📖 خیلی دوست داشتم بیام سوریه. کلی به این در و اون در زدم. تا این که گفتن بیا برو. قرار بود برج دوی سال ٩۵ بیام که عقب افتاد. درنهایت آخر های برج ٣ قسمتم شد. گفتن به کسی نگین و نکات، حفاظتی رو رعایت کنین. فقط به همسرم گفتم که دو ماه می رم سوریه. وصیت نامه آتشینی نوشتم. تو اون به فرزندم توضیح دادم چرا رفتم سوریه. ما یه هیئتی داریم. براش نوشتم:
_ ببین با مامانی میری هیئت. امام حسین علیه السلام خواهری دارن به نام "حضرت زینب" که من برای کمک کردن به نگهبانان دور حرم با اونجا رفتم.
📌 رفتم تا آدم بد ها و طرفداران یزید نتونن حرم رو خراب کنن. چیز هایی شبیه به این و احساسی، برای فرزند و همسرم نوشتم. یه وصیت نامه هم نوشتم برای این که مردان ما کمی غیرت و حیاشون بیشتر بشه: نوشتم شما نمی خواد در مقابل من جواب گو باشین، بلکه باید به فرزندان شهدا جواب بدین که پدرهاشون خون دادن.
سری اول، دورادور کار می کردم. همون جایی بودم که شهید محمدخانی می اومد نفسی می گرفت و دباره می رفت خط.
📂 #برشی_از_کتاب
📚 #پویش_مطالعاتی_شمسه
🆔 @shamseh_5
📖 جلوی خانه که رسیدیم، صدای رگبار بلند شد. جواد صحبتش را قطع کرد که ببیند چه خبر است. ابوعباس آمد دم در. گفت: «از صبح همین شکلیه؛ هزارگاهی خمپارهای این دور و بر می خوره زمین!» جواد خیلی خون سرد پیاده شد و رفت داخل. ما هم پشت سرش.
انگار منتظر ما بودند تا سفره بیندازند. ناهار عدس پلو بود با گوشت. عباس باز سالاد کاهو درست کرده بود. صداهای توپ و خمپاره نزدیکتر می شد. ابوعباس خندید:«احتمالا همه فرار کردن؛ دارن پاک سازی می کنن.» جواد هم گفت: «احتمالا فقط ما موندیم توی شهر. این ها نقطه ثبتی دارن برای خون ما!»
📌صدای شلیکی بلند شد. از رسول پرسیدم: «ما زدیم یا اون ها؟» خندید:«اگه اون ها زده بودن که الان داشتی با حوریه های بهشتی ناهار می خوردی!» ابوعباس گفت: «یکی از پره های این صد و بیسته خراب بود!»
📂 #برشی_از_کتاب
📚 #پویش_مطالعاتی_شمسه
🆔 @shamseh_5
📖 دی ماه سال ۹۳ بود. توی پادگان شهید پازوکی طریقه گتر بستن یه نیروی افغانستانی، نظرمو جلب کرد.
بقیه نظامی نبودن و به گترر زیاد اهمیت نمی دادن. شک کردم ایرانیه. تا رسیدیم به تمرین نگهبانی شب مکث کرد. از چشمانش خواندم منتظر است بگویم "خب"
📌همه بچه های افغانستانی برای تمرین رفتن. نوبت رسید به ابوعلی .صدای غرای ایرانیش رو بالا برد و یه ایست بلندی داد مطمئن شدم دستی تو بسیج داشته .چند شب بعد با همه خستگی، بی خوابی زد به سرم .رفتم نماز خونه دیدم دو نفر نماز شب میخونن دستم آماده بود که اگر نگوییم "خب" ادامه نمی دهد. خب برای عملیات در دین العدس آماده می شدیم.
🔻خود من توی تمرینات، پانزده کیلو وزن کم کرده بودم. خیلی سخت بود ساعت سه، نماز شب بخونی؛ تو شرایطی که ساعت چهار بیدار باش بود .ابوعلی بود و شهید نعمت الله نجفی .آن چنان ضجه می زد که من به حالش غبطه خوردم !چند شب بعد رفتم پیشش. خب!
گفتم که چهره ت دادن می زنه ایرانی هستی! اگر فرماندهان ایرانی متوجه می شدند اخراجش می کردند و.......
📂 #برشی_از_کتاب
📚 #پویش_مطالعاتی_شمسه
🆔 @shamseh_5
📖 دو سه نفر اژ مسلحین تو ی عقب نشینی جا مونده بودن . چهره ابو علی و دوستانشو تشخیص نداده بودن .خیال می کنن خودی ان. ابوعلی را صدا می زنن و می گن :«انا صدیق ،انا صدیق...» ابوعلی گفت «منم گفتم : "انا صدیق انا صدیق!"»
📌 وقتی نزدیک می شن، ابوعلی بو می بره. سریع اسلحه می کشه به روشون .اون ها هنوز به خیال خودی بودن ،اسلحه شونو می ذارن زمین. بچه های فاطمیون که جلو می رن ...
📂 #برشی_از_کتاب
📚 #پویش_مطالعاتی_شمسه
🆔 @shamseh_5
📖 افتادیم توی اتوبان. جواد سرعتش را زیاد کرد و گفت: «کاش بعضی از آقایون روشن فکر بیان این جا رو ببینن! این که شب بخوابی و واقعا حس نکنی و ندونی صبح چه اتفاقی می افته؟ مرده ای، زنده ای، شهرت دستته، نیست؟! هرآن تلفنت زنگ می زنه و نمیدونی بچه تو کشتن، اونو دزدیدن، گرفتن، بردن! وقتی هرج و مرج شد، دیگه هرج و مرج شده؛ صاحبی نداره که.
📌 مدتی توی حلب مسیری رو می رفتی، موقع برگشتن می دیدی بسته ست! جاده ای که تا دیروز با امنیت میرفتی، تا ماه پیش با خیال راحت می رفتی، حتی تو شب، یهو میدیدی تو روز هم نمی تونی بری. چند نفر وسط جاده، ایست و بازرسی زده بودن با پرچم جدید! اون زمان ناامنی رو بیشتر حس کردم. در یه چنین فضایی وقتی می ری ایران، می بینی چه لذتی داره! چه حس آرامشی!»
📂 #برشی_از_کتاب
📚 #پویش_مطالعاتی_شمسه
🆔 @shamseh_5
📕 اسماعیل بیخبر رفته بود دمشق. از صبح سماق میمکیدم تا ابوعباس برسد. با مجید هماهنگ شده بودند تا ما را ببرد سابقیه؛محل شهادت عمار. البته الان دست دشمن بود. ابوعباس گفته بود: «تا جایی که تو تیررس نباشیم و بتونیم،جلو میریم!»
📌ساعت نه و نیم به رضا گفتم: «بیا بریم مقر فاطمیون.» میخواستم از فرصت استفاده کنم. از طرفی، دلم نمی آمد سابقیه را از دست بدهم. به مجید گفتم: «ما میریم؛اگر ابوعباس اومد؛به رضا بیسیم بزن خودمو میرسونم.»
➕ عکس ارسالی از مخاطبان
📂 #برشی_از_کتاب
📚 #پویش_مطالعاتی_شمسه
🆔 @shamseh_5
📕 گم،خرده سنگ و آسفالت ریخت روی کاپوت و توی شیشه. جواد که سرعت را کم کرد، دود سفیدی بلند شد. پنجاه متریمان یک خمپاره خورد زمین. قلبم ریخت. زهردرد شلیک شد در بدنم.
📌درد تیر کش؛ مثل مستأجری که خیال خالی کردن خانه را ندارد، آمد میان خانه کمرم چهارزانو نشست. جواد که خیلی طبیعی برخورد کرد. خندید که : «اینم از نشانه های خداست که ما پنجاه متر تا شهادت فاصله داریم !» چهار ستون بدنم داشت می لرزید.
➕ عکس ارسالی از مخاطبان
📂 #برشی_از_کتاب
📚 #پویش_مطالعاتی_شمسه
🆔 @shamseh_5
📕 صبح رفتیم عملیات. زمین باز بود. برای تیراندازی جایی نداشتیم کمین کنیم. مهماتمون تموم شد. نمیتونستیم از جامون تکون بخوریم. عمار مهمات میآورد و ما را قوی میکرد که عقب نشینی نکنیم.
📌 بلند شد تیر اندازی کنه، ترکش توپ ۲۳ خورد توی سرش. گفت: «منو ول کنین و برین جلو !» به عشق حاج عمار پیش رفتیم؛ هم شهید دادیم، هم زخمی. پیروز شدیم. وقتی برگشتیم، شهید شده بود. کمی اونو روی زمین کشیدیم؛ بعد یه نفر بر اومد و حاج عمار را برد.
➕ عکس ارسالی از مخاطبان
📂 #برشی_از_کتاب
📚 #پویش_مطالعاتی_شمسه
🆔 @shamseh_5
📖 امید دوید توی جونم.
- شبی وسایلو تهیه کن؛ صبح زود مغازه ها باز نیستن. ساعت هشت اینجا باش که ده بریم حرم. صبح همه چیز طبق برنامه پیش رفت. ساعت ده توی پارکینگ حرم بودیم. با کمک چند تا از دوستان، تابوت رو بردیم داخل سرداب. چند دقیقه صبر کردیم تا بچه های فاطمیون برسن. مداحی سر رسید. تا همه جمع بشن، زیارت حضرت زینب (س) و زیارت عاشورا رو خوند.
📌 صد و پنجاه نفری میشدن. حتی زائرینی که برای زیارت میرفتن هم اومدن کنار تابوت. پیکر رو بلند کردن و با مداحی بردن داخل صحن. کنار ضریح مداح دیگهای پیدا شد. بدون هماهنگی. خادم حرم بلندگویی روشن کرد و به دست مداح داد. دیگه تو حرم جایی برای ایستادن نبود. بعد تابوت رو بلد کردن و چند دقیقهای چسبوندن به ضریح. انگار دوست نداشت از حرم دل بکنه! از زمان ورود تا خروجمون، یه ساعت و چهل و پنج دقیقه طول کشید. آقا میثم گفت: «سابقه نداشت. خیلی شهید آورده بودیم حرم؛ از رزمنده بگیر تا سردار. مهمونی شون بیش از ده دقیقه، یه ربع طول نمی کشید!»
➕ عکس ارسالی از مخاطبان
📂 #برشی_از_کتاب
📚 #پویش_مطالعاتی_شمسه
🆔 @shamseh_5
📕 مجید آمد دنبال ابوحسین. تیتر خاطرات را بهش دادم. کرار شده بود مترجمش. ابوشه ادامه داد: «سنم کم بود؛ نمیذاشت به خط و جلو برم. وقتی میخواستیم بلاس رو بگیریم، یه موتورسیکلت دستم بود. ازم گرفت و گفت: «نرو داخل و برگرد!" یه بار از دستش فرار کردم. مسلحین ما رو محاصره کردن. ظرف نیم ساعت، نیرو آورد و محاصره رو شکستن.»
📌 برگه اش را تا زد و گذاشت داخل جیب. ته سیگارش را توی جاسیگاری خاموش کرد.
- تو لاذقیه پسر عموم شهید شد. نمی ذاشت به مرخصی برم. وقتی حاج عمار شنید، تسلیتی گفت و پیشانی مو بوسید و گفت که به مرخصی برم. موقعی که خودش شهید شد، خیلی ناراحت شدم. انگار داداشم شهید شد. اون یه تکیه از دلم بود.»
📂 #برشی_از_کتاب
📚 #پویش_مطالعاتی_شمسه
🆔 @shamseh_5