#خاطرات_شهدا 🌱
مشغول آشپزی بودم،
آشوب عجیبی در دلم افتاد،
مهمان داشتم،
به مهمانها گفتم: شما آشپزی کنید من الان بر می گردم.
رفتم نشستم برای ابراهیم(شهید همت) نماز خواندم، دعا کردم، گریه کردم که سالم بماند، یک بار دیگر بیاید ببینمش.
ابراهیم که آمد به او گفتم که چی شد و چه کار کردم.
رنگش عوض شد و سکوت کرد،
گفتم: چه شده مگر؟
گفت: درست در همان لحظه میخواستیم از جادهای رد شویم که مینگذاری شده بود.
اگر یک دسته از نیروهای خودشان از آنجا رد نشده بودند، می دانی چی می شد ژیلا؟
خندیدم.
باخنده گفت: تو نمیگذاری من شهید بشوم، تو سدّ راه شهادت من شدهای؟ بگذر از من!💔
#شهیدمحمدابراهیمهمت🍃
اَسیرشُدهبود۱۵سالبیشتَـرنَداشت
حَتـےمویـےهَمدرصورتشنَبود،
سَرھنگعراقۍاومدیَقشوگِرفتڪشیدشبـٰالاوگفت:
تواینجـٰاچِڪارمۍڪنـے؟!
حَرفـےنمیزد.
سَرھنگعراقـےگفت:جواببِده!
گفت:وِلمڪنتابگم!
وِلـشڪردم
خَمشُدروۍخـٰاڪویِڪمشتخـٰاڪبَرداشتآوردوگفـت:
اینجـٰاخاڪمَنـہتوبگوڪہاینجاچِڪارمۍڪنـے؟!
سَرھنگعراقـےخُشڪشزَدهبود..
-خـاطراتشھدا!
#خاطرات_شهدا
⇆ #'شهیدانه🦋