فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•┈┈••✾•✨📚✨•✾••┈┈•
#کلیپ_معرفی_کتاب
#علی_از_زبان_علی
#محمد_محمدیان
اگر بخواهیم گفتار و زندگی حضرت را به صورت یکجا و در یک کتاب داشته باشیم
باید سراغ «علی از زبان علی» برویم.
این کتاب سرچشمهای زلال است که مصارف گوناگون معرفتی دارد.
بی تردید جوانان با مطالعه این کتاب از نظر فکری و روحی به شدت تحت تاثیر حضرت علی قرار میگیرند
و هرچه از علی شنیدهاند را خواهند دید
چون اثر کلمات حضرت بسیار شگفتآور است.
#غدیر
╔ 🌼" 🌼 "🌼 ════╗
📒 @fbnjssryiopqhol
╚════ 🌼" 🌼" 🌼
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
گوشهای از جنایات گروهک تروریستی تندر که دستگیری سرکرده آن یعنی جمشید شارمهد توسط سربازان گمنام دستگیر شده است
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❗️هشدار به پدر و مادر خانوادههای ایرانی
جدیدا استفاده از شبکه مجازی جدیدی با عنوان Likee (لایکی) بین قشر سنی نوجوان در حال گسترش است.
🔹این شبکه که در ایران مختصا بین قشر نوجوان رواج پیدا کرده، در خواب ابدی مسئولان فضای مجازی، عفت و اخلاق و ادب را هدف قرار داده.
🔹هرچند محتوای پورن در این شبکه ممنوع است، اما در این جامعه مجازی نوجوانان برای جلب توجه و جذب فالور دست به هر کاری میزنند!
خواهشاً مراقب گلهای زندگی خود باشید و در صورت مشاهده استفاده از این نرم سریعا اقدام به روشنگری و برخورد با (صبر و متانت) نمایید
#هشدار
#غفلت_مسئولین
#تربیت_فرزند
#سواد_رسانه
❌❌ حاوی تصاویر غیراخلاقی
🔅 #از_قربان_تا_غدیر با ؛
ـ انجام یک کار نیک
ـ یک تصمیم انسانی
ـ یک مهربانیِ دلچسب
ـ یک دستگیریِ خیرخواهانه
ـ ترک یک عادت غلط
ـ ترک یک گناه تکراری
ـ ترک افکار منفی و ...
دنیایِ مهربانتری خواهیم ساخت؛
#فقط_به_عشق_علی ❤️
موانع استجابت_26.mp3
15.29M
#موانع_استجابت_دعا ۲۶
⌛️در مکتب دعا،
ره صد ساله را یک شبه میتوان پیمود؛
اگـــر ؛
دعاهایت از جنس #سوز و #صدق باشند.
و سوز ، محصول #اخلاص است !
برای رسیدن به اخلاص چه باید کرد؟
💠 سه دعایی که از درگاه خداوند متعال رد نمی شود.
🌷 امام صادق عليه السلام:
سه دعاست كه از درگاه خداوند متعال رد نمى شود:
1⃣ دعاى پدر براى فرزندش، هر گاه كه به او نيكى كند، و نفرينش، آن گاه كه از او نافرمانى نمايد.
2⃣ نفرين ستم ديده در حقّ كسى كه به او ستم كرده است، و دعايش براى كسى كه انتقام او را از ستمگرى گرفته است؛
3⃣ و دعاى مرد مؤمن براى برادر مؤمنش كه به خاطر ما نسبت به او مواسات كرده است، و نفرينش در حقّ او كه مى توانسته به وى كمك كند و نكرده، در حالى كه وى به آن محتاج بوده است.
🌹 ثَلاثُ دَعَواتٍ لا يُحجَبنَ عَنِ اللّه ِ تَعالى: دُعاءُ الوالِدِ لِوَلَدِهِ إذا بَرَّهُ و دَعوَتُهُ عَلَيهِ إذا عَقَّهُ، و دُعاءُ المَظلومِ عَلى ظالِمِهِ و دُعاؤُهُ لِمَنِ انتَصَرَ لَهُ مِنهُ، و رَجُلٌ مُؤمِنٌ دَعا لِأَخٍ لَهُ مُؤمِنٍ واساهُ فينا و دُعاؤُهُ عَلَيهِ إذا لَم يُواسِهِ مَعَ القُدرَةِ عَلَيهِ وَ اضطِرارِ أخيهِ إلَيهِ.
📗 الأمالي للطوسي، ص280 / 541.
#پارت_151
#به_همین_سادگی
با این حرف زنعمو نسرین، تیکه کیکی که تو دهنم گذاشته بودم پرید تو گلوم و کلی سرفه کردم و خجالت
کشیدم و نتونستم درست جواب تشکر و تعریف بقیه رو بدم. عطیه هم همونطور که با مشت محکم میکوبید
پشتم و عقدههاش رو خالی میکرد. آروم گفت:
خب حالا چرا هول میکنی، زنعمو نگفت شیرینی زایمانت که.
هجوم خون رو به صورتم حس کردم و سرفههام بیشتر شد و خندهی ریز ریز نفیسه و دخترعموی بزرگم که مثلا با
هم مشغول حرف زدن بودن نشون میداد حرف عطیه رو شنیدن. با ببخشیدی رفتم توی آشپزخونه و یه لیوان آب
سر کشیدم تا نفسم بالا اومد.
-زندهای؟
خصمانه به عطیه که تو آشپزخونه سرک میکشید نگاه کردم، لبخند دندوننمایی زد.
-مگه دستم بهت نرسه عطی، دونه دونه اون گیسهات رو میکنم.
زبونش رو برام درآورد.
-بیخود بجه پررو؛ ولی خودمونیم محیا از این به بعد شبهای تولد امیرعلی سعی کن کیک سه طبقه بپزی چون تجربهی امشب ثابت کرده که همه در چنین شبی میان خونهی ما عید دیدنی و ما هم با مهمونهامون صددرصد
میایم خونه شما، نمیشه که شب تولد داداشم نباشیم.
-ده دقیقه جدی باش.
-جدی میگم. مهمونهای توی هال گفتهی من رو تصدیق میکنه، فقط دفعه بعد حواست باشه؛ چون به احتمال
زیاد رفتین خونه خودتون و شرتون کم شده...
چپ چپ نگاهش کردم که ادامه داد:
-حواست باشه اینجوری هول نشی چون قطعا اون موقع دعا میکنن بیان شیرینی بچهدارشدنت رو بخورن.
چشمهام گرد شد و دستم رفت سمت دمپاییم و پرتش کردم سمت عطیه که جا خالی داد و من داد زدم:
مگه دستم بهت نرسه بیحیا.
صدای خندهی بلندش حیاط رو پر کرد و من باز هم از پارچ آب برای خودم آب ریختم. با خالی شدن لیوان اون رو
توی سینک گذاشتم و همزمان از زمین کنده شدم و هی بلندی از دهنم خارج شد. امیرعلی خندون با بلند کردنم
من رو روی سنگ کابینت گذاشت، درست جایی که در معرض دید نباشه.
-چرا هی؟ ترسوندمت؟ اومدم تشکر.
سرم پایین افتاد و من تو این عشوهها لااقل خوب بودم.
-من که کاری نکردم.
✍🏻میم. علی زاده
#ادامه_دارد
#پارت_152
#به_همین_سادگی
چونهم رو گرفت و سرم رو بلند کرد، نگاهش خاص بود.
-اجازه هست؟
چشمهام پرسشی توی چشمهاش به نوسان افتاد.
-نگفتی؟ واسه تشکر اجازه هست؟
قلبم یکی درمیون میتپید و با اون نگاه ثانیهایش که از چشمهام کنده شد، منظورش رو فهمیدم و بیاختیار لب به
دندونم کشیدم.
نگاهش از چشمهام گرفته شد، پوست زیر لبم رو کشید و لبم از زیر دندونم آزاد شد.
-پس اجازه هست.
نفس توی سینهم حبس شد و امیرعلی با نگاهی که به در آشپزخونه انداخت و مطمئن شد کسی نیست جلو اومد و
دست من روی قلب امیرعلی چنگ شد که اون هم بیقرار بود و بـوسهش یه فاصلهی دیگه رو بینمون شکست.
***
کتابم رو بستم و با گریه سرم رو بین دستهام گرفتم، فردا امتحان داشتم و همهی مسئلههای سخت رو با هم
قاطی کرده بودم. توجهی به زنگ در خونه نکردم و توی دلم خدا رو صدا زدم.
-سلام عرض شد.
ذوقزده روی صندلی میز تحریرم چرخیدم و صداش بزرگترین دلگرمی بود.
-امیرعلی! سلام.
به کل یادم رفته بود امشب قراره اینجا بیاد، چه زود هم اومده بود. با لبخند نگاهم میکرد و به چهارچوب در اتاق
تکیه داده بود.
-سلام خانوم خودم، چیزی شده؟
سرم رو خاروندم و قیافهم خندهدارتر شد.
-نه، چهطور مگه؟
با قدمهای کوتاه اومد سمتم و توی صورتم خم شد.
-قیافهت داد میزنه آمادهی گریه بودی، چی شده؟
با به یادآوردن امتحانم قیافهم درهم شد و با ناله گفتم:
فردا امتحان دارم، همهی مسئلههای رو هم قاطی کردم.
با خنده مهربونی موهایی رو که از حرص چند بار به هم ریخته بودم و میدونستم اصلا وضعیت خوبی ندارن، مرتب
کرد و من آروم میشدم از نوازشش روی موهام.
✍🏻میم. علی زاده
#ادامه_دارد
#پارت_154
#به_همین_سادگی
-امان از دست تو، نمیشه همین رو آروم بگی؟ حتما باید چند سانت هم بپری بالا؟!
در عین بیخیالی شونههام رو بالاانداختم، ذوق کردنم دست خودم نبود.
- خب ببخشید. میریم پارک؟
به نشونه مثبت سری تکون داد.
-چشم میریم.
دستم رو که دوباره بین دست امیرعلی محصور شده بود، بالا آوردم؛ دست امیرعلی رو بین دو دستم گرفتم و گفتم:
-آخ جون میریم تاب بازی، چقدر دلم میخواست.
مرموز خندید و یکم ابروهاش اخمو شدن، البته یه اخم پرخنده.
-محیا خانوم تاب بازی نداریم.
لبهام رو به پایین برگشت، درست مثل نقاشیهای ناراحت.
-چرا آخه؟
یه ابروش رو سمت خودش پرتاب کرد.
-منظورم به خودم بود، همینم مونده با این سنم سوار تاب بشم. البته شما هم به شرط خلوت بودن پارک میتونی
تاب بازی کنی، گفته باشم.
لبهام رو جمع کردم و گفتم:
باشه.
ولی عجب باشهای گفتم، از صدتا نه بدتر بود. خدا رو شکر به خاطر تاریکی هوا پارک خلوت بود و من به زور
امیرعلی رو سوار تاب کردم و محکم تابش میدادم.
چشمهاش رو به خاطر سرعت تاب، روی هم فشار میداد.
-محیا بسه. بسه، حالم داره بهم میخوره.
دوباره محکم تابش دادم و با خنده گفتم:
-امیرعلی از تاب میترسی؟! وای وای وای!
نفس زنون خندید و گمونم واقعا حالت تهوع داشت که چشم باز نمیکرد.
-مگه من از این تاب نیام پایین محیا، نوبت تو هم میشه دیگه.
با خنده نچی گفتم و اومدم روبهروش.
-راه نداره اصلا من پشیمون شدم، نمیدونم چرا امشب حوصلهی تاب بازی ندارم.
سرعت تاب داشت کمتر میشد و امیرعلی با خنده ابرو بالا مینداخت و حالا چشمهاش باز بود.
✍🏻میم. علی زاده
#ادامه_دارد
#پارت_153
#به_همین_سادگی
-این که دیگه گریه نداره دختر خوب. وقتی اینجوری عصبی هستی درس خوندن فایده نداره. پاشو حاضر شو بریم
بیرون یکم حال و هوات عوض بشه، هوا بهاریه و عالی؛ پاشو.
دمغ گفتم:
-آخه امتحان فردام...
دستهام رو به دست گرفت و کمی من رو سمت خودش کشید.
- پاشو بریم، برگشتیم خودم کمکت میکنم.
با آزاد شدن دستهام و بلند شدن روی انگشتهای پام، دستهام رو دور گردنش حلقه کردم.
-آخ جون. الان آماده میشم.
کمی گونهم رو کشید، با ابروهاش به در بازِ اتاق اشاره زد و گره دستهام رو از دور گردنش باز کرد.
-فدات بشم که با چیزهای سادهخوشحال میشی. تا من چایی که زن دایی برام ریخته رو میخورم تو هم زود بیا.
دستم روی گونهم رفت و ماساژش دادم و امیرعلی باخنده بیرون رفت.
***
مثل بچهها دستم رو موقع راه رفتن تکون میدادم که امیرعلی انگشتهاش رو بین انگشتهام قفل کرد تا به کارم
ادامه ندم، من هم خبیث و زیر پوستیخندیدم؛ چون از اول هم قصدم همین بود، گرفتن دستش وقتی شونه به
شونهش قدم میزنم؛ زیر آسمون پرستاره، عطر بهار رو کنار عطر حضورش نفس میکشیدم.
-ببخشید دیگه بیرون رفتن ماهم اینجوریه، باید با پای پیاده بری گردش.
هوای بهاری رو با یه نفس بلند وارد ریههام کردم، دلم نمیخواست امشبم با این حرفها خراب بشه. صدام ته مایه
ذوقزدگی داشت.
-خیلی هم عالیه. ممنون که بیرون اومدیم، حس میکنم داره مغزم از هنگ بودن بیرون میاد.
با خنده دستم رو فشار آرومی داد که گفتم:
-حالا کجا میریم؟
سنگ ریزِ زیر پاش رو شوت کرد که قل خورد و کنار یه دیوار آجری راهش سد شد.
-هر جا که دوست داری، تو بگو کجا بریم.
کمی فکر کردم و با دستهای گره کرده از جا پریدم.
-بریم پارکِ کوچه پشتی، دلم تاب بازی میخواد.
نگاهی به صورت امیرعلی کردم و به خاطر چشمهای گرد شدهش از ته دل خندیدم که خندهی من به خندهش
انداخت.
✍🏻میم. علی زاده
#ادامه_دارد
#پارت_155
#به_همین_سادگی
-جدی؟! اگه شده به زور بغلت کنم و بنشونمت روی تاب، باید تابسواری کنی، فهمیدی؟
یه دل سیر به خط و نشون کشیدنش خندیدم و با خودم فکر کردم اگه واقعا میشد روی پای امیرعلی بشینم و تاب
بخورم چه خوب بود. با کشیده شدن پای امیرعلی روی زمین خاکی به خودم اومدم، تاب از حرکت ایستاده بود و
امیرعلی با نگاه شیطونش خیره به من. سریع به خودم اومدم و با یه جیغ شروع کردم به دویدن و امیرعلی دنبالم.
-غلط کردم امیر علی، ببخشید.
قهقه خندهش همهی پارک رو پر کرد.
-راه نداره.
به خاطر سرعت زیادش نزدیکتر شده بود و من باز جیغ زدم. دستم رو گرفت، یه دور کامل چرخیدم و بعد افتادم توی بغلش؛ امیرعلی هم نفسزنون من رو کمی به خودش فشرد. بدون اینکه دست خودم باشه روی قلبش رو بوسه ریزی زدم، تکونی خورد و من رو از خودش جدا کرد؛ چشمهاش کوک خورد به نگاهم و من برای فرار از
خجالتم زدم به بیراه و التماس قاطی صدام کردم.
-ببخش دیگه، جون محیا.
خندهی رو لبش رفت و انگشت اشارهش به نشونه سکوت نشست روی لبم، نفس عمیقی کشید تا آروم بشه.
-دیگه جون خودت رو قسم نخور هیچ وقت.
لبهام با خوشی به یه خنده باز شد و من این بار گونهش رو از ته دل بـوسیدم.
-چشم.
چشمهاش گرد شد و صداش اخطارآمیز.
-محیا خانوم!
نوک بینییم رو آروم کشید.
-دوباره این کارم نکن وقتی بیرون از خونهایم.
بدون این که به جملهم فکر کنم گفتم:
آها یعنی اگه تو خونه بودیم اشکال نداره هرچهقدر بخوام ببوسمـ...
هنوز کلمهی آخر رو کامل نگفته بودم که صورت آمادهی خندهی امیرعلی من رو متوجه حرفم کرد، دستم رو جلو
دهنم گرفتم و وای بلندی گفتم؛ صدای خندهی امیرعلی هم دوباره همهی پارک رو پر کرد.
تمام تنم داغ شده بود و من به این همه بیپروایی هم عادت نداشتم. کش چادرم رو که عقب رفت بود رو با دو
دستش مرتب کرد و همزمان سرش جلو اومد نزدیک گوشم و من گرمی نفسهاش رو از روی روسری هم حس
کردم.
✍🏻میم. علی زاده
#ادامه_دارد
#روزشمار عید غدیر خم
*۶ روز مانده تا عید سعید غدیر
هر روز درباره افضل بودن امیرالمؤمنین(ع) از منابع اهل تسنن
۸۲. عبداللهبنعمر (صحابی)
🔹*قال رسول الله(ص): "من فارق علیًّا فقد فارقَنی و من فارقَنی فقد فارق الله عزّ و جلّ"
🔸*رسول خدا(ص) فرمود: "هر کس از علی (ع) جدا شود، قطعا از من جدا شده، و آن کس که از من جدا گردد، از خداوند عزّ و جلّ جدا شده است."
📚 مناقب ابن مغازلی شافعی، ص۱۹۵.
4_5807752827459600531.mp3
1.56M
- برای غدیر چیکار کردی؟🌱
#غدیری_ام
استاد پناهیان🌹
. امام علی (ع) می فرماید: مواظب افـکــارت بــــــاش که گفتــارت می شود، مواظب گفتــارت بــــــاش که رفتـــارت می شود، مواظب رفتـــارت بــــــاش که عــــادتت می شود، مواظب عــــادتت بـــــاش که شخصیتت می شود، مواظب شــخـصیتت بــــــاش که سرنوشتت می شود.
🔴 شیطان برای فریب انسان، از چه ابزارهایی استفاده میکند؟ پاسخ را از قرآن بشنوید.
وعده فقر در انفاق (بقره ۲۶۸)
امر به زشتیها (نور ۲۱)
آرزوهای طولانی (نساء،۱۲۰)
امر به شراب و قمار (مائده، ۹۱)
اسراف و ریخت و پاش در همه امور (غافر،۴۳)
گستردن اعمال خرافی (نساء،۱۱۷ تا ۱۱۹)
حرام کردن حلال و حلال کردن حرام خدا (بقره،۱۶۸و ۱۶۹)
اختلاف و تفرقه (بقره،۲۰۸)
افتراء و تهمت (انعام،۱۱۲)
شک در معاد (زخرف،۶۱-۶۲)
و گناه (آل عمران،۱۵۵) از مهمترین ابزار شیطان است.
➖➖➖➖➖➖➖