#پارت_144
#به_همین_سادگی
-لیاقت نداری. بای بای محیا، دارم زنگ میزنم امیرعلی تا ادبت یادت بیاد، بای بای.
-تو غلط بکنی، بای بای عطی جون.
با خنده گوشی رو قطع کردم و ذوقزده به کیکم خیره شدم.
***
بابا کمکم کرد و کیک شکالتیم رو برد توی ماشین.
-حالا حتما باید بری تعمیرگاه دختر بابا؟
مثل بچهها با خجالت گفتم:
آره دیگه، میخوام غافلگیرش کنم.
بابا «امان از شما جوونا» یی گفت و ماشین رو روشن کرد برای رسوندنم. کیفم رو چک کردم و با دیدن کادو و گل
سرخی که برای امیرعلی خریده بودم نفس راحتی کشیدم. همهی راه به نقشهی غافلگیر کردنم فکر میکردم و
نفهمیدم چطور رسیدیم.
کیک رو روی دستم گذاشتم و با زحمت پیاده شدم.
-خب صبر کن کمکت کنم دختر.
لبخندی زدم، جلوی بابا که نمیشد حرفی زد و غافلگیر کرد.
- نه خودم میرم، ممنون که من رو رسوندین.
بابا لبخند پدرانهای مهمونم کرد و لابد میدونست تو سرم چه خبره.
-برو بهتون خوش بگذره.
دستم رو به نشونه خداحافظی تکون دادم و ماشین بابا دور شد.
آهسته قدم برداشتم، جلوی در ورودی و کرکرهی بالا رفتهش ایستادم. خدا رو شکر امیرعلی تنها بود و متوجه من
نشد؛ چون سرش کاملا توی موتور ماشین پارک شده روی چاله بود.
-سلام آقا خسته نباشی.
باچشمهای گرد شده سر بلند کرد، صورتش حسابی سیاه بود و من آروم خندیدم به قیافهی بانمکش.
با شیطنت گفتم:
-جواب سلام واجبه ها.
به خودش اومد و سری تکون داد.
-سلام... تو اینجا چیکار میکنی؟
✍🏻میم. علی زاده
#ادامه_دارد