○°●•○•°♡◇♡°○°●°○
#رمان " #رویای_من "بر اساس داستان واقعی
#قسمت_سی و پنجم✍ بخش دوم
🌷تو تمام طول راه شهره حرف زد و منو ایرج گوش کردیم ….
اولش یک کم از من تعریف کرد و بعد شروع کرد از خودش گفتن ……. راستش تو فامیل منم زبون زد شدم چون نیست که پزشکی قبول شدم باور کنید آقا ایرج هر چی پسر تو فامیل بود اومد خواستگاری من … منم گفتم نه ، برای چی زن اینا بشم؟ اصلا تا حالا کجا بودین حالا که دارم دکتر میشم پیداتون شد؟ …می دونین من که الان تصمیم به ازدواج ندارم ولی اگر بخوام زن یکی بشم بهش نمی گم که دکترم این طوری بهتره کسی باشه که منو برای خودم بخواد تازه من هزار تا هنر دارم به خدا هر چی فکر می کنم تا حالا کسی نبوده که من قبولش داشته باشم….
🌷ولی وقتی از کسی خوشم بیاد ببخشید ها بی رو در واسی میگم دیگه جونمو فداش می کنم من این جور آدمی هستم خیلی فداکارم باید کسی باشه که قدر منو بدونه ………. و ادامه داد تا در خونه شون ، ایرج مرتب سرشو تکون می داد که بله ، بله ، حق با شماست ….خوب کاری می کنین ….
🌷به خیابون باریک رودکی که رسیدیم ….
گفت همین جا لطفا نگه دارین …. کنار یک آپارتمان چند طبقه و قدیمی ما رو نگه داشت … و گفت … تو رو خدا بیاین افطار خونه ی ما پدر و مادر من خیلی مهمون نوازن تشریف بیارین تو … ایرج پیاده شد ولی من از همون جا گفتم مرسی یک وقت دیگه الان خونه منتظر ما هستن … شهره با صدای بلند ی که که نمی دونم به چه دلیل بود گفت : پس شماره تو بده حالتو بپرسم نگرانت میشم عزیزم ….. من گفتم تو بده؛ من بهت زنگ می زنم …..ایرج خودشو انداخت وسط که نه من الان براتون یاد داشت می کنم …
🌷و فورا نوشت و داد بهش … من اصلا از شخصیت اون خوشم نمی اومد و دلم نمی خواست اون به من زنگ بزنه شهره رفت سراغ ایرج دستشو دراز کرد تا باهاش خداحافظی کنه ولی دست ایرج رو تو دستش گرفت و هی بالا و پایین برد و حرف زد مثلا داشت تشکر می کرد و ایرجم می گفت : نه بابا شما لطف کردین چه حرفیه خدا نگه دار شما تشریف بیارین خونه ی ما رویا هم خیلی تنهاس ….. در حالیکه من خون خونمو می خورد دست ایرج رو ول کرد ولی چشمشو از اون بر نمی داشت انگار اصلا یادش رفته بود که منم هستم ….
🌷ایرج سوار شد و گفت عجب پیله ای تو چه جوری باهاش دوست شدی ؟ گفتم :اولا کی گفته من با اون دوستم فقط یک همکلاسیه ؟دوما یادت باشه جلوی چشم من شماره تلفن دادی به یک دختر …. سوما چرا فکر می کنی من حسود نیستم؟
🌷گفت : چی حسودی کردی به این ؟ گفتم تو چطور به عروسک من حسودی کردی اشکال نداشت حالا یک ساعته دست اونو گرفتی تو چشمش ذل زدی بهش شماره تلفن دادی ، اشکال داره من حسودی کنم ؟ تازه ایرج بدون شوخی میگم نمی خواستم همچین آدمی شماره ی منو داشته باشه مکافات میشه …. برگشته بود با تعجب منو نگاه می کرد در حالیکه نمی تونست جلوی خندشو بگیره گفت : تو داری به من حسودی می کنی ؟
گفتم آره مگه چیه ؟..
🌷.گفت : حسودی به اون دختر بی شخصیت ؟ گفتم : بله به همون ، چرا دستشو ول نمی کردی ؟ جواب بده ….
با صدای بلند خندید و گفت : خدایا شکرت نمُردیم و حسادت تو رو دیدیم حالا بگو چند ثانیه شد دستش تو دستم بود ؟ گفتم : نوزده ثانیه و یک صدم ثانیه.
#ادامه_دارد
@tafakornab
@shamimrezvan
○°●○°•°♡◇♡°○°●°○
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○
#رمان " #رویای_من "بر اساس داستان واقعی
#قسمت_سی و پنجم ✍ بخش سوم
🌹دستشو گرفت بالا و گفت غلط کردم سه ؛ سه بار به نه بار تموم شد و رفت ….
گفتم نه این طوری نمیشه من تا گیس اونو نکشم دلم خنک نمیشه ….تا شنبه که برم دانشگاه باید صبر کنم ….
ایرج همین طور می خندید و خوشحال بود گفت : ولی خانمی مثل اینکه حالت خوب شده که می تونی شوخی کنی ……
گفتم کی گفته من شوخی می کنم ؟ خیلی ام جدی میگم هیچ کس حق نداره دست تو رو بگیره حتی بهت نگاه کنه من چشماشو از کاسه در میارم ……. ایرج فقط می خندید و قند تو دلش آب می کردن …..
این حرفا رو می زدیم و با هم شوخی می کردیم ولی سرم خیلی درد می کرد …نمی خواستم روزم و باز کنم ، برای همین چیزی نگفتم که اون مجبورم نکنه قرص بخورم ….. ازش در مورد اسماعیل سئوال کردم اونجا چیکار می کرد ؟ گفت :مامان فرستاده بود دنبال تو منم جلوی در دیدمش اون به من خبر داد تو خوردی زمین ….
گفتم حالا چی بگیم ؟ تورجم می فهمه که تو اومدی دنبال من گفت : نه بهش سفارش کردم بگه تو خوردی زمین اون به من زنگ زده کارخونه ولی من به بابا چیزی نگفتم که نگران نشه …..
گفتم وای الان تو خونه همه می دونن چه بد شد بعد از این با اسماعیل هماهنگ کن ……
وقتی رسیدیم جلوی در و از ماشین پیاده شدم صدای شیون و جیغ حمیرا می اومد …اون که حالش بهتر شده بود نباید دوباره این طوری می شد با وجود اینکه حال خودم هنوز جا نیومده بود ، نفهمیدم چطوری خودمو رسوندم بالا تورج و عمه و مرضیه با هم اونو نگه داشته بودن تا دکتر بیاد …..
رفتم شونه هاشو گرفتم و صداش کردم حمیرا جان … یک لحظه ساکت شد و دستشو گرفت طرف من و باز شروع کرد به جیغ زدن کجا بودی ؟ کجا بودی ؟ چرا رفتی ؟ دستشو گرفتم و بغلش کردم و گفتم من که بهت گفتم میرم دانشگاه نگفتم ؟ خودت نگفتی آره برو زود بیا ؟ ببین زود اومدم تو ساعت رو اشتباه کردی ؟ اومد تو بغلم و سرشو گذاشت روی سینه ی من ……
آهسته بردمش تو تخت و نشستم کنارش سرشو گذاشت روی پای من ولی همین جور دل می زد و زیر لب کلمات نا مفهومی رو تکرار می کرد ….. عمه به من گفت : تو چی شده بودی ؟ خوردی زمین؟ الهی بمیرم …الان کاریت نیست ؟ گفتم نه خوبم ایرج منو برد دکتر … مشکلی نبود …… گفت: دلم برات شور زد فورا صدقه گذاشتم و اسماعیل رو فرستادم خوب شد که به موقع رسیده بود و ایرج رو خبر کرد وگرنه چی می شد…. حالا کجات درد می کنه ؟
گفتم نه ، خوبم، خوب خوردم زمین ، این دیگه چیزی نیست که… خوب میشم ……
خیلی بدنم کوفته شده بود و هر لحظه بیشتر احساس می کردم سر دردم شدید تر میشه …. دکتر از راه رسید خواست یک آمپول دیگه به حمیرا بزنه تا اون بازم بخوابه ولی من نگذاشتم … گفتم خواهش می کنم من پیشش هستم نمی زارم حالش بد بشه تا من باشم خوبه ….. دکتر منم معاینه کرد و رفت ….
وقتی حمیرا آروم شد همین طور که دست اون تو دستم بود کنارش خوابیدم…
نزدیک افطار مرضیه منو صدا کرد ، نتونستم از جام بلند بشم تمام بدنم بسته بود و قدرت حرکت نداشتم این بود حتی نماز هم نخونده بودم … با زحمت و به کمک مرضیه رفتم و وضو گرفتم و همین طور نشسته نماز خوندم ولی بعد دیگه نتونستم از جام بلند بشم و افطارمو آوردن توی اتاق . ایرج نتونست جلوی خودشو نگه داره مرتب به من سر می زد و هی با اشاره و چشم و ابرو با من حرف می زد …… عمه هم نگرانم بود و اومد پیشم و بعد از اونم تورج و ایرج و دیگه همه تو اون اتاق جمع شدیم …و شب رو تو اتاق حمیرا گذروندیم …..
تازه خوابم برده بود که احساس کردم کسی داره پتو رو روی من جا بجا می کنه و خوب که حواسمو جمع کردم متوجه شدمم ایرج اومده کمی دم در وایساد و بعد آهسته درو بست و رفت و باز منو و حمیرا کنار هم خوابیدیم ….
فردا ایرج قبل از اینکه بره سر کار اومد به من سر زد ولی خیلی خوب نبود ازش پرسیدم چی شده گفت : دیشب که اومدم یک سر به تو بزنم تورج منو دید ..تا صبح نخوابیدم خیلی حالم گرفته اس می ترسم شک کنه ….
گفتم تو رو خدا دیگه نیا من حالم خوبه فقط بدنم بسته نزار بفهمه … گفت: باشه؛ آخه طاقت نمیارم … ولی چَشم …. خدا حافظ مراقب خودت باش ….
ساعت حدود ده صبح بود که عمه اومد بالا و گفت : تلفن باهات کار داره می تونی جواب بدی ؟ پرسیدم کیه ؟ گفت : شهره خانم …گفتم سلام برسونین بگین من حالم خوبه ….عمه رفت پایین ….
#ادامه_دارد
@tafakornab
@shamimrezvan
○°●○°•°♡◇♡°○°●°○
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○
#رمان " #رویای_من "بر اساس داستان واقعی
#قسمت_سی و پنجم ✍ بخش چهارم
🌹حمیرا خوشحال بود که هر وقت بیدار می شد من پهلوش بودم مرتب خودشو به من نزدیک می کرد تا من بغلش کنم ……
نمی دونستم علت این رفتار اون چیه برای من معما شده بود که اون این همه نسبت به من علاقه نشون می داد موقعی که حالش خوب نبود می دونستم وقتی بهتر بشه ممکنه دیگه این طوری نباشه ولی خیلی دلم می خواست علت این کارای اونو بدونم ……
یک بار تورج اومد داشتم درس می خوندم پرسید رویا خوبی ؟ گفتم آره مرسی دارم بهتر میشم …..
گفت : کاش امروز روزه نمی گرفتی ؟
گفتم : آخه ناراحتی من چیز مهمی که نیست ، راستی تو امروزم روزه ای ؟
گفت : آره منم گرفتم سخت نبود ولی افطارش خیلی خوبه کیف داره ….. مزاحمت نمیشم استراحت کن تا بهتر بشی، اینقدر درس نخون دیگه آدم بره دانشگاه که درس نمی خونه … خندید و رفت ….
🌹نمی دونستم چه احساسی داره ولی ظاهرشو خیلی خوب حفظ می کرد نزدیک افطار بود که عمه اومد و گفت رویا دوستت اومده …پرسیدم میناس ؟ گفت : نه همون شهره خانم که زنگ زد آدرس گرفت به این زودی خودشو رسوند اینجا ….
گفتم وای عمه چیکار کردی؟ من از این دختره خوشم نمیاد … آخ … حالا چیکار کنم الان کجاس ؟
گفت: نمی دونستم عمه جون ، فکر کردم تو خوشحال میشی… آخه همه ی زندگی تو شده حمیرا گفتم شاید دوستت بیاد حال و هوات عوض بشه چه می دونستم!!!
🌹گفتم عمه برای خودت و من مکافات درست کردی …. الان میام پایین …. عمه ناچ و نوچی کرد و گفت کاش از تو می پرسیدم این چه کاری بود کردم می خوای برم بیرونش کنم تو که می دونی من دست رو شستم یک دقیقه برام کار داره ….
گفتم نه دیگه بد میشه این همه راه تو برف اومده … یک کاریش می کنیم …. و زیر بغل منو گرفت و با هم آهسته رفتیم پایین مرضیه داشت ازش پذیرایی می کرد و ایرج و تورج خواب بودن و خوشبختانه علیرضا خان هم خونه نبود.
#ناهید_گلکار
#ادامه_دارد
@tafakornab
@shamimrezvan
○°●○°•°♡◇♡°○°●°○
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○
#رمان " #رویای_من "بر اساس داستان واقعی
#قسمت_سی و ششم✍ بخش اول
🌹به کمک عمه رفتم پایین با پر رویی توی حال نشسته بود ، داشت چایی می خورد منو که دید از جاش بلند شد و با چنان شوقی اومد طرف من که انگار صد ساله ما با هم جون در جونی هستیم .
همین طور که سر و گردنشو تکون می داد گفت….. سلام عزیزم چطوری؟ مُردم و زنده شدم تا تو رو دیدم …… وقتی گفتن نمی تونی با من حرف بزنی دست و پام سست شد.
گفتم باید برم وگرنه دلم قرار نمیگیره … خدا رو شکر که حالت بهتره کاش بهم می گفتی مزاحم نمیشدم … و دست انداخت گردن منو چند تا ماچ از این ور و اون ور کرد ….
گفتم اصلا لازم نبود چون تو دیروز دیدی که حالم بهتر شده دیگه برای چی نگران شدی ؟ خیلی لطف کردی ولی نباید این کارو می کردی ……
گفت: وا؟ نه به خدا چه زحمتی تو دوست منی, عزیز ترین دوست من.
🌹گفتم : نمی دونستم …………. اصلا به روی خودش نیاورد و نشست همین طورم با قر و ناز حرف می زد که: من به بابام گفتم برای رویا همچین اتفاقی افتاده بدونی چقدر ناراحت شد می خواست شبونه منو بیاره تا تو رو ببینم …
اونقدر که من حالم بد بود و همش تو فکر تو بودم …..
همین موقع تورج و ایرج داشتن از پله ها میومدن پایین تا چشمشون افتاد به اون برگشتن بالا تا لباس عوض کنن ….. من داشت سرم می رفت از بس که شهره منو چاخان کرد که چقدر منو دوست داره و اینا رو با صدای بلند می گفت که عمه هم خوب شیر فهم بشه ….
بچه ها خیلی شُسته رفته و اطو کرده اومدن پایین … سلام و احوال پرسی کردن .. اول از همه ایرج یک چشمک به من زد با اشاره پرسیدم چیه ؟ با دست نشون داد… یعنی حالا می تونی موهاشو بکشی … من خندم گرفت … بچه ها رفتن تو آشپز خونه و من با اون تنها شدم … خوب حالا چیکار کنیم اونو از خونه بیرون کنم ؟ تحملشم کار سختی بود ….
این تنها فکری بود که می تونستم بکنم آره بیرونش کنم ….
🌹صدای ربنا از تلویزیون بلند شد پرسیدم روزه ای گفت: آره … رویا عجب خونه ای دارین خیلی قشنگه …. جوابشو ندادم مونده بودم چیکار کنم …. که عمه اومد. گفت دارن اذان میگن رویا نمیای ؟…. با اکراه به اونم گفت: شما هم تشریف بیارین …… با پر رویی گفت مزاحم نیستم ؟
عمه گفت : حالا دیگه کارش نمی شه کرد بعد به من کمک کرد تا بریم سر میز …. سرمو بردم دم گوش عمه و گفتم کاش تعارف نمی کردین این پررو تر از این حرفاس ….
تا رفتیم تو آشپز خونه بچه ها از جاشون بلند شدن و تورج تعارف کرد تا بشینه اونم عذر خواهی کرد و نشست کنار ایرج…… مرضیه چایی ریخت و همه مشغول شدن ….کسی حرفی نمی زد ، شهره هم خیلی آهسته و با احتیاط داشت افطار می کرد … با خودم گفتم رویا شاید بیچاره به خاطر تو اومده ، باشه دیگه …..
حالا زبون روزه خوب نبود بره عیب نداره … تورج ازش پرسید شما هم مثل رویا خیلی درستون خوب بود که پزشکی قبول شدین …. دوباره شروع کرد … من همیشه شاگرد اول بودم نمی دونین چند تا جایزه برای درس ، برای ورزش ، و خیلی چیزای دیگه گرفتم همه می گفتن تو نابغه ای ولی من قبول ندارم من تلاش می کردم می دونین نابغه بودن کافی نیست باید آدم برای هدفش تلاش کنه که من کردم چند روز پیش یکی از استادا به من گفت اگر یکی باید پزشکی قبول بشه اونم تویی ….
🌹همه ساکت بهش نگاه می کردن …. به جز ایرج ….. تورج بهش گفت : پس این جور که معلومه شما خیلی بی نظیرید ……
به چشماش حالت عشوه داد و گفت : نه دیگه اون جور ولی ببینید خودمو قبول دارم روی شخصیت خودم خیلی حساب می کنم مامانم میگه تا حالا کسی رو ندیده که مثل من با مناعت طبع باشه ….
تورج خیلی جدی گفت : اِ ؟ خوش به حال مامانتون… که همچین دختری داره حالا برعکس شما رویاست همین دوست تون نمی دونین چقدر منم .. منم می زنه والله که دیگه ما از دستش خسته شدیم دائم راه میره و از خودش تعریف می کنه خوب شما که اینقدر مناعت طبع دارین بگین ما چه گناهی کردیم گیر اون افتادیم …
#ادامه_دارد
@tafakornab
@shamimrezvan
○°●○°•°♡◇♡°○°●°○
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○
#رمان " #رویای_من "بر اساس داستان واقعی
#قسمت_سی و ششم ✍ بخش دوم
🌸ایرج زد زیر خنده اونم یک نگاهی به ایرج کرد و گفت : شوخی کردن ؟
تورج گفت نه چرا شوخی کنم … عمه گفت تورج جان زودتر بخورین جمع کنیم رویا مریضه بره بخوابه …..
شهره به روی خودش نیاورد و از ایرج پرسید : شما مشغول چه کاری هستین ؟ به جای اون تورج گفت : ایشون بیکارن مال بابا رو می خوره راه میره …. و نگاه کرد به ایرج و گفت ناراحت نشو داداش بیکار و بی عار راه میری خوب چی بگیم الکی بگیم مهندسی؟ ….
🌸 ایشون درسشم تموم نکرده ….
شهره با صدای بلند خندید و گفت : شوخی می کنی راننده تون گفت که چیکار می کنین …. تورج تو چشمش ذل زد که پس چرا پرسیدین ؟ همون طور که با عشوه می خندید گفت : هیچی برای اینکه حرفی زده باشیم ……
🌸من از محیط گرم خوشم میاد دوست ندارم آدما با هم سرد رفتار کنن ما تو خونمون سر شام و نهار همش می خندیم ……
تورج پرسید : میشه بگین به چی می خندین حتما دست پخت مامان تون بده یا ته دیگ رو سوزونده شمام خندتون می گیره اگر نه که شام و نهار خنده نداره….
شهره نمی دونست تورج جدی میگه یا شوخی می کنه …. ولی خندید و گفت :
🌸 فکر کنم شما خیلی بامزه و شوخی …… و بعد برگشت به ایرج گفت : شما چرا حرف نمی زنی الهی بمیرم حتما خسته هستین …..
دیگه صبرم تموم شد اون کاملا بطور واضحی نظرش ایرج رو گرفته بود و بطور احمقانه ای خودشو رسوا کرد …..
توی فرصتی که اون محو ایرج بود به عمه اشاره کردم ترتیبشو بده ….
عمه گفت : تورج به اسماعیل بگو خانم رو برسونه …. ما کار داریم بیکار که نیستیم پاشو….
🌸تورج بلند شدو زنگ اسماعیل رو زد ……
شهره گفت نه امکان نداره خودم میرم … با اجازه دست شما درد نکنه خیلی مزاحم شدم … ولی بابام اجازه نمی ده با راننده برم خونه …. تورج پرسید : پدر گرامی به ایرج اعتماد داره ؟ گفت : البته ولی این طوری راضی نیستم بد میشه آخه نمی خوام باعث درد سر بشم …
🌸تورج گفت : نه چه مزاحمتی ایرج بیکاره ….. عمه پرید وسط حرفش و گفت : نه خیر اگر پدرتون به راننده ی ما اعتماد نداره با هر چی می خواین برین به سلامت …. و با تحکم به ما گفت شما ها بشینین من بدرقه شون می کنم بفرمایید ……
شهره با همه ی پررویی متوجه شد که هوا پسه
خدا حافظی کرد باز چند تا ماچ منو کرد و رفت….
🌸با اینکه اونشب ایرج هیچ کاری نکرد که من ناراحت بشم ولی از اون همه نگاهی که شهره به اون می کرد خوشم نیومده بود وقتی رفت … تورج گفت این دیگه کی بود دیوانه اس … چجوری رشته ی به این خوبی قبول شده ….. عمه اونو سپرد دست اسماعیل و برگشت …. همین طور با خودش حرف می زد دختره ی عوضی بی شعور اومدی اینجا که ما تو رو برسونیم اون عمدا این کارو کرده بود ….
🌸یک دفعه من فریاد زدم اون که روزه نبود من اومدم پایین داشت چایی می خورد به من گفت روزه ام ای بابا من چقدر ساده ام …
تورج گفت تازه فهمیدی ؟ باید بریم خود شناسی رو از این دختره یاد بگیریم ….. پر از اعتماد به نفس بود …. به خدا برای دست انداختن خوب بود کلی می خندیدم و حال و هوامون عوض می شد گفتم نه تورو خدا دیگه نه مثل کابوس بود
#ادامه_دارد
○°●○°•°♡◇♡°○°●°○
@tafakornab
@shamimrezvan
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○
#رمان " #رویای_من "بر اساس داستان واقعی
#قسمت_سی و ششم ✍ بخش سوم
🌺من هی از این فرار می کنم ایرج بهش شماره تلفن میده…. عمه آدرس میده …….
تورج دستشو زد بهم که باریکلا داداش ایرج؛ شماره تلفن میدی؟ بَه بَه آفرین چه تیکه ای هم پیدا کردی فکر کنم سر یک هفته مامان یک دونه مو به سرش نمی زاره اونم یکی یکی می کَنه …. ایرج گفت : واقعا با خودش چی فکر کرده من به خاطر رویا بهش احترام گذاشتم احمق خیلی بی شعور بود …….
🌺تورج گفت فکر کنین اون که رویا بود ما اونجوری زدیمش حالا ببین با این چیکار می کنیم فکر کنم مامان جونشو بابا جونش هر تیکه شو از یک جای تهرون پیدا کنن و کلی سر نهار و شام بخندن.
اونشب دوباره همه دیدیم که تورج دوباره شوخی می کنه و ما تونستیم یک بار دیگه عادی با هم حرف بزنیم و این خیلی برای همه ی ما ارزش داشت…… که باعث شد یخ ما باز بشه….
🌺شنبه صبح همه رفتن سر کارشون و تورج هم برگشت به دانشکده … شهره دم در منتظر من بود دیگه مطمئن شدم که منظور اون چیه …. برای همین تصمیم گرفتم باهاش رابطه ای بر قرار نکنم با هم رفتیم کلاس اون هی حرف می زد و من ازش فرار می کردم …اصلا به حرفاش گوش نمی دادم…. مخصوصا از اینکه می دونستم برای ایرج نقشه کشیده ازش بدم میومد ….. یک دفعه بین حرفاش توجه ام جلب شد و گوش کردم دیدم واقعا داره از اینکه از ایرج خوشش اومده حرف می زنه ….
🌺می گفت : من تا حالا آدمی به با شخصیتی اون ندیدم تو رو خدا …. پرسیدم چی رو تو رو خدا ؟ گفت مگه گوش نمی کردی …یک کاری بکن با هم بریم بیرون و بیشتر با هم آشنا بشیم خوب ما دوستیم تو این کارو می تونی بکنی من خیلی ازش خوشم اومده می دونی وقتی آدم عاشق میشه خیلی کاراش دست خودش نیست …. یک دفعه زبونم به حلقم چسبید دیگه این بار نزدیک بود کاری که به ایرج گفته بودم انجام بدم و گیسشو بگیرم و تا اونجا که ممکن بود بکشم ….
🌺از حرص دندونامو بهم فشار دادم … و با همون لحن گفتم : مگه نمی دونی ایرج عاشق یکی دیگه اس تقریبا نامزدن بزودی هم ازدواج می کنن …. یک کم رفت تو هم و گفت تو رو خدا فقط یک بار باهاش برم بیرون اونم نامزدشو ول می کنه هنوز که عروسی نکرده …. خواهش می کنم ….گفتم نمیشه دیگه حرفشو نزن ایرج پسر نجیبه با هر کس بیرون نمی ره …..
🌺گفت : حالا تو بهش بگو اونم از من خوشش اومده خودم از نگاهش فهمیدم تو فقط بهش بگو ….. اینو که گفت شک کردم با خودم گفتم خوب اگر اون کاری نکرده باشه که این به خودش اجازه نمی ده این حرفا رو بزنه … در حالیکه از عصبانیت خونم به جوش اومده بود گفتم باشه من بهش می گم اگر گفت نه دیگه برو دنبال کارت ……اون خوشحال و من مثل احمق ها تا ساعت آخر به خودم جوشیدم و حرص خوردم بعد از اعظم این دومین نفری بود که اینقدر ازش منتفر شده بودم …..
🌺تمام مدت فکر می کردم به ایرج بگم یا نه با خودم گفتم می تونم این طوری امتحانش کنم بعد فکر کردم آخه برای چی ؟ رویا خجالت بکش تو همچین آدمی نبودی کلک نزن روح و جسم خودتو به خاطر اون آدم خراب نکن ……..
بعد فکر کردم اصلا به روی خودم نیارم تا ببینم چی میشه …..
یا نه بهش بگم خودش تصمیم بگیره …با این فکر آتیش گرفتم … اگر باهاش رفت بیرون چیکار کنم ؟؛؛
🌺وقتی برگشتم خونه دیدم عمه مهمون داره که تو پذیرایی نشستن … اونا منو دیدن پس مجبور بودم برم و سلام کنم زود کتابامو گذاشتم روی میز و رفتم جلو عمه بلند شد و گفت : دختر برادرم رویا ، دانشجوی پزشکی خیلی با هوش و با استعداده ….. من با لبخند سلام کردم و باز عمه گفت : رویا جان عمه های حمیرا هستن زیور بانو و زرین تاج خانم …. گفتم خوشبختم و با اونا دست دادم …….
#ادامه_دارد
○°●○°•°♡◇♡°○°●°○
@tafakornab
@shamimrezvan
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○
#رمان " #رویای_من "بر اساس داستان واقعی
#قسمت_سی و ششم ✍ بخش چهارم
🌸دو تا زن چاق با لباسهای بی نهایت افراطی تجملی با یک عالمه زر و زیور که به خودشون آویزون کرده بودن.
آدم می موند که با اون همه چیزی که به خودشون وصل کرده بودن چطوری راه می رفتن ….. نگاه اونا روی من خیلی سنگین بود … طوری بهم خیره شده بودن که دست و پامو گم کردم …
کبر و غرور از سر تا پاشون می بارید … زرین تاج گفت پس شکوه جون سرت به دختر برادرت گرمه که یاد ما نمی کنی ….
🌸حالا تو که هیچی اون برادر ما هم سال تا سال یادش نمیاد خواهر داره …
عمه گفت : نه این چه حرفیه خودتون می دونین که کارخونه خیلی کار داره دیر وقت میاد و خیلی خسته میشه … بر عکس دلشم می خواد شما رو ببینه ….. من عذرخواهی کردم و رفتم بالا و یکراست رفتم به حمیرا سر بزنم ….
دیدم چشمش بازه و به پشت خوابیده اول ترسیدم از بس لاغر شده بود فکر کردم بلایی سرش اومده ،
🌸 پریدم جلو اونم برگشت و منو نگاه کرد حالش اصلا خوب نبود وقتی دستشو گرفتم … دیدم یک لرز خفیف تو بدنش افتاده … بر عکس همیشه که منو می دید و زود دستمو می گرفت …. بی حال بود و هیچ عکس العملی نشون نمی داد… دستشو گرفتم و خم شدم بوسیدمش و گفتم سلام خوشگلم .. دلم برات تنگ شده بود خانم….. برگشت منو نگاهی کرد که ترسیدم …
🌸گفتم چیزی شده ….گفت : رویا نجاتم بده دیگه نمی تونم تحمل کنم می خوام بمیرم ….
گفتم : ای وای این چه حرفای بدیه می زنی حالا باید خوب بشی به من زبان درس بدی برات یک کلاس درست می کنیم که شاگرد بگیری باور کن تو دانشگاه همه از من می پرسن چه طوری صد در صد زدی …
منم بادی به غبغب میندازم و میگم دختر عمه ی من یک روزه منو آماده کرد … به خدا به هر کس میگم فکر می کنه دارم دورغ میگم یا زیادی بزرگش کردم باور نمی کنن که ، همش به من میگن اگر میشه ما هم بیام پیش دختر عمه ی تو زبان یاد بگیریم ….
🌸من صبر کردم تا تو حالت بهتر بشه ببینم نظرت چیه یک کلاس درست کنیم ؟
گفت : نمی دونم خوبه بزار بهتر بشم …. ولش کن نه نمی خوام….. هیچی نمی خوام و اشکهاش از گوشه ی چشمش اومد پایین اونقدر معصوم و بی گناه نشون می داد که دلم می خواست جونمو بدم ولی اون خوب بشه و از اون حالت در بیاد …. که صدای پا روی پله ها اومد در حالیکه عمه داشت توضیح می داد که الان خوابه وقتی بیدار شد خودم میارمش پایین.
🌸دوتا عمه ها با اون ماتیک های چندش آورشون اومدن بالا تا حمیرا رو ببین…..حمیرا هم مثل من متوجه شد از جاش پرید مثل خون قرمز شد و مثل یک پلنگ که منتظر حمله به شکارش میشه روی تخت نشست …. و تا من اومدم به خودم بیام …عمه ها رسیده بودن و حمیرا با جیغ های دلخراش پرید و اول از همه چنگ انداخت صورت زرین تاج رو با ناخن خونین و مالین کرد موهاشو گرفت و کشید داد می زد پدر سگ ها اینجا چیکار می کنین کثافت های بی شرف گمشین ……..و …..و …….و اونا رو می زد
🌸چنان زوری پیدا کرده بود که هیچ کس حریفش نمی شد مرضیه دوید پایین و با زنگ اسماعیل و کریم رو صدا کرد و داشت بر
می گشت که زیور می خواست از پله بره پایین چنان حمیرا هولش داد که اگر مرضیه پشتش نبود فاجعه می شد …من بهش التماس می کردم تورو خدا حمیرا نکن خودت اذیت میشی …. زرین تاج با کیفش می زد تو سر و صورت حمیرا که قلاب کیف گیر کرد به موهای اون و همین طور که داشت می رفت حمیرا هم باهاش کشیده می شد ..چون عمه کمرش رو گرفته بود ….. پریدم کیفو ازش گرفتم تا بتونم اونو از موهای حمیرا جدا کنم اون فکر کرده بود منم دارم می زنمش یک مشت محکم زد تو دل من…..
#ادامه_دارد
@tafakornab
@shamimrezvan
○°●○°•°♡◇♡°○°●°○
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○
#رمان " #رویای_من "بر اساس داستان واقعی
#قسمت_سی و هفتم ✍ بخش اول
🌸اسماعیل و کریم رسیدن درست موقعی که اونا تو پله ها بودن ….. هر دو اومدن بالا و من قلاب رو از موهای حمیرا باز کردم و کیف روپرت کردم پایین تا بتونم به عمه کمک کنم ….
هر دو تایی که حالا حسابی دک و پزُشون بهم خورد بود با موهای آشفته و ماتیک کشیده شده تو صورت و زخمی از خونه فرار کردن و رفتن و باسرعت دور شدن ……
🌸حمیرا هنوز جیغ می زد و فحش می داد عمه گفت: برو به دکتر زنگ بزن …. من گفتم نمی خواد عمه من آرومش می کنم بازم آمپول می زنه بی حس میشه صبر کنین بهش قرص میدم ………
بردیمش روی تخت قبل از اینکه من بخوام کاری بکنم خودش دراز کشید و با صدای بلند گریه کرد ….نمی دونم چرا این بار حق رو به حمیرا می دادم و فقط برای خودش ناراحت بودم …
از حرفای بدی که به اونا زد معلوم می شد بد جوری ازشون کینه داره ……..
🌸حرفی نزدم فقط نشستم و یک دستشو گرفتم و با دست دیگه نوازشش کردم و پا به پای اون اشک ریختم ……. حالا منم دلم می خواست بیاد بغلم تا بتونم هر چی بیشتر علاقه مو بهش نشون بدم ….. تو این حالت مثل یک نوزاد بی گناه و معصوم به نظر میومد ……
عمه هم مثل ابر بهار اشک می ریخت و مادر بیچاره حتی جرات نمی کرد به دخترش نزدیک بشه … یک کم که حمیرا آروم گرفت گفتم قرصتو بدم بخوری بهتر بشی ؟
🌸با سر تایید کرد ، من زود قرص رو بهش دادم و عمه هم براش آب ریخت و داد دست من …. بلند شد نشست و به عمه نگاهی کرد و گفت : مامان چرا راشون دادی بیان تو … چرا ؟ بعد چرا گذاشتی بیان بالا داشتم تحمل می کردم …..
عمه همین طور که گریه می کرد گفت : چیکار کنم به زور اومدن به خدا تو که می دونی چقدر خود رای و متکبرن مگه می شد جلوشونو بگیرم ؟ نمی دونستم تو حالت بد میشه؟ ….
با خشم بهش نگاه کرد و گفت: یعنی حالم از این بدترم میشه تف به روتون بیاد به همه شما ها بی شرفا تو باید اونا رو می زدی … نه که ور داری بیاری بالا ….
🌸 از خودت بدت نمیاد ؟ که بازم با اونا حرف می زنی و مواظبی که از چیزی بدشون نیاد ….. کثافت های آشغال …بعد قرص رو از من گرفت و خودش خورد و سرشو گذاشت روی بالش در حالیکه هنوز اشکهاش می ریخت ….
عمه بهش گفت :الهی من بمیرم به خدا دلم می خواست از ترس بابات این کارو نکردم تو که می دونی چقدر ازشون بدم میاد …..
🌸خودت متوجه نشدی؟ من تو رو نگرفتم که تا می تونی دق و دلتو خالی کنی …دلم خنک شد ، اگر تو فامیل غوغا را نمی افتاد منم به تو کمک می کردم …… حالا خوب کاری کردی فقط ترسیدم برای خودت اتفاقی بیفته و گرنه می زاشتم تا می خورن بزنیشون …..
حمیرا هیچ عکس العملی نشون نداد من آهسته سرشو نوازش کردم دستشو گذاشت روی دست من و گفت : پدر سگ تو رو هم زد …
🌸گفتم نه چیز مهمی نبود ، دردم نیومد اون فکر کرده بود من دارم می زنمش ترسید یک مشت زد تو شکمم …. همین ……
من از این حرف حمیرا فهمیدم که حالش بد نیست و حواسش به همه چیز بوده که داره چه اتفاقی میفته …..
اونقدر منو عمه اونجا موندیم تا خوابش برد…. بعد من رفتم تا لباس عوض کنم و نماز بخونم … تازه نزدیک اومدن ایرج هم بود …
🌸زود نمازم و خوندم و رفتم پشت پنجره ماشین دیگه اومده تو علیرضا خان باهاش نبود اون چون می دونست که همه ی ما روزه هستیم بعد از کارخونه می رفت پیش دوستاش …… از همون دور دستشو آورد بیرون تکون داد و خوشحالی کرد و برای اولین بار برای من بوس فرستاد من جا خوردم ، این کار از ایرج بعید بود غافل از اینکه عمه توی حیاط منتظر ایرج بود اونو دید ولی ایرجم که تمام حواسش به من بود متوجه ی اون نشده و تا آخرین جایی که ممکن بود دست تکون داد….
#ادامه_دارد
@tafakornab
@shamimrezvan
○°●○°•°♡◇♡°○°●°○
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○
#رمان " #رویای_من "بر اساس داستان واقعی
#قسمت_سی و هفتم ✍ بخش دوم
❤️ما اصلا فکر نمی کردیم عمه تو اون سرما بره بیرون وایسه همچین چیزی سابقه نداشت .. شاید هم از شدت ناراحتی رفته بود بیرون قدم بزنه به هر حال دستمون برای عمه رو شد …….
من که خبر نداشتم عمه تو حیاط رفته ….
خودمو سر گرم کردم تا کمی از اومدن ایرج بگذره بعد برم ببینمش این بود که درسی رو که برای فردا داشتم و خیلی هم کار داشت آوردم تا بخونم ولی برای اولین بار احساس تشنگی می کردم گلوم خشک بود و دلم آب می خواست…اگر روزه نبودم یک پارچ آب رو یک جا می خوردم…
🧡فکر حمیرا و حرفایی که بین اون و عمه رد و بدل شده بود خیلی منو به خودش مشغول کرد با اینکه آدم فضولی نبودم و هیچوقت دلم نمی خواست به کار کسی کار داشته باشم این بار حس کنجکاوی من به حدی بود که نمی تونستم اونو کنترل کنم و با خودم گفتم هر چی شده رویا مربوط میشه به حمیرا ، و تو به خاطر اون هم شده باید از قضیه سر در بیاری ……..
کتاب رو گذاشتم کنار و رفتم که افطار رو حاضر کنم چند روز بود عمه این کارو می کرد و درستش این بود که امروز من برم تا اون که خیلی روحش خسته بود بره بخوابه ……
🧡دیدم جز مرضیه کسی نیست …. پرسیدم عمه کو ؟ گفت با ایرج خان رفتن تو اتاقشون ؟ گفتم :عمه گفته برای افطار چی درست کنیم ؟ گفت : نه والله منم موندم ..اصلا حوصله نداشت رفته بود تو حیاط تا ایرج خان اومد …بعدم با هم رفتن ….حالا من دارم سالاد درست می کنم شما هم یک فکری برای شام بکن ……
من اهمیتی ندادم که عمه تو حیاط بود چون در وردی اونطرف ساختمون بود …. پس مشغول شدم تا برای شام زرشک پلو با مرغ درست کنم که ایرج دوست داشت ….
🧡کارم تموم شد و سفره ی افطار آماده رادیو رو روشن کردم و صدای ربنا بلند شد ….. ولی عمه و ایرج هنوز تو اتاق بودن فکر می کردم در مورد اتفاق امروز حرف می زنن …. رفتم به حمیرا سر زدم ، اون غرق خواب بود پس نشستم برای خوندن دعای افطار … بازم خبری نبود… و صدایی از اتاق عمه نمیومد ….
دیگه داشت اذان می شد …
خواستم برم صداشون کنم پشیمون شدم صدای رادیو رو بلند کردم و به مرضیه گفتم : قبول باشه خانم میشه زحمت چایی رو بکشی؟ …. چایی ها روی میز و من منتظر …. بازم نیومدن…. دیگه رفتم زدم به در و گفتم عمه؟ …. عمه جون ؟ اذان گفتن نمیاین ؟ با صدای بلند گفت بیا تو رویا ……..
🧡در و آهسته باز کردم و سرمو کردم تو …باز گفت بیا تو ببینم ….. بیا دورغ گو …. جا خوردم ..در و باز کردم و رفتم تو …
قیافه هاشون که ناراحت نبود ….. پرسیدم چی شده عمه من کی دورغ گفتم ؟
گفت : بیا اینجا ببینم …. ترسیدم گفتم اذان گفتن نمیشه بعدا بگین …. گفت نه خیر الان باید بگم ….. بگو ببینم از کی تا حالا من نامحرم شدم ، بهت نگفتم هر چی تو دلت هست به من بگو ازت نپرسیدم ؟
گفتم به خدا عمه هر چی بود گفتم به این روزه ای که می گیرم دورغ نمی گم من جز شما کسی رو ندارم که .
#ادامه_دارد
@tafakornab
@shamimrezvan
○°●○°•°♡◇♡°○°●°○
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○
#رمان " #رویای_من "بر اساس داستان واقعی
#قسمت_سی و هفتم ✍ بخش سوم
❤️گفت : ببینم به من گفتی خاطر ایرج رو می خوای ؟ ……..
وای انگار برق به من وصل کردن قلبم یک دفعه داشت می ایستاد و شروع کردم به لرزیدن و دستمو گذاشتم روی صورتم و بی اختیار برگشتم ……
گفت صبر کن کجا داری میری جواب منو بده ….. همین طور که لبم رو گاز می گرفتم برگشتم و گفتم ببخشید عمه جون به خدا کار بدی نکردم خودت می دونی من بی اجازه ی شما آب نمی خورم بقیه اش دست من نبود ….
خندید و گفت : بیا بشین ….. بیا اینجا …
❤️آهسته رفتم جلو بلند شد و گفت : قربونت برم تو اصلا به درد تورج نمی خوردی من از اول هم فهمیده بودم که بین تو و ایرج یک چیزایی هست خر که نیستم ولی خوب خودتون انکار کردین الان ایرج دلیلشو به من گفت : منم با شمام صبر می کنیم تا آب ها از آسیاب بیفته … پس بالاخره تو عروس من میشی یا نه ؟ … نه نه صبر کن اول بپرس برای کی منو می خوای ؟ سرمو انداختم پایین…
❤️ایرج با خنده گفت : این طوری بهتر شد مامان فهمید دیگه تو ناراحت نمیشی ….سری تکون دادم و رفتم و اونام پشت سر من اومدن اونقدر خوشحال بودم که داشتم بال در میاوردم ولی از عمه خجالت می کشیدم ……
شب موقع خواب .. من تو اتاق حمیرا درس
می خوندم شامشو به زور بهش دادم و خوابید و خاطرش جمع بود که من پیششم ….. البته
❤️می خواستم درس بخونم ولی تمام هوش و حواسم دنبال اتفاقات اون روز بود که پشت سر هم افتاده بود ، نمی دونستم به کدوم فکر کنم …..
ایرج یک ضربه ی کوچیک زد به در و اومد تو آهسته گفتم برو … برو حالا که عمه فهمیده فکر نکنه پر رو شدیم مثل قبل باش خواهش می کنم … گفت مثل قبل ام همون جور عاشق عاشقی که هر شب به عقشش سر می زنه…
گفتم ایرج ؟ منو تو شرایط بد قرار نده از این کارا خوشم نمیاد …. می دونی چرا دوستت دارم چون سنگین و با وقاری ….
حالا برو تا پشیمون نشدم …
❤️گفت: پس امشب برو تو اتاقت بخواب من پیشش می مونم …. گفتم آخه منو می خواد …. گفت خوب همه تو رو می خوان ولی توام باید استراحت کنی وگرنه مریض میشی …..
گفتم همین جا راحتم عادت کردم وقتی میرم تو اتاقم همش حواسم اینجاس … تو نگران نباش …. خواهش می کنم تا عمه نیومده برو گفت اون سرش با بابا گرمه داره بهش شام میده ….
❤️گفتم می خواستی بهش سفارش کنی به علیرضا خان چیزی نگه …… گفت فایده نداره الان که داره جریان صبح رو تعریف میکنه. خدا کنه سفارش من کارگر باشه ولی اگر صلاح بدونه میگه اگر ندونه نمیگه …… تو حالت خوبه ؟
گفتم : خیلی تو چی ؟
گفت : خیلی خیلی زیاد …..
گفتم :پس برو تا کسی نیومده ….
❤️گفت کی می خواد بیاد مامان داره تو دلش قند آب می کنه … خیلی خوشحال شد اصلا فکرشم نمی کردم فقط کاش تورج هم این طوری نمی شد و آه عمیقی کشید و شب خیر گفت و رفت …..
#ادامه_دارد
@tafakornab
@shamimrezvan
○°●○°•°♡◇♡°○°●°○
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○
#رمان " #رویای_من "بر اساس داستان واقعی
#قسمت_سی و هفتم ✍ بخش چهارم
🌺اونشب من نمی تونستم درس بخونم ، کتابام روی پام بود و فقط بهش نگاه می کردم روزِ پر ماجرایی بود که هنوز نمی تونستم اونو هضم کنم و فکرم بهم ریخته بود بیشتر از همه حرفایی بود که بین عمه و حمیرا رد و بدل شده بود …. ولی از اینکه عمه فهمیده بود خوشحال بودم…. دیگه احساس گناه نمی کردم و کلا از پنهون کاری بدم میومد ….
کم کم خوابم گرفت و بدون اینکه یک کلمه بخونم رفتم تا کنار حمیرا دراز بکشم … وجود منو احساس کرد یک کم جا بجا شد و پرسید نرفتی ؟ پرسیدم اگر ناراحتی من اینجا بخوابم جا میندازم روی زمین ولی از اتاقت نمیرم ……
🌺گفت : نه تو رو خدا این حرف رو نزن من خیلی ام راحتم تو که اینجایی احساس امنیت
می کنم …. ساعت چنده ؟ گفتم نزدیک دوازده برای چی ؟
گفت : به خاطر تو، تا این موقع بیدار می مونی صبح چه طوری میری دانشگاه ؟ زودتر بخواب ….. و پشتشو کرد به من …منم دراز کشیدم و ازش پرسیدم … میشه ازت یک سئوال بکنم ؟…
.گفت : چیه بگو ؟ گفتم من یک استاد دارم که خیلی دکتر خوبیه از درس دادنش معلوم میشه,, ببخشید ، روانشناسه ، اجازه میدی یک بار بریم پیشش؟ ببین عصبانی نشو اگر حرف بی ربطی زدم منو ببخش …. دوباره برگشت طرف من و بلند شد نشست …..
🌺و پرسید استاد تو چی رو می تونه عوض کنه گذشته رو؟ اتفاقی که افتاده رو ؟ می خواد چیکار کنه دیگه کاری نمیشه کرد زندگی من نابود شد ….
گفتم به خدا خیلی اتفاقات بد تو زندگی برای همه میفته مگه همه زندگی رو ترک می کنن؟ …. سعی می کنن با اون چیزی که آزارشون میده مبارزه کنن …. تو نباید اینقدر زجر بکشی به خاطر یک مریضی…… حتما یک چیزی تو رو آزار میده که دکتر می دونه چطوری اونو فراموش کنی ….. وقتی من توی جاده افتاده بودم و جنازه ی پدر و مادرم رو می بردن فکر کن آدم می تونه فراموش کنه ؟ نه …ولی باید بکنه چاره نداره از این که بقیه ی عمرشم خراب کنه چی حاصل آدم میشه ….. حالا که نگاه می کنم می بینم من الان باید اینجا باشم اگر اون اتفاقات نمی افتاد من اینجا نبودم ……
🌺من حرف می زدم و اون به من نگاه می کرد بعد سرشو انداخت پایین و گفت : اینایی که تو
می گی منم می دونم من که هم از تو بیشتر درس خوندم و پونزده سال بزرگترم …..ولی مال من فرق داره خیلی بده دیگه از دست هیچ کس کاری ساخته نیست ….
گفتم می خوای به من بگی؟ شاید یک کم دلت قرار بگیره …….
آه بلندی کشید و به یک باره اشک از چشمش ریخت پایین ….
گفت تو طاقت شنیدنشو داری ؟ من به تو اعتماد دارم و راستش دلم می خواد بدونی ولی می ترسم باعث آزارت بشه …..
تو می دونستی که من از همون بچه که بودی تو رو دوست داشتم ….
گفتم واقعا ؟ نمی دونستم چند بار منو دیدی ؟ گفت : نمی دونم یک بار وقتی تازه راه افتاده بودی و یک بارم سه یا چهار سال داشتی … خیلی خوشگل بودی موهای بورت تا تو کمرت بودپایین موهات منگول منگول شده بود و من عاشق تو شدم با اون چشمای آبی یک کم چاقم بودی….
#ادامه_دارد
@tafakornab
@shamimrezvan
○°●○°•°♡◇♡°○°●°○
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○
#رمان " #رویای_من "بر اساس داستان واقعی
#قسمت_سی و هفتم✍ بخش پنجم
🌺اون موقع آدم دلش می خواست بخوره تو رو من تو حیاط خونه ی شما دنبالت می کردم و با هم می خندیدم …….
ولی اون روزا آخرین روزهای خوشی من بود … آب دهنشو قورت داد و پرسید رویا خیلی بده بهت بگم؟ ندونی بهتره برو بخواب …..
گفتم چون فکر می کنم ما الان با هم دوست هستیم و همدیگر رو اینقدر دوست داریم همش با همیم این خیلی بهتره که منم بدونم ، چی سرت اومده ؟ …..
🌺دستشو گذاشت بین دو پاشو قوز کرد و همین طور که اشکهاش می ریخت گفت : بابام شبها با دوستاش و عمو ی من قمار بازی می کردن من سیزده سالم بود …… بعد دستشو گذاشت روی دهنش و محکم فشار دادو یک زوزه کشید … گفتم اگر ناراحت میشی نگو …..
ادامه داد یک شب عموم به هوای کاری بازی رو ول می کنه و میاد سراغ من …عموم بود مورد اعتماد ما بود ، چطور ممکنه ؟ چطوری دلش اومد ؟ …… اومد بالای سرم دستشو گذاشت روی دهنم و من بیدار شدم هر چی تقلا کردم فایده ای نداشت ، حتی بالش گذاشت روی دهنم تا صدام در نیاد ……..(مثل این بود که داشتم کابوس می دیدم باورم نمی شد ) حمیرا انگشتشو گذاشت بین دو دندونش و فشار داد همین طور که هر دو هق و هق گریه می کردیم دستشو گرفتم و کشیدم بیرون ….. ادامه داد …. نمی دونستم چیکار کنم…..
🌺وقتی رفت شروع کردم به جیغ کشیدن و مامان و بابام اومدن و منو به اون حال بد و فجیع دیدن … مامانم مرتب می زد تو سر خودش و ناله می کرد گفت یا خدا کی باهات این کارو کرد ؟
گفتم عمو …. اون با سرعت رفت پایین ولی اون حیوون رفته بود من می لرزیدم و مامان خودشو می زد و می گفت حالا چه خاکی تو سرم بریزم ؟
بابام همون موقع دوستاشو فرستاد رفتن و رفت دنبالش ولی من حالم بد شد جیغ می زدم و از خودم بدم میومد و بالاخره از حال رفتم می گفتن پنج روز تو اغما بودم وقتی به هوش اومدم فهمیدم آقا برای حفظ آبروش صداش در نیومده و اون کثافت هم از ایران رفته بود
🌺من یکسال مریض شدم شبا کابوس می دیدم……. می دیدم یکی داره به سراغم میاد ….. مامان و بابام برای اینکه منو راضی نگه دارن هر چی می گفتم گوش می کردن ولی من از حرصم اونا رو وادار به کارایی می کردم که اذیت بشن و خودم هیچ کدوم اونا رو دوست نداشتم ……….
با همه ی احوال اون کابوس ها دست از سرم بر نداشتن ….
چند سال طول کشید تا یک کم آروم شدم فقط به زبون آسونه چه شب ها تک و تنها تو این اتاق گریه کردم و به خودم پیچیدم …… تا اینکه رفتم انگلیس اونجا خوب بودم از این محیط دور شدن برام خوب بود ….ولی از همه ی مردا بدم میومد هر کس رو نگاه می کرد ، فکر می کردم می خواد اذیتم کنه …درسم که تموم شد برگشتم خیلی مامانم رو دوست دارم و دلم نمی خواد ازش دور باشم ….
#ادامه_دارد
@tafakornab
@shamimrezvan
○°●○°•°♡◇♡°○°●°○
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○
#رمان " #رویای_من "بر اساس داستان واقعی
#قسمت_سی و هفتم ✍ بخش ششم
🌺ولی وقتی چشمم به تورج و ایرج افتاد و اینکه بزرگ شدن و مثل مردا رفتار می کنن از اونا هم بدم اومد فکر این که یک روز اونا هم با یک دختر این کارو بکنن نفرت عجیبی تو دلم می کاشت ….. تا که عاشق رفعت شدم …..
اون خوب آقا و با شخصیت بود یک دفعه دنیام عوض شد …. تو آسمون سیر می کردم و یادم رفت که چه بلایی سرم اومده …خیلی لحظات خوبی بود …. رفعت کاری می کرد که آدم بهش اعتماد داشته باشه… مثل تو …….. ازم سوءاستفاده نمی کرد و خیلی با ملاحظه بود ، می دونی چی میگم ؟ منو به شکل سکس نگاه نمی کرد به خودم احترام می گذاشت و این برای من خیلی خوب بود …….
🌺هر چی می خواستم برام تهیه می کرد ….چه عروسی برام گرفت یعنی بهت بگم شاید از اون بهتر نمی شد…. خوشحال و خندون بودم رفعت با یازده تا ماشین گل زده اومد دنبالم ..ما جلو می رفتیم و اونا دنبالمون همه با هم بوق می زدن ….. بعد از سالها خنده اومده روی لبم ….. وقتی وارد سالن شدم زیر پام پر بود از گل و دلار ……. همون لحظه چشمم افتاد به اون عموی بی شرفم داشت مشروب می خورد و می خندید بی خیال از بلایی که سر من آورده بود بابای پست فطرت و بی غیرت من اونو دعوت کرده بود و اصلا فکر نکرد که داره با زندگی من چیکار می کنه…. من نمی دونم چرا میگن مردای ایرانی غیرت دارن ناموس پرستن به خاط ناموس هر کاری می کنن … چرا بابای من اینطوری نبود ؟ یک آن تمام اون صحنه ها جلوی چشمم اومد حالم بد شد و دلم می خواست فریاد بزنم …. و یا برم و اونو بکشمش….
🌺حداقل یکی بود اونو جلوی چشم من اونقدر می زد تا کمی از آتیش دل من کم بشه … ولی اون با پر رویی اومد جلو و به منو و رفعت تبریک گفت چشمم سیاه شد هر حرکت من باعث می شد آبروی رفعت که بیشتر از پنجاه نفر مهمون از فرانسه داشت بره ….اون شب بدترین شب زندگیم من شد…. مثل عروسک کوکی شده بودم نه چیزی می دیدم نه احساسی جز تنفر داشتم به خودم پیچیدم و حرص خوردم و منظره ی اون شب هی از جلوی چشمم عبور می کرد هیچی نمی تونستم بگم ، جز اینکه همه چیز رو از چشم پدر و مادر خودم می دیدم که به خاطر مردم و کلمه ی مسخره ای مثل آبرو منو فروختن و اونا رو دعوت کردن و هیچ وقت به خاطر من صداشون در نیومد و حساب اون مرد کثیف رو نرسیدن ……….
🌺همون شب که با رفعت رفتم توی اتاق …مثل بمبی بودم که در حال منفجر شدن بود ….لباس خواب پوشیدم ولی دیگه داشتم می لرزیدم رفعت می فهمید و با من مدارا می کرد ….. بیچاره فکر می کرد یک ترس ساده ی دخترونه اس … من جلوی آینه وایساده بودم اومد جلو و دستشو انداخت دور کمر من چنان چندشم شد که دستشو با غیض پس زدم باز اون اومد جلو و گفت : نترس عزیزم بیا تو بغلم آروم بگیری کاری باهات ندارم …… من عقب عقب رفتم و خوردم به میز و افتادم زمین و به جای رفعت اون مرتیکه رو دیدم که داره میاد جلو….. شروع کردم به جیغ زدن و تمام دق و دلی اون زمان که ساکت مونده بودم سر اون خالی کردم رویا واقعا دست خودم نبود…. ترسیدم و فرار کردم.
#ادامه_دارد
@tafakornab
@shamimrezvan
○°●○°•°♡◇♡°○°●°○
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○
#رمان " #رویای_من "بر اساس داستان واقعی
#قسمت_سی و هشتم ✍ بخش اول
🌷خیلی اتفاق بدی بود ، من می دویدم و رفعت دنبالم می کرد که منو بگیره ……
نمی دونم چطوری بود که تو اون حالت فقط اون کثافت رو می دیدم و وحشت زده فریاد می زدم نه تو رو خدا نه ….. تا تو حیاط دنبالم اومد و منو گرفت و با التماس گفت بر گرد این طوری نکن …
🌷حمیرا آروم باش صدای اونو که شنیدم فهمیدم دارم اشتباه می کنم در واقع خیلی بد شد… همون شب اول خاطره ی بدی از خودم گذاشتم… اون بازم التماس کرد و ازم خواست که آروم باشم رفعت هم ترسیده بود و دست و پاش می لرزید….. انتظار چنین چیزی رو نداشت…. دستپاچه شده بود و هی می گفت : من بهت قول میدم دست بهت نمی زنم قول میدم بیا تو…. بیا بریم تو عزیزم نترس…. یک کم واستادم وقتی مطمئن شدم خطری برام نیست برگشتم ولی خیلی آشفته و بی قرار بودم اونشب تا هوا روشن شد نشستیم و با هم حرف زدیم … و جالب اینجا بود که از هر دری حرف زد جز کار بدی که من کرده بودم.. یا این که بخواد منو راضی برای کاری بکنه ……و بعد منو خوابوند و خودش رفت روی کاناپه خوابید ……
🌷اون فردا شب هم حرفی از این موضوع نزد و خیلی با احتیاط با من رفتار می کرد …….دو روز بعد رفتیم فرانسه …
اونجام به خاطر دوستان و فامیلی که اونجا داشتن دوباره برای من عروسی گرفتن ….ولی من بازم نتونستم بهش نزدیک بشم روزا مثل عاشق و معشوق بودیم می رفتیم گردش و رستوان من خوب بودم و حتی گاهی با خودم تصمیم می گرفتم که سعی خودمو بکنم ولی هر بار همون طور میشدم …… و اونم ترجیح می داد حرفشو نزنه …..
🌷اون دیگه اون رفعت سابق نبود … کم کم خسته شد و شروع کردیم به دعوا کردن به هر دلیلی بهانه می گرفت .. و ابراز نارضایتی می کرد….. ولی اون به من قول داده بود در هر شرایطی منو ترک نکنه و خودش اینو یادش بود و می خواست پای حرفش بمونه یک شب اون به من شراب داد و گفت که آرومت می کنه …..خیلی ناراحت بودم خوردم… زیاد هم خوردم و دیگه از خودم بی خود شدم و همون شب به رضایت خودم با هم بودیم ولی فردا که هوشیار شدم … و فهمیدم ازش بدم اومد و از خودم بیزار شدم…… نمی دونی چه احساس بدی بود …..
🌷گریه می کردم و چندشم می شد بهش حمله کردم ….. می خواستم به جای اون کثافت رفعت رو بکشم …. خیلی زدمش با مشت و چنگ خودمم زدم تمام سر و صورتم زخمی بود ….. وقتی به خودم اومدم …اون یک گوشه نشسته بود و گریه می کرد ……با گریه و زاری ازش معذرت خواهی کردم ولی نمی تونستم، دلشو به دست بیارم و جرات نکردم بهش بگم دارم از چی رنج می کشم دلم براش سوخت اون نباید به پای من می سوخت ولی احساس کرده بودم که دیگه صبرش تموم شده پس اومدم خونه ی خودمون و تقاضای طلاق دادم ….. اون موافق نبود و می گفت منو دوست داره ….
🌷و همین باعث شد یک مدتی طول بکشه و اونموقع بود که فهمیدم حامله ام و رفعت هم به امید اینکه من یک روز خوب بشم …. ازم خواست دوباره با هم زندگی کنیم و برای اینکه از این محیط دور بشم برگشتیم فرانسه ….
تا موقعی که باردار بودم حالم خوب بود و رفعت به همون عشق روزانه راضی بود …تا نگار به دنیا اومد… عشق مادری و اینکه رفعت رو دوست داشتم باعث شد تصمیم بگیرم خوب بشم و برای اون و رفعت زندگی خوبی درست کنم و تن به کاری که اون ازم می خواد بدم …..و باز یکشب خودم بهش نزدیک شدم ولی اون کابوس نمی خواست دست از سرم برداره و من فهمیدم هرگز نمی تونم با هیچ مردی رابطه داشته باشم و تلاشم بی فایده بود …..
#ادامه_دارد
@tafakornab
@shamimrezvan
○°●○°•°♡◇♡°○°●°○
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○
#رمان " #رویای_من "بر اساس داستان واقعی
#قسمت_سی و هشتم ✍ بخش دوم
🌷وقتی نگار نزدیک دو سالش بود احساس کردم رفعت با کسی رابطه داره … یک دوست خانوادگی داشتن که تو شرکت رفعت هم کار
می کرد از همون اولی که ژانت رو دیدم نه اون از من خوشش اومد نه من از اون وقتی هم که میومد خونه ی ما فقط با رفعت حرف
می زد ….
🌷منم که فرانسه زیاد بلد نبودم ….ولی به روی خودم نمی آوردم …. کم کم احساس می کردم ژانت به رفعت نظر داره خیلی بهش نزدیک می شدو براش عشوه میومد …..
تا شنیدم با هم بیرون میرن ….البته رفعت پنهون نمی کرد اهل دورغ هم نبود خیلی روشن….. وقتی ازش می پرسیدم کجا بودی می گفت با ژانت بودم کار داشتیم ….. می پرسیدم شام خوردی می گفت : بله ….و این طوری خودمو کنار می کشیدم و هر روز بیشتر از هم دور می شدیم …… دیگه ارزشی برام قائل نبود …..
🌷من ساکت بودم و بهش حق می دادم فقط برای خودم ناراحت بودم ….. این بود که ازش خواستم برگردیم شاید اینجا دیگه ژانت رو نبینه ولی ….خیلی زود منو و نگار رو گذاشت و یکماهه رفت و شش ماه نیومد وقتی هم برگشت تمام اوقاتشو با نگار می گذروند و تو اتاق دیگه می خوابید… اون میومد ولی به هوای دیدن نگار …… و متاسفانه چون نمی تونستم به اون حرفی بزنم دق و دلیمو سر نگار خالی می کردم …… بالاخره مردی که دوستش داشتم ازم برید و رفت می شنیدم با ژانت هم خونه شده و دیگه امیدی برای من نبود ولی می خواستم به خاطر نگار همون طور زندگی کنم …
🌷تا یک بار اومد و رک و راست به من گفت: طلاق بگیریم چون می خواد با ژانت ازدواج کنه … رفعت نمی خواست من اذیت بشم چون مرد خیلی خوبی بود گفت نگار پیش تو باشه ولی من حالم خوب نبود و دلم نمی خواست بچه ام ناراحتی بکشه مادر بزرگش خیلی مهربون و دلسوز بود و می تونست ازش خوب مراقبت کنه …. همون وقت ها بود که من دائم با اون بچه ی هشت ساله دعوا می کردم و می زدمش؛؛ برای همین رفت و دیگه یاد منم نکرد ……
🌷بچه ام رفت که رفت …..اوایل باورم نمی شد که اونا ترکم کرده باشن ولی به مرور زمان حالم بد و بدتر شد ، همه فکر می کردن من به خاطر اینکه از رفعت طلاق گرفتم این طوری شدم ولی می دونم که اگر همین الانم خوب بشم می تونم زندگیمو به دست بیارم موضوع چیز دیگه ای …….
🌷وقتی تو رو دیدم که اومدی اینجا تو خونه ای که سه تا مرد هست ….ترسیدم تو صدمه ببینی حال خوبی هم نداشتم که بتونم درست فکر کنم برای همین نمی خواستم اینجا بمونی چون فکر می کردم برات جای امنی نیست…..
🌷من تو خونه ی بابام این بلا سرم اومد تو می خواستی تو خونه بی ناموسی مثل تجلی چی بشی ؟ و بابام هم اینو از حرفام فهمید وقتی با تو دعوا می کردم گفته بودم می خواین بیچارش کنین ؟ اون فورا به ایرج گفته بود برای اتاقت فقل بزارن ………
🌷اون می دونست که من به هیچ تجلی اعتماد ندارم …. این کثافت ها هم که امروز اومدن از همه چیز خبر داشتن … بعد وقتی بهت میگم از شکوه بدم میاد بهم حق میدی … تا اون مردتیکه که زن و بچه ام داشت به سزای عملش نرسه راحت نمیشم …………
#ادامه_دارد
@tafakornab
@shamimrezvan
○°●○°•°◇♡◇°○°●°○
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○
#رمان " #رویای_من "بر اساس داستان واقعی
#قسمت_سی و هشتم ✍ بخش سوم
🌺حالا هر دو با هم گریه می کردیم …..
داشت حالم بهم می خورد دلم می خواست منم مثل حمیرا جیغ بکشم و ناله کنم چطور ممکن بود یک عمو چنین بلایی سر دختر برادرش بیاره یک فاجعه ی بد حالا به حمیرا حق می دادم خیلی حق داشت وقتی تو خونه ی هادی بودم ؛؛ حسین برادر اعظم فقط یقه ی منو گرفت و کشید و دنبالم کرد ولی هنوز نگاه کثیفش مثل کابوس دنبالمه…..
🌺و من وقتی یک لحظه در خونه ی هادی رفتم همه چیز دوباره به یادم اومد و حالم بد شد … پس خوب این دختر چطور می تونست فراموش کنه؟ حق داشت خیلی سخت و غم انگیز بود …..هر دو هق و هق گریه می کردیم…….
🌺سرشو گرفتم تو آغوشم … دست ها شو انداخت دور گردن من و مظلومانه گریه کرد …. برای چیزی که هرگز از یاد نمی رفت و اتفاقی که نباید می افتاد ….
نزدیک صبح خوابیدیم و هر چی عمه برای سحری منو صدا کرد بلند نشدم چون دلم نمی خواست چشمم به عمه بیفته خیلی برای حمیرا غصه می خوردم و حالم مساعد نبود و حتی دانشگاه هم نرفتم …..
🌺عمه اومد صدام کرد بلند شدم و گفتم عمه جون حال ندارم می خوام بخوابم مواظب حمیرا هستین من برم تو اتاقم …. پرسید اینقدر حالت بده که دانشگاه نمی ری ؟ گفتم فکر کنم سرما خوردم … گفت پس بیا یک مسکن بخور …گفتم نه می تونم روزه مو نگه دارم ….فقط امروز یک کم بخوابم ….و رفتم تو اتاقم …. ولی قرص حمیرا رو یک چهارم دادم تا سر حال بشه …. و زیاد نخوابه ….
🌺ایرج که فکر می کرد من دانشگاهم رفته بود دنبال من …. ولی پیدام نکرده بود و در عوض شهره گیرش آورده بود و فکر می کرد حالا که من نیستم ، ایرج به خاطر اون رفته دانشگاه و دست از سرش بر نمی داشت و خودش می گفت با هزار مکافات از دستش خلاص شدم ……
ولی هیچی برام اهمیت نداشت حتی ایرج هم اومد رغبتی به پشت پنجره رفتن نداشتم همش فکر می کردم تا راهی پیدا کنم که حمیرا رو از این فلاکت نجات بدم ….
🌺 در حالیکه خودم داغون شده بودم ….
با خودم می گفتم : واقعا اگر تو این خونه بلایی سر من میومد چیکار می کردم ؟ چرا هیچوقت به این فکر نکردم …ولی ایرج و تورج بسیار پاک و بی آلایش بودن مثل حمیرا و حتی علیرضاخان یک بار پاشو بالا نگذاشت و حرکتی نکرد که من ناراحت بشم …… تا موقعی که ایرج اومد در اتاقم رو زد مسائل رو با خودم بررسی می کردم و به یک نتیجه هایی هم رسیدم …..
صدای در که اومد دیگه آماده بودم تا محکم و قوی دنبال هدفم که خوب شدن حمیرا بود برم …..
درو باز کردم … چشمهای نگرانش رو از لای در دیدم و فهمیدم که الان می خواد چی بهم بگه ……
گفتم سلام.. الان بهترم … سرما خوردم …. نگران نباش …
گفت : چرا صبح به من نگفتی می بردمت دکتر ….
🌺گفتم : خوب شدم می خوام برم افطار درست کنم …. گفت : چند روز بیشتر نمونده ….خندیدم و پرسیدم خسته شدی ؟ گفت : به خدا که نه ، تو راست می گفتی خیلی دوست داشتم ….می خوام فردا به گارگر های کارخونه افطاری بدیم تو میای کمک ؟
گفتم البته…ولی میشه از حمیرا هم بخوای ؟
🌺گفت مگه حالش خوبه ؟ گفتم از صبح ندیدمش ولی می دونم امشب با ما شام می خوره بیا یک کاری بکنیم از خونه بره بیرون ….. مثلا فردا برای افطاری کارخونه …. باشه ؟ گفت حتما الان میرم ببینم چی میشه ؟
گفتم ایرج میشه بهش مسئولیت انتخاب غذا رو بدی ؟ گفت نمیشه از قبل با رستوان هماهنگ کردم …. گفتم دیگه خودت می دونی گرفتی من چی میگم ….و درو بستم …
#ادامه_دارد
○°●○°•°♡◇♡°○°●°○
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○
#رمان " #رویای_من "بر اساس داستان واقعی
#قسمت_سی و هشتم✍ بخش چهارم
🌺دوباره زد به در….. باز کردم و نگاهش کردم گفت به من بدهکاری خانمی !!!
پرسیدم چرا ؟
گفت برای اینکه منو گیر شهره انداختی ازت نمی گذرم باید جبران کنی …..
گفتم چه طوری ؟ گفت گیس شو بکشی تا دل منم خنک بشه باور کن داشت منو با خودش می برد ترسیدم بلایی سرم بیاره ……گیس شو
می کشی یا تا ابد بهت بگم به من بدهکاری؟…. گفتم صبر کن درستش می کنم …. تا گیس شو نکشم ولش نمی کنم…..
🌺اونشب حمیرا حالش بهتر بود و چون قرص کم خورده بود, اومد سر افطار ، بی حال بود؛ ولی حرف می زد وحواسش جمع بود…. وقتی دید ما همه روزه می گیریم …دلش خواست و گفت کاش حالم خوب بود و منم با شما ها می گرفتم…
تغییر محسوسی در رفتارش پیدا شده بود؛ به خصوص با من … از نظر عاطفی اون تیکه گاه می خواست و چون جز من کسی رو نمی شناخت که بهش اعتماد داشته باشه به من پناه آورده بود و گرنه به نظرم دور از عقل بود که اون این همه به من متکی بشه …..
🌺افطار که تموم شد ایرج گفت : خوب خانم ها به کمک شما احتیاج دارم … و راستش روی شما حساب کردم ….
عمه پرسید برای چی ؟ گفت : فردا افطاری داریم می خوام بیاین و مدیریت کنین تا همه چیز خوب پیش بره …عمه سرشو به علامت نه بالا برد و گفت : نمیشه این همه سال ما پا تو اون کارخونه نگذاشتیم حالا بیایم افطاری بدیم ؟ نه خودتون بکنین ….
🌺ایرج با اعتراض گفت : ما تا حالا افطاری نداده بودیم ، اگر شما نیان من دست تنها می مونم. اصلا نمی دونم باید چیکار کنم …. مثلا شما بیا روی غذا نظارت کن که مرتب به همه برسه حمیرا مسئول چیدن و تزئین سفره باشه و رویا برای موقعی که می خوایم شام رو بدیم کمک کنه …………. خلاصه فرق نمی کنه به کمک شما ها احتیاج دارم یک کلام میان یا نه ؟
حمیرا گفت منو که می بینی اصلا حالم خوب نیست نه من نیستم … حوصله این کارا رو ندارم ….
🌺من به عمه چشمک زدم و متوجه اش کردم به خاطر حمیرا س … اونم که خیلی تو این کارا تیز بود گفت : تو که حالت خوبه…می خواد بچه ام افطاری بده دست تنهاس …. باشه بگو چیکار کنیم همه هستیم رویا توام میای؟ ….. گفتم حتما ولی بعد از دانشگاه ایرج گفت : پس من صبح با حمیرا و مامان و مرضیه میریم اسماعیل رو می فرستم دنبال تو ….
عمه پرسید خوب چیکار کردی برای فردا فرصتی نیست …. ایرج رفت یک مداد و کاغذ آورد و داد به حمیرا و گفت یادداشت کن اگر چیزی کمه تهیه کنم …..
🌺و خلاصه اونو کشید تو کار و تقریبا اونا تا آخر شب سر تهیه وسائل لازم بحث و گفتگو داشتن و حمیرا مرتب ایده می داد و گاهی هم اون ایده ها مطابق میل ایرج نبود ولی زیر بار می رفت و من می فهمیدم داره باهاش مدارا می کنه و بازم دیدم که اون چه صفات اخلاقی خوبی داره……
صبح تو دانشگاه اول گشتم تا استاد جمالی رو پیدا کنم اون دکترای روانشناسی داشت و می گفتن مطب هم داره ولی اون زمان هیچ کس ناراحتی های روحی رو جدی نمی گرفت و وقتی کسی رو نزد دکتر روانشناس می بردن که دیگه دیوانه شده بود و کاری جز نگه داری از اون نبود که انجام بدن تا به خودش و دیگران صدمه نزنه …همین …
#ادامه_دارد
○°●○°•°♡◇♡°○°●°○
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○
#رمان " #رویای_من "بر اساس داستان واقعی
#قسمت_سی و هشتم✍ بخش پنجم
🌺اونروز من با دکتر جمالی درس نداشتم و مطمئن نبودم که دانشگاه باشه برای همین دنبالش می گشتم و از هر کس که می شناختم سراغ استاد رو گرفتم ولی کسی خبر نداشت دوبار تا اتاق استاد ها رفتم ولی اونو ندیدم از دفتر پرسیدم گفتن که نمی دونیم شاید بیاد ….
مایوس شدم و چون جوون بودم برای هر کاری عجله داشتم فکر می کردم دیگه معالجه ی حمیرا عقب افتاد ….به کلاس دیر رسیدم استاد اومده بود با شرمندگی رفتم و نشستم ….. غرق درس شدم و همه چیز رو فراموش کردم … ساعت آخر شهره موی دماغم شد هر جا می رفتم با من میومد …
🌺می فهمیدم که می خواد اگر ایرج اومد دنبال من؛ اونم باشه و خودشو به ایرج نزدیک کنه … ولی چون می دونستم که ایرج نمیاد اهمیتی ندادم …. با عجله رفتم که با اسماعیل برم کارخونه اونم دنبالم میومد و هی سئوال
می کرد …. ولی من بدون اینکه گوش کنم یا جوابشو بدم کار خودم رو می کردم …..که یکی منو صدا کرد …. خانم سرمدی ….خانم سرمدی….
برگشتم استاد جمالی رو دیدم ….با خوشحالی رفتم جلو اونم می خندید نمی دونستم چرا داره می خنده …… ولی وقتی رفتم جلو پرسید خانم سرمدی چی شده ؟ امروز هر جا میرم میگن شما دارین دنبالم می گردین …گفتم سلام استاد وقت دارین با شما یک کاری دارم میشه کمکم کنین ….. 🌺گفت البته منم کنجکاو شدم ببینم چی شده که اینقدر مهمه ….
گفتم ازتون یک وقت می خوام ….گفت در مورد چی ؟ گفتم باید یک جا بشینیم مفصل براتون تعریف کنم ….کمک می خوام تو رو خدا بهم کمک کنین ….. پرسید خوب بگو در مورد چیه ؟ گفتم اینجا نمیشه یک کم طولانیه ..گفت باشه فردا من تو دانشگاهم بیاین دفتر اونجا میریم تو کتابخونه صحبت می کنیم خوبه ….تشکر کردم و رفتم که به اسماعیل برسم که متوجه شدم شهره هنوز دنبال منه …
🌺با عصبانیت گفتم : چرا دنبال من میای ؟ گفت : رویا ؟ خوب ما با هم دوستیم داریم از در میریم بیرون… دنبالت نمیام با هم داریم میریم ….با غیض گفتم : ایرج امروز نمیاد برو دنبال کارت ….
خندید و گفت از کجا می دونی اون حتما به خاطر من میاد .
#ادامه_دارد
○°●○°•°♡◇♡°○°●°○
○°●•○•°◇♡◇°○°●°○
#رمان " #رویای_من "بر اساس داستان واقعی
#قسمت_سی و نهم ✍ بخش اول
🌺اونشب حمیرا مثل من و عمه تلاش می کرد دستور می داد و با گارگر ها سلام و احوال پرسی می کرد …. ظرف ها رو جا بجا می کرد و با اینکه خیلی لاغر شده بود ، از پس کارها خوب بر میومد گاهی می دیدم که دستش می لرزه ولی خودشو کنترل می کرد … منو ایرج هم عمدا برای هر کاری که می خواستیم انجام بدیم از اون صلاح می کردیم….
🌺عمه هم اون بالا نشسته بود و یکی یکی کارگر ها که برای اولین بار اونو می دیدن برای دست بوسی می رفتن … احساس می کردم عمه از این کار خیلی خوشش اومده …..
تو راه برگشت دیدم حمیرا از پشت شیشه داره به آسمون نگاه می کنه … طرز نگاهش با همیشه فرق داشت آروم بود انگار می خواست تو عمق ستاره ها چیزی رو ببینه که تا حالا ندیده بود… نمی دونستم این حالش تا کی ادامه داره و کی دوباره مجبور میشه تو اون اتاق تاریک ساعتها بخوابه …نمی دونم دلسوزی بود یا علاقه ی فامیلی هر چی که بود خیلی دوستش داشتم و اگر لازم بود زندگیمو حاضر بودم برای خوب شدن و خوشحالی اون بدم …..
🌺فردا بعد از ساعت اول سریع خودمو رسوندم به دفتر استاد جمالی منتظرم بود اون مرد سی و هفت هشت ساله ای بود؛ قد بلند و خوش تیپ با وجود سن کمش کنار موهاش سفید شده بود خیلی از دخترای دانشگاه که مثل شهره بودن ، دنبالش بودن و سر راهش سبز می شدن ….
دم دفتر وایستادم و اون منو دید…. اول دستشو بلند کرد و کارشو انجام داد و اومد دم در و با هم رفتیم تو کتابخونه ….
شهره رو دیدم که داره ما رو نگاه می کنه وقتی دید که منم اونو دیدم گفت منم بیام؟ … گفتم نه …..
🌺استاد نشست و منم روبروش نشستم و گفتم خیلی ببخشید که وقت شما رو گرفتم …ما یک مریض داریم که به شدت آسیب روحی دیده … خانواداش از ترس آبرو شون اونو پیش روانشناس نمی برن … می خوام یک جوری بهش کمک کنم ….
گفت : خانواده اش نمی خوان منظورتون چیه؟ گفتم چرا ولی من نمی دونم شاید مریضی اونو باور ندارن …..
گفت : حالا بگو چه جور آسیبی بهش رسیده زنه یا مرد از اول بگو اگر کمکی ازم بر بیاد انجام میدم …..
گفتم : یک خانم سی و پنج ساله اس در سن سیزده سالگی عموش بهش تجاوز کرده …. به شکل خیلی بدی … و روح و روانش بهم ریخته… از مرد گریزونه .. اگر میشه براش کاری کرد بازم بقیه شو بگم ؟ حرف احمقانه ای که زده بودم دکتر رو به تعجب انداخت گفت چرا که نه این چه حرفیه … خیلی هم خوب میشه ولی باید خودش بخواد ….
🌺گفتم اگر میشه این دیگه دست شما …من اونو میارم مطبتون گفت اول به سئوالات من جواب بده ….تا حالا چیکار می کرده؟ …..من خلاصه ای از سر گذشت اونو برای استاد جمالی تعریف کردم ….
ساکت گوش می داد پرسید چه نسبتی با شما داره؟ گفتم دختر عمه ی منه ، ولی همین دو روز پیش فهمیدم …. گفت آفرین به تو کار خوبی کردی دیر شده ولی هنوز امیدی هست …. شب چهارشنبه ساعت پنج منتظرم براتون وقت می زارم دیر نکنین که بعد مریض دارم ……
🌺با خوشحالی رفتم خونه حالا مونده بودم چطور به حمیرا بگم …… وقتی رسیدم بر خلاف هر روز اون بیدار بود و سر حال … اومد جلو و منو بوسید عمه چشماش گرد شده بود؛؛ این تعجب تنها مال عمه نبود منو مرضیه هم هاج و واج مونده بودیم ولی من به روی خودم نیاوردم و با اون گرم صحبت شدم …. با هم گفتیم و خندیدیم… بعد اومد به من کمک کرد تا افطار و درست کنیم … هیچ کس باور نمی کرد بعد از حمله ای که به عمه هاش کرد بتونه تا یک ماه حالش خوب بشه ….. ولی من دلیلشو حدس می زدم …. فکر می کردم چون تونسته بود برای اولین بار کمی دق و دلیشو خالی کنه راحت شده بود ….. و این تصور من بود .
#ادامه_دارد
@tafakornab
@shamimrezvan
○°●○°•°♡◇♡°○°●°○
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○
#رمان " #رویای_من "بر اساس داستان واقعی
#قسمت_سی و نهم ✍ بخش دوم
🌺شب برای خوابیدن رفتیم اتاق حمیرا بهش گفتم: تو اینجا راحتی ؟ چرا اتاقتو عوض نمی کنی؟ این جا اصلا برای تو خوب نیست ، من تعجب می کنم تا حالا اینجا موندی من که داستان تو رو شنیدم دلم نمی خواد امشب اینجا بخوابم …. بیا بریم اتاق من ، یا اصلا بیا یک کاری بکنیم اتاقمونو با هم عوض کنیم ، چی میگی ؟
سرشو تکون داد و گفت : من وسایلم زیاده اونجا جا نمیشه کمد درست و حسابی هم نداره …بعد رفت تو فکر …
🌺گفتم عمه الان بیداره بزار بهش بگم با هم یک فکری بکنیم دیگه اینجا نمون ….
با عجله رفتم پایین ولی عمه و علیرضا خان رفته بودن ، تو اتاقشون و منم برگشتم بالا ……… و موکول شد برای فردا …. بهش گفتم تا حالا روی زمین خوابیدی ؟ گفت : آره برای چی؟ گفتم بیا امشب جا بندازیم روی زمین تو اتاق من بخوابیم … خندش گرفت و گفت تو دیوونه ای …. باشه موافقم ……… تشک اون دونفره و خیلی سنگین بود سرشو گرفتیم و با هم کشیدیم و چون سخت بود خندمون گرفت ؛؛ از سر و صدای ما ایرج اومد بیرون ….
🌺با تعجب پرسید دارین چیکار می کنین ؟
گفتم : دیگه نمی خوایم تو این اتاق بخوابیم … پرسید چرا ؟
گفتم همین طوری خوشمون نمیاد ….
گفت خوب منو صدا می کردین این برای شما سنگینه ……
🌺و خودش تشک رو دو لا کرد و به راحتی بلند کرد و برد تو اتاق من….
بعد گفت : خوب هر چی می خواین بگین من بیارم .
حمیرا گفت : نمی خواد بقیه شو خودمون می تونیم ….
ایرج از من پرسید واقعا برای چی ؟ گفتم توی خونه اتاق دیگه ای نیست که اتاق حمیرا رو عوض کنیم ؟ گفت : نمی دونم این اتاق بغل حموم هست ولی سالهاس ازش استفاده نشده ….
🌺گفتم فردا به عمه میگی ترتیبشو بدیم .
گفت : باشه خودم کسی رو میارم درستش کنه اصلا میدم رنگش کنن حمیرا چه رنگی دوست داری ؟
گفت: رنگ نه ؛ یک کاغذ دیواری خوب و روشن بهتر نیست؟
ایرج گفت : صبر کنین و رفت پایین و دسته کلید رو آورد و درِ اتاق رو باز کرد…..
#ادامه_دارد
@tafakornab
@shamimrezvan
○°●○°•°♡◇♡°○°●°○
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○
#رمان " #رویای_من "بر اساس داستان واقعی
#قسمت_سی و نهم ✍ بخش سوم
🌺اتاق بزرگ و خوبی بود پر از اثاثیه و چیزهای قدیمی ، پرده های شیک و لوستر بسیار زیبا چند تا مبل و صندلی قدیمی هم اونجا بود…..
به دور و بر اتاق نگاه کردم و دیدم اینجا بهترین جاس که حمیرا می تونه شب ها راحت بخوابه …. به ایرج گفتم : میشه زحمت بکشی ترتیبشو بدی ؟
🌺گفت : آره حتما برای یک دونه خواهرم هر کاری می کنم …. فردا حتما میرم دنبالش …
وقتی خواستیم بخوابیم … یک عالمه مقدمه چینی کردم و از هر دری حرف زدم تا بالاخره تونستم جرات کنم و به حمیرا بگم : من امروز بدون اجازه ی تو یک کاری کردم اگر بگی نه حق داری ولی یک کم فکر کن…ببین چه کاری برات خوبه ، هر کاری می خوای با من بکن………..
یک مرتبه حمیرا داد زد ای بابا چیکار کردی؟ بگو ببینم …. داری گیجم می کنی ..
🌺گفتم برات از دکتر وقت گرفتم…….( و یک نفس راحت کشیدم )….خودمو برای اعتراض اون آماده کرده بودم ولی پرسید: چی بهش گفتی ؟ می دونه چی به سرم اومده ؟
گفتم : آره دیگه اول ازش پرسیدم ببینم می تونه تو رو خوب کنه گفت اگر خودش بخواد زود خوب میشه ولی اگر نخواد اصلا نیارش …. پرسید کی ؟
🌺گفتم فردا شب ….بدون اینکه دیگه حرف بزنه چشماشو گذاشت رو هم ….کمی بعد گفت : رویا ؟
گفتم جانم ….گفت : راست گفتی اینجا بهتره دیگه از اون اتاق بدم میومد واقعا راست گفتی ……. کمی بعد دوباره منو صدا کرد …
رویا ؟ قول میدی بین خودمون بمونه و هیچکس نفهمه تا بهتر بشم ؟ گفتم آره چَشم به کسی نمیگم تا خوب بشی ..توام قول بده تا خوب نشدی دست از تلاش بر نداری …. …..
🌺فردا وقتی دانشگاه برگشتم… به اسماعیل گفتم منتظر بمون تا با حمیرا خانم بیام …..
حمیرا حاضر منتظر من بود به عمه گفته بودیم می خوایم بریم خرید….. من با دورغ گفتن راحت نبودم و فکر می کردم دارم گناه کبیره
می کنم …..
حالا باید مراقب می بودیم چون اسماعیل هم که خیلی فضول بود و فورا به مرضیه همه چیز رو می گفت هم در جریان قرار نگیره …..برای همین سر کوچه پیاده شدیم …… راستش از کاری که می کردم می ترسیدم اگر اتفاقی می افتاد همه از چشم من می دیدن و همش با خودم می گفتم باید به ایرج بگم …. و قصد همین کارو هم داشتم..
🌺دکتر جمالی با حمیرا رفت تو اتاق و من منتظر نشستم یک ساعتی شاید بیشتر طول کشید و بالاخره اومدن بیرون … دکتر برای بعد از عید فطر دوباره وقت گذاشت که حمیرا رو ببینه …… از دکتر تشکر کردیم و اومدیم بیرون……حمیرا صورتش سفید شده بود و به خاطر لاغری بیش از حدی که پیدا کرده بود حالت ترحم آمیزی به خودش گرفته بود…. انگار باز از یادآوردی اون خاطره ی تلخ رنج زیادی برده بود ، صبر کردم تا خودش بگه نتیجه چی بوده ….ولی به شدت تو فکر بود….
🌺پس آروم کنارش موندم تا به ماشین نزدیک شدیم طاقتم تموم شد پرسیدم خوب بود یا نه ؟ گفت: نمی دونم …ولی چه فایده ، کاش همون موقع که زن رفعت بودم این کارو می کردم …..
تا رسیدیم خونه ساعت نزدیک نه شب بود خیلی از اذان گذشته بود و می دونستم الان عمه عصبانیه با عجله خودمون رو رسوندیم بدون اینکه چیزی خریده باشیم به حمیرا گفتم
🌺می دونم بهت قول دادم ولی این چیزی نیست که ما به کسی نگیم من از پنهون کاری خوشم نمیاد …اگر دیدی که برات خوبه به عمه بگو اونم تو جریان باشه …
گفت : مامانم؟میگه به هیچ کس نگو می ترسه درز کنه و آبروششون بره …فعلا ولش کن ؛؛حالا من خوب بشم؛ برای اونم یک فکری می کنیم …. نمی دونم شاید بعدا گفتم …..
#ادامه_دارد
○°●○°•°♡◇♡°○°●°○
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○
#رمان " #رویای_من "بر اساس داستان واقعی
#قسمت_سی و نهم ✍ بخش چهارم
🌺حدسم درست بود عمه عصبانی بود ولی ایرج داشت منفجر می شد کم مونده بود سر من داد بزنه …. بهش یک چشمک زدم و یواشکی گفتم به خاطر حمیرا بود …
ولی راضی نشد ، حمیرا خودشو جلو انداخت و با عصبانیت گفت : من بردمش با هم بودیم اسیر شما ها که نیستیم دلمون خواست بریم بگردیم….
هر دو به خاطر اون ساکت شدن …. منم که خیلی گرسنه بودم زود برای خودم یک چایی ریختم و نشستم سر میز …. ایرج بدون اینکه حرفی بزنه رفت بالا …… منم دیگه حرفی نزدم و چون چند روز بود درس نخونده بودم بعد از شام رفتم بالا….دیدم تمام اثاث اون اتاق بیرونه و قیامتی اونجا بر پاست ….
🌺کارگر ها هنوز کار می کردن و شنیدم که افطار هم همون جا مونده بودن تا اتاق رو همون شب تموم کنن …
من که رسیدم دیگه کار کاغذ دیواری داشت تموم می شد …. با اینکه ، ایرج یک کلمه با من حرف نزد و انگار با من قهر بود…. زیر لب گفتم الهی من قربونت برم که اینقدر خوبی … عاشقتم ….
همون شب کار جابجا کردن هم به کمک مرضیه و کریم و اسماعیل تموم شد و به جز پرده ی اتاق که باز کرده بودن تا تمیزش کنن همه چیز حاضر شد … اون اتاق پرده ها و لوستر خیلی شیک و قشنگی داشت . از عمه پرسیدم اینجا قبلا اتاق کی بوده؟
🌺گفت : منو علیرضا ..تا بچه ها کوچیک بودن من اینجا بودم تا نزدیک اونا باشم …..با خودم گفتم پس وقتی اون اتفاق برای حمیرا افتاد شما کجا بودین ؟
حمیرا تونست اونشب رو تو اتاق جدید بخوابه منم پیشش نرفتم و به هوای درس خوندن تنهاش گذاشتم تا ببینم بازم اگر تنها باشه ناله می کنه یا نه… و اینو به دکتر بگم …. چون یادم رفته بود ناله های شبونه ی حمیرا رو بهش بگم ….
ایرج خیلی تلاش کرد تا همون شب کار و تموم کنه و خیلی خسته بود ، ولی با من حرف نمی زد و بدون شب به خیر رفت به اتاقش ….
همون طور که به در بسته ی اتاق نگاه می کردم
🌺گفتم بابا لنگ دراز من اخلاق بد هم خیلی داره ….. ولی می دونستم که اگر موضوع رو بفهمه خودش منو می بخشه ….موقع سحری هم زیاد حرف نزد ….
صبح زود بیدار شدم اون روز من ساعت یازده تعطیل می شدم …. کمی به خاطر اولین قهر ایرج کسل بودم یک جوری که ایرج هم بشنوه بلند گفتم عمه جون من ساعت یازده تعطیل میشم زود میام خونه….
#ادامه_دارد
○°●○°•°♡◇♡°○°●°○
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○
#رمان " #رویای_من "بر اساس داستان واقعی
#قسمت_سی و نهم ✍ بخش پنجم
🌺ساعت اول با دکتر جمالی کلاس داشتم …. بعد از کلاس به من گفت : خانم سرمدی شما بمونین باهاتون کار دارم …. شهره ازم پرسید منم بمونم ؟
گفتم نه لازم نیست تو برو …
دکتر به من گفت: من اینو باید به تو بگم…..تا بدونی به این سادگی نیست …. اولا باید مادر یا پدرشون بیاد و در جریان قرار بگیره این طوری من دستم بسته اس …..دوما بیماری حمیرا خانم الان تنها ترس از تجاور نیست اون یک بیماری جدی دیگه هم داره و اون توهمی هست که تو این سالها پیدا کرده … من بین حرفاش ضد و نغیض زیاد دیدم اون درست و غلط رو با هم قاطی می کنه …. اینو شما باید بدونی که معالجه ی اون یک کم طولانیه …. شما تا حالا متوجه نشدین که چیزی بگه که تصور خودش بوده ؟
🌺گفتم : چرا خوب ما به حساب اینکه حالش بد شده میذاشتیم ….
گفت : اونی که شما گفتین با این مریضی فرق داره …. یادتون نره اول باید مادر و پدرشو در جریان بزارین و بعد هم خیلی تقویتش بکنین نیروی بدنی تو این بیماری خیلی اثر داره …….
حرف منو و دکتر یک کم طول کشید …می دونستم که ایرج منتظرم با اینکه نگفته بود مطمئن بودم …..
تمام راه رو دویدم وقتی دم در رسیدم ایرج رو دیدم که داشت با شهره حرف می زد… شهره پشتش به من بود … با اشاره گفتم موهاشو بکِشم ؟ خندید و سرشو تکون داد ….
🌺منم تا رسیدم بهش موهاشو گرفتم تو دستمو کشیدم پایین تا اونجا که ممکن بود …یک دفعه از جا پرید و داد زد آخ ..آخ …چیکار می کنی ؟ گفتم : مگه ما دوست نیستیم خوب شوخی کردم …. و رفتم سوار ماشین شدم و اونو که حیرون اون وسط وایستاده بود بدون خداحافظی ترک کردم ….
ایرج هم سوار شد و بلند بلند خندید ریسه می رفت …. نمی تونست از شدت خنده …. حرف بزنه هی می خواست بگه باز می خندید و ریسه می رفت …. می گفت باورم نمیشد این کار و بکنی ….
گفتم اینو بدون من هر کاری رو که میگم
می کنم …..
🌺گفت : اون استادِ خوش تیپ باهات تنهایی چیکار داشت … چشمامو گرد کردم و با تعجب گفتم واقعا ؟
شهره اینو گفت ؟ (و خندم گرفت …)خیلی احمقه … کدوم خوش تیپ من یکی میشناسم اونم کنارمه دکتر جمالی برای یک پروژه می خواست حرف بزنه باید گروه گروه بشیم می خواست سر پرست یک گروه من باشم …..ایرج با شک گفت : این که تنهایی لازم نبود ….گفتم ایرج تو رو خدا ، به من اعتماد داری؟ … من کاری نمی کنم که بر خلاف میل تو باشه ….
گفت : تا ابد ؟ گفتم : تا ابد حتی اون دنیا ….. پرسید اون دنیا چی ؟ گفتم : بر خلاف میل تو رفتار نمی کنم …..
گفت : نه اینو نگو؛؛ تو تا الان به من نگفتی منو دوست داری اینو بگو ……
گفتم: پر رو خجالت بکش داری منو وادار می کنی احساساتی بشم ؟ خودت می دونی بعدا که زنت شدم بهت میگم …..
🌺گفت : بعدا که زنم شدی چی بهم میگی ؟…با اعتراض گفتم : ایرج ؟ اصلا فکر نمی کردم تو این جوری باشی ..یک کارایی می کنی که اصلا بهت نمیاد تو خیلی سنگین و با وقاری خودتو نگه دار …
گفت : آخه میشه آدم اینقدر عاشق باشه و با وقار هم باشه … من اصلا خودمو فراموش کردم یک وقتا یادم میره خودمم هستم همش تو فکر اینم ببینم تو چی می خوای؟ کجا میری؟ ..کی میای؟ چی می خوری ؟ چی فکر می کنی ؟…… خندم گرفت و گفتم: پس بگو خسته شدی از دستم ؟…
گفت: نه به خدا قسم شیرین ترین لحظات عمرم رو می گذرونم… رویا باور کن نمی دونم چیکار کرده بودم که پاداشم تو شدی ؟
من که از خوشحالی و عشق اون داغ شده بودم با خجالت گفتم : منم همین طور مثل توام …….
🌺گفت : داشپورت رو باز کن …..( باز کردم یک بسته توش بود بر داشتم ) فردا عیده می خوام همین امشب با هم نامزد کنیم فعلا من و تو بدونیم … ولی طول نمی کشه ……درشو باز کردم دو تا حلقه توش بود تو خیابون پهلوی زیر سایه یک درخت نگه داشت ….حلقه رو ازم گرفت … بعد آهسته نگاه عاشقانه ای به من کرد و دست منو گرفت و خودش اونو کرد تو انگشتم و گفت : ما الان بهم قول میدیم که تو هر شرایطی کنار هم بمونیم و هرگز باعث ناراحتی و آزار هم نشیم تا آخر عمر …قول میدی؟
🌺حلقه ی اونو برداشتم و کردم توی انگشتش و گفتم : قول میدم تو هر شرایطی باهات بمونم تا آخر عمرم …… بعد دست منو گرفت و محکم فشار داد و زیر لب گفت : خیلی دوستت دارم رویا ……. من دستمو کشیدم و از خجالت برگشتم طرف پنجره و گفتم بریم خونه عمه منتظر میشه …. گفت : مامان نگران نمیشه چون با هم رفتیم حلقه خریدیم خانم ……انگار خدا دنیا رو به من داده بود … از این که بدون خبر عمه این کارو می کردم وجدانم ناراحت بود.
#ادامه_دارد
@tafakornab
@shamimrezvan
○°●○°•°♡◇♡°○°●°○
🍂🍃🌸🍂🍃🌸
🍂🌸🍂
🌸
#سرگذشت واقعی #سارا
#قسمت_سی
🌸 میخواستم تو اون زندگی بپوسم ولی طلاق نگیرم
از همه عصبانی بودم
از خودم از خانوادم
اما فقط میتونستم خودمو مجازات کنم
بهمن سال ۸۹ بود که یه شب جلو من مواد کشید
عصبانی رفتم جلوش
تمام بدنم میلرزید
نمیدونستم چه عکس العملی نشون بدم
نگام کرد
دودشو داد یه سمت دیگه
گفت
_سارا هر چی دارم میکشم ولی بخدا قول میدم ترک کنم.به خاطر تو دارم اینکارو میکنم.
اروم شدم .قبول کردم.و فقط به صدای جیز جیز گوش دادم .
🌸کار من شده بود مراقبت ازش
میگفتم حالا که خودش میخواد چرا پشتش نایستم
از محل کارم بدو بدو میومدم براش آب میوه تازه میگرفتم
بهش غذاهای نرم میدادم که حالش بهتر بشه سرحال شده بود
مراقبش بودم
ولی بازم سرکار نمیرفت من بهش سخت نمیگرفتم
🌸فقط شرط کردم یک بار دیگه بری سمت مواد نه من نه تو… گفت باشه قول میدم ولی فروردین سال ۹۰ بود که بازم تو خونه مواد پیدا کردم
نشستم رو زمین
خورد شده بودم
یکم فکر کردم موضوع فقط خودم نبودم من بالاخره بچه میخواستم اما از همچین مردی؟
اون بچه ی طفل معصوم چه گناهی داشت؟
مگه من از بابای خودم راضی بودم؟
🌸هر جور حساب کردم دیدم ته این زندگی هیچی نیست. فقط عمرم داره تلف میشه و شاید دیگه هیچوقت فرصت یک زندگی درست رو نداشته باشم تصمیمم رو گرفته بودم یه روز بهش گفتم تو پول داری مهریه منو بدی؟
گفت
_نه من ۷۰۰تا سکه از کجا بیارم؟
_ دلت میخواد با این وضعیتت بیفتی زندان واسه مهریه من؟ – نه نمیخوام
#ادامہ_دارد
🌸
🍂🌸🍂
🍃🍂🌸🍃🍂🌸
🍃🌼🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃🌼
📚 #داستانعاشقانهواقعی
#دومدافع❤️
#قسمت_سی
_خوب دیگہ ، با اجازتوݧ ماعروسموݧ رو ببریم...
علے هم کنار مـݧ وایساده بود و سرش رو انداختہ بود پاییـݧ
ماماݧ هم لبخند زدو گفت خواهش میکنم دختر خودتونہ
از بابا خجالت میکشیدم و نگاهش نمیکردم
_پدر مادر علے و خواهرش با ماشیـݧ خودشوݧ رفتـݧ
ماهم با ماشیـݧ علے
در ماشیـݧ رو برام باز کرد و گفت بفرمایید اسماء خانم
لبخند زدم و نشستم
خودش هم نشست و همینطورے چند دیقہ بهم زل زده بود
〰❤️〰❤️〰❤️
دستم و جلوے صورتش تکوݧ دادم و گفتم:بہ چے نگاه میکنید❓
لبخند زدو گفت:بہ همسرم.ایرادے داره❓
دستم و گرفتم جلوے دهنم و گفتم. چہ ایرادے ولے یجورے نگاه میکنید کہ انگار تا حالا منو ندیدید
خوب ندیدم دیگہ
چشمهام گردو شد و گفتم:ندید❓
خندید و گفت دروغ چرا ولے ݧ انقدر دقیق
خوب حالا میخواید حرکت کنیم❓مامانینا رفتـݧ ها...
_خوب برݧ ما کہ خونہ نمیریم.
پس کجا میریم❓
امروز پنجشنبست ها فراموش کردے❓
زدم رو دستم و گفتم:
وااااے آره فراموش کرده بودم
بہ خودش اشاره کردو گفت:معلوم نیست کے باعث شده فراموش کنے حتما خیلے هم برات مهم بوده...
خندیدم و گفتم بلہ بلہ خیلے
جلوے گل فروشے وایسادو دوتا دستہ گل یاس گرفت.
_إ علے آقا چرا دوتا دستہ گل گرفتید❓
دستش و گذاشت رو قلبش و گفت آخ...
إ وااا چیشد❓
اسممو اینطورے صدا میکنے نمیگے قلبم وایمیسہ
إ خوبہ بگم آقاے سجادے❓
هموݧ علے خوبہ ایـݧ دستہ گلم گرفتم براے عروسم
〰❤️〰❤️〰❤️🌹🕊
_رسیدیم بهشت زهرا
رفتیم بہ سمت قطعہ سرداراݧ بے پلاک
مثل همیشہ دوتا قبرو شستیم و گلهاروگذاشتیم روش
اسماء❓
بلہ❓
میدونے از شهیدت خواستم کہ تو رو بهم بده❓
خوب چرا از شهید خودتوݧ نخواستید❓
از اونم خواستم ولے میخواستم شهیدت پارتے بازے کنہ برام
خندیدم و گفت ایشالا کہ خیره.
یہ ماه از مَحرم شدنموݧ میگذشت و هروز بیشتر عاشقش میشدم
علے خوابیده بود.کنارش نشستہ بودم و نگاهش میکردم
بہ ایـݧ فکر میکردم چطور تونستم بہ همیـݧ سرعت عاشقش بشم.
_واے کہ تو چقد خوبے علے
دستم گذاشتہ بودم زیر چونمو بهش خیره شده بودم
یکم سر جاش تکوݧ خورد و چشماشو باز کرد
و با لبخند و صداے خش دار گفت:سلام خانم کے اومدے❓
سلام نیم ساعتہ
إ پس چرا بیدارم نکردے❓
آخہ دلم نیومد...
_آخ علے بہ فداے دلت حالا دستمو بگیر بلندم کـݧ ببینم
دستشو گرفتم و با تمام قدرت کشیدم سمت خودم
علے نمیتونم خیلے سنگینے
إ پس مـنم بیدار نمیشم
باشہ بیدار نشو منم الاݧ میرم خونمو خدافظ
دستم و گرفت و گفت کجا❓دلت میاد برے❓
سرمو بہ نشونہ ے تایید تکوݧ دادم
باشہ باشہ بلند میشم تو فقط حرف از رفتـݧ نزݧ بخدا قلبم میگره
دوتاموݧ زدیم زیر خنده
_در اتاق علے بہ صدا در اومد فاطمہ بود
داداش زنداداش ماماݧ معصومہ میگہ بیاید پاییـݧ شام.
〰❤️〰❤️〰❤️🌹🕊
_علے دستش و گذاشت رو شکمشو گفت آخ کہ چقد گشنمہ بریم
دستشو گرفتمو گفتم بدو پس
از پلہ ها اومدیم پاییـݧ
باباے علے کہ بهش میگفتم بابا رضا اومده بود خونہ
رفتم سمتش
سلام بابا رضا خستہ نباشے
پیشونیمو بوسید و گفت
سلامت باشے دختر گلم
با اجازتوݧ مـݧ برم کمک ماماݧ معصومہ
فاطمہ دستم رو گرفت و گفت:کجااااا❓
مـݧ خودم همہ چیو آماده کردم شما بشیـݧ آقاتوݧ فردا نگہ از خانومم کار کشیدید
_دوتاموݧ زدیم زیر خنده
علے انگشتش و بہ نشونہ ے تهدید بہ سمت فاطمہ تکوݧ دادو گفت:باشہ عیب نداره نوبت توهم میرسہ
فاطمہ از خجالت صورت سفیدش قرمز شدو رفت آشپزخونہ
بابا رضا و علی زدݧ زیر خنده
آروم زدم بہ پهلوے علی وگفتم خبریه❓
. 〰❤️〰❤️〰❤️🌹🕊
ݧ خانومم همینطورے گفتم
چپ چپ بهش نگاه کردم و گفتم حالا دیگہ ما غریبہ شدیم؟؟باشہ علے آقا باشہ...
إ اسماء بخدا شوخے کردم
باشہ حالا قسم نخور
آخہ آدمو مجبور میکنے
خب ببخشید
نمیبخشم
إ علے
إ اسماء
فاطمہ اومد پیشموݧ .دستش و گذاشت رو کمرشو وگفت:دارید پشت سر مـݧ غیبت میکنید؟؟.بسہ دیگہ بیاید سفره رو آماده کردم.
.
آخر هفتہ عقد اردلاݧ بود .نمیدونم بہ زهرا چے گفتہ بود کہ هموݧ جلسہ اول قبول کرده بود
با علے دنبال کارهاے خودموݧ و مراسم اردلاݧ بودیم
تولد امام رضا نزدیک بود و قرار بود عقدمونو تو حرم بخونـݧ و همونجا هم ثبتش کنیم
لحظہ شمارے میکردم براے اوݧ روز
حلقہ هامونو یہ شکل سفارش دادیم .علے انگشتر عقیق خیلے دوست داشت اما بخاطر مـݧ چیزے نگفت
مراسم اردلاݧ تموم شد و از هموݧ بعد عقد دنبال کارهاے عروسے بودݧ.درس زهرا کہ تموم شده بود اردلاݧ بخاطر تحصیلاتش راحت تو سپاه استخدام شد ومشکلے نداشتند.
امامـݧ و علے بخاطر درسموݧ مجبور بودیم عروسیموݧ و عقب بندازیم
〰❤️〰❤️〰❤️🌹🕊
بلیط قطار واسہ ۸صبح بود
مشغول آماده کردݧ ساک لباساموݧ بودم
علے یہ گوشہ نشستہ بود بالبخند نگاهم میکرد
علے جاݧ چیہ باز اونطورے نگاه میکنے؟؟باز چہ نقشہ اے تو سرتہ.
ادامه دارد.