°❀°🌺°❀°🌺°❀°🌺°❀°🌺
📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی
📝 #نسل_سوختــه
#قسمت_شصت_و_نهم👈((یه الف بچه))
🍁با حالت خاصی بهم نگاه کرد.
ـ چرا نمیری؟ توی مراسم مادربزرگت که خوب با محمد مهدی خاله خان باجی شده بودی.
🍂نمی دونستم چی باید بگم، می خواستم حرمت پدرم رو حفظ کنم و از طرفی هم نمی خواستم بفهمه از ماجرا با خبر شدم. با شرمندگی سرم رو انداختم پایین.
🍁ـ جواب من رو بده. این قیافه ها رو واسه کسی بگیر که خریدارش باشه.
همون طور که سرم پایین بود، گوشه لبم رو با دندون گرفتم.
🍂ـ خدایا، حالا چی کار کنم. من پا رو دلم گذاشتم به حرمت پدرم، اما حالا …
یهو حالت نگاهش عوض شد.
– تو از ماجرای بین من و اون خبر داری.
برق از سرم پرید. سرم رو آوردم بالا و بهش نگاه کردم.
🍁ـ من صد تای تو رو می خورم و استخوان شون رو تف می کنم. فکر کردی توی یه الف بچه که مثل کف دستم می شناسمت، می تونی چیزی رو از من مخفی کنی؟
🍂اون محمد عوضی، ماجرا رو بهت گفته؟
با شنیدن اسم دایی محمد، یهو بهم ریختم.
ـ نه به خدا دایی محمد هیچی نگفت.
🍁وقتی هم فهمید بقیه در موردش حرف می زنن دعواشون کرد، که ماجرای ۲۰ سال پیش رو باز نکنید. مخصوصا اگر به گوش خانم آقا محمد مهدی برسه، خیلی ناراحت میشه.
🍂تا به خودم اومدم و حواسم جمع شد، دیدم همه چیز رو لو دادم. اعصابم حسابی خورد شد. سرم رو انداختم پایین، چند برابر قبل، شرمنده شده بودم.
ـ هیچ وقت، احدی نتونست از زیر زبونت حرف بکشه. حالا، الحق که هنوز بچه ای.
🍁ـ پاشو برو توی اتاقت، لازم نکرده تو واسه من دل بسوزونی. ترجیح میدم بمیرم ولی از تو یکی، کمک نگیرم.
.
✍ادامه دارد......
°❀°🌺°❀°🌺°❀°🌺°❀°🌺
📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی
📝 #نسل_سوختــه
#قسمت_هفتادم👈((مثل کف دست)
🍂برگشتم توی اتاقم، بی حال و خسته. دیشب رو اصلا نخوابیده بودم، صبح هم که رفته بودم #دعای_ندبه. بعد از دعا، سه نفره کل #مسجد رو تمییز کرده بودیم، استکان ها رو شسته
بودیم و …
🍁اما این خستگی متفاوت بود، روحم خسته بود و درد می کرد. اولین بار بود که چنین حسی به سراغم می اومد.
– اگر من رو اینقدر خوب می شناسی، اینقدر خوب که تونستی توی یه حرکت، همه چیز رو از زیر زبونم بکشی. پس چرا این طوری در موردم فکر می کنی و حرف میزنی؟ من چه بدی ای کردم؟ من که حتی برای حفظ
حرمتت …
🍂بی اختیار،اشک از چشمم فرو می ریخت. پتو رو کشیدم روی صورتم، هر چند سعید توی اتاق نبود.
ـ خدایا، بازم خودمم و خودت، دلم گرفته، خیلی
تازه خوابم برده بود، که با سر و صدای سعید از خواب پریدم. از عمد، چنان زمین و زمان و در تخته رو بهم می کوبید که از اشیاء بی صدا هم صدا در می اومد. اذیت کردن من، کار همیشه اش بود.
🍁سرم رو گیج و خسته از زیر پتو در آوردم و نگاهش کردم.
ـ چیه؟ مشکلی داری؟ ساعت ۱۰ صبح که وقت خواب نیست. می خواستی دیشب بخوابی.
🍂چند لحظه همین طور عادی بهش نگاه کردم و دوباره سرم رو کردم زیر پتو.
ـ من همبازی این رفتار زشتت نمیشم. کاش به جای چیزهای اشتباه بابا، کارهای خوبش رو یاد می گرفتی.
این رو توی دلم گفتم و دوباره چشمم رو بستم.
🍁– خدایا، همه این بدی هاشون، به خوبی و رفاقت مون در
شب، مامان می خواست میز رو بچینه. عین همیشه رفتم توی آشپزخونه کمک. در کابینت رو باز کردم، بسم الله گفتم و پارچ رو برداشتم. تا بلند شدم و چرخیدم، محکم خوردم به الهام، با ضرب،
🍂پرت شد روی زمین و محکم خورد به صندلی.
✍ادامه دارد......
@tafakornab
@shamimrezvan
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
http://eitaa.com/joinchat/2767126539Cf9cc9852b1
حجاب فاطمی مخصوص بانوان👆آقا❌❌❌
°❀°🌺°❀°🌺°❀°🌺°❀°
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○
#رمان " #رویای_من "بر اساس داستان واقعی
#قسمت_هفتادم✍ بخش اول
🌸حالا اصلا نمی دونستم اونا راضی میشن که فعلا بیان خونه ی ما یا نه ، ولی دلم برای اون دختر کوچیک می سوخت که توی اون سرما شب قبل رو توی حیاط خوابیده بود ….
وقتی برگشتم اونا همین جور نشسته بودن …. گفتم : دخترتون اسمش حلیمه بود آره ؟ حالش خوبه و به زودی هم مرخص میشه اونوقت شما کجا میرین ؟ جایی دارین ؟ مرد گفت : فعلا که نه ، ولی باید یک کاری بکنم می ترسم ,,زن و بچه هام بر گردونم اون ها هم کشته بشن …. اینجا کار می کنم زندگی می کنم ….گفتم الان تا کار پیدا کنی مهمون من میشی؟ … فعلا بیان اونجا استراحت کنین تا حلیمه خوب بشه بعد یک فکری می کنیم …..
🌸گفت : نه ، نه ,, برای شما زحمت میشه …این کاره بدیه ….
گفتم شنیدم اگر کسی تو شهر شما خرمشهر غریب باشه شما مهمون نواز ترین مردم دنیاین چرا دعوت منو قبول نمی کنی ؟ بیا اگر دوست نداشتی من دیگه کاری ندارم بعد یک فکر دیگه می کنیم ……..
اون به عربی از زنش پرسید …اون نگاهی به من کرد و گفت : شرمنده …ما ..که بد میشیم ….. شوهرش گفت : منظورش اینه که مزاحم میشیم …. گفتم نه شما قبول کنین من خوشحال میشم …..
🌸دستی به سر دختر دوساله ی اونا کشیدم که دستش زخمی شده بود و اونو پانسمان کرده بودن و پرسیدم اسمش چیه ؟ گفت حمیده …باز پرسیدم اسم خودتون چیه ؟ گفت من رحمان؛؛ زنم زبیده ……
دیگه رفتم سر کارم اون روز دکتر صالح هم نبود و من خیلی سرم شلوغ بود ….کارم که تموم شد … رفتم سراغشون دیدم نیستن ….هر چی گشتم پیداشون نکردم و بالاخره رفتم توی بخش و دیدم بالای سر دخترشون نشستن …… نفس راحتی کشیدم و اونا رو با خودم بردم … اسماعیل منتظر بود و با هم رفتیم خونه …..
عمه از دیدن اونا شوکه شده بود فکر نمی کرد یک مرد با قدی بلند و هیکل مند با صورتی سیاه و یک زن چاق با چادری عربی و رو بنده روبرو بشه؛؛؛ یک کم زبونش بند اومده بود نمی دونست چی بگه …..
🌸گفت : خوش اومدین …خوب من …..خوب من …. بعد به من نگاه کرد و گفت زبون ما رو بلدن ….
رحمان گفت : ببخشید مزاحم شدیم ……..بلدیم اگر اذیت میشین ما برگردیم ….
عمه گفت : نه ؛ نه ؛ من براتون اتاق آماده کردم اشکالی نداره ……..
عمه تو همون فرصت کم اتاق کناری مرضیه رو برای اونا آماده کرده بود ….
رحمان تا چشمش به علیرضاخان افتاد رفت تا دستشو ببوسه …..
هر دو معذب بودن و من نمی دونستم با اونا چیکار کنم …..
🌸بچه ها از دیدن حمیده به وجد اومده بودن و فکر می کردن اسباب بازی پیدا کردن …سرشون کاملا گرم شده بود طفلک بچه هاج و واج مونده بود اون هنوز خیلی کوچیک بود و نمی دونست دور و ورش چی می گذره برای همین زود با بچه ها انس گرفت ….
رفتم تو آشپز خونه و از عمه عذر خواهی کردم که باعث درد سرشون شدم گفتم : به خدا می دونستم اینجا جای این کار نیست ولی دلم نیومد تو خیابون ولشون کنم گناه داشتن ….عمه گفت : خیلی کار خوبی کردی تو خسته ای برو بشین الان نهار رو می کشم.
🌸موقع غذا دستشون تو سفره نمی رفت هر چی تعارف می کردیم راحت نبودن خیلی کم خوردن و رفتن تو اتاقی که براشون عمه آماده کرده بودن ؛؛دوتا بالش گذاشتن و گفتن می خوان بخوابن ……
#ادامه_دارد
○°●○°•°♡◇♡°○°●°○
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○
#رمان " #رویای_من "بر اساس داستان واقعی
#قسمت_هفتادم ✍ بخش دوم
🌸و این خواب خیلی طول کشید هوا تاریک شده بود ولی اونا هنوز خواب بودن ….
ایرج اومده بود و براش تعریف کردیم ….وقتی شنید فورا گفت : می برمشون کارخونه اونجا اتاق هم هست می تونن از اونجا مراقبت کنن تا یک فکری براشون بکنیم …..
عمه گفت من یک عالمه اثاث اضافه دارم بهشون میدیم اینجا هم خلوت میشه گفتم اون دخترش که تو بیمارستانه نمی دونم چند سالشه مدرسه میره یا نه اگر این طور باشه نمی تونن تو کارخونه بمونن ایرج گفت بزار ببینم چی میشه در اون صورت هم یک فکری می کنیم ….
🌸یک خونه ی کوچیک اجاره می کنم نگران نباش ولشون نمی کنیم ……
وقتی رحمان از اتاق اومد بیرون و چشمش به ایرج افتاد با همون خونگرمی خاص خرمشهری ها باهاش دست داد و روبوسی کرد…و ایرج هم خیلی از اون خوشش اومد…..
انگار الفتی دیرینه با هم داشتن یک طوری از هم خوششون اومده بود که هر چی ایرج گفت اون قبول کرد …..
🌸ایرج پیشنهاد می کرد و اون بدون چون و چرا می گفت باشه …..و این شد که فردا رحمان با ایرج رفت کارخونه.
منم زبیده و دخترشو با خودم بردم بیمارستان تا حلیمه رو ببینه …..
ظرف چند روز رحمان و زن و بچه اش توی کارخونه مستقر شدن و عمه هر چی که اونا لازم داشتن در اختیارشون گذاشت و این طوری دوستی عمیقی بین ایرج و رحمان بوجود اومد که هیچ وقت از هم جدا نشدن ….
چون رحمان مردی بود با عاطفه و مهربون و قدر شناس در عین حال خیلی با فکر و کاری و به زودی دست راست و همه کاره ی کارخونه شد ….
مدتی بود که از هر بیمارستانی کادری پزشکی به پشت جبهه ها اعزام می شد بیمارستانها ی صحرایی پشت سر هم احداث می شد …. تا زخمیهایی که وضع اضطرای داشتن مداوا کنن ….
🌸و اون زمان بود که بیشتر اون زخمی ها بعلت خوب رسیدگی نشدن؛؛ وقتی به ما می رسیدن دچار مشکلات زیادی می شدن مثلا گوشه ی چشم یکی ترکش خورده بود اونجا ترکش رو بطور غیر تخصصی در میاوردن و منجر به کوری و تخلیه ی چشم می شد یا جای عملی که انجام شده بود چرک می کرد و باعث قطع عضو اون رزمنده می شد و این خیلی منو عصبانی و ناراحت می کرد و کاری ازم ساخته نبود.
نامه می دادیم به مرکز بهداشت ولی هرگز جوابی دریافت نمی کردیم … و چون باز هم دچار همین مشکل بودیم می فهمیدیم که هنوز کاری برای این جوون های بی گناه نشده …
🌸 دانشگاه ها باز شد و من شنیدم که عده ی زیادی از کسانی که از زمان انقلاب از مجاهدین بودن دستگیر شدن که اینجا من نگران شهره شدم و فهمیدم که اونم جزو اونا بوده ولی کاری ازم ساخته نبود ….
#ادامه_دارد
○°●○°•°♡◇♡°○°●°○
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○
" #رویای_من "بر اساس داستان واقعی
#قسمت_هفتادم ✍ بخش سوم
🌸هر روز بر تعداد زخمیها اضافه می شد حالا راهرو های بیمارستان هم پر از تخت بود و ما صبح تا شب در تلاش مداوای اونا بودیم ……..
به چهره ی هر کدوم از اون جوون ها نگاه می کردم شکل هم بودن با افکار مشخص …درد رو تحمل می کردن از مُردن نمی ترسیدن و پاک و با تقوا بودن ….
این برای من همیشه سئوال بزرگی بود چرا و چگونه این اتفاق افتاده بود ……
وقتی اونا رو ویزیت می کردم خودشون با هم حرف می زدن هیچکس از رشادت خودش نمی گفت : همه از هم می گفتن و برای سلامتی هم صلوات می فرستادن ….
🌸چهره های نورانی و چشمهای پاک و قلبی شفاف از خصوصیت اون ها بود البته استثنا هم داشت ولی چیزی که بود یک مورد کلی بین اونا حکمفرما بود … که تازگی داشت … و این منحصر به قشر خاصی نبود …..خانواده های مرفه … بالای شهری و پایین شهری مسیحی همه مثل هم فکر می کردن …..
بیشتر وقت ها توی راهرو عده ی زیادی از همراهان مریض از من سئوال داشتن و این برای من سخت بود و کلی انرژی منو می گرفت از طرفی هم دلم نمیومد جواب ندم …..
🌸یک روز که از اتاق زخمی ها اومدم بیرون یک خانمی کنار من قرار گرفت و پا به پای من اومد و گفت خانم دکتر گفتن پسرم زخمی شده ولی هر چی می گردیم پیداش نمی کنیم عکس شو نگاه کنین ببینن توی زخمی های شما نیست ؟ این بچه رو ندیدن ؟
نگاه کردم و گفتم : به خدا همه شکل هم شدن ولی شما اسم و فامیلشو با شماره تلفن پشت عکس بنویس بده به من اگر پیداش کردم بهتون خبر میدم …..
🌸نمی تونستم از کنارش بی تفاوت بگذرم …..فورا پشت عکس رو نوشت و داد به من و نگاهی تو صورت من کرد و گفت : رویا ؟ خودتی ؟ وقتی منو صدا کرد تازه به صورتش نگاه کردم ..گفتم آسیه…تو اینجا چیکار می کنی همدیگر رو در آغوش گرفتیم اون دختر دایی من بود و از موقع دبیرستان اونو ندیده بودم حالا اون مثل اینکه پناهی برای گریه پیدا کرده بود تو آغوش من زار زار گریه کرد …….
با خودم بردمش تو اتاقم گفت : نمی دونم دیگه کجا رو بگردم خودشون گفتن مجروحه آوردنش اینجا ولی حالا میگن نیست هر جا رو که بگی گشتم نبود که نبود ….
گفتم مگه پسرت چند سالشه ؟ گفت هیجده سال ….
🌸گفتم باشه من الان باید برم ولی حتما بهت زنگ می زنم منم نگرانش شدم گفتی اسمش چی بود ؟
گفت : آرش …….از هم جدا شدیم ….در حالیکه تمام هوش و حواس من دنبال آسیه و پسرش بود,,,,,
کارم که تموم شد یک بار دیگه به عکس نگاه کردم …. نمی تونستم چیزی بفهمم آخه اونا همه شکل هم بودن ….
اون روز ما تعدادی زخمی داشتیم که به محض رسیدن شهید شده بودن,,,این منو به فکر وا داشت ….. این بود که رفتم سرد خونه تا اونا رو هم ببینم ….اسم آرش توی اون لیست بود از متصدی اونجا خواستم عکس رو هم منطبق کنه …. اونم تایید کرد …..
🌸چنان دگرگون و عصبانی بودم که سرش داد زدم آخه چرا به خانواده اش خبر ندادین چرا این بیچاره رو آوردین اینجا گذاشتین احمق ها چرا به فکر مردم نیستین ؟ برای چی کارتونو درست انجام نمیدین ؟…..
..بیچاره ترسیده بود گفت : کی این حرف رو زده خبر دادیم قراره صبح بیان تحویل بگیرن سه, چهار تا مرد اومدن دیدن و رفتن …………. همین طور مثل ابر بهار گریه می کردم نمی تونستم خودمو کنترل کنم …….
ادامه دارد....
○°●○°•°♡◇♡°○°●°○
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○
" #رویای _من "بر اساس داستان واقعی
#قسمت_هفتادم ✍ بخش چهارم
🌸تازه متوجه شده بودم که شوهر آسیه به اون نگفته بود.
شاید براش سخت بوده و اون بیچاره داشت دنبال بچه اش می گشت فقط یک مادر کسیه که می تونه حال اونو درک کنه …
با خودم گفتم رویا ببین روزی چند نفر همین طور عزیزِ یک مادر راهی گور میشه و مادری که قلبش با بچه اش توی اون گور دفن میشه …….
توی تمام مراسم آسیه منو و عمه شرکت کردیم یک بار هم دخترا رو با خودم بردم می خواستم اولا با فامیل روبرو بشن و دوم اینکه با واقعیتی که تو اطرافشون هست از نزدیک آشنا بشن ………
دخترا هر روز توی مدرسه و از تلویزیون می دیدن و اینقدر اینو برای اونا تکرار می کردن که همه ی اونا از این مسائل بیزار بودن وقتی من می خواستم چیزی تعریف کنم هر دو سرم داد می زدن نگو بسه دیگه خفه شدیم ………
🌸بله نسل دخترای من این طوری داشتن بزرگ می شدن اونقدر این شربت نفرت انگیز رو بد جوری به خورد اونا داده بودن که از نسلی پاک و شریف که برای دفاع از مملکت شون می رفتن نمی خواستن چیزی بشنون من بیشتر برای نسل اونا دلم می سوخت …
سال ۱۳۶۲ بود یک روز جمعه تورج که از شب قبل اومده بود گفت من نهار می خوام چلو کباب بگیرم می خوام امروز صفا کنیم ……
🌸اونقدر خودش خوشحال بود که همه ی ما رو بی خودی به وجد آورده بود…
سر به سر عمو می گذاشت و با بچه ها شوخی می کرد از عمه خواست نهار رو تو نهار خوری بخوریم که روشن تر باشه و دلش باز بشه ….سر ظهر قابلمه بر داشت و دخترا و علی رو هم با خودش برد …
ما هم میز رو چیدیم تا اون بیاد ……..
سر نهار اونقدر از دستش خندیدم که نمی فهمیدیم چی داریم می خوریم ….بعد به مینا گفت یک کم بخون تو رو خدا یک چیزی بخون بزار کیف کنیم ….
🌸مینا هم شروع کرد ….وقتی شنیدم اومدی خونه تکونی کردم ….
واسه دل دیوونه ام شیرین زبونی کردم دیگه نرو پیشم بون …
دیگه نشو نامهربون …..
تورج همین طور که چلوکباب می خورد هی می گفت : بَه بَه ……همه خوشحال بودیم …و دقایقی همه ی واقیعت زندگی از یادم رفت …. که تلفن زنگ زد ایرج گوشی رو بر داشت …و گفت : تورج تو رو می خوان لقمشو قورت داد و گوشی رو گرفت …..چند بار گفت باشه باشه ….. و بدون اینکه ما رو نگاه کنه گفت :
🌸باید برم …و دوید بالا ….و لباس پوشیده برگشت کیفشم دستش بود ……
همه قاشق ها تو دستمون خشک شده بود …. عمه گفت : غذاتو تموم نکردی بشین بخور برو …. با عجله اومد و یک قاشق پر دیگه گذاشت دهنش و همین طور که اونو می جوید خدا حافظی کرد و رفت …..
#ادامه_دارد
○°●○°•°♡◇♡°○°●°○