﷽❣ #سلام_امام_زمانم ❣﷽
🌸باران🌧 هر لحظہ
✨بہ یاد #چشمهایت می بارد
🌸خورشید در آرزوے روے #تو
✨طلوع می کند
🌸و دریا با #رویای نورانیِ
✨نوازش تو موج🌊 می زند
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
برای سلامتی آقا۵صلوات
🌸الّلهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدٍ
✨وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَعَجِّلْ فَرَجَهُمْ
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○
#رمان " #رویای من "بر اساس داستان واقعی
#قسمت_چهلم✍ بخش چهارم
🌺حمیرا تو ماشین بود ، نشستیم و راه افتادیم گفتم: آقا اسماعیل عجله ای نیست دکتر تازه راه افتاده.
حمیرا گفت : امروز استرس دارم رویا توام با من بیا تو …. گفتم انشالله دفعه ی دیگه با عمه میام که تو خیالت راحت باشه ……
اون روز هم ما سر کوچه ای که مطب دکتر بود پیاده شدیم و بازم حمیرا تنها رفت و صحبت کرد ، این بار دکتر یک نسخه داد و گفت قرص های قبلی رو که خودش توهم زاست به طور کلی نخور و از این نسخه استفاده کنین و دفعه ی بعد براتون پانزده روز دیگه وقت گذاشتم ولی حتما با مادر یا پدرتون تشریف بیارین ….
🌺من همش دلم شور می زد باز ایرج ناراحت نشه هی به اسماعیل می گفتم زود باش تند تر برو ……. البته کنار یک داروخونه نگه داشتیم و من داروهای اونو گرفتم … وقتی رسیدیم …. ایرج رو روی پله ها دیدم به ساعت نگاه کردم باید تازه اومده باشه …با خوشحالی بهش نگاه کردم و دیدم مثل اینکه خیلی عصبانیه پیاده شدم با خودم گفتم: ای بابا این چرا این طوری می کنه من مگه نمی تونم جایی برم ؟….با این فکر خواستم اگر این بار حرفی زد کوتاه نیام ….. اون زودتر از ما رفت تو و جلوی اسماعیل حرفی نزد….. ولی به محض اینکه پامو گذاشتم تو حال 🌺ایرج اومد جلو و حمیرا که جلوی من بود کنار زد و مچ دست منو محکم گرفت….. و جلوی عمه و مرضیه حمیرا منو بکش بکش برد بالا … من هی می گفتم دستمو ول کن…. خودم میام… خوب بگو کجا بیام…. بابا خودم میام …. ای بابا منو نکش دردم میاد …..
اصلا انتظار همچین کاری رو ازش نداشتنم ما فقط دو روز بود نامزد کرده بودیم اونم یواشکی چه حقی داشت دست منو اینجوری می کشید …. طوری بود که من احساس کردم می خواد منو بزنه …. مثل بید می لرزیدم و داشتم پس میفتادم باورم نمی شد برای یک بیرون رفتن با حمیرا با من این رفتار بشه …..
🌺منو با خودش برد تو اتاقش جایی که من هنوز پامو نگذاشته بودم در و بست و گفت : لطفا توضیح بده که نمی تونم خودمو کنترل کنم ….
گفتم: اصلا نمیشناسمت می خوام برم ولم کن…. در حالیکه می لرزید گفت مثل اینکه منم تو رو نشناختم …..
گفتم : تو چه حقی داری با من این طوری رفتار می کنی ؟ تو الان عصبانی هستی من نمی خوام باهات حرف بزنم ….
🌺حمیرا و عمه اومدن پشت در و می کوبیدن به در ، ایرج درو باز کن ، باز کن این در و زود باش ، چی شده؟ ……
حمیرا داد زد دیوونه درو باز کن به تو چه اصلا دلمون می خواد بریم بیرون تو سر پیازی یا ته پیاز در و بازکن تا خودم حسابتو برسم.
#ناهید_گلکار
#ادامه_دارد
○°●○°•°♡◇♡°○°●°○
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○
" #رویای _من "بر اساس داستان واقعی
#قسمت_هفتادم ✍ بخش چهارم
🌸تازه متوجه شده بودم که شوهر آسیه به اون نگفته بود.
شاید براش سخت بوده و اون بیچاره داشت دنبال بچه اش می گشت فقط یک مادر کسیه که می تونه حال اونو درک کنه …
با خودم گفتم رویا ببین روزی چند نفر همین طور عزیزِ یک مادر راهی گور میشه و مادری که قلبش با بچه اش توی اون گور دفن میشه …….
توی تمام مراسم آسیه منو و عمه شرکت کردیم یک بار هم دخترا رو با خودم بردم می خواستم اولا با فامیل روبرو بشن و دوم اینکه با واقعیتی که تو اطرافشون هست از نزدیک آشنا بشن ………
دخترا هر روز توی مدرسه و از تلویزیون می دیدن و اینقدر اینو برای اونا تکرار می کردن که همه ی اونا از این مسائل بیزار بودن وقتی من می خواستم چیزی تعریف کنم هر دو سرم داد می زدن نگو بسه دیگه خفه شدیم ………
🌸بله نسل دخترای من این طوری داشتن بزرگ می شدن اونقدر این شربت نفرت انگیز رو بد جوری به خورد اونا داده بودن که از نسلی پاک و شریف که برای دفاع از مملکت شون می رفتن نمی خواستن چیزی بشنون من بیشتر برای نسل اونا دلم می سوخت …
سال ۱۳۶۲ بود یک روز جمعه تورج که از شب قبل اومده بود گفت من نهار می خوام چلو کباب بگیرم می خوام امروز صفا کنیم ……
🌸اونقدر خودش خوشحال بود که همه ی ما رو بی خودی به وجد آورده بود…
سر به سر عمو می گذاشت و با بچه ها شوخی می کرد از عمه خواست نهار رو تو نهار خوری بخوریم که روشن تر باشه و دلش باز بشه ….سر ظهر قابلمه بر داشت و دخترا و علی رو هم با خودش برد …
ما هم میز رو چیدیم تا اون بیاد ……..
سر نهار اونقدر از دستش خندیدم که نمی فهمیدیم چی داریم می خوریم ….بعد به مینا گفت یک کم بخون تو رو خدا یک چیزی بخون بزار کیف کنیم ….
🌸مینا هم شروع کرد ….وقتی شنیدم اومدی خونه تکونی کردم ….
واسه دل دیوونه ام شیرین زبونی کردم دیگه نرو پیشم بون …
دیگه نشو نامهربون …..
تورج همین طور که چلوکباب می خورد هی می گفت : بَه بَه ……همه خوشحال بودیم …و دقایقی همه ی واقیعت زندگی از یادم رفت …. که تلفن زنگ زد ایرج گوشی رو بر داشت …و گفت : تورج تو رو می خوان لقمشو قورت داد و گوشی رو گرفت …..چند بار گفت باشه باشه ….. و بدون اینکه ما رو نگاه کنه گفت :
🌸باید برم …و دوید بالا ….و لباس پوشیده برگشت کیفشم دستش بود ……
همه قاشق ها تو دستمون خشک شده بود …. عمه گفت : غذاتو تموم نکردی بشین بخور برو …. با عجله اومد و یک قاشق پر دیگه گذاشت دهنش و همین طور که اونو می جوید خدا حافظی کرد و رفت …..
#ادامه_دارد
○°●○°•°♡◇♡°○°●°○
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
﷽❣ #سلام_امام_زمانم ❣﷽
🌸باران🌧 هر لحظہ
✨بہ یاد #چشمهایت می بارد
🌸خورشید در آرزوے روے #تو
✨طلوع می کند
🌸و دریا با #رویای نورانیِ
✨نوازش تو موج🌊 می زند
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
برای سلامتی آقا۵صلوات
🌸الّلهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدٍ
✨وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَعَجِّلْ فَرَجَهُمْ
﷽❣ #سلام_امام_زمانم ❣﷽
🌸باران🌧 هر لحظہ
✨بہ یاد #چشمهایت می بارد
🌸خورشید در آرزوے روے #تو
✨طلوع می کند
🌸و دریا با #رویای نورانیِ
✨نوازش تو موج🌊 می زند
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
برای سلامتی آقا۵صلوات
🌸الّلهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدٍ
✨وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَعَجِّلْ فَرَجَهُمْ
@tafakornab
@shamimrezvan
@zendegiasheghaneh
﷽❣ #سلام_امام_زمانم ❣﷽
🌸باران🌧 هر لحظہ
✨بہ یاد #چشمهایت می بارد
🌸خورشید در آرزوے روے #تو
✨طلوع می کند
🌸و دریا با #رویای نورانیِ
✨نوازش تو موج🌊 می زند
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
برای سلامتی آقا۵صلوات
🌸الّلهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدٍ
✨وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَعَجِّلْ فَرَجَهُمْ
@tafakornab
@shamimrezvan
@zendegiasheghaneh