#پارت_177
#به_همین_سادگی
موهام رو زدم پشت گوشم و خیره شدم به عکس سربازیش.
-خب تو اون روز از من دور میشدی، بعد هم کچلت کرده بودن من هم کلی گریه کردم.
- حالت از دوریم گریه میکردی یا به خاطر کچل و زشت شدنم؟
اخم مصنوعی کردم و امیرعلی منتظر نگاهم کرد.
-خب معلومه چون دور میشدی دیگه.
-پس یعنی همه جوره دوستم داری دیگه؟
موهاش رو به هم ریختم، امیرعلی رو جدی نمیخواستم.
-خب معلومه، شک داری؟
به جای جواب نگاه عاشقانهای مهمونم کرد، من هم برای فرار از اون نگاه که بیتابم میکرد آلبوم رو بستم و لبهام
آویزون شد.
-خیلی بیمعرفتی، یه عکس از من نداشتی.
یه ب وسهی کوچیک مهمون لبهای برگشتهم شد و من هر دفعه باید دلم میلرزید.
-مگه تو داشتی؟
سعی کردم سرم بالا نیاد و نگاه امیرعلی الان مطمئناً شیطنت داشت، درست مثل صداش.
-خب معلومه.
- شوخی میکنی؟ از کجا اون وقت؟
روی جلد آلبوم که پر از گلهای رنگی بود، با انگشتم خطوط فرضی کشیدم.
-یه عکس خانوادگی تو رو از توش جدا کردم.
میخواست بخنده، چشمهاش داد میزد؛ ولی اخم کوچولویی کرد.
-کارت اشتباه بوده محیا جان. میدونی اگه نمیومدم خواستگاریت و اصلا این وصلت سر نمیگرفت شما چه خطای بزرگی کرده بودی؟
امیرعلی از کابوس شبهای من میگفت، از عذاب وجدانی که این چند سال به بهانههای مختلف سرکوبش کرده
بودم.
- میدونم.
سکوت کرد و سکوت کردم، تو دلم گفتم خدارو شکر که شد. دستش دور شونههام حلقه شد و من همونطور
نشسته، مهمون آغـوش گرمش شدم و پیشونیم بـوسـیده شد.
-خب حالا بیا بهت یه خبر خوب بدم، دو شب دیگه عمو اینها میان اینجا برای خواستگاری.
✍🏻میم. علی زاده
#ادامه_دارد