eitaa logo
درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
23.3هزار دنبال‌کننده
32.6هزار عکس
17.8هزار ویدیو
223 فایل
کانالی جهت آگاهی ازمفاهیم قرآن وذکر وحدیث https://eitaa.com/joinchat/1541734514C7ce64f264e تعرفه تبلیغات☝
مشاهده در ایتا
دانلود
🌼امام زمانم سلام..! 🌼دیدن روی شما 🌼کاش میسّر میشد 🌼شام هجران شما 🌼کاش که آخرمیشد 🌼السَّلامُ علیکَ یا 🌼ِیاصاحب الزمان 🌼یاخلیفةَالرَّحمنُ 🌼یاشریکَ القرآن ┄❊○🍃❤️🍃○❊┄
#آیه_روز 👆 🌍اوقات شرعی به افق تهران🌍 ☀️امروز #سه شنبه 23 بهمن ماه 1397 🌞اذان صبح: 05:30 ☀️طلوع آفتاب: 06:55 🌝اذان ظهر: 12:19 🌑غروب آفتاب: 17:43 🌖اذان مغرب: 18:01 🌓نیمه شب شرعی: 23:36 @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
#ذکرروز "سه شنبه"﷽" "۱۰۰مرتبه" ✨یا ارحم الراحمین✨ ✨ای مهربان ترین مهربانان✨ #نماز_سه_شنبه ✅هرکس نمــازسه‌شنبه را بخواندبرایش هزاران شهرازطلا دربهشت بسازند↯ دورکعت؛ درهر رکعت بعدازحمدیک بارسوره تین توحیدفلق ناس @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
عدسی بهترین صبحانه برای افرادی که در زمستان زیاد سرما می خورند عدسی به علت داشتن زینک با تقویت ایمنی بدن به کاهش ابتلا به سرماخوردگی کمک می کند
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سه شنبه 23 بهـمن ماهـتون گلباران🌷🍃 از خدا برای تک تکتون اینگونه آرزو کردم امروزتان پرازآرامش دلتون پراز شادی خونتون پرازعشق🌷🍃 عشقتون پرازصداقت سفره تون پرازبرکت زندگيتون پرازصمیمیت🌷🍃
🍃ختم سوره تکویر🍃 ✍ هرڪس این سوره را وقت بارش باران صدمرتبه بخواند و حاجت بخواهد حتما روا شود 📚 حاشیه تفسیر زواره باب ختومات ۸ ڪلیڪ ڪنید↩️ @shamimrezvan ღگشا⬆
رفع_صداهای_گوش 🌸✨اگر کسی در گوش خود صداهای دروغـین و آزار دهـنده می‌شنود《سوره مبارکه اعلی》را بر گوش بخواند از او زایل شود ان‌شاءالله✨ 📚 الخواص اصفهانی ڪلیڪ ڪنید↩️ @shamimrezvan
✫⇠ ✫⇠قسمت :1⃣1⃣ فردا صبح یک نفر از همان مهمان های پدرم کاغذ را به خانه پدر صمد برد. همان وقت بود که فهمیدم پدرم مهریه ام را پنج هزار تومان تعیین کرده. پدر و مادر صمد با هزینه هایی که پدرم مشخص کرده بود، موافق نبودند؛ اما صمد همین که رقم مهریه را دیده بود، ناراحت شده و گفته بود: «چرا این قدر کم؟! مهریه را بیشتر کنید.» اطرافیان مخالفت کرده بودند. صمد پایش را توی یک کفش کرده و به مهریه پنج هزار تومان دیگر اضافه کرده و زیر کاغذ را خودش امضا کرده بود. عصر آن روز، یک نفر کاغذ امضاشده را به همراه یک قواره پارچه پیراهنی زنانه برای ما فرستاد. دیگر امیدم ناامید شد. به همین سادگی پدرم به اولین خواستگارم جواب مثبت داد و ته تغاری اش را به خانه بخت فرستاد. چند روز بعد، مراسم شیرینی خوران و نامزدی در خانه ما برگزار شد. مردها توی یک اتاق نشسته بودند و زن ها توی اتاقی دیگر. من توی انباری گوشه حیاط قایم شده بودم و زارزار گریه می کردم. خدیجه، همه جا را دنبالم گشته بود تا عاقبت پیدایم کرد. وقتی مرا با آن حال زار دید، شروع کرد به نصیحت کردن و گفت: «دختر! این کارها چه معنی دارد؟! مگر بچه شده ای؟! تو دیگر چهارده سالت است. همه دخترهای هم سن و سال تو آرزو دارند پسری مثل صمد به خواستگاری شان بیاید و ازدواج کنند. مگر صمد چه عیبی دارد؟ ادامه دارد...✒️ ➿〰➿〰➿〰 ✫⇠ ✫⇠قسمت :2⃣1⃣ خانواده خوب ندارد که دارد. پدر و مادر خوب ندارد که دارد. امسال ازدواج نکنی، سال دیگر باید شوهر کنی. هر دختری دیر یا زود باید برود خانه بخت. چه کسی بهتر از صمد. تو فکر می کنی توی این روستای به این کوچکی شوهری بهتر از صمد گیرت میآید؟! نکند منتظری شاهزاده ای از آن طرف دنیا بیاید و دستت را بگیرد و ببردت توی قصر رویاها. دختر دیوانه نشو. لگد به بختت نزن. صمد پسر خوبی است تو را هم دیده و خواسته. از خر شیطان بیا پایین. کاری نکن پشیمان بشوند، بلند شوند و بروند. آن وقت می گویند حتماً دختره عیبی داشته و تا عمر داری باید بمانی کنج خانه.» با حرف های زن برادرم کمی آرام شدم. خدیجه دستم را گرفت و با هم رفتیم توی حیاط. از چاه برایم آب کشید. آب را توی تشتی ریخت و انگار که من بچه ای باشم، دست و صورتم را شست و مرا با خودش به اتاق برد. از خجالت داشتم می مردم. دست و پایم یخ کرده بود و قلبم به تاپ تاپ افتاده بود. خواهرم تا مرا دید، بلند شد و شال قرمزی روی سرم انداخت. همه دست زدند و به ترکی برایم شعر و ترانه خواندند. اما من هیچ احساسی نداشتم. انگار نه انگار که داشتم عروس می شدم. توی دلم خداخدا می کردم، هر چه زودتر مهمان ها بروند و پدرم را ببینم. مطمئن بودم همین که پدرم دستی روی سرم بکشد، غصه ها و دلواپسی هایم تمام می شود. ادامه دارد...✒️ @tafakornab @shamimrezvan 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 http://eitaa.com/joinchat/2767126539Cf9cc9852b1 حجاب فاطمی مخصوص بانوان👆آقا❌❌❌
درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
میفرمایند: ✅از دروغ كوچك و بزرگش، جدّى و شوخيش بپرهيزيد، زيرا انسان هرگاه در چيزكوچك دروغ بگويد، به گفتن دروغ بزرگ نيز جرئت پيدا مى كند. 📚تحف العقول، ص 278 〰➿〰➿〰➿ : ✅كسى كه وضع ظاهرش بهتر از حال باطنش باشد ترازوى اعمالش سبك است 📚تحف العقول صفحه 275 ➿〰➿〰➿〰 : ✅ بهترينِ شما سخاوتمندان شمايند و بدترينتان ، بخيلانتان. از خلوص ايمان است : نيكى كردن به برادران و كوشش براى رفع حوائج آنان. 📚 الكافي : ج ٤ ص ٤١ ح ١٥ @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
👆👆 آیا آرایش ساده زینت محسوب می شود؟ 🔻🔻🔻🔻🔻 @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
#هرروزیک_آیه ❣إِنَّ اللَّهَ عَالِمُ غَيْبِ السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ ❣إِنَّهُ عَلِيمٌ بِذَاتِ الصُّدُورِ ﴿۳۸﴾ ❣خدا ست كه داناى نهان آسمانها و زمين است ❣و اوست كه به راز دلها داناست (۳۸) 📚 سوره مبارکه فاطر ✍ آیه ۳۸ @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
هدایت شده از خانواده بهشتی
به كودكمان بياموزيم؛ قوی باشد، اما نه گستاخ مهربان باشد، اما نه ضعیف شجاع باشد، امانه قلدر فروتن باشد، اما نه کمرو به خود مطمئن باشد، امانه خودبین @zendegiasheghaneh @shamimrezvan
😔😭 عین داستان از زبان نقل کننده👇 من یه خانوم سی و هفت ساله هستم ساکن تهران ،،،در دی ماه سال نود بود که یک روز باید به بازار موبایل تهران می رفتم ، و بخاطر شرایطی که داشتم و یک بچه کوچک داشتم و همسرم هم دیر می اومد مجبور شدم خودم برم_ خلاصه یه بعد از ظهر دی ماه سال نود، بچه کوچیکم را پیش همسایه گذاشتم و با پسرم که دوازده سال بیشتر نداشت از غرب تهران راهیه بازار موبایل شدم، و مسیر هم شلوغ و خیلی هم دور بود ، _وقتی رسیدیم بازار ساعت چهار بود منم می خواستم از نمایندگی سامسونگ موبایل بخرم ، که دیدم رو شیشه نوشته که امروز ساعت پنج باز می شود. _این همه راه اومده بودم گفتم این یه ساعت هم می مونم ،خلاصه تا گوشی مویایل را تحویل گرفتیم ساعت شد هفت شب و تا بیاییم سر ایستگاه که بریم منزل ، که دیدم ساعت هشت شده. _همین موقع همسرم زنگ زد و فهمید هنوز نرفتم خونه گفت الان که دیر وقته دیگه تاکسی اون خط نیست ، وتاکید کرد یکم موندید اگر تاکسی نبود یه ماشین مطمئن بشینید و زود برید ،منم گفتم چشم آقا ، نگران نباش _ولی خودم هم خیلی نگران بودم ، ساعت نه وخرده ای شد و تاکسی نبود که نبود ، به پسرم گفتم باید با همین ماشین شخصی ها بریم، طفلک که خیلی خسته شده بود، یه ماشین اومد دست تکون داد و گفت مامان مسافر داره ، بیا ما هم با همین بریم _ازبس دیرم شده بود حواسم نبود که شیشه این ماشین دودی هست کمی راه اومدیم متوجه شدم شیشه ماشین دودی هست . یکم هم که گذشت به پسرم یواش گفتم نکنه این جلویی مسافر نباشه و اینا با هم دوست باشند. پسرم گفت نه مامان ، در همین حین چشم راننده جوان از آینه ماشین به چشمم افتاد ، انگار تیری از چشماش به سمت من پرت شد، ترس برم داشت ، یه دقیقه ای از این ماجرا نگذشته بود که دیدیم اون اقایی که ما فکر می کردیم مسافره ،از خواب بیدار شد و دیدیم مسافر نیست و اینا با هم دوست هستند. _ از اینجا به بعد نفس داشت تو سینه من حبس می شد، خدایا چکار کنم ، پسرم هم وقتی اینطوری دید ترسیده بود . دیگه راننده هر دم از آینه منو نگاه می کرد و اهنگ شادی گذاشت 😨😨 تو دلم غوغایی بود تمام کارهایی که قرار بود اتفاق بیفته مثل برق از ذهنم عبور می کرد، دیگه حتی جرات نمی کردیم من و پسرم با هم حرف بزنیم می ترسیدیم بفهمن ما چیزی فهمیدیم ، یه لحظه به ذهنم اومد که به گوشی پسرم که کنارم بود پیامک بدم ، و حرفامو اینطوری بهش بگم (هر دومون موبایل ساده داشتیم) _حالا یه جوری زیر چادرم پیام میدم که راننده متوجه نشده ، خلاصه تو پیامک پسرم دیدم که نوشته مامان نکنه مارا بکشن ،نکنه ترا بکشن و منو هم با خودشون ببرن😧 از پیامک پسرم اشکم در اومد ،ولی کنترل کردم. یهو به ذهنم رسید که اخوند محله مادرم اینا گفته بود که هرکس هر جا در مانده شد امام علی ع را صدا بزنه ،مولا بدادش می رسه _دیگه مرگ و دریدن عفت خودم را جلو چشام می دیدم یهویی سه بار تو دلم صدا زدم یا امیرالمومنین به فریادم برس. تا مولای یتیمان را صدا زدم ،یه فکری به سرعت در ذهنم اومد به پسرم پیامک دادم که من از الکی می گم گوشیم تو مغازه اونجا جا مونده(چون زیاد از اونجا دور نشده بودیم و راننده هی می گفت این خیابون شلوغ هست باید از راه دیگری برویم و کاملا مشخص بود که فکر پلیدی دارند ) خنده قهقه اونها حال اذم را بدتر می کرد _ پسرم پیامکم راخوند گفت مامان یعنی می شه گفتم اره _من گوشیمو خاموش می کنم ومی ذارم تو کیفم و هی الکی می گم گوشیم نیست هنوز راننده به بیراهه نیوفتاده بود که با صدایی که راننده هم بشنوه گفتم پس گوشیم کو؟!! اقا واایستا گوشیم نیست ،ضبط را کم کرد گفت یعنی چه خانم خوب نگاه کن گفتم نه تو همون مغازه جا گذاشتم می شه دور بزنی برم بر دارم یه نگاه کرد گفت باشه ولی ادرس بده رفیقم میره میگیره لازم نیست شما پیاده شین تا رسیدیم سر جای اولمون ،تا دوستش درا باز کرد منم در عقب را باز کردم و پسرم را پرت کردم بیرون وخودم هم دنبالش پرت شدم. راننده اومد منو بزور تو ماشین بندازه که با سرو صدام مردم نزدیک شدن و راننده با پسترین حرف به من دور شد _ وقتی از ماشین پایین اومدیم، هم من هم پسرم از ترس می لرزیدیم ، یه اقای مسنی که وضعیت مارا دید زنگ زد تاکسی تلفنی و کرایه مارا حساب کرد و مارا سوار ماشین کرد که مارا تا دم در خونمون بیاره من اون شب خودم به عینه کمک امیر المومنین اسد الله غالب را دیدم _😔 @shamimerezvan @azkarerouzaneh 😔😭 عین داستان از زبان نقل کننده👇 من یه خانوم سی و هفت ساله هستم ساکن تهران ،،،در دی ماه سال نود بود که یک روز باید به بازار موبایل تهران می رفتم ، و بخاطر شرایطی که داشتم و یک بچه کوچک داشتم و همسرم هم دیر می اومد مجبور شدم خودم برم_ خلاصه یه بعد از ظهر دی ماه سال نود، بچه کوچیک
م را پیش همسایه گذاشتم و با پسرم که دوازده سال بیشتر نداشت از غرب تهران راهیه بازار موبایل شدم، و مسیر هم شلوغ و خیلی هم دور بود ، _وقتی رسیدیم بازار ساعت چهار بود منم می خواستم از نمایندگی سامسونگ موبایل بخرم ، که دیدم رو شیشه نوشته که امروز ساعت پنج باز می شود. _این همه راه اومده بودم گفتم این یه ساعت هم می مونم ،خلاصه تا گوشی مویایل را تحویل گرفتیم ساعت شد هفت شب و تا بیاییم سر ایستگاه که بریم منزل ، که دیدم ساعت هشت شده. _همین موقع همسرم زنگ زد و فهمید هنوز نرفتم خونه گفت الان که دیر وقته دیگه تاکسی اون خط نیست ، وتاکید کرد یکم موندید اگر تاکسی نبود یه ماشین مطمئن بشینید و زود برید ،منم گفتم چشم آقا ، نگران نباش _ولی خودم هم خیلی نگران بودم ، ساعت نه وخرده ای شد و تاکسی نبود که نبود ، به پسرم گفتم باید با همین ماشین شخصی ها بریم، طفلک که خیلی خسته شده بود، یه ماشین اومد دست تکون داد و گفت مامان مسافر داره ، بیا ما هم با همین بریم _ازبس دیرم شده بود حواسم نبود که شیشه این ماشین دودی هست کمی راه اومدیم متوجه شدم شیشه ماشین دودی هست . یکم هم که گذشت به پسرم یواش گفتم نکنه این جلویی مسافر نباشه و اینا با هم دوست باشند. پسرم گفت نه مامان ، در همین حین چشم راننده جوان از آینه ماشین به چشمم افتاد ، انگار تیری از چشماش به سمت من پرت شد، ترس برم داشت ، یه دقیقه ای از این ماجرا نگذشته بود که دیدیم اون اقایی که ما فکر می کردیم مسافره ،از خواب بیدار شد و دیدیم مسافر نیست و اینا با هم دوست هستند. _ از اینجا به بعد نفس داشت تو سینه من حبس می شد، خدایا چکار کنم ، پسرم هم وقتی اینطوری دید ترسیده بود . دیگه راننده هر دم از آینه منو نگاه می کرد و اهنگ شادی گذاشت 😨😨 تو دلم غوغایی بود تمام کارهایی که قرار بود اتفاق بیفته مثل برق از ذهنم عبور می کرد، دیگه حتی جرات نمی کردیم من و پسرم با هم حرف بزنیم می ترسیدیم بفهمن ما چیزی فهمیدیم ، یه لحظه به ذهنم اومد که به گوشی پسرم که کنارم بود پیامک بدم ، و حرفامو اینطوری بهش بگم (هر دومون موبایل ساده داشتیم) _حالا یه جوری زیر چادرم پیام میدم که راننده متوجه نشده ، خلاصه تو پیامک پسرم دیدم که نوشته مامان نکنه مارا بکشن ،نکنه ترا بکشن و منو هم با خودشون ببرن😧 از پیامک پسرم اشکم در اومد ،ولی کنترل کردم. یهو به ذهنم رسید که اخوند محله مادرم اینا گفته بود که هرکس هر جا در مانده شد امام علی ع را صدا بزنه ،مولا بدادش می رسه _دیگه مرگ و دریدن عفت خودم را جلو چشام می دیدم یهویی سه بار تو دلم صدا زدم یا امیرالمومنین به فریادم برس. تا مولای یتیمان را صدا زدم ،یه فکری به سرعت در ذهنم اومد به پسرم پیامک دادم که من از الکی می گم گوشیم تو مغازه اونجا جا مونده(چون زیاد از اونجا دور نشده بودیم و راننده هی می گفت این خیابون شلوغ هست باید از راه دیگری برویم و کاملا مشخص بود که فکر پلیدی دارند ) خنده قهقه اونها حال اذم را بدتر می کرد _ پسرم پیامکم راخوند گفت مامان یعنی می شه گفتم اره _من گوشیمو خاموش می کنم ومی ذارم تو کیفم و هی الکی می گم گوشیم نیست هنوز راننده به بیراهه نیوفتاده بود که با صدایی که راننده هم بشنوه گفتم پس گوشیم کو؟!! اقا واایستا گوشیم نیست ،ضبط را کم کرد گفت یعنی چه خانم خوب نگاه کن گفتم نه تو همون مغازه جا گذاشتم می شه دور بزنی برم بر دارم یه نگاه کرد گفت باشه ولی ادرس بده رفیقم میره میگیره لازم نیست شما پیاده شین تا رسیدیم سر جای اولمون ،تا دوستش درا باز کرد منم در عقب را باز کردم و پسرم را پرت کردم بیرون وخودم هم دنبالش پرت شدم. راننده اومد منو بزور تو ماشین بندازه که با سرو صدام مردم نزدیک شدن و راننده با پسترین حرف به من دور شد _ وقتی از ماشین پایین اومدیم، هم من هم پسرم از ترس می لرزیدیم ، یه اقای مسنی که وضعیت مارا دید زنگ زد تاکسی تلفنی و کرایه مارا حساب کرد و مارا سوار ماشین کرد که مارا تا دم در خونمون بیاره من اون شب خودم به عینه کمک امیر المومنین اسد الله غالب را دیدم _😔 @shamimerezvan @azkarerouzaneh 😔😭 عین داستان از زبان نقل کننده👇 من یه خانوم سی و هفت ساله هستم ساکن تهران ،،،در دی ماه سال نود بود که یک روز باید به بازار موبایل تهران می رفتم ، و بخاطر شرایطی که داشتم و یک بچه کوچک داشتم و همسرم هم دیر می اومد مجبور شدم خودم برم_ خلاصه یه بعد از ظهر دی ماه سال نود، بچه کوچیکم را پیش همسایه گذاشتم و با پسرم که دوازده سال بیشتر نداشت از غرب تهران راهیه بازار موبایل شدم، و مسیر هم شلوغ و خیلی هم دور بود ، _وقتی رسیدیم بازار ساعت چهار بود منم می خواستم از نمایندگی سامسونگ موبایل بخرم ، که دیدم رو شیشه نوشته که امروز ساعت پنج باز می شود. _این همه راه اومده بودم گفتم این یه ساعت هم می مونم ،خلاصه تا گوشی مویایل
را تحویل گرفتیم ساعت شد هفت شب و تا بیاییم سر ایستگاه که بریم منزل ، که دیدم ساعت هشت شده. _همین موقع همسرم زنگ زد و فهمید هنوز نرفتم خونه گفت الان که دیر وقته دیگه تاکسی اون خط نیست ، وتاکید کرد یکم موندید اگر تاکسی نبود یه ماشین مطمئن بشینید و زود برید ،منم گفتم چشم آقا ، نگران نباش _ولی خودم هم خیلی نگران بودم ، ساعت نه وخرده ای شد و تاکسی نبود که نبود ، به پسرم گفتم باید با همین ماشین شخصی ها بریم، طفلک که خیلی خسته شده بود، یه ماشین اومد دست تکون داد و گفت مامان مسافر داره ، بیا ما هم با همین بریم _ازبس دیرم شده بود حواسم نبود که شیشه این ماشین دودی هست کمی راه اومدیم متوجه شدم شیشه ماشین دودی هست . یکم هم که گذشت به پسرم یواش گفتم نکنه این جلویی مسافر نباشه و اینا با هم دوست باشند. پسرم گفت نه مامان ، در همین حین چشم راننده جوان از آینه ماشین به چشمم افتاد ، انگار تیری از چشماش به سمت من پرت شد، ترس برم داشت ، یه دقیقه ای از این ماجرا نگذشته بود که دیدیم اون اقایی که ما فکر می کردیم مسافره ،از خواب بیدار شد و دیدیم مسافر نیست و اینا با هم دوست هستند. _ از اینجا به بعد نفس داشت تو سینه من حبس می شد، خدایا چکار کنم ، پسرم هم وقتی اینطوری دید ترسیده بود . دیگه راننده هر دم از آینه منو نگاه می کرد و اهنگ شادی گذاشت 😨😨 تو دلم غوغایی بود تمام کارهایی که قرار بود اتفاق بیفته مثل برق از ذهنم عبور می کرد، دیگه حتی جرات نمی کردیم من و پسرم با هم حرف بزنیم می ترسیدیم بفهمن ما چیزی فهمیدیم ، یه لحظه به ذهنم اومد که به گوشی پسرم که کنارم بود پیامک بدم ، و حرفامو اینطوری بهش بگم (هر دومون موبایل ساده داشتیم) _حالا یه جوری زیر چادرم پیام میدم که راننده متوجه نشده ، خلاصه تو پیامک پسرم دیدم که نوشته مامان نکنه مارا بکشن ،نکنه ترا بکشن و منو هم با خودشون ببرن😧 از پیامک پسرم اشکم در اومد ،ولی کنترل کردم. یهو به ذهنم رسید که اخوند محله مادرم اینا گفته بود که هرکس هر جا در مانده شد امام علی ع را صدا بزنه ،مولا بدادش می رسه _دیگه مرگ و دریدن عفت خودم را جلو چشام می دیدم یهویی سه بار تو دلم صدا زدم یا امیرالمومنین به فریادم برس. تا مولای یتیمان را صدا زدم ،یه فکری به سرعت در ذهنم اومد به پسرم پیامک دادم که من از الکی می گم گوشیم تو مغازه اونجا جا مونده(چون زیاد از اونجا دور نشده بودیم و راننده هی می گفت این خیابون شلوغ هست باید از راه دیگری برویم و کاملا مشخص بود که فکر پلیدی دارند ) خنده قهقه اونها حال اذم را بدتر می کرد _ پسرم پیامکم راخوند گفت مامان یعنی می شه گفتم اره _من گوشیمو خاموش می کنم ومی ذارم تو کیفم و هی الکی می گم گوشیم نیست هنوز راننده به بیراهه نیوفتاده بود که با صدایی که راننده هم بشنوه گفتم پس گوشیم کو؟!! اقا واایستا گوشیم نیست ،ضبط را کم کرد گفت یعنی چه خانم خوب نگاه کن گفتم نه تو همون مغازه جا گذاشتم می شه دور بزنی برم بر دارم یه نگاه کرد گفت باشه ولی ادرس بده رفیقم میره میگیره لازم نیست شما پیاده شین تا رسیدیم سر جای اولمون ،تا دوستش درا باز کرد منم در عقب را باز کردم و پسرم را پرت کردم بیرون وخودم هم دنبالش پرت شدم. راننده اومد منو بزور تو ماشین بندازه که با سرو صدام مردم نزدیک شدن و راننده با پسترین حرف به من دور شد _ وقتی از ماشین پایین اومدیم، هم من هم پسرم از ترس می لرزیدیم ، یه اقای مسنی که وضعیت مارا دید زنگ زد تاکسی تلفنی و کرایه مارا حساب کرد و مارا سوار ماشین کرد که مارا تا دم در خونمون بیاره من اون شب خودم به عینه کمک امیر المومنین اسد الله غالب را دیدم _😔 @tafakornab @shamimrezvan
✍ آیا مے دانید کسانی ڪه زیاد خرما میخورند تمام دردهاے درونی آنها شفا یافته و دیگر به دارو احتیاج پیدا نخواهند کرد... @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
همه مان بدونِ استثنا داریم پیر می شویم و به سمتِ پایانِ خودمان می رویم . حواسمان اما نیست ! دل می شکنیم ، قضاوت می کنیم ، عذابِ جانِ هم می شویم و خودمان و دیگران را برایِ بیهوده ترین مسايل و چیزها می رنجانیم مایی که قرار نیست بمانیم ، مایی که به جرمِ میوه ی ممنوعه ای که نباید می خوردیم ، تبعیدمان کردند ، از جایی که ندیده ایم ، به جایی که نخواهیم ماند ، و در زمانی که نمی دانیم ! کاش کمی بیشتر حواسمان به هم باشد ما اینجا به غیر از خودمان ، و خدایِ نادیده ی خودمان ؛ هیچکس را نداریم ... @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
🌸✨ اگر به شغل زراعت یا تجارت مشغولند به اسم مبارک 《اَلنّافِع》 مداومت ورزند تا در معاملات سود فراوان نصیبشان شود✨ 📚 حر الغرائب ۱۳۹ ڪلیڪ ڪنید↩️
🍃🍂 رونق در تجارت 🍃🍂 🖊 هر که خواهد در تجارت سود بسیار برد هر روز بگوید 🔺 👈(آخر آیه۲۹فاطر) 📚کونوزالاسرارح۱ص۳۶۷ ڪلیڪ ↩️
(کیف پول) 🌸✨هر ڪس از اهل بازار سوره مبارڪہ حجر را با نیت خالص بنویسد و در ڪیسہ خود نهد مال او بسیار شود و از پول خالے نگردد✨ 📚خواص الآیات ۹۸ ڪلیڪ ڪنید↩️
🌸✨آیت‌اللّه بهجت؛ براے ابطال سحر و مشڪلاتش چنین ڪن↯ ‌⇦ صـدقہ بده ⇦ زیاد تڪرار ڪن 《لا حول و لا قوة الا بالله》➣ 📚 پ و پ بهجت، ص ۹۰ ڪلیڪ ڪنید↩️
🌟 🌙 آیت‌اللّه بهجت ره؛👇👇 براے رفع هر گرفتارے و گره ڪورے، ذڪر ✨《حدیث ڪَساء》 و《دعای یستشیر》✨ را خالصانہ بخوان 📚 به نقل از حجت‌الاسلام‌و‌المسلمین حیدری