○°●•○•°♡◇♡°○°●°○
#رمان " #رویای_من "بر اساس داستان واقعی
#قسمت_سی و دوم✍ بخش سوم
🌹ولی صبح که برای نماز رفتم اول عکس اون رو برداشتم و نگاه کردم و بی اختیار بوسیدم و بهش گفتم از این به بعد فقط من می مونم و تو. با هم زندگی می کنیم…
دیگه اصلا سعی نکردم اون رو ببینم یا سراغش برم و یا باهاش حرف بزنم. مثل اینکه هیچ اتفاقی بین ما نیفتاده…
🌹ولی من قلبم رو می خواستم چیکار کنم؟ مگه از اول دست من بود که حالا بتونم اون رو کنترل کنم؟ وقتی نزدیکش بودم نفسم بند میومد و وقتی از دور پیداش می شد ضربان قلبم اونقدر تند می شد که احساس می کردم تمام بدنم داره مثل قلبم می زنه و از همه بدتر ساعت اومدنش به خونه بود که دیگه حسی به تنم نبود و فقط سکوت می کردم تا صدای ماشینش و بعد صدای در رو و صدای پای اون روی پله ها رو و صدای در اتاقش رو بشنوم و این ها هیچ اختیاری نبود… وقتی پای ایرج در میون بود من مثل عروسک کوکی می شدم که اختیاری از خودش نداره….
🌹یبست روز دیگه هم به همین منوال گذشت هوا خیلی سرد شده بود من تصمیم گرفتم از راه دانشگاه برم و برای خودم یک پالتو بخرم. ولی به عمه چیزی نگفتم چون اون موافقت نمی کرد که من پولم رو خرج کنم. مرتب به من سفارش می کرد که پولات رو از بانک نگیر و جمع کن برای آینده ات… دنیا بند و بنیان نداره… و هر چیزی که من نیاز داشتم رو برام تهیه می کرد…
🌹از گوشه و کنار می شنیدم که تورج به عمه زنگ می زنه و گاهی با ایرج تماس می گیره… ولی خبر دیگه ای نداشتم… و تو این مدت خونه هم نیومد… البته شاید بازم من کج خیالی می کردم ولی احساسم این بود که علیرضا خان هم با من خیلی مهربون مثل قبل نبود.
🌹اتفاقا اون روز ساعت دو تعطیل شدم و یک تاکسی گرفتم و رفتم خیابون پهلوی تا بگردم و یک پالتوی خوب بخرم…
همه جا بسته بود پس پیاده راه افتادم و از کنار پیاده رو بی هدف قدم زدم تا مغازه ها باز شد. ولی از بس دلم گرفته بود بازم دلم می خواست به همون کار ادامه بدم، بی اینکه به چیزی نگاه کنم از کنار مغازه ها رد می شدم… یک مرتبه دیدم که پیاده مقدار زیادی راه رفتم و دیگه جایی بودم که اصلا بوتیکی نبود. دوباره برگشتم…
🌹ولی چیز مناسبی پیدا نکردم… به ساعت نگاه کردم و دیدم که نزدیک نه شبه و حتما عمه نگران من شده.
با عجله یک تاکسی گرفتم و بر گشتم خونه. زنگ در وردی رو زدم آقا کریم در رو باز کرد. از دیدن من تعجب کرد که چرا تو این سرما پیاده اومدین؟ خانم می گفتین اسماعیل تو اتاق من بود می فرستادم دنبالتون… گفتم نه مهم نیست با تاکسی اومدم… هنوز چند قدم نرفته بودم که اسماعل ماشین رو روشن کرد و اومد تا همون چند قدم راه رو منو ببره… گفتم آخه چه لزومی داره؟ راهی نیست خودم می رفتم…
🌹گفت: نه خیر آقا سفارش کرده بیست بار اومده دم در و برگشته می ترسیدن شما سرما بخورین… پرسیدم علیرضا خان؟ گفت: نه خیر آقا ایرج. الانم تو حیاط هستن…
همون رو گفت که من چشمم افتاد به ایرج که روی پله ی وردی وایساده بود. ماشین که وایساد عمه هم اومد… پیاده شدم ایرج دوید جلو و پرسید اتفاقی برات افتاده؟ گفتم نه چه اتفاقی؟ رفتم خرید…
🌹عمه داد زد خوبی؟ کجا بودی تا حالا؟ چرا بی خبر رفتی مُردیم و زنده شدیم بدو… بدو حمیرا تو رو می خواد… بدو حالش خیلی بده…
با عجله از پله ها رفتم بالا و خودم رو رسوندم به اتاق حمیرا… داشت ناله می کرد اونقدر جیغ زده بود که دیگه نایی نداشت… رو تخت نشستم و بغلش کردم دستهاشو انداخت دور گردن من و سرشو مثل یک بچه ی بی پناه گذاشت روی سینه ام و نفس نفس می زد و آهسته ناله می کرد…گفتم: الهی بمیرم، ببخشید عزیزم نمی دونستم بیدار میشی وگرنه نمی رفتم غلط کردم… و اون بیشتر خودش رو به من می چسبوند و آروم تر می شد.
🌹گریه ام گرفته بود هم من و هم عمه و هم ایرج و حتی مرضیه اشک می ریختیم …..(حالا می فهمم که همه ی آدما مثل حمیرا نیاز دارن که همون طور سرشون رو روی یک سینه ای بزارن که برای اونا مطمئن و امن به نظر بیاد چه اونایی که مغرورند و قوی هستن و چه اونایی که ضعیف و ناتوانند این یک نیاز انکار ناپذیره انسانه، بعضی ها به دنبال همین نیاز گم میشن… چون جایگاه خودشون رو پیدا نمی کنن یا به اشتباه پناه می برند)
#ادامه_دارد
@tafakornab
@shamimrezvan
○°●○°•°♡◇♡°○°●°○
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○
#رمان " #رویای_من "بر اساس داستان واقعی
#قسمت_سی و دوم ✍ بخش چهارم
🌹تا موقعی که حمیرا آروم روی پای من خوابش برد،ایرج و عمه بالای سر ما وایساده بودن…
این طور که عمه می گفت: خیلی هر دو اذیت شدن، هم برای من نگران بودن هم برای جیغ و فریاد های حمیرا…
من حمیرا رو خوابوندم و رفتم تا لباسم رو عوض کنم . وقتی رفتم تو آشپزخونه ایرج و عمه اونجا بودن. مرضیه داشت شام رو می کشید.. اونا داشتن با هم حرف می زدن…
🌹عمه می گفت : می ببینی تو رو خدا وقتی حالش خوبه میشه دختر بابا وقتی بد میشه به من فحش میده انگار تقصیر منه. چی بهش بگم… آخه حرفم که نمی شه بهش زد زود قهر می کنه و میره بدتر منو حرص میده… ایرج گفت: خودتو ناراحت نکن مادر من، مردا نمی تونن مثل زن ها احساس شونو بگن… یک جور دیگه ابراز می کنن. خودت می دونی که اون برای حمیرا چقدر غصه می خوره ولی نمی تونه نشون بده. تازه طاقتش هم از شما کمتره…
🌹عمه رو کرد به من و گفت حالا تو بگو کجا رفته بودی؟ دلمون هزار راه رفت… من که گفتم حتما یک بلایی سرت اومده…
گفتم: دانشگاه دیر تعطیل شد بعدم دیدم سردمه رفتم پالتو بخرم باجه تلفن هم دم دستم نبود، ببخشید، فکر نکرده این کارو کردم… عمه با اعتراض گفت: تو پالتو می خواستی؟ میومدی با اسماعیل یا ایرج می رفتی. تو رو خدا دیگه بی خبر جایی نرو. به من بگو چه ساعتی میای همون موقع بیا. من کاری ندارم کجا میری فقط بدونم که حالت خوبه همین… گفتم چشم عمه دفعه ی آخرمه دیگه این کارو نمی کنم، قول میدم.
🌹با اومدن علیرضا خان حرف قطع شد و شام خوردم و بدون اینکه به صورت ایرج نگاه کنم رفتم بالا …
فردا هم رفتم دانشگاه. اون روز خیلی درس داشتم و سرم خیلی شلوغ بود بیشتر دانشجو هایی که با من هم کلاس بودن من رو شناخته بودن و چون من در درس از اونا قوی تر بودم مرتب اشکال هاشون رو از من می پرسیدن پس بازم دیرتر از دانشگاه اومدم بیرون…
جلوی در ورودی ایرج رو دیدم که از سرما خودش رو خم کرده بود ….
#ادامه_دارد
@tafakornab
@shamimrezvan
○°●○°•°♡◇♡°○°●°○
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○
#رمان " #رویای_من "بر اساس داستان واقعی
#قسمت_سی و سوم بخش اول
🌷قلبم فرو ریخت چون اصلا انتظار اونو نداشتم ، دیگه ازش قطع امید کرده بودم و فکر نمی کردم هیچ وقت اون این کارو بکنه و بیاد سراغ من …. از دور منو دید … اومد جلو با هر قدمی که برمی داشت تپش قلب من بیشتر می شد …. من که سر جام میخکوب شده بودم نمی دونستم چه عکس العملی نشون بدم …. تا رسید به من سلام کرد .
🌷گفتم سلام اینجا چیکار می کنی چیزی شده ؟گفت نه مامان گفته بیام ببرمت تا پالتو بخری …. مثل یخ وارفتم ……
تو دلم گفتم :پس عمه تو رو فرستاده و خودت نمی خواستی بیای …. برای همین اخمهام رفت تو هم و گفتم : نه منصرف شدم نمی خوام … اصلا پالتو داشتم … شما برو من یک کاری دارم انجام میدم و خودم میام … مرسی که اومدی ….
🌷با تحکم گفت : بیا بشین تو ماشین هوا سرده … خودش رفت و نشست پشت فرمون ….
واقعا بعد از این مدت دلم نمی خواست این طوری با من بر خورد کنه ، هر چقدر هم من به خودم تلقین می کردم که همه چیز تموم شده بازم هیچ چیز عوض نمی شد و من روز به روز اونو بیشتر دوست داشتم ….
از لحن قاطع اون جا خوردم و رفتم تو ماشین نشستم نمی دونم از سرما بود یا از دیدن ایرج اون جور لرز به بدنم افتاده بود ….طوری که ازم پرسید می خوای بخاری رو بیشتر کنم …سرمو تا اونجایی که امکان داشت پایین انداخته بودم کتابامو گذاشتم کف ماشین و دستمو بین دو پام قرار دادم و خودمو یک گوشه جمع کردم … با سر گفتم آره …..
🌷بخاری رو زیاد کرد و ازم پرسید کجا برم پالتو بخری ؟
گفتم: لطفا منو ببر خونه الان حوصله ندارم …. راه افتاد و گفت پس یک جایی میرم که خودم بلدم پالتوهای خوبی داره ….
با ناراحتی گفتم : چرا به حرف من گوش
نمی کنی ؟ می خوام برم خونه حمیرا الان بیدار میشه و عمه نمی تونه نگهش داره …
گفت : من بهش گفتم تو رو میبرم برای خرید نگران نباش قرص شو دیرتر دادن تا بیدار نشه …..
🌷گفتم ولی من نمی خوام برم خرید …. می خوای به زور منو ببری ؟
هیچی نگفت و به راهش ادامه داد ….منم ساکت بودم …… بیشتر از نیم ساعت طول کشید تا کنار خیابون نگه داشت و گفت بیا بریم اینجا همه چیز داره می تونی خرید کنی ….. گفتم چرا اذیتم می کنی ؟ حالا حرف عمه این قدر مهم نبود که خودتو به زحمت بندازی ….
🌷گفت : من خودم به مامان گفتم،، این طوری به تو گفتم که بیای …..
گفتم بعد از این کارا که کردی حالا از من چه توقعی داری ؟
عصبانی شد و رو کرد به من که : من ؟ من کردم ؟ من چیکار کردم ؟ آخه این چه کاری بود تو کردی ؟ من از تو می پرسم چرا دقت نکردی تو می دونی چه بلایی سر تورج آوردی ؟ خودتو بزار جای من وقتی من عاشق توام و دیگه تو رو زن خودم می دونم و می دونم توام به من علاقه داری اونوقت برادر کوچیکت زنگ می زنه به کارخونه و بهم مژده میده که رویا تقاضای ازدواجشو قبول کرده تو باشی چه حالی میشی؟
🌷 بعد همون شب به من زنگ زده تا دیر وقت گوشی تلفن رو گرفته و از ذوق و شوق داره از عشقش حرف می زنه به من میگه از همون روز اول عاشق شده … ( صداشو بلند کرده بود و سر من داد می زد رگ گردنش بلند شده بود )برام گفت…. به من …..به من که برادرش بودم گفت …می فهمی؟ یعنی چی ؟ از تو که تمام وجود منی و عشق منی می گفت…. نمی تونستم تحمل کنم داشتم دیوونه می شدم… وای خدا چه چیزایی بهم گفت که تا ابد فراموش نمی کنم مگه من سنگم … تو که
🌷می دونی من چقدر تورج رو دوست دارم داغون شدم تورج هم الان داغونه …. اونوقت من بیام خونه و بی خیال اون بشم و تو رو ببینم ….. و بهت نشون بدم که چقدر دوستت دارم میشه؟ نه تو بگو میشه ؟ آخه چرا گذاشتی کار به این جا بکشه بی انصاف می دونی داره چی بهم میگذره ؟ شب و روز کابوس می ببینم اگر اشتباه نکرده بودی اون هیچوقت به من این حرفا رو نمی زد و حالا این قدر از هم نمی پاشید …. من که عاشق توام ( دستشو کوبید روی فرمون ….
🌷من ترسیده بودم تا حالا چنین چیزی از اون ندیده بودم دستهامو گذاشتم روی گوشم ) … باید از تورج در مورد تو اون چیزا رو بشنوم حالا چطوری من تو چشمش نگاه کنم و بگم که از کسی که من دوستش دارم این طوری نگو …. می دونی از من می خواست بیام و تو رو راضی کنم ….آخه چرا از مامان نپرسیدی در مورد کی حرف می زنی ؟….
#ادامه_دارد
@tafakornab
@shamimrezvan
○°●○°•°♡◇♡°○°●°○
○°●•○•°♡◇◇°○°●°○
#رمان " #رویای_من "بر اساس داستان واقعی
#قسمت_سی و سوم ✍ بخش دوم
🌷منم دیگه صبرم تموم شد دستمو گذاشتم روی دهنم و در حالیکه به شدت به گریه افتاده بودم شروع کردم به فریاد زدن … تقصیر من نبود… تقصیر من نبود داد نزن من گناهی ندارم فکر کردم تویی ….. چه می دونستم تورجه … آههههه آههههه ….. نکن با من اینطوری نکن ….. نمی خوام…. نمی خوام من گناهی ندارم ….من گناهی ندارم ….من گناهی ندارم …
🌷ایرج ترسید و زود دست منو گرفت و گفت : خیلی خوب آروم باش … آروم باش قربونت برم ببخشید تو رو خدا آروم شو تا حرف بزنیم …. ولی من همین جور می لرزیدم و هق و هق گریه می کردم و به همون حال گفتم به خدا اصلا حدس نمی زدم تورج باشه با حرفایی که با هم زده بودیم فکر دیگه ای نکردم از بس ذوق کرده بودم و دستپاچه شدم زود جواب دادم …….
🌷آخه … آخه من که رک و راست همون فرداش بهش گفتم تازه اگر حال حمیرا بهم نخورده بود همون شب می گفتم ولی اشتباه کردم منتظر تو شدم که مثل همیشه بیایی و من نجات بدی ولی تو منو ….. منو ….. و گریه ام شدید شد و نتونستم حرف بزنم …. ایرج هراسون منو دلداری می داد و دستم رو گرفته و بهم التماس می کرد آروم باشم … یک کم که بهتر شدم اونم آروم شده بود ولی تازه اون موقع بود که دیدم اونم اشکهاش صورتشو خیس کرده….بهش نگاه کردم دلم براش سوخت راست می گفت : حق با اون بود …. دستم که هنوز توی دستش بود کشیدم ولی ول نکرد ….
🌷اونم تو چشم من خیره شد و گفت چیکار کنم رویا ؟ تو بهم بگو … من به هیچ وجه نمی تونم از تو بگذرم نه به خاطر تورج نه هیچ کس دیگه تورج برام خیلی عزیزِ ولی تو عشق منی و از همه کس بیشتر دوستت دارم نمی خوام تو رو از دست بدم ….. فکر کن منی که به حمیرا حسودی می کنم چطوری دارم این وضعیت رو تحمل می کنم ….
🌷گفتم به خدا من تقصیری نداشتم فکرشم نمی کردم که تورج همچین احساسی نسبت به من داشته باشه …. خوب تو فکر نمی کنی به من داره چی میگذره ؟ می دونی چقدر زجر کشیدم این قلبم شبانه روز تپش داشت …اصلا نمی فهمم چطوری روز رو شب می کنم …منم دلم برای تورج سوخت و براش ناراحتم دائم خودمو نفرین می کنم که چقدر بی عقلم ……
🌷ایرج یک دستمال برداشت و صورتشو خشک کرد و گفت : آخه می دونی چی شده …روزی که من اومدم تورو ببرم خونه ی مینا مامان شب قبل از من پرسید نظرت نسبت به رویا چیه ؟ گفتم برای چی ؟ گفت : دختر خوبیه ها از دستش نده الان رفته دانشگاه خوشگل که هست دکترم میشه دیگه چی می خوای ؟ من دوست دارم رویا عروس خودم بشه تا همیشه مراقبش باشم ….
🌷من گفتم در موردش فکر می کنم روم نشد بهش اونجا بگم که نسبت به تو چه احساسی دارم ولی وقتی دیدم از تو دانشگاه با بقیه دانشجو ها اومدی بیرون ترسیدم حرف مامان راست در بیاد همون جا تصمیم گرفتم بهت بگم …بعد منتظر شدم تا مامان ازم بپرسه تا حقیقت رو بگم … که این وضع پیش اومد و مامان فکر کرده بود توام به تورج علاقه داری چون اونشب اونقدر طولانی با هم بیرون بودین؛؛ خوب اونم فکر می کرد تو می دونی در مورد کی حرف می زنه … که اون به خودش اجازه داده ازت …..
🌷آخخخخ ولش کن نمی تونم به زبون بیارم وقتی بهش فکر می کنم خون تو رگ هام منجمد میشه باور کن چند بار اونقدر حالم بد شد که فکر کردم دارم میمیرم ……. نمی دونی بهم چی گذشت وقتی تورج داشت از تو به من می گفت : اگر کس دیگه ای بود می کشتمش قسم می خورم دورغ نمیگم ….از من بعیده ولی نمی دونم چرا نسبت به تو این قدر حسودم باور کن به اون عروسکت هم حسودی کردم …….
#ادامه_دارد
@tafakornab
@shamimrezvan
○°●○°•°♡◇♡°○°●°○
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○
#رمان " #رویای_من "بر اساس داستان واقعی
#قسمت_سی و سوم✍ بخش سوم
💝آهی از ته دل کشیدم و گفتم حالا چی میشه ؟ چیکار کنیم ؟
گفت فعلا فقط با هم بیرون حرف می زنیم تو خونه خیلی معمولی هیچ کس نباید بفهمه تا تورج فراموش کنه دیگه چاره ای نداریم اگر تو بخوای میریم یواشکی عقد می کنیم چون می دونم که اخلاقت چطوریه هر چی تو بگی فقط از من جدا نشو …. تورج باید راهشو پیدا کنه؛؛ تو خودت بگو این بهتر نیست اون بچه اونقدر حساس و مهربونه که اگر بفهمه یک کاری می کنه که ما باور کنیم شوخی کرده ولی من نمی خوام اون زجر بکشه تو چی ؟
گفتم : منم نمی خوام باهات موافقم ….ولی در مورد اونشب من از عمه اجازه گرفتم و بهش گفتم تورج به من چی گفته هیچ مسئله ای نبود اصلا حتی قسم می خورم یک اشاره هم نکرد …… ولی در مورد عقد اصلا لازم به این کار نیست ….
💝 من به تو کاملا اعتماد دارم می دونم چقدر پاک و نجیبی نمی خوام بدون اجازه ی عمه کاری بکنم که ناراحت بشه اون دنیایی از محبت رو نثار من کرده و من خیلی بهش مدیون هستم اگر اون نبود معلوم نبود الان به من چی می گذشت و از همه مهمتر دیدن تو بوده که دنیای منو عوض کرد من تا جایی که تو بخوای باهات هستم ….. هیچی نمیگم؛؛ نمی زارم کسی بفهمه ……
هر دو نفس راحتی کشیدیم و حالا تنها غصه ی ما تورج بود …. پس خودمون رو به تقدیر سپردیم … ایرج پرسید حالا میای بریم پالتو بخریم …
💝گفتم نه تو رو خدا الان نه ، من حوصله ی خرید ندارم …. فورا پیاده شد و رفت …. یک مدت طول کشید تا اومد دو تا بسته دستش بود نشست تو ماشین و گفت : نگاه کن اگر دوست نداری برم عوض کنم ….
گفتم آخه چرا معذبم می کنی ؟ چرا تو بخری خودم پول دارم …..
باز همون ایرج سابق شد و نگاه عاشقانه ای بهم کرد و گفت : من برای تو نخرم پس برای کی بخرم تو همه چیز منی این که چیزی نیست ….. از خجالت نمی تونستم سرمو بلند کنم ….گفت باز کن دیگه فکر کن برای عذر خواهیه …
💝یک پالتو و یک کت بلند برام خریده بود که هر دو رو پسندیدم …پالتو رو باز کرد و کشید روی من و گفت : ببین گرمه یا نه ؟ لبخندی زدم و سرمو روی پشتی صندلی گذاشتم و چشمم رو بستم و یک نفس راحت کشیدم و اونم که داشت منو نگاه می کرد گفت : می دونم چقدر اذیت شدی ؟ حتما میگی با این آدم بد اخلاق چجوری زندگی کنم ؟ همین طور که چشمم بسته بود گفتم نه نمیگم هیچوقت ……
💝راه افتاد و رفتیم بطرف خونه …..
عمه منتظر من بود داشت از پله ها میومد پایین تا چشمش به من افتاد گفت : خوب شد زود اومدی شروع کرده،، تو رو می خواد ، تا حالش بد نشده بدو عمه جون ببخشید خسته هم هستی ولی می ترسم مثل دیروز بشه ….
من فقط گفتم سلام و دویدم بالا …اونم با من اومد حمیرا دستش تو هوا بود و هی می گفت رویا بیاد …
💝رویا بیاد تو رو نمی خوام نشستم کنارش و دستشو گرفتم و بوسیدم … هراسون دستمو گرفت و گذاشت روی سینه اش و آروم گرفت سرشو نوازش کردم و بهش گفتم : من جایی نمیرم هر جا برم زود میام تو نباید خودتو ناراحت کنی …… دو تا پلک زد و زیر لب گفت : می دونم …. تو مهربونی …اصلا بد نیستی …… عمه به من اشاره کرد من برم کارمو انجام بدم …. منم سری تکون دادم و گفتم باشه برین خیالتون راحت من تنهاش نمی زارم ….یک کم بعد که حمیرا خوابش برد خواستم برم تو اتاقم تا لباس عوض کنم و نماز بخونم ….وقتی تو راهرو بودم ایرج داشت میومد بالا و خیلی عادی گفت خسته نباشی و رفت تو اتاقش …. دیگه دلم گرم بود که اونو دارم حالا اگر شده تا ابد صبر کنم می کردم …..
💝بعد از نماز یادم اومد که دو روز دیگه ماه رمضونه و من می خواستم طبق عادتی که مادرم داشت برای فردا پیشواز برم …. عاشق روزه بودم و این کارو از دل جون دوست داشتم ……. وقتی برای شام رفتم پایین ایرج اونجا بود ولی کاملا معلوم بود که دیگه حالش بد نیست و من می ترسیدم که عمه متوجه ی این تغییر حالت در هر دوی ما بشه ….. همین هم شد چون از من پرسید امشب حالت بهتره مگه نه ؟
گفتم چون می خوام از فردا روزه بگیرم حالم بهتره ………….
💝عمه نگاهی به من کرد و گفت : منم امسال با تو روزه میگیرم …. علیرضا خان گفت نه تو رو خدا شکوه باز بد اخلاق میشی من تحملت نمی کنم بهت گفته باشم …..آخه می دونی رویا سرکار شکوه خانم وقتی روزه میگیره دلش برای خودش خیلی می سوزه و همش فکر می کنه من بهش ظلم کردم …. باور کن هر وقت نیگاش می کنی داره گریه می کنه …….
#ادامه_دارد
@tafakornab
@shamimrezvan
○°●○°•°♡◇♡°○°●°○
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○
#رمان " رویای من "بر اساس داستان واقعی
#قسمت_سی و سومبخش چهارم
💖گفتم : عمو جون این از خاصیت های روزه اس کسانی که قلب رئوف و مهربونی دارن وقتی روزه میگیرن نمی تونن اون چیزی که تو قلبشون پنهون کردن دیگه قایم کنن خود گرسنگی باعث میشه اونچه که تو قلب و روح آدمه خودشو نشون بده و این برای خود شناسی خیلی خوبه ….
علیرضا خان لقمه شو قورت داد و پرسید خوب دیگه چی ؟ اینو که اگر آدم فکر کنه خودش می فهمه ….حالا بگو دیگه به چه دردی می خوره جز اینکه آدم به خودش بی خودی گرسنگی بده …..
💖گفتم : راستش بابام می گفت و منم بهش اعتقاد دارم که کاری بکنید که با تمام وجود خودتون قبول داشته باشین و ازش لذت ببرین درسته ، اون می گفت اگر روزه گرفتی و حال خوبی داشتی بگیر اگر نداشتی نگیر چون به قول شما همون فقط گرسنگی کشیدنِ…. من حال خوبی دارم و وقتی روزه هستم خودمو آدم بهتری حس می کنم شما نمی دونین من نزدیک افطار چه دنیای خوبی دارم ، احساس می کنم دست خدا روی سرمه ، شاید زیاده روی می کنم
💖ولی این حس منه که با هیچ چیزی تو این دنیا عوض نمی کنم …. ولی بابام هیچ وقت به من اجبار نمی کرد هیچ کاری رو به کسی اجبار نمی کرد چون اعتقاد داشت اجبار آدم رو از اون کار بیزار می کنه…. چون آزاد بودم و اختیار داشتم خودم به اعتقادات اون احترام گذاشتم و خودمم عقیده پیدا کردم ….
💖ایرج گفت : خیلی جالب بود من نمی دونستم دایی به این روشنفکری داشتم …. میشه منم امتحان کنم شاید منم حال خوبی پیدا کردم بهش نیاز دارم …..
عمه خندید و گفت : پس مونده علیرضا ، توام بیای با هم روزه بگیریم …. علیرضاخان گفت : نه بابا من نیستم ولی حرف رویا رو قبول دارم من از چیزای دیگه حال خوبی پیدا می کنم میرم سراغ همون …..
💖عمه ازم پرسید سحری چی می خوری بگو به مرضیه بگم برات حاضر کنه ….
گفتم : اگر شما و ایرج هم روزه می گیرین و گرنه من بی سحری هم می تونم ….
عمه گفت : آره؟ ایرج تو واقعا می خوای روزه بگیری ؟
گفت آره می گیرم اگر رویا می تونه منم می تونم ، ببینم اگر حال خوبی که رویا میگه داشتم که می گیرم اگر نشد نمیگیرم …. خوب برام بگین باید چیکار کنم …
💖گفتم نماز بلدی ؟ خندید و گفت : دست شما درد نکنه اینو دیگه بلدم مامان یادمون داده هم به من و هم تورج …… با گفتن اسم تورج دوباره همه ی ما یک جوری رفتیم تو هم .
#ادامه_دارد
@tafakornab
@shamimrezvan
○°●○°•°♡◇♡°○°●°○
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○
#رمان " #رویای_من "بر اساس داستان واقعی
#قسمت_سی و چهارم ✍ بخش اول
🌹تورج مدتها بود که خونه نیومده بود و عمه و علیرضاخان خیلی براش دلتنگ بودن منو و ایرج هم که معلوم بود نسبت به اون چه حالی داریم …. یادم که میفتاد خیس عرق می شدم …
🌹من اونشب تا سحر پیش حمیرا موندم در حالیکه اون بی قرار بود و نمی گذاشت من بخوابم شاید در کل شب دو ساعت خوابیدم .. ولی نزدیک سحر بیدار شدم و خودمو رسوندم به آشپز خونه تا غذا رو گرم کنم ، وقتی همه چیز رو حاضر کردم عمه اومد …
🌹و گفت آخیش این طوری خوبه آدم روزه بگیره ، رادیو رو روشن کردم ولی چون اول ماه نبود دعای سحر نداشت…. عمه رفت تا ایرج رو صدا کنه ……. و با هم اومدن پایین … دلم براش سوخت خیلی خوابش میومد و چشمش باز نمی شد … با تعجب به غذا ها نگاه کرد و گفت : این موقع صبح چطوری اینا رو بخوریم ..نه این کارو دوست ندارم می ترسم اذیت بشم …من فقط چایی می خورم … ولی وقتی چایی شو خورد و چشمش باز شد ، میلش کشید و شروع کرد به خوردن …. بعد وضو گرفت و از عمه یک مهر خواست … و همین طور که داشت میرفت گفت بعد باید چیکار کنم ؟
🌹عمه گفت : باید موقعی که میای خونه یک جعبه زولبیا بامیه بگیری تا روزه ات قبول بشه …… ولی به من هیچ حرفی نزد و منم سعی می کردم همون طور که اون می خواد رفتار کنم …..
نزدیک اومدن ایرج که شد رفتم بالا کنار پنجره …… و وقتی جلوی ساختمون نگه داشت با سرعت دویدم پایین ایرج و اسماعیل و علیرضا خان هر کدوم با چند جعبه شیرینی اومدن تو….
🌹عمه همین طور که می خندید گفت الهی بمیرم بچه ام گرسنه شده قنادی رو بار کرده آورده ….. مادر برا ی عید هم این قدر شیرینی نمی خرن چیکار کردی ؟
علیرضان خان گفت : یک ساعت تو شیرینی فروشی منو معطل کرد داشت دیگه دعوامون می شد ….. بچه گشنه بود هر چی بود خرید رویا جون این کارو تو کردی ما داشتیم زندگیمونو می کردیم ..
🌹امروز وسط روز رفته روزنامه پهن کرده نماز خونده،، داشتم از خجالت می مُردم آقای مهندس کفششو در آورده بود و نماز می خوند فکر کنین …….(البته اینا رو به شوخی می گفت ولی کاملا معلوم بود که عقیده اش اینه و دوست نداره ایرج تو کار خونه نماز بخونه )
مرضیه شیرینی ها رو از علیرضا خان گرفت و با اسماعیل بردن….. ایرج گفت خوب افطار می خوریم دیگه …… عمه ازش پرسید خیلی گرسنه ای ؟
🌹گفت : راستشو بگم اصلا … من هر روز همین طورم گاهی نهار نمی خورم بعدم که روز خیلی کوتاهه هنوز که چیزی نفهمیدم …فقط این بابا از لج من هی سفارش چای و قهوه می داد و بوشو بلند می کرد ، دلم خواست همین ….من فقط گوش می کردم رفتم تو آشپزخونه تا افطار و حاضر کنم ….
🌹می خواستم برای اولین روز افطار سفره ای تدارک ببینم که ایرج دوست داشته باشه بازم روزه بگیره .. حلوا هم درست کردم چون ایرج خیلی دوست داشت و برای شام هم غذای مورد علاقه ی اون قورمه سبزی …از موقعی که از دانشگاه اومدم تا افطار تو آشپزخونه بودم …. هم عمه و هم ایرج خوابیدن….. مرضیه وقتی سفره ی افطار دید گله کرد که چرا به اون نگفتین که اونم روزه بگیره … می گفت خدا خیرت بده این چیزا رو آوردی تو این خونه به خدا من تا حالا ندیده بودم کسی تو این خونه روزه بگیره …….
🌹اول ایرج اومد …. یک نگاهی به میز انداخت و به من نگاه کرد و گفت تو کردی ؟ در حالیکه از نگاه محبت آمیزش غرق شادی شده بودم آهسته گفتم : آره به خاطر تو …. چشماشو یک بار بست و باز کرد که احساس خوشحالیشو این طوری به من نشون بده …..
#ادامه_دارد
@tafakornab
@shamimrezvan
○°●○°•°♡◇♡°○°●°○
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○
#رمان " #رویای_من "بر اساس داستان واقعی
#قسمت_سی و چهارم✍ بخش دوم
🌷صدای اذان که بلند شد و من چایی ها رو ریختم عمه هم خواب آلود اومد …. صورتش مالید بهم و گفت نمی دونم چرا اینقدر زیاد خوابیدم … گفتم خوب چون روزه هستین ، نفس بلدی کشید و گفت : به حمیرا سر زدی ؟ گفتم تازه از پیشش اومدم هم من و هم مرضیه دو بار رفتیم می خواین بازم برم تا خیالتون راحت بشه ….
گفت نه شما ها شروع کنین من الان میام …ایرج گفت حالا چیکار کنیم ؟ گفتم دعا کن چشمتو ببند و برای همه دعا کن بعد هر چی می خوای بخور ….
🌷تا اومدیم شروع کنیم عمه هم برگشته بود سه تایی با هم افطار کردیم و یکی از زیبا ترین لحظات عمرم رو تجربه کردم که در کنار کسی که دوستش داشتم افطار می کردم ….
یک بار یاد مامان و بابام کردم ولی خودمو به خاطر لحظه های خوبی که داشتم کنترل کردم……
🌷ایرج بلند شد و گفت : خوب حالا باید چیکار کنم ؟ عمه جوابشو نداد ولی بهش گفت ایرج این مرضیه معلوم نیست داره چیکار می کنه سرشو می زنی ته شو می زنی به هوای اسماعیل می ره اتاق کریم این همه راه رو میره و میاد دیگه اینجام نهار نمی خوره تو این سرما غذای خودشم میبره اونجا با اونا می خوره ..ایرج خندید و گفت : کی مرضیه ؟ مامان ول کن تازه افطار کردی تهمت نزن این بیچاره پیره دیگه ….
عمه سرشو برد بالا و آورد پایین که نه کجاش پیره از من کوچک تره …تازه من تهمت نزدم خوب برای چی میره ؟ ایرج گفت یادت باشه که وسط دعوا نرخ تعین کردی یعنی شما پیر نیستی … ولش کن مادر من بزار اونم خوش باشه مثل ما ….
🌷عمه تو صورتش نگاه مشکوکی کرد و پرسید مگه ما خوشیم ؟ راستشو به من بگو چی شده تو حالت خوب شده و تو حال خوشی هستی ؟ایرج آب دهنشو قورت داد و با دستپاچگی گفت : فکر کنم مال روزه اس رویا گفت که حال آدم خوب میشه راست می گفت …….
و برای اینکه دیگه عمه ازش چیزی نپرسه بلند شد و رفت تو حال جلوی تلویزیون نشست ولی عمه رفته بود تو فکر ….. منم غذای حمیرا رو کشیدم و به عمه گفتم بریم بهش بدیم؟ امروز خوب نخورده حالشو دارین با من بیان؟ …. آه عمیقی کشید و گفت : بریم ببینیم چی میشه …
🌷فردا هم که روز اول ماه رمضون بود همه با هم روزه گرفتیم علاوه بر ما مرضیه و اسماعیل و اقا کریم هم روزه بودن و فضای خوبی توی خونه ایجاد شد که اون سردی حاکم بر خونه رو از بین برد …. ولی علیرضا خان ناراضی بود و می گفت شما ها که روزه هستی انگار یکی گلوی منو گرفته و هی می پرسید تا کی این وضعیت ادامه داره ؟ و عمه برای اینکه اون بهش نق نزدنه وقتی می خواست بره پیش دوستاش حرفی نمی زد و بد اخلاقی نمی کرد …….
🌷من بیشتر تو اتاق حمیرا بودم روی میز همون جا درس می خوندم و پیشش می خوابیدم اونم گاهی بیدار می شد دستشو می گرفتم و کمی راه می رفت و غذا می خورد و می خوابید …. باید لرزش بدنش کم می شد و حالت چشمش بر می گشت تا قرص ها شو کم می کردیم …. حالا غیر درس تمام حواسم به اون بود …دلیل شو نمی دونستم …. چرا اینقدر حمیرا رو دوست دارم….
🌷با وجود کارایی که با من کرده بود هیچوقت ازش ناراحت نشدم …. وقتی تعطیل می شدم نمی دونستم چجوری خودمو به اون برسونم تا یک وقت حالش بد نشه …..ولی ساعتی که ایرج میومد ، خودمو می رسوندم پشت پنجره و از اون بالا ازش استقبال می کردم ….ولی دیگه جلو نمی رفتم و توی خونه هم زیاد با هم حرف نمی زدیم و گاهی با نگاه و اشاره منظورمونو بهم می رسوندم ….
🌷مثلا منکه داشتم میرفتم تو اتاق حمیرا اون نزدیک اتاقش با دست منو صدا می کرد و بدون اینکه صداش بلند بشه می گفت خودتو خسته نکن برو تو اتاق خودت استراحت کن …. منم همون طور جواب می دادم خسته نمیشم اینطوری راحت ترم دلم براش شور نمی زنه …… و بعد دستشو به علامت شب به خیر تکون می داد و منم جوابشو می دادم …. از این که می دیدم روزه می گیره و نماز می خونه خیلی خوشحال بودم . بیشتر از پیش دوستش داشتم.
#ادامه_دارد۰۰۰
@tafakornab
@shamimrezvan
○°●○°•°♡◇♡°○°●°○
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○
#رمان " #رویای_من "بر اساس داستان واقعی
#قسمت_سی و چهارم✍ بخش چهارم
🌷ایرج گفت : تورج یواش چیکار داری می کنی مگه از قحطی فرار کردی ؟ عمه با تاسف سرشو تکون داد که الهی فدات بشم حتما خیلی سختی کشیدی و غذای خوب نبوده بخوری ؟
گفت : نه مگه علیرضاخان گذاشت اونجا به حال خودم باشم هی سفارش ، هی خوراکی چند بار بهش زنگ زدم بابا اونجا این خبرا نیست برای هر کس این کارا رو بکنن بهش میگن بچه ننه نکن پدر من،، به خرجش نمی ره که نمی ره،،عمه پرسید پس تو چرا این طوری داری می خوری ؟ همین طور که داشت می خورد گفت از سفره ی افطار خوشم اومد خیلی اشتها بر انگیزه …. خیلی چسبید … خیلی ….
🌷عمه گفت نوش جونت مادر ….چند روزه اومدی گفت سه روزه همه رفتن به خاطر ماه رمضون و احیا و اینکه ما الان مرخصی نداریم چون درس می خونیم تا شنبه تعطیل شدیم …. حالا من چیکار کنم شما ها روزا روزه می گیرین ….عمه گفت وا چه حرفیه چرا مثل بابات حرف می زنی؟ چیکار داری بکنی ؟ همون کاری که همیشه می کردی ….. گفت نمیشه پس منم روزه می گیرم تا مثل داداشم باشم …. پس حالا باید چیکار کنم؟ …
🌷ایرج گفت فدات بشم خودم یادت میدم نماز بلدی ؟ طبق عادتش چونه شو برد بالا و گفت نمی دونم یک بار بخونم ببینم چی میشه تو بلدی ؟ ایرج گفت آره یک بار پیش من بخون اگر بلد نبودی خودم بهت یاد میدم داداش عزیزم ببینم از همین امشب شروع می کنی ؟ …..
🌷من بلند شدم و گفتم من برم به حمیرا سر بزنم … هیچ کس حرفی نزد …. مثل اینکه اصلا من نبودم و فقط خودم صدای خودمو می شنیدم ….. رفتم بالا و دیدم حمیرا روی تخت نشسته منو دید پرسید کجا بودی ؟
گفتم رفتم افطار کنم …یک کم چشمشو مالید و گفت ماه رمضونه ؟
🌷گفتم : آره عزیزم فدات بشم گرسنه ای ؟
گفت : آره خیلی ……..خوشحال شدم این نشونه ی خوبی بود که اون داشت بهتر می شد با خوشحالی خواستم برم و به همه خبر بدم ولی ….. گفتم رویا خودتو سنگ رو یخ نکن صبر کن خودشون می فهمن از همون بالا صدا کردم مرضیه خانم … مرضیه اومد و پشت سرش هر سه تای اونا هراسون اومدن ….
🌷عمه گفت چی شده ؟ فکر کردن برای حمیرا اتفاقی افتاده گفتم: هیچی حمیرا گرسنه اس می خوام بهش غذا بدم ، اتفاقا حالش خیلی خوبه بیداره و هوشیار هر سه با عجله اومدن بالا …. منم به مرضیه گفتم غذاشو بیاره…وقتی دیدم اونا تو اتاق حمیران رفتم تو اتاق خودم تا نماز بخونم…. مرضیه غذا رو آورد …. همین اینکه چادرم رو سرم کردم مرضیه اومد و گفت رویا خانم نمی خوره میگه شما بیاین ….
🌷من با همون چادر و مقنعه رفتم ….تورج جایی که من کنار حمیرا می نشستم نشسته بود بهش گفتم : تورج میشه بلند شی من این جا راحت ترم …. زود بلند شد…… ولی احساس بدی داشتم و اونم همین طور بود …… من غذا رو دهن حمیرا می کردم و اونا باهاش حرف می زدن ….. که علیرضا خان اومد خونه و سراغ عمه رو از مرضیه گرفت ….
🌷تورج تا صدای اونو شنید با عجله رفت … در حالیکه که علیرضا خان هم داشت میومد بالا بین راه بهم رسیدن و پدر و پسر چنان همدیگر رو بغل کردن و بوسیدن که همه تحت تاثیر قرار گرفتیم ….
فردا سحر تورج هم اومد پایین تا با ما سحری بخوره و من یقین داشتم که به خاطر منه که می خواد روزه بگیره ….. باز با همون جو سنگین سحری خوردم و رفتم ….
🌷صبح وقتی می رفتم دانشگاه ایرج توی راهرو منتظرم بود با اشاره گفت : ساعت چند تعطیل میشی ؟ سه تا انگشتم رو بلند کردم و اونم فهمید بعد با دست با من خداحافظی کرد و من با اسماعیل رفتم …. هوا بشدت ابری بود یک جوری آسمون قرمز شده بود که کاملا نشونه ی این بود که می خواد برف بیاد ….
همین هم شد وقتی از آخرین کلاس درس اومدم بیرون زمین سفید سفید شده بود ….
🌷به عشق ایرج روی همون برف ها تند و تند راه می رفتم تا خودمو به اون برسونم انگار دلم براش تنگ شده بود داشتم پرواز می کردم که نفهمیدم چی شد دو تا پام از روی زمین بلند شدو با سر خوردم زمین ….
#ادامه_دارد
@tafakornab
@shamimrezvan
○°●○°•°♡◇♡°○°●°○
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○
#رمان " #رویای_من "بر اساس داستان واقعی
#قسمت_سی و چهارم ✍بخش سوم
🌹شانزده روز از رمضون گذشته بود ولی نتونستیم طبق قرارمون با هم جایی بریم و حرف بزنیم … من داشتم سفره ی افطارو می چیدم …مرضیه داشت چایی دم می کرد و عمه و ایرج خواب بودن که یک مرتبه تورج رو جلوم دیدم بی اختیار از خوشحالی پریدم بالا سلام کرد و نگاهی به میز انداخت و گفت : چه خبره ؟….. گفتم خوبی ؟ رسیدن به خیر چه عجب که اومدی ؟ سفره ی افطاره ….گفت این همه مگه کی روزه اس ؟ گفتم من عمه ایرج و مرضیه …..با تعجب گفت واقعا ایرج روزه اس یا شوخی می کنی ؟
🌹گفتم : واقعا ….. تازه پیشوازم رفته ….خندید و گفت الان میرم حسابشو می رسم و رفت بالا …. چند دقیقه بعد صدای اونا بلند شد که سر به سر هم می گذاشتن و می خندیدن . بعد هم دست به گردن هم اومدن پایین و با هم رفتن به اتاق عمه ….. منم رفتم بالا ترسیدم حمیرا از سر و صدا اونا بیدار شده باشه …. وقتی برگشتم همه تو آشپزخونه بودن و سه تایی با هم شوخی می کردن تورج می گفت : وقتی ایرج روزه بگیره پس معلوم میشه دنیا وارونه شده بابا تو خودت نبودی مسخره می کردی ؟ حالا چی شده روزه می گیری ؟
🌹عمه جواب داد : برای این که منو و رویا می خواستیم بگیریم اینم هوس کرد دید سخت نیست خوب ادامه داد …
تورج گفت تو دانشکده خیلی ها می گیرن ولی من نمی تونم…. تو این سرما همش آب
می خورم … ببین مامان باور کن هر چی آب می خورم بازم احساس تشنگی می کنم ……
عمه گفت الهی بمیرم تو سردی داری باید بهت نبات سوخته بدم … یک لحظه خواستم بگم من درست می کنم ولی بالافاصله پشیمون شدم ترسیدم تورج به خودش بگیره …. من یک مفاتیح داشتم که گذاشته بودم تو آشپزخونه سرمو به خوندن اون گرم کردم صدای اذان بلند شد من کمی صدای رادیو رو زیاد کردم
🌹و بلند شدم چایی بریزم دیدم مرضیه زود تر دست به کار شده …. دست و پامو گم کرده بودم نمی دونستم باید حرف بزنم یا نه در واقع طرف صحبت من نبودم سه نفری که می دونستم خیلی هم منو دوست دارن هر کدوم به دلیل خودشون داشتن سعی می کردن که کاری نکنن که درست نباشه و احساس می کردم همون طور که جو برای من سنگینه برای اونام هست … من نشستم و بدون اینکه حرفی بزنم افطار کردم…. ولی زیاد اشتها نداشتم .. فقط سرمو بند می کردم .. ولی تورج تا تونست خورد تقریبا غذا رو می بلعید پشت سر هم می گذاشت تو دهنش و قورت می داد و لقمه ای که آماده جلوی دهنش نگه داشته بود می خورد …. هیچ کس تا حالا ندیده بود که اون این جوری غذا بخوره ..
#ادامه_دارد
@tafakornab
@shamimrezvan
○°●○°•°♡◇♡°○°●°○
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○
#رمان " #رویای_من "بر اساس داستان واقعی
#قسمت_سی و چهارم✍ بخش چهارم
🌷ایرج گفت : تورج یواش چیکار داری می کنی مگه از قحطی فرار کردی ؟ عمه با تاسف سرشو تکون داد که الهی فدات بشم حتما خیلی سختی کشیدی و غذای خوب نبوده بخوری ؟
گفت : نه مگه علیرضاخان گذاشت اونجا به حال خودم باشم هی سفارش ، هی خوراکی چند بار بهش زنگ زدم بابا اونجا این خبرا نیست برای هر کس این کارا رو بکنن بهش میگن بچه ننه نکن پدر من،، به خرجش نمی ره که نمی ره،،عمه پرسید پس تو چرا این طوری داری می خوری ؟ همین طور که داشت می خورد گفت از سفره ی افطار خوشم اومد خیلی اشتها بر انگیزه …. خیلی چسبید … خیلی ….
🌷عمه گفت نوش جونت مادر ….چند روزه اومدی گفت سه روزه همه رفتن به خاطر ماه رمضون و احیا و اینکه ما الان مرخصی نداریم چون درس می خونیم تا شنبه تعطیل شدیم …. حالا من چیکار کنم شما ها روزا روزه می گیرین ….عمه گفت وا چه حرفیه چرا مثل بابات حرف می زنی؟ چیکار داری بکنی ؟ همون کاری که همیشه می کردی ….. گفت نمیشه پس منم روزه می گیرم تا مثل داداشم باشم …. پس حالا باید چیکار کنم؟ …
🌷ایرج گفت فدات بشم خودم یادت میدم نماز بلدی ؟ طبق عادتش چونه شو برد بالا و گفت نمی دونم یک بار بخونم ببینم چی میشه تو بلدی ؟ ایرج گفت آره یک بار پیش من بخون اگر بلد نبودی خودم بهت یاد میدم داداش عزیزم ببینم از همین امشب شروع می کنی ؟ …..
🌷من بلند شدم و گفتم من برم به حمیرا سر بزنم … هیچ کس حرفی نزد …. مثل اینکه اصلا من نبودم و فقط خودم صدای خودمو می شنیدم ….. رفتم بالا و دیدم حمیرا روی تخت نشسته منو دید پرسید کجا بودی ؟
گفتم رفتم افطار کنم …یک کم چشمشو مالید و گفت ماه رمضونه ؟
🌷گفتم : آره عزیزم فدات بشم گرسنه ای ؟
گفت : آره خیلی ……..خوشحال شدم این نشونه ی خوبی بود که اون داشت بهتر می شد با خوشحالی خواستم برم و به همه خبر بدم ولی ….. گفتم رویا خودتو سنگ رو یخ نکن صبر کن خودشون می فهمن از همون بالا صدا کردم مرضیه خانم … مرضیه اومد و پشت سرش هر سه تای اونا هراسون اومدن ….
🌷عمه گفت چی شده ؟ فکر کردن برای حمیرا اتفاقی افتاده گفتم: هیچی حمیرا گرسنه اس می خوام بهش غذا بدم ، اتفاقا حالش خیلی خوبه بیداره و هوشیار هر سه با عجله اومدن بالا …. منم به مرضیه گفتم غذاشو بیاره…وقتی دیدم اونا تو اتاق حمیران رفتم تو اتاق خودم تا نماز بخونم…. مرضیه غذا رو آورد …. همین اینکه چادرم رو سرم کردم مرضیه اومد و گفت رویا خانم نمی خوره میگه شما بیاین ….
🌷من با همون چادر و مقنعه رفتم ….تورج جایی که من کنار حمیرا می نشستم نشسته بود بهش گفتم : تورج میشه بلند شی من این جا راحت ترم …. زود بلند شد…… ولی احساس بدی داشتم و اونم همین طور بود …… من غذا رو دهن حمیرا می کردم و اونا باهاش حرف می زدن ….. که علیرضا خان اومد خونه و سراغ عمه رو از مرضیه گرفت ….
🌷تورج تا صدای اونو شنید با عجله رفت … در حالیکه که علیرضا خان هم داشت میومد بالا بین راه بهم رسیدن و پدر و پسر چنان همدیگر رو بغل کردن و بوسیدن که همه تحت تاثیر قرار گرفتیم ….
فردا سحر تورج هم اومد پایین تا با ما سحری بخوره و من یقین داشتم که به خاطر منه که می خواد روزه بگیره ….. باز با همون جو سنگین سحری خوردم و رفتم ….
🌷صبح وقتی می رفتم دانشگاه ایرج توی راهرو منتظرم بود با اشاره گفت : ساعت چند تعطیل میشی ؟ سه تا انگشتم رو بلند کردم و اونم فهمید بعد با دست با من خداحافظی کرد و من با اسماعیل رفتم …. هوا بشدت ابری بود یک جوری آسمون قرمز شده بود که کاملا نشونه ی این بود که می خواد برف بیاد ….
همین هم شد وقتی از آخرین کلاس درس اومدم بیرون زمین سفید سفید شده بود ….
🌷به عشق ایرج روی همون برف ها تند و تند راه می رفتم تا خودمو به اون برسونم انگار دلم براش تنگ شده بود داشتم پرواز می کردم که نفهمیدم چی شد دو تا پام از روی زمین بلند شدو با سر خوردم زمین ….
#ادامه_دارد
@tafakornab
@shamimrezvan
○°●○°•°♡◇♡°○°●°○
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○
#رمان " #رویای_من "بر اساس داستان واقعی
#قسمت_سی و پنجم ✍ بخش اول
🌷طوری که در یک لحظه رفتم رو هوا و از پشت افتادم ، نفس تو دلم پیچید و سرم گیج رفت …. نمی تونستم نفس بکشم ……… چند تا از همکلاسی هام منو دیدن شهره دختری بود که کنار من می نشست و همیشه اشکال داشت و به من متوسل می شد توی دانشگاه هم یک آن منو تنها نمی گذاشت … چون خیلی حرفای بی ربطی می زد من سعی می کردم ازش فرار کنم ولی هر کجا که می رفتم اونم اونجا بود……
🌷 فریاد زد بچه ها رویا خورد زمین و خودش اومد بالای سر من ، همین طور که دنیا دور سرم می چرخید چشممو باز کردم دیدم همه دورم جمع شدن هر کسی چیزی می گفت، ماشین بیارین ؛؛بلندش کنین… شهره می زد تو صورت منو می گفت : رویا صدامو می شنوی ؟ حالت خوبه ؟ جواب بده ببینم چی شدی ؟ الان چته ؟ یک دفعه صدای ایرج رو شنیدم ….. رویا عزیزم….
🌷اومدم نترس …. و به یک باره روی دستهای اون قرار گرفتم ، اون منو بغل زده بود و با سرعت می دوید و شهره هم دنبالش چون صداشو می شنیدم که داشت برای ایرج توضیح می داد که من چه طوری خوردم زمین….
اون منو روی صندلی عقب گذاشت و شهره هم نشست کنار من …. ایرج سرشو از پنجره بیرون کرد و گفت دنبال من بیا …….نفسم بهتر شده بود ولی سرم به شدت سنگین بود و تا چشممو باز می کردم دنیا دور سرم می چرخید…..
🌷با اون برفی که میومد سرعت ماشین کم بود و خیلی طول کشید تا به یک درمونگاه رسیدیم حالم بهتر شده بود …. ایرج هر یک ثانیه یک بار برمی گشت و می پرسید رویا جان خوبی ؟ بهتر شدی ؟ گفتم دیگه نمی خواد بریم الان بهتر شدم فقط یک کم سر گیجه دارم که می دونم خوب میشه ……..
گفت نه نمیشه باید دکتر تو رو ببینه …
🌷ماشین رو زد کنار و پیاده شد و در ماشین رو باز کرد شهره ازم پرسید می خوای به من تکیه کنی تا سرت گیج رفت دوباره نخوری زمین؟ گفتم نه خودم میام …. بعد خودمو کشونم تا جلوی در و خواستم که پیاده بشم ایرج در یک چشم بر هم زدن منو گرفت رو دستشو به اسماعیل که اونجا وایستاده بود گفت مواظب باش الان میایم ……
🌷 فهمیدم که اون موقع هم به اسماعیل گفته بود دنبال من بیا …
گفتم تو رو خدا منو بزار پایین گفتم که حالم بهتره ایرج نکن خجالت می کشم …
همین طور که داشت بطرف درمونگاه می رفت در گوشم گفت : من از خدا می خواستم این راه تا ابد ادامه داشته باشه و من همین طور برم تابی نهایت فدات بشم ……
🌷از خجالت چشمامو بستم ولی خدایش حالم خیلی بهتر شد ، وقتی دکتر منو معاینه می کرد دیگه سرمم گیج نمی رفت …….
دکتر چند تا قرص داد و گفت ممکنه تنش ببنده ولی فکر نکنم مشکل عمده ای داشته باشه اما بد نیست یک عکس از سرش بندازین برای اینکه خاطرمون جمع بشه ….
ایرج اومد دوباره منو بغل کنه که ببره تو ماشین …..
🌷 گفتم به خدا ناراحت میشم ازت ، نکن دیگه این چه کاریه می کنی بسه دیگه…. و بلند شدم و اونم دستمو گرفت و با شهره رفتیم تو ماشین من نشستم جلو شهره گفت شما برین من خودم میرم …. ایرج در ماشین رو براش باز کرد و گفت : بَه مگه میشه ؟هر جا خونه ی شما باشه ما می رسونیمتون …..
🌷اونم سوار شد و ایرج رفت و با اسماعیل حرف زد برگشت و از شهره پرسید بفرمایید کجا برم ؟ شهره گفت : ما رودکی شمالی هستیم راهتون دور میشه منو تو ایستگاه اتوبوس پیاده کنین خودم میرم ….
ایرج گفت : لطفا تعارف نکنین تو این برف نزدیک افطار اصلا راه نداره و راه افتاد …….
#ادامه_دارد
@tafakornab
@shamimrezvan
○°●○°•°♡◇♡°○°●°○