#داستان_کوتاه_واقعی
#معجزه_امیرالمومنین 😔😭
#کاملا_واقعی
عین داستان از زبان نقل کننده👇
من یه خانوم سی و هفت ساله هستم ساکن تهران ،،،در دی ماه سال نود بود که یک روز باید به بازار موبایل تهران می رفتم ، و بخاطر شرایطی که داشتم و یک بچه کوچک داشتم و همسرم هم دیر می اومد مجبور شدم خودم برم_
خلاصه یه بعد از ظهر دی ماه سال نود، بچه کوچیکم را پیش همسایه گذاشتم و با پسرم که دوازده سال بیشتر نداشت از غرب تهران راهیه بازار موبایل شدم، و مسیر هم شلوغ و خیلی هم دور بود ،
_وقتی رسیدیم بازار ساعت چهار بود منم می خواستم از نمایندگی سامسونگ موبایل بخرم ، که دیدم رو شیشه نوشته که امروز ساعت پنج باز می شود.
_این همه راه اومده بودم گفتم این یه ساعت هم می مونم ،خلاصه تا گوشی مویایل را تحویل گرفتیم ساعت شد هفت شب و تا بیاییم سر ایستگاه که بریم منزل ، که دیدم ساعت هشت شده.
_همین موقع همسرم زنگ زد و فهمید هنوز نرفتم خونه گفت الان که دیر وقته دیگه تاکسی اون خط نیست ، وتاکید کرد یکم موندید اگر تاکسی نبود یه ماشین مطمئن بشینید و زود برید ،منم گفتم چشم آقا ، نگران نباش
_ولی خودم هم خیلی نگران بودم ، ساعت نه وخرده ای شد و تاکسی نبود که نبود ، به پسرم گفتم باید با همین ماشین شخصی ها بریم، طفلک که خیلی خسته شده بود، یه ماشین اومد دست تکون داد و گفت مامان مسافر داره ، بیا
ما هم با همین بریم
_ازبس دیرم شده بود حواسم نبود که شیشه این ماشین دودی هست کمی راه اومدیم متوجه شدم شیشه ماشین دودی هست . یکم هم که گذشت به پسرم یواش گفتم نکنه این جلویی مسافر نباشه و اینا با هم دوست باشند.
پسرم گفت نه مامان ، در همین حین چشم راننده جوان از آینه ماشین به چشمم افتاد ، انگار تیری از چشماش به سمت من پرت شد، ترس برم داشت ، یه دقیقه ای از این ماجرا نگذشته بود که دیدیم اون اقایی که ما فکر می کردیم مسافره ،از خواب بیدار شد و دیدیم مسافر نیست و اینا با هم دوست هستند.
_ از اینجا به بعد نفس داشت تو سینه من حبس می شد، خدایا چکار کنم ، پسرم هم وقتی اینطوری دید ترسیده بود .
دیگه راننده هر دم از آینه منو نگاه می کرد و اهنگ شادی گذاشت 😨😨
تو دلم غوغایی بود تمام کارهایی که قرار بود اتفاق بیفته مثل برق از ذهنم عبور می کرد، دیگه حتی جرات نمی کردیم من و پسرم با هم حرف بزنیم می ترسیدیم بفهمن ما چیزی فهمیدیم ، یه لحظه به ذهنم اومد که به گوشی پسرم که کنارم بود پیامک بدم ، و حرفامو اینطوری بهش بگم (هر دومون موبایل ساده داشتیم)
_حالا یه جوری زیر چادرم پیام میدم که راننده متوجه نشده ، خلاصه تو پیامک پسرم دیدم که نوشته مامان نکنه مارا بکشن ،نکنه ترا بکشن و منو هم با خودشون ببرن😧
از پیامک پسرم اشکم در اومد ،ولی کنترل کردم. یهو به ذهنم رسید که اخوند محله مادرم اینا گفته بود که هرکس هر جا در مانده شد امام علی ع را صدا بزنه ،مولا بدادش می رسه
_دیگه مرگ و دریدن عفت خودم را جلو چشام می دیدم یهویی سه بار تو دلم صدا زدم یا امیرالمومنین به فریادم برس.
تا مولای یتیمان را صدا زدم ،یه فکری به سرعت در ذهنم اومد به پسرم پیامک دادم که من از الکی می گم گوشیم تو مغازه اونجا جا مونده(چون زیاد از اونجا دور نشده بودیم و راننده هی می گفت این خیابون شلوغ هست
باید از راه دیگری برویم و کاملا مشخص بود که فکر پلیدی دارند )
خنده قهقه اونها حال اذم را بدتر می کرد _ پسرم پیامکم راخوند گفت مامان یعنی می شه گفتم اره _من گوشیمو خاموش می کنم ومی ذارم تو کیفم و هی الکی می گم گوشیم نیست
هنوز راننده به بیراهه نیوفتاده بود که با صدایی که راننده هم بشنوه گفتم پس گوشیم کو؟!! اقا واایستا گوشیم نیست ،ضبط را کم کرد گفت یعنی چه خانم خوب نگاه کن
گفتم نه تو همون مغازه جا گذاشتم می شه دور بزنی برم بر دارم یه نگاه کرد گفت باشه ولی ادرس بده رفیقم میره میگیره لازم نیست شما پیاده شین
تا رسیدیم سر جای اولمون ،تا دوستش درا باز کرد منم در عقب را باز کردم و پسرم را پرت کردم بیرون وخودم هم دنبالش پرت شدم. راننده اومد منو بزور تو ماشین بندازه که با سرو صدام مردم نزدیک شدن و راننده با پسترین حرف به من دور شد _
وقتی از ماشین پایین اومدیم، هم من هم پسرم از ترس می لرزیدیم ، یه اقای مسنی که وضعیت مارا دید زنگ زد تاکسی تلفنی و کرایه مارا حساب کرد و مارا سوار ماشین کرد که مارا تا دم در خونمون بیاره
من اون شب خودم به عینه کمک امیر المومنین اسد الله غالب را دیدم _😔
@shamimerezvan
@azkarerouzaneh#داستان_کوتاه_واقعی
#معجزه_امیرالمومنین 😔😭
#کاملا_واقعی
عین داستان از زبان نقل کننده👇
من یه خانوم سی و هفت ساله هستم ساکن تهران ،،،در دی ماه سال نود بود که یک روز باید به بازار موبایل تهران می رفتم ، و بخاطر شرایطی که داشتم و یک بچه کوچک داشتم و همسرم هم دیر می اومد مجبور شدم خودم برم_
خلاصه یه بعد از ظهر دی ماه سال نود، بچه کوچیک
م را پیش همسایه گذاشتم و با پسرم که دوازده سال بیشتر نداشت از غرب تهران راهیه بازار موبایل شدم، و مسیر هم شلوغ و خیلی هم دور بود ،
_وقتی رسیدیم بازار ساعت چهار بود منم می خواستم از نمایندگی سامسونگ موبایل بخرم ، که دیدم رو شیشه نوشته که امروز ساعت پنج باز می شود.
_این همه راه اومده بودم گفتم این یه ساعت هم می مونم ،خلاصه تا گوشی مویایل را تحویل گرفتیم ساعت شد هفت شب و تا بیاییم سر ایستگاه که بریم منزل ، که دیدم ساعت هشت شده.
_همین موقع همسرم زنگ زد و فهمید هنوز نرفتم خونه گفت الان که دیر وقته دیگه تاکسی اون خط نیست ، وتاکید کرد یکم موندید اگر تاکسی نبود یه ماشین مطمئن بشینید و زود برید ،منم گفتم چشم آقا ، نگران نباش
_ولی خودم هم خیلی نگران بودم ، ساعت نه وخرده ای شد و تاکسی نبود که نبود ، به پسرم گفتم باید با همین ماشین شخصی ها بریم، طفلک که خیلی خسته شده بود، یه ماشین اومد دست تکون داد و گفت مامان مسافر داره ، بیا
ما هم با همین بریم
_ازبس دیرم شده بود حواسم نبود که شیشه این ماشین دودی هست کمی راه اومدیم متوجه شدم شیشه ماشین دودی هست . یکم هم که گذشت به پسرم یواش گفتم نکنه این جلویی مسافر نباشه و اینا با هم دوست باشند.
پسرم گفت نه مامان ، در همین حین چشم راننده جوان از آینه ماشین به چشمم افتاد ، انگار تیری از چشماش به سمت من پرت شد، ترس برم داشت ، یه دقیقه ای از این ماجرا نگذشته بود که دیدیم اون اقایی که ما فکر می کردیم مسافره ،از خواب بیدار شد و دیدیم مسافر نیست و اینا با هم دوست هستند.
_ از اینجا به بعد نفس داشت تو سینه من حبس می شد، خدایا چکار کنم ، پسرم هم وقتی اینطوری دید ترسیده بود .
دیگه راننده هر دم از آینه منو نگاه می کرد و اهنگ شادی گذاشت 😨😨
تو دلم غوغایی بود تمام کارهایی که قرار بود اتفاق بیفته مثل برق از ذهنم عبور می کرد، دیگه حتی جرات نمی کردیم من و پسرم با هم حرف بزنیم می ترسیدیم بفهمن ما چیزی فهمیدیم ، یه لحظه به ذهنم اومد که به گوشی پسرم که کنارم بود پیامک بدم ، و حرفامو اینطوری بهش بگم (هر دومون موبایل ساده داشتیم)
_حالا یه جوری زیر چادرم پیام میدم که راننده متوجه نشده ، خلاصه تو پیامک پسرم دیدم که نوشته مامان نکنه مارا بکشن ،نکنه ترا بکشن و منو هم با خودشون ببرن😧
از پیامک پسرم اشکم در اومد ،ولی کنترل کردم. یهو به ذهنم رسید که اخوند محله مادرم اینا گفته بود که هرکس هر جا در مانده شد امام علی ع را صدا بزنه ،مولا بدادش می رسه
_دیگه مرگ و دریدن عفت خودم را جلو چشام می دیدم یهویی سه بار تو دلم صدا زدم یا امیرالمومنین به فریادم برس.
تا مولای یتیمان را صدا زدم ،یه فکری به سرعت در ذهنم اومد به پسرم پیامک دادم که من از الکی می گم گوشیم تو مغازه اونجا جا مونده(چون زیاد از اونجا دور نشده بودیم و راننده هی می گفت این خیابون شلوغ هست
باید از راه دیگری برویم و کاملا مشخص بود که فکر پلیدی دارند )
خنده قهقه اونها حال اذم را بدتر می کرد _ پسرم پیامکم راخوند گفت مامان یعنی می شه گفتم اره _من گوشیمو خاموش می کنم ومی ذارم تو کیفم و هی الکی می گم گوشیم نیست
هنوز راننده به بیراهه نیوفتاده بود که با صدایی که راننده هم بشنوه گفتم پس گوشیم کو؟!! اقا واایستا گوشیم نیست ،ضبط را کم کرد گفت یعنی چه خانم خوب نگاه کن
گفتم نه تو همون مغازه جا گذاشتم می شه دور بزنی برم بر دارم یه نگاه کرد گفت باشه ولی ادرس بده رفیقم میره میگیره لازم نیست شما پیاده شین
تا رسیدیم سر جای اولمون ،تا دوستش درا باز کرد منم در عقب را باز کردم و پسرم را پرت کردم بیرون وخودم هم دنبالش پرت شدم. راننده اومد منو بزور تو ماشین بندازه که با سرو صدام مردم نزدیک شدن و راننده با پسترین حرف به من دور شد _
وقتی از ماشین پایین اومدیم، هم من هم پسرم از ترس می لرزیدیم ، یه اقای مسنی که وضعیت مارا دید زنگ زد تاکسی تلفنی و کرایه مارا حساب کرد و مارا سوار ماشین کرد که مارا تا دم در خونمون بیاره
من اون شب خودم به عینه کمک امیر المومنین اسد الله غالب را دیدم _😔
@shamimerezvan
@azkarerouzaneh#داستان_کوتاه_واقعی
#معجزه_امیرالمومنین 😔😭
#کاملا_واقعی
عین داستان از زبان نقل کننده👇
من یه خانوم سی و هفت ساله هستم ساکن تهران ،،،در دی ماه سال نود بود که یک روز باید به بازار موبایل تهران می رفتم ، و بخاطر شرایطی که داشتم و یک بچه کوچک داشتم و همسرم هم دیر می اومد مجبور شدم خودم برم_
خلاصه یه بعد از ظهر دی ماه سال نود، بچه کوچیکم را پیش همسایه گذاشتم و با پسرم که دوازده سال بیشتر نداشت از غرب تهران راهیه بازار موبایل شدم، و مسیر هم شلوغ و خیلی هم دور بود ،
_وقتی رسیدیم بازار ساعت چهار بود منم می خواستم از نمایندگی سامسونگ موبایل بخرم ، که دیدم رو شیشه نوشته که امروز ساعت پنج باز می شود.
_این همه راه اومده بودم گفتم این یه ساعت هم می مونم ،خلاصه تا گوشی مویایل