#پارت_180
#به_همین_سادگی
-خب راست میگم، هر دختری آرزو داره لباس عروس بپوشه.
سرش رو به سرم تکیه داد.
-لباس عروس بهونهست، هر دختری دوست داره خوشبخت باشه و من مطمئنم با این سفر قبل از شروع زندگیمون
کنار تو خوشبختترینم.
با انگشتش به نوک بینیم ضربه زد.
-فیلسوف کوچولو مطمئنی پشیمون نمیشی که چرا یه لباس پفی و تورتوری نپوشیدی؟
- بله مطمئنم. بچه بودم لباس عروس پوشیدم دیگه برام عقده نمیشه خیالت راحت، تازه عکس هم دارم فقط جای تو خالیه تو عکس.
از ته دل خندید و من دستهام رو حلقه کردم دور بازوش و سرم رو تکیه دادم به شونهش.
-خوابت گرفت؟
نفس عمیقی کشیدم و این هوا عطر بهشت داشت.
-نه. دارم فکر میکنم عطیه قراره چه ریختی خونهم رو بچینه، هر چند هر جور چیده باشه سر خونهی خودش
تلافی میکنم.
-رسیدیم یکی دو روز استراحت کن بعد خودم کمکت میکنم هر جور خواستی خونهت رو بچینی.
غرق خوشی شدم از حرفش و طعم زندگی مشترک رو از حالا داشتم میچشیدم.
- قول دادی ها، باز دو روز دیگه نیای خونه بگی خانوم نهار بده خستهم؛خانوم شام بده خستهم و خانوم حال ندارم
فوتبال داره.
دستش رو گرفت جلوی دهنش، از خنده شونههاش لرزید که گفتم:
-هر چند که همچین هم وسایل سنگینی ندارم جابهجا کنم، مبل رو که حذف کردی؛ سرویس تخت خواب هم که
نذاشتی بخرم.
خندهش رو جمع کرد.
-آخه خونهی نقلی ما مبل میخواد چیکار عزیزم؟ زمین خدا مگه چشه؟ بعدش هم این همه آدم روی زمین
میخوابن ما هم مثل اونها، حالا تو روی زمین خوابت نمیبره؟
-تو کنارم باشی و بغلم کنی من روی سنگ هم میخوابم.
زد زیر خنده و من از جملهای که بیپروا گفته بودم گونههام گل انداخت و خجالتزده گفتم:
- ببخشید، نخند دیگه.
با جمع کردن لبهاش توی دهنش سعی کرد نخنده.
✍🏻میم. علی زاده
#ادامه_دارد