eitaa logo
شمیم یاس آبشینه
100 دنبال‌کننده
2.3هزار عکس
822 ویدیو
110 فایل
اطلاع رسانی مسابقه،مراسم و فعالیت های فرهنگی کانال ایتا و‌تلگرام ‌shamimyas_abshine@ مدیر کانال Yamahdieezahra@
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از استاد محمد شجاعی
موضوع : تسلط شیاطین جن و انس و متراکم شدن و نزدیک شدن آنها به انسانها در آخرالزمان ✍️ این نکته کلیدی را قرآن بارها تذکر داده است که : محال است پیامبری برانگیخته شود، و شیطان برای بستن راه او و ممانعت از موفقیتش در نبوت تمام تلاش خویش را بکار نبندد. √ منظور از پیامبر صرفاً پیامبران برگزیده خدا نیستند، حتی بعثت هر انسان در درون نفس خویش و پذیرفتن حاکمیت الله در جهان بینی و سبک زندگی‌‌اش نیز با هجوم شیاطین روبرو خواهد بود، چه برسد به اینکه کسی بعد از ایمان آوردن بخواهد راه روشن را به دیگران هم نشان داده و طی این مسیر را برایشان آسان کند. • زمانه‌ای که در آن به سر می‌بریم روزهای بسیار حساس و خطرناکی است! درست است که بیداری جهان لحظه به لحظه وسعت بیشتری می‌یابد، و خورشید حق در حال طلوع بر جغرافیای وسعیتری از قلوب انسانهاست، اما به همان میزان شیاطین از تمام قدرت و ابزار خویش برای یارگیری استفاده کرده و میزان حملاتشان بسیار بیشتر و قدرتمندتر از همیشه خواهد بود. ✘ افکار منفی، اضطرابها، بدبینی‌ها، ناامیدی‌ها، غمهای بی‌علّت، کلافگی، هجوم خاطرات تلخ گذشته، خوابهای آشفته، حمله انواع شکها و تردیدها به ما و .... در این روزها بیشتر شده و هر چه به پیروزی نهایی حق علیه طاغوت، و ظهور آخرین حجت خدا نزدیک می‌شویم، اوج بیشتری خواهد گرفت. • البته به تعبیر قرآن کید شیطان در برابر ابزار حق، بسیار ضعیف و محکوم به شکست است. لذا برای حفظ خویش از تمام تهدیدات قدرتهای شیطانی، تنها یک راه وجود دارد و آن استفاده از اسلحه‌ها و سپرهایی است که توسط امامان معصوم‌مان مخصوصاً وجود عرشی امام سجاد علیه‌السلام به ما رسیده و قطعاً حافظ ما در حملات مختلف خواهد بود. • امروز در اینباره بیشتر باهم صحبت خواهیم کرد. خواهشمندیم به آنچه از این لحظه به بعد در این صفحه بارگذاری می‌شود با دقت توجه نمایید. در پایان روز چند اسلحه مهم و کاربردی را در اختیار شما قرار خواهیم داد ان‌شاءالله. ✘ ضمناً پیشنهاد می‌کنیم برای ادراک بیشتر موضوع، حتماً فیلم سینمایی «ملک سلیمان» را با تمرکز مشاهده نمایید. 🎞 رسانه رسمی استاد محمد شجاعی @oatad_shojae
هدایت شده از استاد محمد شجاعی
: « خدا چکار کند ما معنیِ کلمه‌ی «مقاومت» را بفهمیم؟ » ✍ خبرها را که مرور می‌کردم رسیدم به ویدئوی پسری در غزه! گرسنه بود. سرباز رژیم اشغالی او را برد سر دیگ غذا و گفت: اینهمه گوشت! بگو از دولت اسرائیل هستی، تا سیرت کنم! پس‌شان زد و گفت: عمراً ... • فرو ریختم! دیگر خدا چکار کند ما معنیِ کلمه‌ی «مقاومت» را بفهمیم؟ به خدا که این کودکان را بعداً می‌گذارند جلوی ما و می‌گویند: شما در عافیتِ‌تان حتی در دعا هم کم گذاشتید، اینها دیگر چیزی نداشتند که بدهند وگرنه می‌دادند... • تا کمی آبرویمان را درخطر می‌بینیم، تا کمی کمبودها ما را در مشت خود می‌فشارند، تا همسر و فرزندمان چند تا تعطیلات، درگیر جهاد و فعالیت مهدوی می‌شوند، تا چیزی می‌شنویم و می‌بینیم که به ما برمی‌خورد، اولین فکر ... فکر خالی کردنِ میدان، یا فکر نِق زدن به عزیزانمان است که پس تفریح‌مان چه؟ پس خانه و زندگی‌مان چه؟ پس .... •ویدئوی دختر کوچکی را دیدم. از او که پرسیدند چه آرزویی داری؟ گفت: من دیگر هیچ چیز در دنیا ندارم! پدر و مادر و خانه و ماشین و اتاقم و.... همه را از من گرفتند، اگر آرزویی هم از این دنیا داشته باشم، به چه دردم می‌خورد دیگر ؟ • و من با خودم فکر میکنم، چند تا آرزوی دنیایی تا حالا نگذاشته من به سمتِ امامم هجرت کنم؟ و با روزی، هفته‌ای یا ماهی دو سه ساعت وقت گذاشتن، خودم را قانع میکنم که در لشگر امامم هستم! که منم اهل جبهه «مقاومت» هستم! √ زهی تصور باطل! زهی خیال محال! • بخدا که خدا «مدل مقاومت» را جلوی چشم ما گذاشته و با همین مدل از ما خواسته، مقاومت کنیم و مقاومت را بفهمیم! • آخ که جمعه‌ها چقدر بی‌پروا به صورت ما سیلی می‌زنند! تا لنگ ظهر که خوابیم ... عصر هم که درگیر خاله‌بازی‌های دنیا! بعد می‌آییم گوشه‌ای راحت لَم می‌دهیم و اخبار مقاومت را چک میکنیم، بی‌آنکه ذره‌ای فکر کنیم سهم من از این «مقاومت» چقدر است؟ • چقدر کمند عزتمندانی که همّت کردند و استغاثه‌های عصر جمعه را در گوشه‌ای به پا کردند! و چقدر کمند آنان که واجب میدانند بر خود که خویش را به این جمع‌ها برسانند! ✘ من و شما و شما و شما .... بله .... هرکدامِ ما ! وظیفه داریم استغاثه را جهانی کنیم! خیلی زود! چون کمی آنطرف‌تر مردمِ زمین، زیر چکمه‌های استکبار به اضطرار رسیده‌اند! و اگر اضطرارشان آنقدر در ما همت ایجاد نمی‌کند که خودمان را به هجرت به سمت امام برسانیم، بیماریم! اگر این دغدغه در ما ایجاد نشده که به تجمع‌های استغاثه برسانیم خودمان را، و یا بانیِ این دعاهای دسته‌جمعی شویم، قلبمان خیلی مریض است... خیلی!!!! ※ خدایا این مریضی، ما را قرنهاست بیچاره کرده است و مثل سرطانِ بی‌درد نمی‌فهمیمش! @ostad_shojae
هدایت شده از استاد محمد شجاعی
💬 : اگر سپر داشتی، گذشته که خوب است، آینده هم نمی‌تواند تو را سِحر کرده و غمگینت کند! ✍️چهار ماه از ازدواجشان گذشت که مشکلاتشان بالا گرفت. و هرکدام رفتند خانه‌ی پدری! هر بار هرکدامشان را که می‌دیدم؛ کوه درد بودند از مرور خاطرات گذشته! هم همدیگر را دوست داشتند هم از همدیگر گلایه‌های خفن! • سه چهار ماهی در همین وضعیت بودند که هر دو خسته شدند، آقای داماد آمد و گفت من قادر به تحمل این وضعیت نیستم، کوتاهی‌ها و قصورات خودم را هم می‌پذیرم، ولی نیاز دارم به من زمان بدهند تا جبران کنم. گفتم : من با همسرتان صحبت می‌کنم ان‍شاءالله که همه چیز ختم بخیر شود. • برای عروس خانم که موضوع را گفتم: او هم انگار که هم دلش تنگ شده باشد و هم برای یک فرصت دوباره بی‌میل نباشد، قبول کرد که برود و فکر کند. ✘ موقع رفتنش، گفتم: بیشتر از آنکه بخواهی فکر کنی می‌توانی به او فرصت بدهی یا نه، باید فکر کنی ببینی می‌توانی «به خودت فرصت بدهی یا نه؟ گفت : یعنی چه ؟ گفتم : یعنی «می‌توانی خودت را صفر کنی یا نه»؟ و باز با تعجب نگاهم کرد... ادامه دادم یعنی می‌توانی گذشته را فراموش کنی یا نه و به او کمک کنی جبران کند؟» گفت: فکر می‌کنم درباره‌اش! گفتم : فکر نکن، از ابزاری که خدا برایت گذاشته کمک بگیر،و فکرت را از «فلش بک» حفظ کن. گفت: چه ابزاری ؟ گفتم : گذشته و آزارهایی که از خاطرات گذشته بر انسان تحمیل می‌شود، به تعبیر قرآن «حملات از پشت سرِ» شیطانند. حرزهای بسیاری از معصومین علیهم السلام مخصوصاً از امام سجاد علیه‌السلام برای ما به ارث مانده که بعنوان سپر، تو را حفظ می‌کنند. ولی دعاهای قدرتمندی برای دفع حملات شیاطین جنّی و انسی هست که می‌تواند تمام این حمله‌ها را از تو دفع کرده و ذهن و قلبت را برای تجربه‌ی یک زندگیِ نو خالی و آماده کند. • دو روز بعد شبیه آدمهای کتک خورده با یک عالمه خاطره‌ی آزاردهنده از گذشته آمد. گفتم : این حال تو یعنی نمی‌توانی به خودت فرصت بدهی، نه؟ گفت: با این خاطرات چه کنم؟ گفتم : اگر سپر داشتی، گذشته که خوب است، آینده هم نمی‌تواند تو را سِحر کرده و غمگینت کند! یاد حرفم افتاد... انگار که به ضرورت این امداد‌خواهی و نقش حرزها و دعاهای استعاذه رسیده باشد با رضایت نگاهم کرد و رفت. • روز جمعه در مراسم بودیم که باران گرفت! دیدم زیر باران ایستاده و دعا می‌کند... حالش خوب بود و آرام ! با خودم گفتم: جانم به امامی که کلماتش شبیه یک جوشن آهنین می‎‌آید و دورت را می‌‌گیرد و تو را از دسترس حملات شیطان دور می‌کند. ※ حرزها: دعای ۲۲ (دعای صبح و شب/ حرز کامل) ۲• دعای ۲۳ (دعای صبح و شب/ حرز دیگر) ۳• دعای ۲۷ (پناه جستن از بلاها و اخلاق نکوهیده) ۴• دعای ۲۹ (در پناه جستن) ۵• دعای ۱۸۰ (ایمنی یافتن از ترس و رهایی از هلاکت) ۶• دعای ۱۸۱ (درخواست آن که در حرز الهی باشد) ※ ادعیه دفع حملات شیاطین : ۱دعای ۵۰ (پناه بردن به خدا از مکر و دشمنی شیطان) ۲• دعای ۴۸ (برطرف‌کننده وسوسه) @ostad_shojae
: «من هم در دنیا رسالتی دارم، چگونه آنرا به انجام برسانم؟ » ✍ ۹ ساله بودم در زمان رحلت امام خمینی (ره). اولین بار همان روزها بود که «آقای خلیلی» برایم از خوابِ امام خمینی (ره) تعریف کردند. اینکه امام خواب دیدند نقشه‌ی ایران آتش گرفته و ایشان با عبایشان آنرا خاموش کردند. و اینجا بود که فهمیدند رسالتی دارند و باید تنهایی آنرا به انجام برسانند. اینگونه بود که انقلاب ایران را به تنهایی کلید زدند و خداوند ملّت ایران را همراهشان کرد. • با همه‌ی کودکی‌ام این ماجرا مرا بدجور به خودش بند کرده بود. • حیاط‌های قدیم هم که یادتان هست، نصف عمر کودکی‌مان آنجا گذشت. من عادت داشتم ساعتها می‌نشستم در حیاط و زندگی مورچه‌ها را تماشا می‌کردم. آنروز وقتی از کانون برگشتم خانه، اصلاً دلم نمی‌خواست غذا بخورم، دلم نمی‌خواست حرف بزنم، غصه داشتم اما نمی‌دانستم چرا! • رفتم نشستم کنار همان دیوار سوراخدار حیاط که یک عالمه مورچه در آن زندگی می‌کردند. نشستم و زل زدم به آنها... بعضی مورچه‌ها دانه‌های بزرگتری که پیدا کرده‌ بودند را ده نفری با کمکِ هم تکان می‌دادند و می‌بُردند، و بعضی‌ها هم قوی بودند تنهایی قادر بودند دانه‌های خفن را بلند کنند. من عاشق این مورچه‌های سریع و چابک بودم، برایشان اسم می‌گذاشتم و تشویقشان هم می‌کردم. اما آنروز غمگین بودم بی‌دلیل، و اصلاً حس تشویق نبود. • داشتم به حرفهای آقای خلیلی فکر می‌کردم که بابا در را باز کرد و دوچرخه‌اش را صاف آورد کنار همان دیوار سوراخدار گذاشت! همه‌ی مورچه‌ها فرار کردند و رفتند در لانه‌هایشان، و از این ترسیدن‌شان اعصابم خورد شد. به بابا گفتم: باباااا «امام چقدر پُرزور بود که به تنهایی توانست شاه را بیرون کند؟ من هم می‌توانم همینقدر پُر زور باشم؟ بابا گفت: همه‌ی آدمها می‌توانند پرزور باشند به شرط آنکه وقتی ترسیدند یا زورشان کم شد، یک جایی را داشته باشند که بروند آنجا قایم شوند و دوباره زور بگیرند. • گفتم:  مثلاً کجا؟ بغل شما؟ بابا گفت: مثلاً بغل من و یا پناهگاه‌های بزرگتری که کم‌کم پیدایشان خواهی کرد. امروز که داشتم این خاطره را می‌نوشتم، ردپای خدا را در تمام این سالها برای پاسخ به سؤالم روشن تر از هر چیز دیگری دیدم. • من درست فکر کرده بودم: بغلِ بابا دقیقاً همانجایی بود که اگر زورت کم شد باید بروی آنجا تا احساس قدرت کنی! و امام حتماً در بغل باباهای آسمانی‌اش اینگونه قدرت می‌گرفت که توانست شاه را بیرون کند! ما هم در اتصال دائمی با اهل بیت علیهم‌السلام پُرزور می‌شویم مثل امام! «باب الله» یعنی همین ... یعنی آغوشی که ورودی آغوش خداست! ✘امروز می‌فهمم « پُرزور یعنی موحّد» کسی که با عبایش نقشه ایران را خاموش می‌کند، یعنی با دست خدا رسالتش را به انجام رسانیده است. @ostad_shojae | montazer.ir
: «من هم در دنیا رسالتی دارم، چگونه آنرا به انجام برسانم؟ » ✍ ۹ ساله بودم در زمان رحلت امام خمینی (ره). اولین بار همان روزها بود که «آقای خلیلی» برایم از خوابِ امام خمینی (ره) تعریف کردند. اینکه امام خواب دیدند نقشه‌ی ایران آتش گرفته و ایشان با عبایشان آنرا خاموش کردند. و اینجا بود که فهمیدند رسالتی دارند و باید تنهایی آنرا به انجام برسانند. اینگونه بود که انقلاب ایران را به تنهایی کلید زدند و خداوند ملّت ایران را همراهشان کرد. • با همه‌ی کودکی‌ام این ماجرا مرا بدجور به خودش بند کرده بود. • حیاط‌های قدیم هم که یادتان هست، نصف عمر کودکی‌مان آنجا گذشت. من عادت داشتم ساعتها می‌نشستم در حیاط و زندگی مورچه‌ها را تماشا می‌کردم. آنروز وقتی از کانون برگشتم خانه، اصلاً دلم نمی‌خواست غذا بخورم، دلم نمی‌خواست حرف بزنم، غصه داشتم اما نمی‌دانستم چرا! • رفتم نشستم کنار همان دیوار سوراخدار حیاط که یک عالمه مورچه در آن زندگی می‌کردند. نشستم و زل زدم به آنها... بعضی مورچه‌ها دانه‌های بزرگتری که پیدا کرده‌ بودند را ده نفری با کمکِ هم تکان می‌دادند و می‌بُردند، و بعضی‌ها هم قوی بودند تنهایی قادر بودند دانه‌های خفن را بلند کنند. من عاشق این مورچه‌های سریع و چابک بودم، برایشان اسم می‌گذاشتم و تشویقشان هم می‌کردم. اما آنروز غمگین بودم بی‌دلیل، و اصلاً حس تشویق نبود. • داشتم به حرفهای آقای خلیلی فکر می‌کردم که بابا در را باز کرد و دوچرخه‌اش را صاف آورد کنار همان دیوار سوراخدار گذاشت! همه‌ی مورچه‌ها فرار کردند و رفتند در لانه‌هایشان، و از این ترسیدن‌شان اعصابم خورد شد. به بابا گفتم: باباااا «امام چقدر پُرزور بود که به تنهایی توانست شاه را بیرون کند؟ من هم می‌توانم همینقدر پُر زور باشم؟ بابا گفت: همه‌ی آدمها می‌توانند پرزور باشند به شرط آنکه وقتی ترسیدند یا زورشان کم شد، یک جایی را داشته باشند که بروند آنجا قایم شوند و دوباره زور بگیرند. • گفتم:  مثلاً کجا؟ بغل شما؟ بابا گفت: مثلاً بغل من و یا پناهگاه‌های بزرگتری که کم‌کم پیدایشان خواهی کرد. امروز که داشتم این خاطره را می‌نوشتم، ردپای خدا را در تمام این سالها برای پاسخ به سؤالم روشن تر از هر چیز دیگری دیدم. • من درست فکر کرده بودم: بغلِ بابا دقیقاً همانجایی بود که اگر زورت کم شد باید بروی آنجا تا احساس قدرت کنی! و امام حتماً در بغل باباهای آسمانی‌اش اینگونه قدرت می‌گرفت که توانست شاه را بیرون کند! ما هم در اتصال دائمی با اهل بیت علیهم‌السلام پُرزور می‌شویم مثل امام! «باب الله» یعنی همین ... یعنی آغوشی که ورودی آغوش خداست! ✘امروز می‌فهمم « پُرزور یعنی موحّد» کسی که با عبایش نقشه ایران را خاموش می‌کند، یعنی با دست خدا رسالتش را به انجام رسانیده است. @ostad_shojae | montazer.ir
هدایت شده از استاد محمد شجاعی
: امان از «دردِ بی‌دردی» ! ✍ شب جمعه بود! آدم که از دست خودش خسته می‌شود، چاره‌ای ندارد جز آنکه پناه ببرد جایی که او را همانطور شکسته و درهم ورهم بخرند، نه؟ • حوالی دو بامداد بود که کشاندم این تن له شده را و انداختمش در حیاط حرم! کنار حوض نشسته بودم و زل زده بودم به ضریحی که از آن دور مشخص بود. نه حرفم می آمد و نه هیچ چیز... فقط آمده بودم که نمیرم! • زائری آمد و از جلوی من رد شد و رفت به سمت رواق ضریح، آن لحظه نمیدانستم چرا دلم به او گیر کرد، ولی برایم مهم شد انگار! • کم‌کم سوز سرما لرز انداخت بر من، و خیز برداشتم بسمت رواق! در نزدیکترین فاصله از ضریح نشستم و تسبیحم را برداشتم و شروع کردم به ذکر « یا سلام »، بلکه خدا این قلب یخ زده را به سلامت و امنیت برساند. • دیدم بالای سرم ایستاده و در سکوت لبخند میزند! همان زائر بود، همان که وقتی در حیاط از جلوی من رد شد، دلم را متوجه خودش کرد! لبخند مهربانی در پاسخ لبخندش زدم و منتظر شدم ببینم چه می گوید! گفت: برای پسرم دعا کن ! گفتم : چشم حتماً، دوباره گفت: برای پسرم دعا کن، اسمش «مهدی» است! یادت می ماند؟ گفتم : بله حتماً • سری تکان داد و از کنارم رفت! دستانم را گرفتم بالا و خدا را به همان اسم «سلام»اش قسم دادم که گره مهدی او را به سلامتی باز کند. • نزدیک اذان صبح بود، برای نماز به سمت شبستان میرفتم که دیدم دارد همان جمله ها را به زائر دیگری میگوید؛ «برای پسرم دعا کن، اسمش مهدی است»! • بعد از نماز جماعت دیدم دارد می آید به طرفم! می دانستم بخاطر کهولت سنش و نیز تعدد زائران زیادی که التماس دعا گفته بود، مرا یادش نیست. نزدیک شد: دستش را گرفتم و گفتم: دعا کردم پسرتان را و باز هم دعا میکنم. انگار میخواست مطمئن شود، پرسید: اسمش چه بود؟ گفتم: «مهدی» لبخند زد و سرم را بوسید و رفت! ✘ او رفت و من خانه خراب شدم.... با خودم گفتم : چهل و چند سال است که عمر کرده ای! این زائر یک شب جمعه بی‌خواب شد از درد پسرش، و تا اذان صبح، تمام حرم را گشت و به این و آن گفت برایش دعا کنند! تو کدام شب جمعه از نداشتن « مهدی» ات بی تاب شدی که بیایی و اینجا بگردی و بگویی برای پدرت دعا کنند؟ • او رفت و من خانه خراب شدم، از یک عمر چهل ساله‌ی بی‌ثمر، که «هنوز بی‌دردی، درد اصلی اوست». @ostad_shojae | montazer.ir
هدایت شده از استاد محمد شجاعی
: مرحله‌ی قبل از گفتگو، «مرحله‌ی آتش نشانی» است! : خودمراقبتی در فتنه‌های آخرالزمانی! ✍️ صفحه موبایلم را باز کردم، دیدم اندازه شش ماه حرف توی قلبش بود که انگار یکهو ریخته باشد بیرون! هر چه می‌رفتم جلوتر بیشتر مطمئن شدم آنچه که او را آشفته کرده و به این بدبینی نسبت همسنگر و همکارش انداخته، در روز اول فقط یک سوءتفاهم بود، اما چون نیامد و حرف نزد و حلّش نکرد، شیطان فرصت جولان یافت و هِی از قدرت واهمه استفاده کرد و در این سوءتفاهم فوت کرد و فوت کرد و فوت کرد تا بالاخره به جانش آتش انداخت. • اما آنقدر متنانت دارد که آمد و این حرفها را برایم نوشت تا نکند میان او و همکارش برخورد نابجایی رخ دهد و خواست تا من نظرم را بگویم. • برایش نوشتم : حتماً در این رابطه باهم «گفتگو» خواهیم کرد. اما «گفتگو» در زمانی که آتش دارد شعله می‌گیرد نمی‌تواند موثر بیفتد. چون این آتش، تمام حواس ما را به خود جلب کرده و هم برای من امکان توضیح را سخت و هم برای شما امکان پذیرش را ناممکن می‌کند. مرحله‌ی قبل از گفتگو، «مرحله‌ی آتش نشانی» است. اول باید با کمک هم، این آتش را فرو بنشانیم تا بتوانیم باهم «گفتگو» کنیم در فضای سالم و غیر گل‌آلود! •گفت : چکار کنیم یعنی ؟ گفتم برو صحیفه‌ی جامعه‌ات را بغل کن و بیاور ! و بعد بنشین روی این دعاها تا فردا مداومت کن : (حرز 22 / حرز 23 / دعای 48 / دعای 50 / دعای 154 / دعای 155 و ...) قطعاً با شروع این جریان کم‌کم آرام خواهی شد و التهابات درونت کمتر می‌شود، می‌توانی از یک حرم نیز برای افزایش اثربخشی آن استفاده کنی، اما آنقدر مداومت کن و ادامه بده که به سطحی از تعادل نسبی برای گفتگو برسی. گفت : چشم! ولی از پیامهای بعدی‌اش مشخص بود، که هنوز این آتش ادامه دارد. و من تمام سعیم را کردم که با دو دست دعا و استمرار در تلاوت حرزهای صحیفه به نیّت او، در فرو نشاندن این آتش کمکش کنم. • فردا جلسه ای داشتیم، که او هم مجازی حضور داشت. ریشه‌ی بخشی از سوءتفاهم ها را در قالب موارد مربوط به جلسه باز کردم. می‌دانستم دارد گوش می‌کند و حالا از نظر روحی برای شنیدن آماده است. • بین مان حرفی نشد دیگر .... تا اینکه چند روز بعد قدرتمند و آرام و شاد دیدمش! گفت : من آموختم «آتش‌نشانی در قدم اول» اگر درست صورت بگیرد؛ نیاز به «گفتگو» را نیز در قدم دوم، گاهی از بین می‌برد. زیرا وقتی التهابات حملات شیطان، از میان برداشته شد؛ تو قادری مرز میان واقعیت و توهم را تشخیص بدهی! گاهی می‌فهمی همه‌ی آنچه در آن دست و پا میزدی فقط واهمه‌ای ساخته‌ی دست شیطان بود و واقعیت چیز دیگریست! گاهی هم گفتگو لازم است که البته آن جلسه مجازی و توضیحات شما بسیار کمکم کرد. • گفتم : «باعث افتخار و امنیتید برای من» ! و خوشحالم از اینکه باهم زیر یک خیمه، در حالِ دویدنیم برای نشاندن آتشی که 14 قرن است جهان دارد در آن می‌سوزد و جزغاله می‌شود ... «آتش جهل به خود»! صفحه مخصوص صحیفه جامعه سجادیه در وب‌سایت منتظر: blog.montazer.ir/sahife/ @ostad_shojae