eitaa logo
درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
23.2هزار دنبال‌کننده
32.6هزار عکس
17.8هزار ویدیو
223 فایل
کانالی جهت آگاهی ازمفاهیم قرآن وذکر وحدیث https://eitaa.com/joinchat/1541734514C7ce64f264e تعرفه تبلیغات☝
مشاهده در ایتا
دانلود
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○ " "بر اساس داستان واقعی ✍ بخش سوم… 🌼🌸گفت برای دختر دایی عزیزم که شادی رو به خونه ی ما آورده و ما که مدتها بود دور هم جمع نمی شدیم امشب به واسطه ی اون خوشحال هستیم قابلی نداره … گفتم آخه چجوری قبول کنم من کادو نخریدم چون تا حالا این کارو نکرده بودم ببخشید….. ولی دیدم اون همین طور دستش طرف من درازه پس ناچار اونو گرفتم …….. عمه گفت باز کن دیگه باید همه ببینن …. باز کردم یک گردنبند فوق العاده زیبا … باورم نمی شد … تو دلم گفتم چیکار کردی ایرج الانه که همه بفهمن شکل قلب بود …. زود گذاشتمش توی جعبه اش و بازم تشکر کردم … ولی قرمز شده بودم و خیس عرق ….. متاسفانه من خیلی سفید بودم و با کوچکترین تغییر در حالم سرخ می شدم و اینو نمی تونستم پنهون کنم ….. بعد تورج گفت : ببخشید من فقط برای رویا کادو دارم برای کسی چیزی نخریدم ولی می تونیم بگیم این کادو مال همه اس ….. علیرضا خان گفت : خوب غلط کردی باید می خریدی یعنی چی برای رویا خریدی ؟ ….خوب حالا بگو برای رویا چی گرفتی؟ تورج رفت و تابلو رو آورد و روشو باز کرد حیرت انگیز بود اصلا باور کردنی نبود یک شاهکاره بی نظیر … تصویر منو وقتی اولین روز اومده بودم با همون چمدون و لباس خال دار کشیده بود همون لحظه که به من گفت برو و فقط سرتو برگردون درست انگار از روی عکس کشیده باشه ….ایرج هیجان زده بغلش کرد و دوباره اونو بوسید و گفت وقتی گفتی برای همه اس باورم نشد ولی واقعا شاهکار کردی ، بی نظیره تو داداش واقعا هنرمندی …….. منم گفتم :من واقعا نمی دونم چی بگم فقط ، منم میگم تو هنرمند بی نظیری هستی و من خیلی ازت ممنونم …… علیرضاخان گفت : نه در واقع تو برای همه ی ما کادو دادی هر کدوم از این نقاشی تو یک جوری خوشحالیم آفرین پسرم … تورج هم خودشو لوس کرد و گفت : ای وای به من گفت پسرم خدایا نمردیم و یک بار بابا منو برای نقاشی تشویق کرد ……. نگفتم امسال سال خوبیه ؟ …. نزدیک صبح بود و همه برای خوابیدن رفتیم ………به اتاقم که رسیدم زود در جعبه رو باز کردم تا درست اونو نگاه کنم آخه وقتی اونو از ایرج گرفتم ، می ترسیدم هیجانی نشون بدم که همه احساساتم رو نسبت به ایرج متوجه بشن … و حالا با خیال راحت اونو گذاشتم کف دستم و بوسیدم و بعد انداختم به گردنم قاب عکس رو هم گذاشتم روی میز تا فردا بزنم به دیوار …. بعد در حالیکه دستم روی گردنبندم بود و از عشق اون نسبت به خودم مطمئن بودم با قلبی پراز امید خوابیدم …. @tafakornab @shamimrezvan ○°●○°•°♡◇♡°○°●°○
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○ "‌ "بر اساس داستان واقعی ✍ بخش چهارم 🍃سرم سنگین بود و نمی دونستم تکون بخورم آهسته به اطرافم نگاه کردم ، توی یک اتاق بزرگ با دستگاهای مختلف و چندین مریض که همه به دستگاه وصل بودن کس دیگه ای تو اتاق نبود … 🌹چند لحظه بعد یک پرستار اومد ازم پرسید کی بهوش اومدی ؟ رویا درسته ؟ حالت تهوع داری ؟ ببین نباید داشته باشی نمی تونی استفراغ کنی برات خوب نیست ما آمپول زدیم اگر بازم داری بگو جلو گیری کنیم …گفتم یک کم ولی اونطوری نیست که بخوام بالا بیارم … پرسید درد داری ؟ گفتم سرم سنگینه … 🍃گفت : اون که طبیعیه چهار ساعت زیر عمل بودی سرت به کجا خورده بود ؟ اینقدر خرابه؟ لح شده خیلی صدمه دیده بودی گفتم خوردم زمین سرم به تیزی خورد….درجه رو بر داشت و نگاه کرد و گفت : تب هم داری دکتر قدغن کرده کسی رو ببینی هیجان برات بده …الان بیست نفر بیرون وایسادن تا تو بهوش بیای چقدر هوا خواه داری .. 🌹پرسیدم کی من ؟ واقعا ؟بیست نفر؟ ….سرم رو چک کرد و گفت تو فقط بخواب حرف نزن و به هیچی فکر نکن گفتم تو رو خدا فقط چند دقیقه مینا دوستم رو ببینم … گفت :نه ؛ نه امکان نداره …. تو الان بی حالی چطوری می خوای باهاش حرف بزنی هیچ کس به هیچ عنوان …. گفتم خیالم ناراحته اگر اونو ببینم با خیال راحت می خوابم قول میدم چند یک دقیقه تو رو خدا دلم آروم میگیره … یک فکری کرد و گفت :گفتی کی ؟ گفتم مینا دوستم ….پرسید مامانت رو نمی خوای ، خیلی گریه می کنه ؟ گفتم نه …. سری تکون داد و رفت …. 🍃به محض اینکه پرستار رفت خوابم برد و یک دفعه دیدم مینا دستمو گرفته و صدام می زنه … بهش گفتم چشمم می بینه فکر کردم کور شدم …. خدا رو شکر دیگه هیچی از این دنیا نمی خوام فقط ببینم مینا ، دیگه هیچی برام مهم نیست … باور کن……….. چشمهای مینا پر از اشک بود ..گفت : آره قربونت برم بعد دستمو بوسید عزیزم هیچی مهم نیست سلامتی از همه مهم تره …. 🌹پرسیدم کی اون بیرونه؟ …گفت بگو کی نیست … همه اونجان هادی و زنش …عمه ات با دوتا پسراش آقای خبیری و خانمش مامانم بابام …. ولی عمه ات داره دق می کنه خیلی گریه کرد اون پسر بزرگش هم گریه می کرد ولی کوچیکه به خودش می پیجید الان پرستار گفت به هوش اومدی یک کم حال همه بهتر شد مردیم و زنده شدیم … 🍃ببینم می دونستی تورج تو رو دوست داره گفتم نه اون ایرجه …گفت نه خیر ببین کی بهت گفتم تورج هم تو رو دوست داره و خیلی هم زیاد بعدا نگی نگفتی …. گفتم نه اون خیلی مهربونه مثل برادر منو دوست داره .. گفت: فقط یک چیز دیگه بگم هادی و ایرج دست به یقه شدن عمه تم دست و روی اعظم رو جلوی همه شست و گذاشت کنار ؛؛رفته بیرون نشسته .. 🌹بعدا برات تعریف می کنم دارن صدام می زنن می بینمت… فدات بشم … بخواب …. گفتم به هادی و زنش بگو نمی خوام هیچ کدوم رو ببینم همه ی این بلاها رو اونا به سرم آوردن اگر حقمو می دادن یا الان تو خونه ی خودمون زندگی می کردم … هیچ کدوم از این اتفاقات نمی افتاد….. 🍃با شیطنت گفت : ولی خوب شد ایرج ارزش شو داره براش سختی بکشی من بودم صد برابر شو تحمل می کردم دیوونه بهتر شد وگرنه ایرج رو نمی دیدی. @tafakornab @shamimrezvan ○°●○°•°♡◇♡°○°●°○
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○ " "بر اساس داستان واقعی و پنجم ✍ بخش سوم 🌹دیگه صدایی نمی اومد سه تایی منتظر ایرج بودیم که اومد بالا لبخند تلخی زد و گفت نگران نباشین به مامان قرص دادم خوابید شما هم برین بخوابین … خواهر خوشگلم تو اصلا بهش فکر نکن چیزی نبود ، زود رفت تو اتاقش تورج بی خودی سر و صدا می کرد …….. و رو کرد به من و گفت : ببخشید اذیت شدی ….گفتم چه حرفیه تو همه ی خونه ها هست پیش میاد دیگه … حمیرا ساکت بود و هنوز می لرزید ….ایرج بغلش کرد وسرشو گرفت روی سینه اش و نوازش کرد …. به من گفت شب بخیر و هر سه نفر رفتن … ایرج باهاش رفت تو اتاق و درو بست منم رفتم توی تختم….. 🌹قبلا چند بار دیده بودم که عمه و علیرضا خان دعوا می کنن ولی هرگز به این شدت نبود ولی از صدمه روحی که بچه دیده بودن فهمیدم که اوضاع خیلی بدتر از اونی بوده که من فکر می کردم …صبح به عادت همیشه بیدار شدم …. رفتم پایین ولی کسی نبود مرضیه گفت ایرج و علیرضاخان رفتن و بقیه خوابن …. یک چایی خوردم و به مرضیه گفتم : امروز من نهار درست می کنم … و مشغول شدم ..هر کاری که هر روز عمه می کرد انجام دادم ساعت یازده شد ولی کسی بیدار نشده بود راستش برای عمه نگران بودم یک سینی آماده کردم و یک لیوان چایی ریختم و رفتم پشت در اتاق عمه در زدم زود جواب داد معلوم بود بیداره گفتم عمه جون بیام تو اجازه هست …. 🌹گفت تویی ؟ بیا ….بیا در بازه …. رفتم تو … دستشو گذاشته بود زیر سرش و یک ور طرف پنجره خوابیده بود پرسید چی می خوای عمه …. رفتم جلو و گفتم براتون صبحانه آوردم.. یک کم نیم خیز شد و گفت : دستت درد نکنه ولی میل ندارم … گفتم شما اول به اون نگاه کنین فکر کنم اشتها پیدا می کنین …بلند شد و بالش رو کشید بالا و بهش تکیه داد منم سینی رو گذاشتم و رفتم یک بالش دیگه رو فرو کردم روی اون تا راحت تر بشینه …. 🌹بعد سینی رو گذاشتم رو پاش یک کم عسل به عادت خودش ریختم توی چایی شو هم زدم و دادم دستش …. چند جرعه خورد …مثل اینکه احتیاج داشت و گلوش خشک شده بود نفس عمیقی کشید و گفت : دستت درد نکنه ..خوب بود ولی همین بسه بعدا یک چیزی می خورم اینو ور دار ….. گفتم : بزارین خودم چند تا لقمه بهتون بدم فکر کنین من مادرتون هستم و شما چند دقیقه میشین بچه ی من …. و یک لقمه درست کردم و به زور بهش دادم خند ه ی بی مزه ای کرد و گفت : پس حمیرا رو هم همین طوری رام کردی ؟ 🌹گفتم این حرفا چیه من همچین قصدی نداشتم به خدا عمه یک جریانی بود که اصلا دست من نبود ، نمی دونم این چیزایی که تازگی برام پیش میاد همه ناگهانی و بی اختیاره حالا چرا نمی دونم ولی منو خیلی به فکر میندازه ….گفت حتما انتظار نداشتی که من و علیرضا این طوری دعوا کنیم ….. 🌹گفتم : نه بابا همه ی زن و شوهر ها دعوا می کنن مگه میشه بالاخره چندین سال با هم زندگی کردن همین میشه دیگه …..تکیه داد به بالش و آه عمیقی از ته دلش کشید و ذل زد به پنجره بعد گفت : خوب گوش کن چی بهت میگم …با مردی ازدواج کن که مثل تو فکر کنه ولی اگر نکرد سعی نکن اونو عوض کنی .. مردا عوض نمیشن … بدتر میشن …. من می خواستم برای خانواده ام و برای آینده ی بچه ها و آرامش اونا تلاش کنم و عادت های بد علیرضا رو از سرش بندازم ….. اول ها فکر می کردم خوب یک مدتی مبارزه می کنم درست میشه نشد….. بدتر شد … بعد دیدم تو این راه دارم نابود میشم ….بچه ها دارن صدمه می بینن این بود … 🌹افسوس هر چی تلاش کردم نتیجه ی عکس داد …. دیگه حالا هم من و هم بچه ها از پا افتادیم ولی اون هنوز داره کار خودشو می کنه و به هیچ عنوان زیر بار نمی ره که داره اشتباه می کنه میگه من مَردَم و حق دارم …. نمی تونم درکش کنم قماربازی ، شراب خواری و زن بارگی حق کدوم مرده چطوری؟ و کی؟ این حق رو به اونا داده که زن بگیرن بچه درست کنن و بعد باهاشون مثل حیوون رفتار کنن ….تو نکن از اول چشمتو باز کن و مردی رو انتخاب کن که نخوای عوضش کنی …. اگر کردی ؟ خودتو فنا نکن ….. 🌹من تو این راه استخونم شکست غروم لگد مال شد و زندگیم تباه …..همه فکر می کنن من چقدر خوشبختم چون پول دارم؛ راننده دارم, ماشین دارم ….. ولی من همیشه به زندگی مامان تو غبطه خوردم … کاش یک لقمه نون بخور و نمیر داشتم ولی آرامش تو زندگیم بود ….حمیرا رو ببین …. این طوری نبود ، تورج اینقدر عصبی نبود …..ایرج چون از همه عاقل تره از همه بیشتر رنج می بره سنگ زیر آسیاب ما شده ولی خدا از دلش خبر داره …. @tafakornab @shamimrezvan ○°●○°•°♡◇♡°○°●°○
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○ " "بر اساس داستان واقعی ام ✍ بخش چهارم 🌺علیرضاخان هراسون اومد و فورا تلفن زد به دکتر… مثل اینکه دکتر گفته بود یک کم کار دارم و برای همین علیرضا خان بهش فحش می داد به عمه هم بد و بی راه می گفت که این موقع شب رفته بیرون… به زور به حمیرا آب دادیم ولی همونم بالا آورد. مثل این بود که دل و روده اش داشت میومد بیرون… گفتم شاید مسموم شده یک کم بهش آبلیمو بدیم… علیرضا خان که معلوم بود اصلا طاقت نداره گفت: نمی دونم باید چیکار کنم. ایرج کجاس؟ تو نمی دونی؟ گفتم نه… دستپاچه گفت: بیا با اسماعیل ببیریمش درمونگاه شاید یک چیزی بده آروم بشه و با عجله رفت تا لباس بپوشه منم رفتم حاضر شدم و زیر بغل حمیرا رو با مرضیه گرفتیم تا ببریمش پایین که دکتر رسید… من فورا رو تختی رو بر داشتم و بالش اونو عوض کردم و حمیرا رو خوابوندیم در حالیکه همین جور عق می زد…. دکتر فورا بهش دو تا آمپول زد…. چند دقیقه بعد کمی آروم شد ولی چشماش بشدت خراب بود و توی حدقه می لرزید… و اصلا حرف نمی زد… علیرضا خان رفت پایین و نموند من بالای سرش نشستم تا حالش بهتر بشه… کم کم چشماشو روی هم گذاشت و خوابش برد، که عمه از راه رسید. ماشین دکتر رو که دیده بود، ترسید و فهمید ممکنه برای حمیرا اتفاقی افتاده باشه. سریع خودش رو رسوند بالا و پرسید چی شده؟ دکتر گفت خدا نکنه ولی علائم بیماریش دوباره خودشو نشون داده… عمه گفت: آخه چرا؟ خوب بود که… گفتم عمه دیشب توی باغ همش چشمش رو می لرزوند من به شما گفتم یادتونه؟ من چند بار دیدم… عمه دستش رو گرفت به زانوش و خم شد و بعد نشست رو صندلی و با دو دست صورتش رو گرفت و سرش رو چند بار از ناراحتی تکون داد و بعد پرسید: حالا چیکار کنیم دکتر؟ مثل اون دفعه حاد نشه؟ گفت نگران نباشین مراقبیم… من الان مریض داشتم ول کردم اومدم باید برم با این آمپول تا صبح می خوابه. من خودم اول وقت میام اینجا و داروهاش رو هم میارم نگران نباشین حواسم بهش هست، انشالله نمی زاریم این بار سخت بشه… عمه پیش حمیرا موند و من رفتم بدرقه ی دکتر که ایرج اومد تو سلام کردم پرسید چی شده دکتر؟ (اون حتی جواب من رو نداد) دکتر گفت هنوز جای نگرانی نیست ولی علائم بیماریش دوباره بروز کرده… به خانم تجلی گفتم باید بیشتر مراقب باشیم تا حاد نشه. با اجازه من باید برم مریض دارم صبح اول وقت میام… ایرج من رو ندید گرفت و با سرعت رفت بالا… @tafakornab @shamimrezvan ○°●○°•°♡◇♡°○°●°○
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○ " "بر اساس داستان واقعی و پنجم ✍ بخش چهارم 🌹حمیرا خوشحال بود که هر وقت بیدار می شد من پهلوش بودم مرتب خودشو به من نزدیک می کرد تا من بغلش کنم …… نمی دونستم علت این رفتار اون چیه برای من معما شده بود که اون این همه نسبت به من علاقه نشون می داد موقعی که حالش خوب نبود می دونستم وقتی بهتر بشه ممکنه دیگه این طوری نباشه ولی خیلی دلم می خواست علت این کارای اونو بدونم …… یک بار تورج اومد داشتم درس می خوندم پرسید رویا خوبی ؟ گفتم آره مرسی دارم بهتر میشم ….. گفت : کاش امروز روزه نمی گرفتی ؟ گفتم : آخه ناراحتی من چیز مهمی که نیست ، راستی تو امروزم روزه ای ؟ گفت : آره منم گرفتم سخت نبود ولی افطارش خیلی خوبه کیف داره ….. مزاحمت نمیشم استراحت کن تا بهتر بشی، اینقدر درس نخون دیگه آدم بره دانشگاه که درس نمی خونه … خندید و رفت …. 🌹نمی دونستم چه احساسی داره ولی ظاهرشو خیلی خوب حفظ می کرد نزدیک افطار بود که عمه اومد و گفت رویا دوستت اومده …پرسیدم میناس ؟ گفت : نه همون شهره خانم که زنگ زد آدرس گرفت به این زودی خودشو رسوند اینجا …. گفتم وای عمه چیکار کردی؟ من از این دختره خوشم نمیاد … آخ … حالا چیکار کنم الان کجاس ؟ گفت: نمی دونستم عمه جون ، فکر کردم تو خوشحال میشی… آخه همه ی زندگی تو شده حمیرا گفتم شاید دوستت بیاد حال و هوات عوض بشه چه می دونستم!!! 🌹گفتم عمه برای خودت و من مکافات درست کردی …. الان میام پایین …. عمه ناچ و نوچی کرد و گفت کاش از تو می پرسیدم این چه کاری بود کردم می خوای برم بیرونش کنم تو که می دونی من دست رو شستم یک دقیقه برام کار داره …. گفتم نه دیگه بد میشه این همه راه تو برف اومده … یک کاریش می کنیم …. و زیر بغل منو گرفت و با هم آهسته رفتیم پایین مرضیه داشت ازش پذیرایی می کرد و ایرج و تورج خواب بودن و خوشبختانه علیرضا خان هم خونه نبود. @tafakornab @shamimrezvan ○°●○°•°♡◇♡°○°●°○
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○ " من "بر اساس داستان واقعی ✍ بخش چهارم 🌺حمیرا تو ماشین بود ، نشستیم و راه افتادیم گفتم: آقا اسماعیل عجله ای نیست دکتر تازه راه افتاده. حمیرا گفت : امروز استرس دارم رویا توام با من بیا تو …. گفتم انشالله دفعه ی دیگه با عمه میام که تو خیالت راحت باشه …… اون روز هم ما سر کوچه ای که مطب دکتر بود پیاده شدیم و بازم حمیرا تنها رفت و صحبت کرد ، این بار دکتر یک نسخه داد و گفت قرص های قبلی رو که خودش توهم زاست به طور کلی نخور و از این نسخه استفاده کنین و دفعه ی بعد براتون پانزده روز دیگه وقت گذاشتم ولی حتما با مادر یا پدرتون تشریف بیارین …. 🌺من همش دلم شور می زد باز ایرج ناراحت نشه هی به اسماعیل می گفتم زود باش تند تر برو ……. البته کنار یک داروخونه نگه داشتیم و من داروهای اونو گرفتم … وقتی رسیدیم …. ایرج رو روی پله ها دیدم به ساعت نگاه کردم باید تازه اومده باشه …با خوشحالی بهش نگاه کردم و دیدم مثل اینکه خیلی عصبانیه پیاده شدم با خودم گفتم: ای بابا این چرا این طوری می کنه من مگه نمی تونم جایی برم ؟….با این فکر خواستم اگر این بار حرفی زد کوتاه نیام ….. اون زودتر از ما رفت تو و جلوی اسماعیل حرفی نزد….. ولی به محض اینکه پامو گذاشتم تو حال 🌺ایرج اومد جلو و حمیرا که جلوی من بود کنار زد و مچ دست منو محکم گرفت….. و جلوی عمه و مرضیه حمیرا منو بکش بکش برد بالا … من هی می گفتم دستمو ول کن…. خودم میام… خوب بگو کجا بیام…. بابا خودم میام …. ای بابا منو نکش دردم میاد ….. اصلا انتظار همچین کاری رو ازش نداشتنم ما فقط دو روز بود نامزد کرده بودیم اونم یواشکی چه حقی داشت دست منو اینجوری می کشید …. طوری بود که من احساس کردم می خواد منو بزنه …. مثل بید می لرزیدم و داشتم پس میفتادم باورم نمی شد برای یک بیرون رفتن با حمیرا با من این رفتار بشه ….. 🌺منو با خودش برد تو اتاقش جایی که من هنوز پامو نگذاشته بودم در و بست و گفت : لطفا توضیح بده که نمی تونم خودمو کنترل کنم …. گفتم: اصلا نمیشناسمت می خوام برم ولم کن…. در حالیکه می لرزید گفت مثل اینکه منم تو رو نشناختم ….. گفتم : تو چه حقی داری با من این طوری رفتار می کنی ؟ تو الان عصبانی هستی من نمی خوام باهات حرف بزنم …. 🌺حمیرا و عمه اومدن پشت در و می کوبیدن به در ، ایرج درو باز کن ، باز کن این در و زود باش ، چی شده؟ …… حمیرا داد زد دیوونه درو باز کن به تو چه اصلا دلمون می خواد بریم بیرون تو سر پیازی یا ته پیاز در و بازکن تا خودم حسابتو برسم. ○°●○°•°♡◇♡°○°●°○
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○ " "بر اساس داستان واقعی و پنجم✍ بخش چهارم 🍓ایرج منتظرم بود با عجله خودمو بهش رسوندم .. کنار ماشین وایستاده بود گفتم سوار شو سرده … و خودم نشستم تو ماشین فورا دستمو گرفت منم دلم می خواست هر چی بیشتر بهش نزدیک بشم …. حسش کنم تا وقتی ازش دور میشم گرمای بدنش رو تو وجودم نگه دارمم ….. با یک ذوق بچه گونه به من گفت : ببین روی صندلی عقب چی برات گذاشتم …. یک جعبه اونجا بود برداشتم و بازش کردم یک دوربین عکاسی لوبیتل بود ، من همچین چیزی رو ندیده بودم ….. که یک دوربین می تونه عکس رو همون جا چاپ کنه و بیرون بده خیلی هیجان انگیز بود … 🍓گفتم : چرا این کارو کردی دستت درد نکنه من خیلی خوشحال شدم گفت : می خوام اول خودم ازش استفاده کنم الان میرم جایی که چند تا عکس ازت بگیرم با خودم ببرم و توام در نبودن من هر روز از کارایی که می کنی عکس بنداز و وقتی من اومدم بهم نشون بده… انشالله با همین دوربین از بچه هامون هم عکس می گیریم ….. کمی بعد ما تو بلوار الیزابت بودیم اونجا خیلی خلوت و قشنگ بود …. پیاده شدیم و اون از من و من از اون عکس انداختیم که همون جا عکس از توی دوربین اومد بیرون ………… 🍓خیلی برام جالب بود و این بهترین چیزی بود که اون می تونست دم رفتن به من بده و من هیچی براش نگرفته بودم ……. وقتی رسیدم خونه رفتم تو اتاقم و یکراست چمدونم رو بیرون کشیدم و یک ساعت جیبی کوچک که یادگار بابام بود در آوردم و کمی از موهام رو قیچی کردم و گذاشتم توش تا در یک موقعیت بهش بدم …. عمه شام رو زودتر داد تا برن فرودگاه …. من قصد نداشتم برم چون می ترسیدم علیرضاخان چیزی بگه که باعث ناراحتی بشه …. ایرج داشت تو اتاقش حاضر می شد حمیرا اومد و ازم پرسید تو مگه نمیای ؟ گفتم نه …. 🍓گفت : بلند شو زود باش خودتو لوس نکن تو باید بیای زود باش ، گفتم تو رو خدا اصرار نکن نمی تونم بیام ……… با بی حوصلگی گفت : ای بابا خودت می دونی … و رفت پایین .. ایرج داشت حاضر می شد وایستاده بودم تا ببینمش و باهاش خداحافظی کنم چمدون به دست اومد … تا چشمم بهش افتاد اشکم سرازیر شد رفتم جلو و فورا ساعت رو کردم تو دستش و گفتم این پیشت باشه تا برگردی ساعت بابامه برام خیلی عزیزه …. بهم نگاه کرد و درِ ساعت رو باز کرد … گفت تو که گفتی لوس بازیه …من این لوس بازی رو روزی صد بار بو می کنم …عمه صدا کرد ایرج دیر میشه کجایی زود باش …. 🍓گفت بدو حاضر شو که بدون تو نمیرم ….گفتم نه من نمیام الان خداحافظی می کنیم یک مرتبه منو گرفت تو بغلش و صورتم رو بوسید و کنار گوشم گفت اگر نیای برمی گردم تو اتاقم …. صدای عمه اومد که داد زد رویا تو کجایی زود باش دیگه …. تو دلم گفتم علیرضاخان هر چی می خواد بگه؛؛ بگه من میرم می خوام تا ثانیه ی آخر پیش ایرج باشم …… سریع آماده شدم و با اونا رفتم …… و بالاخره ایرج آخرین نگاه عاشقانه رو به من انداخت و رفت که سوار هواپیما بشه …اون که دور می شد احساس می کردم برای آخرین بار اونو می ببینم دلم داشت می ترکید بدون اختیار اشکهام ریخت. ○°●○°•°♡◇♡°○°●°○
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○ " "بر اساس داستان واقعی ✍ بخش چهارم 🌸توی ماشین علیرضا خان گفت : کاش می میموندیم من یک دست دیگه بازی می کردم اونوقت ازش می بردم …. عمه گفت : نمیشد بچه ها بد خواب میشن …می دونی که مادر شون چقدر به فکر اوناس … امروز دم دانشگاه یکی از استاداش بهش التماس می کرد که بیاد دستیارش تو بیمارستان باشه قبول نکرد گفت می خوام پیش بچه هام باشم ….. حالا میگن همه ی دانشجو ها از خدا می خوان که از این پیشنهاد ها بهشون بشه ولی رویا قبول نکرد ….. 🌸ایرج پرسید کدوم دکتر ….. ترسیدم فکر کردم اون الان فکر می کنه دکتر جمالی رو میگه خودم گفتم : دکتر صالح …گفت حالا چرا تو رو اتنخاب کرده؟ اونم جلوی در دانشگاه ؟ گفتم نه ایرج جان من منتظر مینا بودم ترانه هم تو بغلم بود اتفاقی دکتر اومد بیرون و به خاطر ترانه اومد با من حرف زد گفت : حق داشتی قبول نکردی چون بچه داری ، این پیشنهاد مال قبلا بوده منم قبول نکردم …. 🌸پرسید رویا جان چرا به من نگفته بودی ؟ …… گفتم آخه چیز مهمی نبود که بگم …….سکوت کرد ….. من تو دلم گفتم خدا به خیر کنه ……. درست حدس زدم به محض اینکه دخترا خوابیدن و رفتیم تو رختخواب …. ازم پرسید : این دکتره کی بود؟ کدوم بیمارستان کار می کنه؟ 🌸گفتم : دکتر صالح ….توی بیمارستان …… و پشتمو کردم بهش و گفتم شب به خیرعزیزم …. یک کم فکر کرد و بعد دستشو انداخت دور گردن من و گفت : رویا یک چیزی بپرسم ناراحت نمیشی ؟ گفتم نه عزیزم …چون می دونم چی می خوای بپرسی ؟دکتر صالح چند سالشه؟ …چند وقته با تو کلاس داره ؟ کی اونو می ببینی؟ نظرت نسبت به اون چیه؟………….. و برگشتم و دست انداختم دور گردنش و گفتم : جواب اینا رو نمی دونم ایرج خان ، ولی می دونم چقدر دوستت دارم …. 🌸تو رو کی می ببینم …. کی منتظرت میشم و اصلا برای تو زنده ام ….حالا اگر چیزی مبهمه بگو جواب میدم …….منو گرفت تو آغوشش و گفت ای لعنت به من چرا من اینطورم رویا چرا همش می ترسم تو رو از دست بدم؟ یا یک وقت یکی از تو خوشش بیاد ؟ این دیوونم می کنه باور کن نمی خوام اذیتت کنم خودم بیشتر اذیت میشم ….. 🌸گفتم : عزیز دلم منم نسبت به تو همینطورم ولی خودمو کنترل می کنم تا یک وقت توی زندگیمون اثر نزاره …. این طوری بهتر نیست ….؟؟؟؟ 🌸ایرج مدتی بعد خوابید ولی باز ترانه گریه کرد و رفتم تا اونو بخوابونم …با خودم فکر کردم رویا خانم وقتی که اون بهت گفت به عروسکت حسودی می کنه جدی نگرفتی و قند تو دلت آب کردن حالا باید کاری کنی که این حساستش از بین بره ، و گرنه کارت زاره اون داره روز به روز بد تر میشه …….. ○°●○°•°♡◇♡°○°●°○
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○ " "بر اساس داستان واقعی و پنجم✍ بخش چهارم 🌸وقتی بهش گفتم دست منو گرفت و آهسته بوسید و گفت : خانم دکتر من خوشبخت ترین مریض عالمم چون عشقم و امیدم کنارمه و منو مداوا می کنه…. من مریضی هستم که می خوام تا ابد مریض بمونم ، می خوام تو از پیشم تکون نخوری مثل حالا ….. مدت ها بود که اینقدر خودمو بهت نزدیک احساس نمی کردم …. داشتم می ترسیدم که ازم دور بشی …. 🌸گفتم : ببین چقدر خود خواهی نگران من نیستی؟ که دارم از مریضی تو رنج می برم ؟ باید به فکر من باشی که دوست دارم تو زود تر خوب بشی و بازم مثل همیشه از منو و بچه ها حمایت کنی …. مریض عزیزم ……. 🌸خوب این شد که تا دو روز به عید ایرج همچنان تو بیمارستان موند ….. و بالاخره با پای خودش اونو بردیم خونه …… تبسم با اینکه پنج سال بیشتر نداشت ولی انگار موقعیت پدر بزرگ شو درک می کرد و بیشتر روز روتوی اتاق علیرضاخان مشغول بازی بود و سراونو گرم می کرد ، صبح بعد از اینکه صبحانه می خورد اسباب بازی هاشو جمع می کرد و میرفت تو اتاق علیرضا خان ….. و بعد وانمود می کرد دکترِ و روزی بیست تا آمپول به اون می زد و بهش قرص می داد و از این کارم خسته نمیشد .. تا حوصله ی علیرضا خان رو سر میاورد ….. یواشکی می گفت تبسم رو ببرید ….. 🌸حالا اون بیشتر اوقات کتاب می خوند ……ترانه یک جور دیگه بود اصلا تن به کاری که دوست نداشت نمی داد و علیرضاخان حوصله ی اونو سر میاورد ، این تفاوت شخصیت برای من خیلی جالب بود در حالیکه من موقعی که باردار بودم چندین کتاب خونده بودم مثل اِمیل تولستوی و یا کتاب های فرید؛؛ ولی این که دوتا بچه همزمان با هم به دنیا بیان و اینقدر با هم فرق کنن تو هیچ کتابی نیومده بود ….. 🌸تورج چند بار به کارخونه سر زده بود ولی هر بار خبر های بدتری میاورد … دیگه همه ی دستگاه ها یا از بین رفته بودن یا توسط مردم دزدیده شده بودن حتی دفعه آخری که رفته بود گفت دیوارها رو هم خراب کردن …. و علیرضا خان با اون همه قدرت, حالا هیچ کاری از دستش بر نمی اومد ….. بدهکاری های کارخونه با چرخیدن چرخ اون پرداخت می شد و حالا مونده بود روی دست ایرج ….. 🌸و اونچه که براشون باقی مونده بود یا هزینه ی بیمارستان و پول کارگر ها و خرج خونه …. رو به اتمام بود حتی عمه هم مقدار زیادی پول به ایرج داد که اوضاع رو روبراه کنه ، من فقط از بیمارستان حقوق می گرفتم و هر بار عمل هم دکتر سهم منو می داد ولی این کفاف هزینه ی سنگین اون خونه رو نمی داد …… و کم کم همه داشتن متوجه ی خرابی اوضاع می شدن … ایرج با این که سعی می کرد خودشو عادی نشون بده ولی کاملا مشخص بود که آشفته و نگرانه……. ○°●○°•°♡◇♡°○°●°○
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○ " "بر اساس داستان واقعی ✍ بخش هشتم 🌸همه ی دنیا برای قهرمانان جنگ شون احترام قائلند …. حداقل کاری که می کنید اینه که با تحقیر از اونا یاد نکنین چون سزاوارش نیستن …..آب از جای دیگه گل آلوده ….. اینو گفتم و بلند شدم و رفتم چون دلم نمی خواست جلوی اونا گریه کنم …… 🌸یک مرتبه یادم اومد که امروز باید زود می رفتم خونه چون روز عقد ترانه بود .ولی من یک عمل فوری داشتم و اومدم تا زود برگردم …….. با عجله خودمو رسوندم خونه …. طبق معمول همه ازم شکایت داشتن ….ترانه هنوز از آرایشگاه نیومده بود و باز بیشتر کارا به گردن مینا و سوری جون افتاده بود البته زبیده خانم و دختراش که حالا بزرگ شده بودن هم خیلی کمک می کردن و دیگه عضوی از خانواده ی بزرگ ما بودن حلیمه می خواست مثل من دکتر بشه و تمام تلاششو می کرد ….. 🌸ایرج رو بالای پله ها دیدم راستش ترسیده بودم ولی اون گفت : خسته نباشی نگران نباش همه چیز حاضره تو برو حاضر شو …… همون بالا بغلش کردم و بوسیدمش و گفتم الهی فدات بشم ممنونم به خدا وضعش خیلی خراب بود نمی شد بزارم برای فردا …… گفت : باشه عزیزم می دونم برو حاضر شو … گفتم هادی اومد منو صدا کن … غریبی نکنه ….. گفت : نگران نباش ما هستیم ….فرید خیلی وقته اومده خیلی هم کار کرده ….گفتم تو میگی اعظم هم میاد … 🌸گفت انشالله که نمیاد اگرم اومد قدمش روی چشم امشب عروسی دختر منه باید خوش باشیم ….تو که هادی رو بخشیدی اونم ببخش ولش کن دیگه مهم نیست ….. سرمو تکون دادم و گفتم … نمی دونم آره والله دنیا اصلا ارزش نداره خیلی زود تر از اونی که فکر می کنی تموم میشه قلبمون صاف باشه بهتره ……. 🌸کارم یک کم طول کشید و نتونستم به موقع برسم و عروس اومد و من هنوز بالا بودم ایرج هی صدا می کرد با عجله یک لنگه کفش پامو یکی دیگه تو دستم رفتم بیرون که اومدن اونا رو به خونه ببینم . ….. همه منتظر من بودن و من شرمنده شدم که به عنوان مادر عروس این کارو کردم ولی خوب دیگه همه به کارای من عادت کرده بودن …ایرج با دو دستش یک دست منو گرفت و با هم رفتیم سر سفره ی عقد ، دخترم با همون موهای بور و چشمهای آبی جای من نشسته بود با پسر خوبی که دوستش داشت ، درست همون جایی که منو عقد کردن …… 🌸همه چیز خوب بود ولی جای علیرضا خان خالی بود … اون چهار سال پیش دوباره سکته کرد و نتونستیم نجاتش بدیم ……. تورج کنار مهدی دامادم بود و می دیدم که با هم حرف می زنن و مهدی از خنده ریسه میره …به تورج اشاره کردم,, خوب نیست بیا اینور؛؛ …. دیدم نه فایده نداره گفتم ایرج جان برو تورج رو بیار مهدی نمی تونه خودشو نگه داره ……… ایرج گفت ولشون کن خودشم دست کمی از تورج نداره.. 🌸بالاخره خطبه خونده شد و آخر اون شب زیبا و فراموش نشدنی در میون شادی و هلهله ما ترانه به خونه ی بخت رفت …… جای دوری نرفته بود انگار عضو جدیدی به خونه ی ما اضافه شده بود…… آخر شب من که خیلی خسته شده بودم رفتم بالا تا بخوابم ولی فکر کردم اول یک سر به تبسم بزنم ، نکنه شب اول دلتنگ بشه …..ولی اون گفت : آخیش راحت شدم از دستش حالا راحت درس می خونم …….. 🌸خندیدم و رفتم تو اتاقم …و زود حاضر شدم تا بخوابم ….. روی تخت دراز کشیدم که ایرج اومد و کنارم وایستاد و ….گفت : خسته نباشی خانم ؟ دستمو دراز کردم که بغلش کنم گفتم توام خسته نباشی عزیزم …….  دوستان وهمراهان گرامی از اینکه با حوصله ماروهمراهی کردین بسیار سپاسگزاریم منتظر داستانهای واقعی بعدی باشید🌸🌸 ○°●○°•°♡◇♡°○°●°○