا را به عقد ازدواج فرزند محمد در می آوری؟
اشک شوق در چشمان شمعون حلقه می زند و بعد نگاهی به دخترش ملیکا می کند و بعد می گوید:«آری با کمال افتخار قبول میکنم»
محمد «صل الله و علیه واله» از جا بر می خیزد و بر.بالای منبری از نور قرار میگیرد و خطبه عقد را می خواند:«بسم الله الرحمن الرحیم ؛امشب ملیکا دختر شمعون را به ازدواج یازدهمین امان بعد از خود،حسن درآوردم. شاهدان این ازدواج،عیسی و شمعون و حواریون وعلی و فاطمه وهمه خاندان من هستند.» وقتی سخن محمد« صلی الله و علیه واله» تمام می شود همه به یک تبریک میگویند و همه جا غرق نور می شود....
📚 #داستانعاشقانهواقعی
#دومدافع
#قسمت_ســــــوم
ســر جـــام نشستہ بودم و تکون نمیخــوردم
سجادے وایساده بود منتظر من ک راه و بهش نشون بدم اما من هنوز نشستہ بودم باورم نمیشد سجادے دانشجویے ک همیشہ سر سنگین و سر بہ زیر بود اومده باشہ خواستگارے من
من دانشجوے عمران بودم
اونم دانشجوے برق چند تا از کلاس هامون با هــم بود
همیشہ فکر میکردم از من بدش میاد تو راهرو دانشگاه تا منو میدید راهشو کج میکرد
منم ازش خوشـم نمیومد خیلے خودشو میگرفت.....
چند سرے هم اتفاقے صندلے هامون کنار هم افتاد ک تا متوجہ شد جاشو عوض کرد
این کاراش حرصم میداد فکر میکرد کیه❓ البتہ ناگفتہ نماند یکمے هم ازش میترسیدم جذبہ ے خاصے داشت
تو بسیج دانشگاه مسئول کاراے فرهنگے بودچند بار عصبانیتشو دیده بودم
غرق در افکار خودم بودم که
با صداے مامان ب خودم اومدم
اسمااااااء جان آقاے سجادے منتظر شما هستن
از جام بلند شدم ب هر زحمتے بود سعی کردم خونسردیمو حفظ کنم
مامان با تعجب نگام میکرد
رفتم سمت اتاق بدون اینکہ تعارفش کنم و بگم از کدوم سمت باید بیاد
اونم ک خدا خیرش بده از جاش تکون نخورد سرشو انداختہ بود پایـیـن دیگہ از اون جذبہ ے همیشگے خبرے نبود حتما داشت نقش بازے میکرد جلوے خوانوادم
حرصم گرفتہ بودم هم تو دانشگاه باید از دستش حرص میخوردم هم اینجا
حسابے آبروم رفت پیش خوانوادش
برگشتم و با صدایے ک یکم حرص هم قاطیش بود گفتم
آقاے سجادے بفرمایید از اینور
انگار تازه ب خودش اومده بود سرشو آورد بالا و گفت بله❓
بلہ بلہ معذرت میخواهم
خندم گرفتہ بوداز ایـن جسارتم خوشم اومد
رفتم سمت اتاق اونم پشت سر مــن داشت میومد
در اتاق و باز کردم و تعارفش کردم ک داخل اتاق بشہ...
◀️ادامــــہ دارد..
📚📖📚📖📚📖📚📖
📚 #داستانعاشقانهواقعی
#دومدافع
#قسمت_چهـــــارم
وارد اتاق شد
سرشو چرخوند تا دور تا دور اتاقو ببینہ محو تماشاے عکسایے بود کـہ رو دیوار اتاقم بود
عکس چند تا از شهدا ک خودم کشیده بودم و ب دیوار زده بودم
دستم و گذاشتہ بودم زیر چونم و نگاهش میکردم عجب آدم عجیبیہ ایـن کارا ینی چے
نگاهش افتاد ب یکے از عکسا چشماشو ریز کرد بیینہ عکس کیہ رفت نزدیک تر اما بازم متوجہ نشد
سرشو برگردوند طرفم خودمو جم و جور کردم
بی هیچ مقدمہ ای گفت ایـن عکس کیہ چهرش واضح نیست متوجہ نمیشم
چقــدر پررو هیچے نشده پسر خالہ شد اومده با من آشنا بشہ یا با اتاقـم❓
ابروهامو دادم بالاو با یہ لحن کنایہ آمیزے گفتم
ببخشید آقاے سجادے مثل اینڪہ کاملا فراموش کردید براے چے اومدیم اتاق
بنده خدا خجالت کشید تازه ب خودش اومد و با شرمندگے گفت معذرت میخوام خانم محمدے عکس شهدا منو از خود بیخـود کرد بی ادبے منو ببخشید
با دست ب صندلے اشاره کردم و گفتم
خواهش میکنم بفرمایید
زیر لب تشکرے کرد و نشست منم رو صندلے رو برویش نشستم
سرش و انداخت پاییـن و با تسبیحش بازے میکرد
دکمہ هاے پیرهنش و تا آخر بستہ بود
عرق کرده بود و رنگ چهرش عوض شده بود احساس کردم داره خفہ میشہ
دلم براش سوخت
گفتم اون عکس یہ شهید گمنامہ چون چهره اے ازش نداشتم ب شکل یک مرد جوون ک صورتش مشخص نیست کشیدم
سرشو آورد بالا لبخندے زد و گفت حتما عکس همون شهید گمنامیہ ک هر پنج شنبہ میرید سر مزارش
با تعجب نگاش کردم بله❓شما از کجا میدونید؟
راستش منم هر...
در اتاق بہ صدا در اومد ...
◀️ ادامـــــہ دارد....
@tafakornab
@shamimrezvan
@zendegiasheghaneh