eitaa logo
🇵🇸『منٺظࢪان‌ظھوࢪ...!‌』
1.4هزار دنبال‌کننده
11.5هزار عکس
2.5هزار ویدیو
75 فایل
⸤ ﷽ ⸣ خوشـابھ‌حال‌آنان‌ڪـھ‌دࢪڪلـاس‌انتظـاࢪحتۍ یڪ‌جمـعه‌هم‌غـیبټ‌نداࢪند!🎈
مشاهده در ایتا
دانلود
ملکه دو طرف بازوی دخترک را گرفت و شروع به تکان دادن کرد و گفت : اینقدر کفر نگو ، کمتر حرف بزن ،زبان به دهان بگیر، انگار نمی دانی دشمن یکی یکی شهرهای کشور را فتح می کند و عنقریب پشت دروازه پایتخت است . امروز مراسم خدایان را برگزار کردیم تا خود خدایان ، رحمی به حال ما کنند و تسلط بر دشمن را نصیب ما نمایند ، اما....اما با این کفر گویی های تو ، نفرین خدایان بر ما نازل می شود....وای....واویلا....به کجا پناه ببرم؟....دردم را به که بگویم که شاهزادهٔ این مملکت به خدایان سرزمینش پشت کرده... دخترک ، آرام دستهای مادر را از خود جدا کرد و همانطور که دانه ای مروارید از زمین بر می داشت ، شانه ای بالا انداخت و گفت : نگران سرزمین و خدایانت نباش ، اگر به راستی این خدایان از خود قدرتی دارند و دعا و نفرینشان اثر بخش است ، بی شک خود را از چنگ دشمن نجات می دهند.. ملکه که هر لحظه عصبانی تر می شد ، جلوی دخترش ایستاد و ناگهان دستش بالا رفت و بر صورت دخترک نشست و گفت : کفرگویی بس است ، یا همین الان به دنبال من می آیی تا به محضر خدایان برسیم یا.... دخترک که با ناباوری مادر را نگاه کرد و دست به روی گونهٔ اش که هنوز اثر سرخی بر آن نمایان بود می کشید ، با بغض در گلویش گفت : یا چه؟! من محال است به محضر یک مشت سنگ‌و چوب و حیوان که از انسان هم کمترند برسم و آنها را ستایش کنم.. ملکه که اولین بار بود دست به روی دختر نازدانه اش بلند کرده بود ، گوشهٔ لباس حریر قرمز رنگش را در دست فشار داد و در حالیکه پشتش را به دختر می کرد و قصد بیرون رفتن داشت گفت : پس در همین انبار ارواح می مانی،تو یک زندانی در اینجا هستی و موظفی با آن دستان هنرمندت شمش طلا تولید می کنی ، بی شک برای دفاع از شهر و حمایت از خدایان ، لشکریان محتاج این طلاها خواهند شد.. وبا زدن این حرف نفسش را محکم بیرون داد و بدون اینکه به دخترک نگاهی کند و اشک چشمان او را ببیند از درب بیرون رفت. آمیشا که مانند کودکی ترسان گوشه ای بغ کرده بود ، با رفتن ملکه به طرف شاهزاده خانم رفت و همانطور که خم می شد و جواهرات پخش شده روی زمین را جمع می کرد ،با گریه و هق هقی در صدایش گفت : من که جلوتر آمدم ، گفتم....گ...گفتم که تا ملکه نیامده پنهان شوید... شاهزاده خانم خم شد زیر بازوی آمیشا این کنیزک مهربان را گرفت و بلندش کرد و همانطور که بازوهایش را نوازشمی کرد لبخندی به رویش پاشید و‌گفت : آمیشا! چرا گریه می کنی؟! من خوبم.... خودت خوب میدانی که دوست دارم تمام عمر در همین اتاق بمانم و کتابهای گوناگون بخوانم ، پس غضب ملکه به نفع من شد ،مگر اینطور نیست؟؟ آمیشا همانطور که بینی اش را بالا میکشید ، سری تکان داد و لبخندزنان به طرف صندوق چوبی رفت.... و این دو دخترک که تقریبا همسن هم بودند ، نمی دانستند که فردا خورشید سر میزند، در چه حالی هستند.... ادامه دارد‌... 🆔 https://eitaa.com/shamshir12 مشاهده همه قسمت ها در👆
شاهزاده خانم ،به حکم ملکه مانند یک زندانی در اتاقی بزرگ با دیوارهای بلند و مملو از کتاب و صندوق و ...غرق خواندن کتاب بود. مأموری پشت درب مدام در حال نگهبانی بود و هیچ‌کس حق ورود و خروج به آنجا را نداشت و تنها کسی که اجازه داشت ،وارد آنجا شود ، آمیشا خدمتکار مخصوص شاهزاده خانم بود. همانطور که محو کتاب شده بود ، هیاهویی از بیرون اتاق ،توجه دخترک را به خود جلب کرد ، برای او‌ که عمری در قصر بسر برده بود ، این غوغا و سر وصدا عجیب می نمود. دخترک کتاب را بهم آورد ،از جا بلند شد و نزدیک درب چوبی و بلند اتاق شد ، همانطور که تقه ای به درب میزد گفت : نگهبان...نگهبان....این سر و صداها چیست که بر هوا شده؟ اما جوابی نشنید و دوباره با کف دست و محکم تر از قبل ،بر درب زد ، اما کسی جوابش نداد و چون درب از پشت قفل شده بود ، امکان بیرون رفتن نبود. دخترک دلنگران تر از قبل شروع به قدم زدن نمود....طول اتاق را که مانند سالنی وسیع اما نیمه تاریک بود ،چندین بار طی کرد و‌ گاهی می ایستاد و نگاهی به پنجره بالای سرش که با فاصله ای زیاد از زمین ،تعبیه شده بود میکرد و با خود می گفت : کاش می توانستم لااقل از پنجره بیرون را ببینم .....وای آمیشا تو دیگر کجا غیبت زده؟ فکر کردم رفتی صبحانه بیاوری ،اما انگار تو هم....... در این هنگام ، صدای جیغ و داد بیرون لحظه به لحظه بیشتر میشد، ناگهان صدای ریز آمیشا که بر درب می کوبید بلند شد: بانوی من.....شاهزاده خانم.... دخترک فوری خود را به پشت درب رسانید و همانطور که از درز درب سعی می کرد چیزی ببیند که نمی دید گفت : آمیشا، کجا رفته بودی؟ این نگهبان چرا سرجایش نیست ؟ این....این سروصداها چیست که گوش فلک را کر کرده؟ آمیشا نفس نفس زنان گفت : بانوی من....به ....به قصر حمله شده....همهٔ سربازان یا کشته شده اند و یا گریخته اند....همه جا در آتش می سوزد... حتی اقامتگاه ملکه و پادشاه را نیز آتش فرا گرفته....مهاجمان همهٔ آنانی که زنده مانده اند را از دم اسیر کرده اند ،باید زودتر از قصر خارج شویم. دخترک هراسان گفت : پدر و مادرم...خانواده ام....خبری از آنان نداری؟ این....این درب که قفل است... آمیشا هق هقش بلند شد و‌گفت : نمی دانم....نمی دانم چه بر سر ملکه و شاه آمده ، اما چون این اتاق کمی پرت و دورتر از بقیهٔ ساختمان های قصر است ، سربازان دشمن ،هنوز به اینجا نیامده اند، صبرکنید ببینم ، اهرمی ،چیزی پیدا میکنم تا با آن قفل درب را بشکنم... دخترک همانطور که می گفت :بجنب آمیشا...زود باش.... به طرف وسائلش رفت و پودری را که مدتها برای درست کردنش وقت گذاشته بود را در کیسه ای ریخت و سر آن را بهم آورد ، کیسه را به بندی نمود و بر گردنش آویزان نمود و سپس از بین آنهمه طلا و جواهری که درون صندوق های اطرافش بود به طرف کتابها رفت و چند کتاب را که بیشتر دوست میداشت ، برداشت تا اگر موفق به فرار شد ، همراه خود ببرد.... ادامه دارد..... 🆔 https://eitaa.com/shamshir12 مطالعه قسمت های قبل و بعد در 👆
یک شب در قصری سوخته به صبح رسید و شاهزاده خانم در بین کسانی که روزگاری کنیزش بودند بسر می برد و نمی دانست که براستی چه بر سر خانواده اش آمده ، هر کس هم که در کنارش بود از سرنوشت آنان اظهار بی اطلاعی می کرد و شاید می دانستند چه شده و اما نمی خواستند غصهٔ این شاهزاده خانم در بند را بیشتر کنند. فردا صبح زود ، کاروان غنائم به همراه اسیران به سمت حبشه به راه افتاد ، همانطور که از آخرین پل منتهی به پایتخت می گذشتند ، دخترک سرش را از پنجره کجاوه بیرون برد و برای آخرین بار به قصری که هنوز دود سیاه از آن بر هوا بلند بود، نگاهی انداخت. دخترک آهی کشید و سرش را به زانو گذاشت ، آمیشا که از برکت وجود شاهزاده خانمش، کجاوه نشین شده بود وگرنه مثل باقی اسیران میبایست پیاده یا بر اشتری لخت طی مسیر کند. با دست پشت بانویش را نوازش نمود و گفت : غصه نخورید بانوجان ، خدایان حواسشان.... ناگهان با چشمان غضبناک بانو‌ مواجه شد و حرفش را فرو خورد... دخترک که حالا هیچ‌ مونسی جز آمیشا نداشت ، حتی کتابهایش هم نتوانست بردارد ، دست آمیشا را فشار داد و گفت : آمیشا، دیگر اینگونه سخن نگو....من خودم را به دست تقدیر سپردم... آمیشا لبخندی زد و گفت : اما بانوی من ، شنیده ام به سرزمینی که ما را میبرند، پادشاه عادلی دارد و گویا تازه به دینی نو درآمده و میگویند مسلمان شده.... دخترک با شنیدن این حرف گفت : مسلمان؟ مسلمان دیگر چیست؟ آمیشا شانه ای بالا انداخت و گفت : نمی دانم...من هم از زبان سربازان شنیدم.. شاهزاده خانم اسیر آرام زیر لب تکرار کرد : مسلمان....مسلمان... ادامه دارد... 🆔 https://eitaa.com/shamshir12 مشاهده قسمت های قبل و بعد در👆
بالاخره بعد از گذشت روزها ،کاروان غنائم به حبشه رسید و آنها یک راست به سمت قصر رفتند، چون پیش قراول کاروان ، زودتر رسیده بود و خبر فتح بزرگ و غنائم زیاد را به پادشاه داده بود ، همگان منتظر رسیدن غنائم بودند. رسم دربار چنان نبود اسیرانی را که قرار بود به عنوان غلام و کنیز از آنها استفاده کنند به محضر پادشاه بزرگ حبشه ، نجاشی ببرند،بلکه آنان را در مکانی که مختص خدمه بود می بردند و فقط تعداد آنها را خدمت پادشاه می گفتند و لیست غنائم هم خدمت پادشاه میبردند و فقط کالاهای ارزشی و طلا و جواهرات را حضور پادشاه می بردند. اما وقتی وارد قصر شدند، شاهزاده خانم را از دیگر اسرا جدا کردند، حالا او میدانست که از خانواده اش جز خودش کسی زنده نیست که اگر بود حتما انها هم اسیر میشدند و شاید هم زنده مانده بودند و موفق به فرار از قصر شده بودند، در هرصورت این دخترک هیچ آشنایی در جمع نداشت. دخترکِ سر به زیر و اسیر را همراه صندوق های طلا و جواهر وارد سالن بزرگ قصر کردند. با ورود آنها ، نجاشی ،صاف بر تخت نشست، صندوق ها را یکی یکی پیش بردند و نجاشی از برق دیدن جواهرات رنگ ووارنگ چشمانش می درخشید و ناگهان در این میان ، متوجه دخترکی محزون که در کنار غنائم قرار داشت ، شد. نجاشی از جا بلند شد ، نزدیک دخترک شد و همانطور که با تعجب سرتا پای او را از نظر می گذراند ، رو به سرلشکر سپاهش گفت : این کنیزک زیبا چرا اینجاست؟ موضوع خاصی در میان است یا فقط به خاطر رخسار زیبایش او را به نزدمان آورده اید تا مختص خود برگزینم او را؟! سرلشکر سپاه که مردی سیه چرده و قد بلند بود ،گلویی صاف کرد و با حالت خبردار ایستاد و‌گفت : قربان ،این دختر ،شاهزادهٔ سرزمینشان بود که در انبار جواهرات او را پیدا کردیم ،گویا به حکم ملکه ،او را در آنجا زندانی کرده بودند... نجاشی، با شنیدن این حرف با صدای بلند شروع به خندیدن نمود و گفت ،زندانی به اسارت درآمد ، آخر برای چه؟ و رو به دخترک گفت : دختری جوان و زیبا مثل شما چه خطایی کرده که در انبار جواهرات حبس شده؟! دخترک که از هجوم نگاه ها به سمتش ، احساس بدی داشت ، سرش را پایین انداخت و هیچ نگفت و باز همان سرلشکر به سخن درآمد و گفت : گویا به پرستش خدایانشان اعتراض داشته و از رفتن به مراسم خدایان سرپیچی نموده... نجاشی این بار با محبتی عمیق دخترک را نگاهکرد و همانطور که به دور او می چرخید گفت : جواهری در میان جواهران...براستی که او دختری خوش یمن و میمون است ،من او را میمونه می نامم....مبادا به این دختر بی احترامی کنید ، او را با هدایای دیگر باید به نزد محمدبن عبدالله ، رسول خدا به عربستان بفرستیم و سپس روبه روی دخترک ایستاد و گفت : ببینم ...میمونه....از ما خواسته ای نداری؟ ادامه دارد.... قلم ط حسینی مصری 🆔 https://eitaa.com/shamshir12 مطالعه قسمت های قبل و بعد در👆
دخترک سرش را آرام بالا گرفت و با لحنی ملایم و محجوبانه گفت : من....من... پادشاه با ملاطفتی پدرانه گفت : توچی؟ می بینم که زبان ما را هم می فهمی...حرف بزن دخترم.. دخترک آرام نفسی کشید و ادامه داد : من می خواهم بدانم این شخصی که از او نام بردید و می گویید رسول خداست...کیست و رسول کدام خداست؟ یعنی خدایش کیست؟ نجاشی لبخندی بر لبان سیاه و کلفتش نشست و گفت : ایشان محمدبن عبدالله است ،آخرین پیامبری که مبعوث شده و مژدهٔ آمدنش در انجیل هم داده شده ، خدای او خدای ما ، خدای تمام جهانیان است ، آفریدگاری که زمین و آسمان و خورشید و ماه و ستارگان و درختان و انسانها و همه و همه چیز را که پیرامونمان می بینیم و نمی بینیم آفریده است ، خدایی نادیده که به گفتهٔ رسولش ، از رگ گردن به مانزدیک تر و از مادر به ما مهربان تر است... نجاشی سخن گفت و گفت ، هر حرفی که میزد ، قلب دخترک بیشتر در سینه اش به رقص در می آمد ، انگار که مطلوب خود را یافته بود ، انگار که به جواب انبوه سؤالات ذهنش ، اندک اندک نزدیک می شد. نجاشی لختی ساکت شد و نگاهی به جمع انداخت و سپس دوباره رو به دخترک گفت : میمونه....آیا سخنان مرا فهمیدی و مقصود کلامم را گرفتی؟ دخترک که هیجانی مبهم سراسر وجودش را فرا گرفته بود ، سرش را تکان داد و با صدایی که از شوق می لرزید گفت : می شود....می شود هر چه زودتر ما را به نزد رسول خدا بفرستید؟! نجاشی با صدای بلند خندید و رو به جمع گفت : ببینید که اعجاز نام محمد چگونه است ؟ از ورای فرسنگها فاصله...قلوب مردمان را اینچنین به سمت خود و خدا می کشد... براستی که محمد رسول خدا و کلامش حق است و بر ضمیر حق جویان و حق طلبان می نشیند و سپس رو به دخترک کرد و گفت : بروید و اندکی استراحت کنید ، خستگی سفرتان را که گرفتید ، شما را راهی سفر به مدینه النبی می کنم... با این حرف نجاشی ، غنائم و دخترک را از درب دیگر سالن بیرون بردند و در کمال احترام ، اتاقی بزرگ و وسیع با دیوارهای سفید و مشعل های فروزان که روی زمین فرش های نرم و ابریشمین ،گسترده بودند ، در اختیار میمونه که انگار نیامده خودش را در دل پادشاه جا کرده بود ، قرار دادند... اما این زر و زیور و مکان های شاهانه ، برای میمونه که در قصری بزرگ قد کشیده بود ، اندکی هم مورد توجهش قرار نگرفت ، او به روزهای آینده می اندیشید...به رسولی که فقط وصفش او رادگرگون کرده بود و به خدایی که در فطرتش بود و او تا آن لحظه از آن خبرنداشت و الان دل دل می کرد تا بیشتر بشناسدش... ادامه دارد... قلم ط حسینی مصری 🆔 https://eitaa.com/shamshir12 مطالعه قسمت های قبل و بعد در 👆
مرد جوان سرش را پایین انداخت و گفت : من هم بنده ای هستم از بندگان خدا و مأموری از سربازان نجاشی بزرگ که هر وقت کاروانی به سمت یثرب حرکت می کند ،من جزء اولین کسانی هستم که داوطلب همراهی کاروان میشوم، اینبار هم همینطور بود با این تفاوت که دلم به شور و شعفی دیگر بود. در اینجا بود که دخترک به سخن درآمد و گفت : بندهٔ کدام خدا هستی؟ و سؤال دومم را جواب نگفتی... مرد جوان ،نفسش را محکم بیرون داد و گفت : بندهٔ همان خدایی هستم که شما در جستجوی آن هستی و برای سؤال دیگرت باید بگویم ، درست است نجاشی سفارش شما را کرده ، اما من ، در آن مجلسی که شما را به نزد پادشاه آوردند ،حضور داشتم . وقتی گفتند که شاهزاده ای و به اسارت درآمدی ، با دقت بیشتری حرکاتت را زیر نظر گرفتم و توقع داشتم با نخوتی که مختص بزرگان است رفتار کنی... درست است که حرکاتت مملو از وقار بود اما چیزی از تکبر در آن نیافتم و وقتی نجاشی از شما خواست تا چیزی بخواهی که او برآورده کند...و تو گفتی زودتر مرا به رسول الله برسان... در پیش چشم من به گوهری بی همتا بدل شدی...آخر...آخر...من هم چون تو سختی این سفرها را تحمل می کنم تابه دیدار آن مرد آسمانی برسم ، حتی اگر شده برای دمی و لحظه ای کوتاه...اما دلم در گرو مهر اوست...و سپس آهسته تر ادامه داد : و اینک مهر شما هم به او افزوده شده...و به دخترک چشم دوخت تا عکس العمل او را در مقابل حرفش ببیند دخترک اسیر ، با شنیدن حرفهای پوشیده اما واضح مرد ، دانست که چه در دل او میگذرد. پارچهٔ محمل را پایین انداخت و همانطور که سعی می کرد با متانت رفتار کند ،گفت : ای مرد جوان ، بدان که من دیگر شاهزاده نیستم ، اسیری هستم که به کنیزی میرود ، پس دنیای کنیزان به جایی دور از عشق و عاشقی ست.... مرد جوان که کنایهٔ کلام این دخترک پخته را گرفته بود ، با هیجانی در صدایش گفت:... ادامه دارد... 🖍طه _حسینی_ مصری 🆔 https://eitaa.com/shamshir12 مطالعه قسمت های قبل و بعد در 👆
مرد جوان بادی به غبغب انداخت ، و انگار در شیرینی کارهای آن دلاورمرد شریک بوده ، گفت : بلی...براستی که در مدح علی از آسمان آیه نازل شده تا کور شود هرآنکه نتواند دید...و آیات دیگری در مسائل دیگر که کم کم و به نوبت برایتان خواهم گفت تا این راه دراز برایمان کوتاه شود و بانو آزرده خاطر از رنج سفر نشوند... حال که متعجب شدی برای ابوتراب آیه نازل شده ، بگذار واقعه ای دیگر را برایت بگویم که بدانی منزلت اسدالله چقدر بالاست... میمونه که غرق داستان شیرین ، مرد ناشناس اما همدلِ همسفرش شده بود گفت : چه واقعه ای از ستایش پروردگار بالاتر؟! مرد جوان لبخندی زد و‌گفت : شاید بالاتر از ستایش خداوند نباشد ، اما شنیدنش برای ما بسیار شگفت انگیز بود. راستش خودم از زبان ابوتراب شنیدم که می فرمود: آن زمان که در مکه بودیم و مسلمانان تحت آزار و شکنجهٔ کافران بودند و ما قدرت مقابله با آنان را نداشتیم ،پیامبر مرا خواست و به من فرمود: یا علی! وقتی اهالی مکه به خواب رفتند، برای انجام کاری مهم و پنهانی به کعبه می رویم ، آن شب پس از اطمینان از بی خبری و غفلت مشرکان ما دو نفر به مسجدالحرام و داخل کعبه شدیم، پیامبر به من دستور داد تا بنشینم ، آنگاه پای مبارکشان را بر دوش من نهاد تا آن حضرت را بلند کنم و یکی از بت ها را که بلندترینشان بود ، سرنگون کند، اما پیامبر دید مرا توان آن نیست تا حضرت را بالا ببرم، پیامبر از دوش من فرود آمد و به من فرمود: پای خود را بر دوش من بگذار تا تو را بلند کنم، من امر آن حضرت را اطاعت کردم ، وقتی پیامبر برخاست آنقدر بالا رفتم که به نظرم رسید اگر بخواهم به افق آسمان هم برسم ، می توانم. به فراز کعبه رسیدم و صورتکی از بت به رنگ زرد و از جنس مس دیدم، بت را فرو افکندم و وقتی بت مسین بر زمین سرنگون شد، مثل شیشه ای شکست و خُرد شد. بلی شاهزاده خانم ، ابوتراب پا به روی شانهٔ محمد، فرستاده خدا گذاشته...شانه ای که جای دست خدا بر آن است ، آن زمان که پیامبر به معراج رفت و دست لطف و عنایت خداوند بر سر پیامبرش کشیده شد و براستی هیچ کس جز علی چنین سزاوار بزرگی و عظمت نیست‌.. میمونه که انگار عشق علی...ندیده و نشناخته در دلش فوران کرده بود گفت : می خواهم از محمد بدانم و از علی....از اولِ اول...آیا می شود؟ ادامه دارد... 🖍طه_حسینی_مصری 🆔 https://eitaa.com/shamshir12 مطالعه قسمت های قبل و بعد در 👆
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 روزی دیگر از پشت کوه های سر به فلک کشیده دنیا ،سر زد و کاروان قصهٔ ما ، همچنان در راه رسیدن به یثرب بود. میمونه ، چشمانش را باز کرد و از تابش اشعه های خورشید که از درزهای محمل به داخل می آمد ، متوجه سر زدن روزی دیگر بود. روزی که شاید متفاوت با دیروز و دیروزهایش بود ، قلب میمونه در سینه برای دانستن خیلی چیزها به تپش بود. میمونه ، آرام پردهٔ محمل را بالا داد و دربین همسفران دنبال چهره ای آشنا که حتی نامش را هم نمی دانست ، می گشت. همانطور که اطراف را جستجو می کرد با صدای تک سرفه ای متوجه کنارش شد و با دیدن همان جوان دیروز، محجوبانه سرش را پایین انداخت و زیر زبانی سلام کرد و با لحنی آرام گفت : می شود ادامهٔ سخنان روز قبل را بگویید؟ سرباز جوان همانطور که دستی به یال اسبش می کشید گفت : به روی چشم ،چه می خواهی بدانی؟ میمونه که بی قرار برای شنیدن بود گفت : از اول...هر چه که میدانی ، از محمد و علی برایم بگو... مرد جوان نفسش را آرام بیرون داد و گفت : باشد ، آنچه که شنیده ام را برایت روایت می کنم ، راستش محمد رسول خدا ، پسر عبدالله بن عبدالمطلب است، عبدالمطلب از بزرگان مکه و کلیددار کعبه بود ، در آنزمان اغلب مکیان بت پرست بودند و اما عبدالمطلب به دین اجدادش حضرت ابراهیم نبی بود و خدای نادیده را می پرستید ، اما داخل کعبه پر از بت های سنگی و چوبی بود که مشرکان برای پرستیدن در آنجا قرار داده بودند، یعنی خانه ای را که ابراهیم نبی به حکم خداوند برای پرستش پروردگار ، بنا کرده بود ، شده بود بت خانهٔ مشرکین... در این زمان ، منجّمان یهودی در طالع یکی از پسران عبدالمطلب آینده ای روشن دیدند ، یعنی منجی آخرالزمان را که بشارتش در کتابهای پیشین ، تورات و انجیل و... داده شده بود در طالع عبدالله پسر عبدالمطلب دیدند. چون یهودیان انسانهایی بسیار مغرور و خودخواهند و به گمانشان می توانستند با تقدیر خداوند بجنگند ، تصمیم گرفتند هر طور شده ، این منجی از بین یهودیان پا بگیرد و نسلش از طرف مادر به یهودیان وصل باشد ، چون یهودیان اعتقاد دارند تنها قوم برگزیده زمین آنان هستند ، بنابراین زیباترین دختر بزرگ یهودیان را پیش کش خانه و درگاه عبدالمطلب برای پسرش عبدالله کردند و آن را با هدایای زیاد به نزد عبدالمطلب فرستادند تا به عقد عبدالله در آورد... اما چون تقدیر خداوند است که پیامبرش ازصلب و رحمی پاک بوجود بیاید و عبدالمطلب از ماهیت کثیف یهودیان آگاه بود ، به این وصلت رضایت نداد. یهودیان که دیدند تیرشان به سنگ خورده ، نقشه ای دیگر کشیدند ، آنان می خواستند تا قبل از اینکه عبدالله ازدواج کند ، او را با حیله ای بکشند ،تا اصلا نسلی از او به جانماند ، اما نمی دانستند که چراغی را که ایزد بر فروزد، هر آنکس پُف زند ریشه اش بسوزد.... ادامه دارد... 🖍طه_حسینی_مصری 🆔 https://eitaa.com/shamshir12 مطالعه قسمتهای قبل و بعد در 👆
بالاخره کاروان بزرگ حبشی وارد یثرب شدند ، میمونه پرده محمل را بالا داده بود و می خواست از همین ابتدای ورود همه چیز را از نظر بگذراند . میمونه با تعجب به اطراف نگاه می کرد ، پیرامون کاروان دکان هایی از گل با سقفی پوشیده از شاخ و برگ نخلها وجود داشت و مشخص بود که هر کدام در پی کسب و کاری بنا شده ، یک جا خرما فروشی بود ، جای دیگر پارچه های رنگارنگ آویزان بود و کمی آن طرف تر ، شیر فروشی و در کنارش آهنگری و... اما چیزی که به نظر میمونه عجیب بود ، این بود که دکان ها با دربی باز و بدون اینکه صاحب دکان حضور داشته باشد به حال خود رهاشده بود ، انگار که صاحبان اینان ، خبری بس مسرت بخش شنیده بودند که اینچنین از مال و اموالشان دل کندن و معلوم نیست به کجا سرازیر شده اند... آن مرد جوان هم در کنار محمل نبود که میمونه ، باران سؤالاتش را بر سر او فرود آورد ، می خواست پرده محمل را فرو افکند که از دور صدایی بس زیبا که کلماتی زیباتر ادا می کرد به گوش او خورد «اشهد ان محمداً رسول الله» ... کسی که آن آواز را می خواند ، مشخص بود صاحب صدای زیبایی ست و انگار این شیرین ترین نغمه و شعری بود که تا به حال به گوش میمونه می رسید ، زیباترین آهنگی که انگار از ملکوت نشأت می گرفت. کاروانیان اندک اندک از کاروان جدا می شدند تا اینکه به جایی رسیدند که فقط بخش هدایا و اسرا باقی مانده بود. کنار دیوار بلندی در سایهٔ نخل های بارور ، دستور فرود دادند. سرباز جوان که صورتش از شوق برافروخته بود ، نزدیک میمونه که الان از شتر به زیر آمده بود شد و گفت : مژده بده که به مقصد رسیده ایم... میمونه که بوی خوشی از جانب سرباز می شنید ، نفسی عمیق کشید و‌گفت : به به چه عطر دل انگیزی... سرباز لبخندی زد و گفت : الان از محضر پیامبر می آیم ، به محض رسیدن کاروان به مدینه ، من زودتر راندم و خودم را به مسجدالنبی که الان کنارش هستید ، رساندم و این عطر ، عطر محمدی ست که بر جانم نشسته... میمونه با حالتی ناباورانه به دیوار بلند کنارش اشاره کرد و گفت : براستی این مسجدالنبی ست و اینک پیامبر در ورای این دیوار است؟! مرد جوان حبشی چندبار سرش را تکان داد و سعی می کرد اشک شوقی را که از چشمانش سرازیر شده ، از دخترک اسیر مخفی کند... در همین زمان بود که از دور سواری با سرعت باد خود را به مسجد رساند و در طول آمدن با هیجانی زیاد فریاد میزد: خیبر را فتح کردیم....بگوش باشید حیدر کرار ، این اسدالله غالب ، این قهرمان عرب با یک ضرب دست ، درب قلعهٔ مستحکم خیبر را از جاکند...یهودیان تسلیم شدند.... میمونه که از هیجان آن مرد ،سراسر وجودش می‌لرزید ،گفت : می شود این سوار را به اینجا فراخوانی ، تا ببینیم چه می گوید؟! مرد جوان که انگار منتظر بود میمونه امر کند و او فی الفور اجرا کند ،دستی به روی چشم گذاشت و به طرف سوار که اینک به درب مسجد رسیده بود رفت... ادامه دارد... 🆔 https://eitaa.com/shamshir12 مشاهده قسمت های گذشته در 👆
🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 سرباز جوان حبشی جلو آمد و گفت : هدایای نجاشی ،پادشاه حبشه تقدیم به شما ، اما اینک می خواهم گرانبهاترین چیزی را که خدمتتان عرضه داشته تقدیم کنم. جمع مسلمانان ، خیره به حرکات سرباز جوان ، پلک نمی زدند تا مبادا کوچکترین چیزی را از این صحنه ، از دست دهند. سرباز به طرف صندوق رفت و دربش را گشود ، تلالؤ سکه ها ،چشم همگان را به خود خیره نموده بود اما سرباز جوان ، دست برد و از داخل سکه ها ، جعبهٔ کوچک و کنده کاری شدهٔ چوبینی در آورد ، در بین نگاه بهت زدهٔ حضار ،درب جعبه کوچک را گشود و انگشتری فوق العاده زیبا که مشخص بود ، بسیار گرانبهاست را بیرون آورد و همانطور که انگشتر را به خدمت پیامبر عرضه می داشت گفت : جانم به فدایت شود یا رسول الله ، این انگشتر گرانبهاترین انگشتریست که در سرزمین حبشه پیدا می شد ، آن را نجاشی برای یادبود به محضرتان فرستاده ، بی شک قیمت این انگشتر هزار و شاید بیشتر درهم طلاست و برازندهٔ دست بزرگ مردی چون شماست. رسول گرامی که با دیدهٔ محبت ، او را می نگریست، انگشتر پیشکش ، پادشاه حبشه را گرفت و سپس با دست مبارک دیگرش دست علی را گرفت و انگشتر را در انگشت علی نمود... همگان ، عمق دوست داشتن پیامبر را نسبت به علی می دانستند اما اینک این صحنه شکل گرفت تا همین بدو ورود در پیش چشم میمونه هم این محبت آشکار شود... و پیامبر صل الله علیه واله ، خوب می دانست که این انگشتر در تاریخ اسلام ثبت و ماندگار می شود و روزی هم انگشتر نشانی از آیات الهی خواهد شد. علی ، نگاهی با محبت به چهرهٔ مرادش کرد و از صمیم قلب تشکر نمود. سپس جمع حضار نگاهشان دوباره به سمت صندوق کشیده شد و یکی از آن میان گفت : چرا این کنیزک را از جمع کنیزان جدا کرده اید؟ سرباز حبشی نگاهی به جمع انداخت و گفت : این کنیز روی پوشیده هم هدیه نجاشی به پیامبر است ، او از افراد عادی نیست ، دخترکی بوده که در سرزمین خودش شاهزادهٔ کشورش محسوب می شده اما اینک به عشق دیدن روی پیامبر روز و شب را بی صبرانه به سر رسانده تا به محضر شما برسد... همگان تعجب کردند . یکی از آن میان برخواست و گفت : ادامه دارد... https://eitaa.com/shamshir12 مشاهده قسمت های قبل و بعد در👆
سلمان که هنوز چند قدمی تا درب خانهٔ پیامبر داشت ، برگشت و رو به دو همراهش ، در حالیکه دور تا دور مسجد را نشان می داد گفت : زمانی که پیامبر به یثرب مهاجرت کرد و بنای این مسجد را گذاشتند، بسیاری از مسلمانان خانه هایشان را دور تا دور این مسجد بنا کردند و از هر خانه دربی به مسجد باز بود ، تا اینکه یک روز به امر پیامبر که بی شک ایشان از طرف پروردگار مأموریت می گرفت ، تمام درب هایی را که به مسجد باز می‌شدند، بستند، جزء دو درب ،یکی خانهٔ خود پیامبر و یکی خانهٔ علی... برخی از مسلمانان با اصرار زیاد، دوست داشتند، حتی اگر شده روزنه ای کوچک رو به مسجد از خانهٔ آنها، باز باشد که پیامبر اجازه نداد و فرمودند:خداوند خوابیدن کسی جز علی و فرزندانش را در خانهٔ خودش و مسجد، نهی کرده... وقتی آن مرد عرب حرف می‌زد ، میمونه با تمام وجود برتری علی و فرزندانش را بر دیگر مسلمانان حس کرد ، چون علی زادهٔ کعبه بود و خداوند باز هم میلش بود که علی همیشه ساکن خانه اش باشد ، اگر فرد بصیری می بود ،از همین حکم ، عظمت علی را با جان و دل و عقل و منطق حس می کرد. سلمان که سخنش تمام شد و به راه افتاد و طی برداشتن چند قدمی جلوی دربی چوبی ایستاد. دل درون سینهٔ میمونه به تپش افتاده بود ، او باور نداشت که اکنون می خواهد قدم به خانهٔ پیامبر خدا بگذارد...خداوندی که تازه چند وقتی بود به وجودش پی برده بود...او در ذهنش قصرهای با شکوه خودشان و قصر زیبای نجاشی نقش بسته بود ، اما ورودی خانهٔ پیامبر که در حقیقت، پادشاه عالم بود ،با آن قصرهایی که دیده و در آنجا زندگی کرده بود ، بسیار فرق داشت. با باز شدن درب خانهٔ پیامبر، مرد جوان حبشی خود را کنار کشید و آرام کنار گوش میمونه گفت : از امروز تا هر وقت که در مدینه باشی ،من هم هستم ، در اطرافت خواهم بود ،هر وقت امری بود مرا بخوان که سر از پا نشناخته به خدمتتان می‌رسم. میمونه که این حرف مرد حبشی مانند یک شوخی بود ، آرام زیر لب گفت : کنیزی که خدمتکار دارد و لبخند ریزی زد و همراه مرد عرب که حالا می دانست نامش سلمان است و با یاالله یاالله او وارد خانهٔ پیامبر شدند... میمونه نگاهش را از دیوارهای گِلی گرفت و به حیاط خاکی و اتاقهای ساده و بدون زینت روبه رو دوخت.. ادامه دارد... قلم ط حسینی مصری https://eitaa.com/shamshir12 ،مطالعه قسمت های قبل و بعد در 👆
علی علیه السلام وارد خانه شد و درحالیکه صورتش از شادی می درخشید به طرف مکانی که آسیاب را درآنجا قرار داده بودند و اینک صدای دستی آسیاب از آنجا بلند بود رفت . او خوب می دانست که زهرایش اینک مشغول آسیاب جو است تا نانی تازه فراهم آورد. زهرا سلام الله علیها مشغول آسیاب کردن بود و چشم به حفره آسیاب داشت ، حسن و حسین گوشه ای نشسته بودند و حسین صدای گریه اش بلند بود. علی علیه السلام با دیدن این حال و روز زهرا که کارهای وقت گیر و سخت خانه و مراقبت از فرزندان کوچک واقعا توانش را گرفته بود ، قلبش بهم فشرده شد. نزدیک زهرا آمد و زهرا با دیدن سایهٔ مردش که بر سرش افتاده بود ، در حالیکه سلام می‌داد از جا نیم خیز شد. علی ، دست به روی شانهٔ زهرا گذاشت و امر کردند که بنشیند. خودش در کنار زهرا نشست و تا چشمش به خون خشک شدهٔ دور انگشتان فاطمه افتاد که در اثر سایش آسیاب بود. آسیاب را جلوی خود کشید و همانطور که شروع به گرداندن چوب کوچک و زبر آسیاب می کرد فرمود : علیکم السلام ای تمام هستی علی... حسن و حسین با دیدن پدرشان از جا برخواستند و به سمت پدر روان شدند و هر کدام روی یک زانوی علی قرار گرفتند. حسین که کوچک تر بود ،مشغول بازی با نگین انگشتری که بر انگشت پدرش می درخشید، شد و حسن با لحنی کودکانه پرسید : چقدر قشنگ است، از کجا آوردی اش بابا؟! زهرا لبخند زنان ، شوهرش را نگریست و با لحن شوخی فرمود : این هدیه از هر کجا که رسیده باشد ، پدرتان آن را نگه نخواهد داشت و بی شک در راه رضای خدا آن را انفاق خواهد کرد.. علی نگاهی پر مهر به زهرایش کرد و فرمود : مال دنیا از چرک کف دست هم برایم کم ارزش تر است... و براستی که مال دنیا آن زمان ارزش پیدا می کند که برای خداوند خرج شود، آن موقع ، معیاری برای سنجیدن آن، نخواهیم یافت. علی بوسه ای از سر دو فرزندش گرفت و همانطور که جوهای پیش رو را آرد می کرد فرمود: این هدیه ایست از جانب نجاشی، پادشاه حبشه برای رسول خدا و رسول خدا ،آن را به من بخشید، در ضمن کاروانی پر از غلام و کنیز را نیز راهی مدینه نموده ، حالا که اینچنین در کارهای خانه ، دچار سختی شدی ، بد نیست به نزد پدر بزرگوارتان برویم و از او تقاضای کنیزی برای شما نماییم... زهرا سرش را پایین انداخت ، او با خود می اندیشید ، براستی که روی آن را ندارم چنین تقاضایی از پیامبر نمایم و خوب می دانم که پیامبر از فروش این غلامان و کنیزان ،کمک مالی به مسلمانان مهاجر و تهی دست می کند تا در مضیقه نباشند. علی که ناگفته های زهرایش را از سکوت او می فهمید ،دستی به روی دست های زخمی فاطمه اش کشید و فرمود : به تهی دستان مدینه فکر نکن که با فتح خیبر غنائم زیادی نصیب مسلمانان شده و البته زمین های حاصلخیز فراوانی، به زودی تمام مسلمانان مدینه ،تمکن مالی خوبی پیدا خواهند نمود.... ادامه دارد.... 🖍طه_ حسینی _مصری https://eitaa.com/shamshir12 ، مطالعه قسمت های قبل و بعد 👆
چند روزی از ورود میمونه به خانهٔ پیامبر می گذشت، چند روزی که به اندازه تمام عمرش ،فیض برده بود و تجربه و علم کسب کرده بود. میمونه که دخترکی ده ساله بود و در این ده سال ، از صبح تا شام در قصرهای رنگ و وارنگ به سر کرده بود و قد کشیده بود ، اینک عظمت این خانهٔ خشت و گلی که عاری از هر تزیین و تجملی بود در پیش چشمش هزاران برابر آن قصرهای مجلل می نمود . او پیامبر اسلام را چونان پدری مهربان بر امتش یافته بود و حال که مشرف به دین مبین اسلام شده بود ، محمد صلی الله علیه واله را چون پدرش و حتی بسیار بیشتر از او دوست می داشت و گویا این حس دو طرفه بود و رسول خدا هم محبتی اینچنین به میمونه داشت. پیامبر به راستی چون دخترش ، میمونه را دوست می داشت و در هر لحظه از حضورش در خانه ، نکته های ناب را به این دخترک آموزش می داد و میمونه بسیار مسرور بود که در تقدیرش ،چنین سرنوشت زیبایی رقم خورده و دوست داشت این برکتی که نصیبش شده تا آخر عمرش ادامه داشته باشد و این زیبایی حضور او در خانه پیامبر به زیبایی حضورش در بیت علی و زهرا پیوند بخورد. چند روزی بود که فاطمه سلام الله علیها ، دختر پیامبر به خانهٔ پدرش می آمد ، میمونه همیشه در خفا و پنهانی، این بانو را می نگرید و هر لحظه که بوی فاطمه در فضا می پیچید خود را مانند باد به نزدیک ترین جای ممکن به این خانم مهربان، که بی شک سرور زنان عالم بود ، می رساند. میمونه احساس کرده بود که فاطمه چیزی می خواهد بگوید ،اما از گفتن آن شرم دارد ،تا اینکه چند روز بعد فاطمه به اتفاق همسرش علی به خانه پیامبر آمدند و به محضر رسول خدا رسیدند... ادامه دارد... 🖍طه ، حسینی ، مصری 🆔 https://eitaa.com/shamshir12 مطالعه قسمت های قبل و بعد در 👆
قسمت پنجاه و چهارم🎬: قاصدان اسقف ، یکی پس از دیگری به محضر پیامبر صلی الله علیه واله می‌رسیدند ، آنها که اینک در مناظره شکست خورده بودند ، به نوعی دنبال جبران مافات بودند تا آبروی از دست رفته شان را بازپس گیرند .. اما طرف آنان نه محمدبن عبدالله ، بلکه خداوند و خالق این جهان هستی بود . در این هنگام ، جبرئیل امین بر پیامبر نازل شد و آیه ای دیگر به ارمغان آورد :«حق همان است که از جانب خدا به تو رسیده است پس مبادا که در آن شک و تردید کنی، پس هرکس با تو در مقام مجادله درآید، بعد از آنکه به وحی خدا آگاهی یافتی، پس به آنان بگو بیایید تا هر کدام، فرزندانمان و زنانمان و جانهایمان را بیاوریم و سپس به مباهله بر خیزیم، تا روز قیامت و نفرین خدا بر دروغگویان فرود آوریم«آل عمران۶۱»» به موجب این آیه ، خداوند راهی دیگر برای جنگ و نبرد پیش روی پیامبر و مسیحیان قرار داد ، نبردی که هرگز در اسلام سابقه نداشت. جنگی که تازه بود و برای همگان تازگی داشت ، نبردی که به تعبیر خداوند در این آیه«مباهله» نام گرفت. خبر نزول این آیه و این نبرد عجیب ، گوش به گوش و دهان به دهان رسید و در اندک زمانی ، تمام اهالی مدینه از آن با خبر شدند. قاصدان اسقف مسیحی هم این جواب را که خداوند برای آنان تعیین نموده بود ، به سمع اسقف رساندند. مسیحیان نیز از این نبرد نوظهور متعجب شده بودند و با خود می گفتند باید به این نبرد تن دهیم و ببینیم که پیامبر اسلام چگونه و به همراهی چه کسی در این نبرد به مصاف ما خواهد آمد. اگر دیدیم که محمد بن عبدالله با اصحاب و سپاهیان خود با شوکت و‌جلال و جبروت به مباهله آمد ، بی شک با او به جنگی بی سابقه و شدید برخواهیم خواست و تا خونش را نریزیم و اصحابش را تار و مار نکنیم ،از پا نخواهیم نشست. اما اگر دیدیدم که او با بهترین کسان خود به میدان آمد ، آنوقت باید فکری دیگر کرد. روز موعود این نبرد را تعیین نمودند ،روز۲۴ذی الحجه سال نهم هجرت... و همگان در انتظار این بودند که پیامبر چه خواهد کرد و سرانجام این پیکار به کجا خواهد کشید . وفضه هم بی صبرانه منتظر رسیدن روز موعود بود... ادامه دارد... 🖍 به قلم :ط_حسینی 🤲 𝐣𝐨𝐢𝐧↓ 『!...منٺظࢪان‌ظھوࢪ』👇 🆔 https://eitaa.com/shamshir12 مشاهده قسمت های گذشته در👆
پنجاه_و_پنجم🎬: همه منتظر رسیدن روز موعود بودند و فکر می کردند آیا چه خواهد شد؟ اصلا منظور خداوند از این نبرد عجیب چیست؟ اما فضه با اینکه سن کمی داشت و در اسلام هم تازه مسلمان محسوب میشد ، با جان و دل فهمید که چه خواهد شد ، او‌مطمئن بود بار دیگر ،عشق خداوند را به علی اعلی شاهد خواهد بود . او خوب می دانست که هر حکم خداوند هزاران راز و رمز پوشیده و آشکار دارد و در اینجا یکی از آشکارترین اهداف خداوند ، چیزی نیست مگر نشان دادن مقام مولا علی به جهانیان و اینبار پروردگار اراده کرده بود که این منزلت را نه تنها به چشم مسلمانان، بلکه بین مسیحیان نیز جار بزند و برملا کند. روز ۲۴ذی الحجه بود، همه در مکان تعیین شده گرد هم آمده بودند و منتظر رسیدن پیامبر بودند... و محمد بن عبدالله صلی الله علیه واله آمد و چه با شکوه آمد... جلال و جبروتش آنچنان بود که چشمان ملائک آسمان را به خود خیره نموده بود، مسیحیان که جای خود داشتند. شکوه آمدن پیامبر ،نه آن شکوه پوچ و ظاهری بود که مسیحیان فکر می کردند. آنها دیدند که پیامبر، حسین را در آغوش دارد ، دست حسن را در دست گرفته است یعنی بدانید که اینان فرزندان محمد، برگزیدهٔ خداوند است. دخترش فاطمه زهرا در یک طرف او قدم برمی داشت و به کل ملت این اشاره آشکار بود که مقصود از زنانمان در آیه مباهله، کسی جز حضرت صدیقه طاهره نمی باشد و در سمت دیگر پیامبر صلی الله علیه واله ، علی اعلی قدم بر می داشت و این علی را اگر با همان آیه مباهله می خواستیم تفسیر کنیم میشد«جانهایمان»...آری پیامبر با عظمتی آسمانی و بی نظیر قدم به میدان مباهله نهاده بود... و چه زیبا خداوند اهل بیت پیامبر را به رخ عالمیان کشید و چه زیباتر به همگان گفت که علی علیه السلام نیست مگر جان محمد و محمد همان علی ست... واین اشاره ظریف را عاشقانی که دل در گرو مهر محمد و آل او داده بودند به تمامی گرفتند و سر مست از این صحنه ملکوتی بودند. مسیحیان با دیدن این صحنه تکان دهنده یقین کردند که اگر این پنج وجود مقدس که خداوند آنها را برگزیده ، دست به دعا بردارند و آنها را نفرین کنند ، بی شک عذابی سخت بر آنان نازل می شود و کل جامعه مسیحیت کن فیکون می شود. پیامبر در آن روز بر فراز تپه ای قرار گرفت و حسن و حسین را به دوش گرفت و فاطمه و علی را در دوطرفش در آغوش کشید و به همگان اعلام کرد که اینان اهل بیت منند و فرمود آی دنیا از الان تا قیام قیامت بدانید که : علی.....جان من است..علی جان محمد مصطفی است و گواهش آیه ۶۱سوره آل عمران.... و کاش که دنیا طلبان ان زمان دل در گرو این پیر غدار نمی دادند و پس از پیامبر دست به دامان ولیّ بلا فصل او‌میزدند ، محمد رفته بود ،اما جانش را در بین امت به ودیعه گذارده بود ،تا امتش منحرف نشود...اما شیاطین دست به کار شدند تا امت محمد صلی الله علیه واله ،از مسیر اصلی اسلام منحرف گردد.... ادامه دارد... 🖍 به قلم :ط_حسینی 🆔 https://eitaa.com/shamshir12 مشاهده قسمت های گذشته در 👆
قسمت پنجاه و ششم🎬: فضه مانند نهالی نورس در سایه سار دین اسلام و زیر تشعشع انوار پیامبر گرامی رشد می کرد و می بالید و هر روز در عمرش با واقعه ای بزرگ مواجه بود که اشاره تمام این وقایع رو به سوی مرد خانه ای بود که فضه در آنجا زندگی می کرد. حال فضه با تمام عمق وجود حس می کرد به راستی در خدمت شاهزاده های عالم قرار گرفته و چه سعادتی از این بهتر و چه زندگیی از این بابرکت تر ، او سعی دارد تمام وقایع را به خاطر بسپارد و می داند این خدمت ، این زندگی ، این سعادتی را که نصیبش شده باید به طریقی جبران نماید. پس خوب هوش و گوش می کند تا آنچه را که با چشم خود می بیند و با گوش خود میشنود به آیندگانی که نمی بینند ، برساند... سال نهم هجرت بود و یکسال از فتح مکه به دست مسلمانان می گذرد، خبرهایی می رسد که باقیمانده مشرکان به مکه آمد و شد دارند و به رسم جاهلیت به زیارت کعبه می پردازند. یکی از عادات زشت و ناپسند آنها آن است که در مراسم زیارت خانه خدا، گاهی کاملا برهنه و عریان به گرد خانهٔ خدا طواف می کنند. خداوند از اینکه کعبه، نخستین پایگاه توحید، هنوز از آلودگی وجود ناپاک مشرکان و کافران پاک نشده است ،ناخرسند و ناخشنود است. از این رو در سال نهم هجرت ، پیامی دیگر از جانب خداوند بر مردم رسید ، پیامی که اعلام برائت بود از مشرکین خداوند نخستین آیات سوره توبه در اعلان رسمی برائت از مشرکان و ممنوعیت ورود آنها به حریم مسجدالحرام را بر پیامبرش نازل فرمود و پیامبر از سوی خداوند دستوری می گیرد تا از ورود مشرکان به حریم پاک کعبه جلوگیری نماید و پس از پایان مهلتی چهارماهه، به خاطر پیمان شکنی ایشان، ریشهٔ شرک و کفر را بخشکاند. پیامبر آیات نازل شده را برای مردم بیان می کند ، او به دنبال قاصدی ست تا فی الفور به سمت مشرکان بفرستد و دستور خداوند را به آنان ابلاغ نماید. خیلی از یاران پیامبر اعلام آمادگی می کنند تا سعادت ابلاغ این آیات را از آن خود نمایند و پیامبر باید یکی از هزاران یار را انتخاب نماید ... ادامه دارد 🖍به قلم :ط_حسینی 🆔 https://eitaa.com/shamshir12 مشاهده قسمت های قبل در 👆
قسمت پنجاه و هفتم🎬: پیامبر در بین یاران چشم می گرداند، هیچ‌کس نمی داند در ذهن پیامبر صلی الله علیه وآله چه می‌گذرد، ابوبکر که در صف اول یاران نشسته و دل دل می کند که این افتخار را نصیب خود کند ، با هیجان از جا بلند میشود ، نزدیک پیامبر می آید و با خواهش فراوان از او می خواهد که افتخار رساندن این آیات را از آن خود نماید. پیامبر که مهربانی اش نشأت گرفته از مهر الهی ست ، روی او را زمین نمی زند و آیات نازل شده را به صورت فرمانی از جانب خداوند که باید برای مشرکان قرائت شود به ابوبکر می دهد تا این فرمان را اجرا کند. فضه تمام این صحنه ها را شاهد است ، دل درون سینه اش می تپد ، او ‌خوب می داند کسی جز مولایش چنین سعادتی را نخواهد داشت ، اما وقتی می بیند پیغام رسان پیامبر شخص دیگری ست ، برایش سوال پیش می آید و ذهنش مشغول این امر می شود. ابوبکر از شادی در پوست خود نمی گنجد ، با دیده تکبر به دیگران نگاه می کند ، حال او هم بهانه ای پیدا کرده که بر مسلمین فخر بفروشد و به این سعادتی که نصیبش شده ، افتخار نماید. ابوبکر به این ماموریت بسیار مهم اعزام می شود... در اینجا عشق خداوند دوباره به جوشش می افتد و ‌مهرش به بهترین بندگانش فوران می کند. هنوز قاصد پیامبر به نیمه راه نرسیده که دوباره جبرییل امین نازل میشود و از سوی خداوند نغمه های عاشقانه سر میدهد و فرمانی تازه می آورد. حالتی معنوی به پیامبر دست می دهد و همگان میدانند که در این حالت جبرییل به حضور او رسیده ، پس از لحظاتی ، پیامبر، علی را به سوی خود می خواند . چیزی کنار گوش او ‌می گوید که اطرافیان متوجه نمی شوند. علی علیه السلام پس از شنیدن کلام پیامبر صلی الله علیه واله ، فی الفور کفش به پا می کند و عزم سفر می کند ،جمعیت با تعجب دوره اش می کنند و هر کس سوالی از او میپرسد ، اما متن تمام سؤالها یکی ست : ابوتراب چه اتفاقی افتاده؟؟ پیامبر در گوش تو چه گفت ؟ آیا امری مهم رخ داده؟ علی لبخندی میزند و... ادامه دارد... 🖍به قلم :ط_حسینی_مصری 🆔 https://eitaa.com/shamshir12 مطالعه قسمت های قبل در 👆
🎬: لحظات و دقایق و ساعتها و روزها و هفته ها و ماه ها چون برق و باد می گذشت و این گذشتن خبر از عبور انسانها از مراحل مختلف عمرشان میداد.. نزدیک به دوسال از آمدن فضه به مدینه النبی می گذشت ، دو سالی که هر لحظه اش برابر با هزاران سال می بود و فضه در مکتب عدالت علوی و کلاس درس فاطمی ، درس انسان بودن و انسان ماندن را آموخته بود، دو سالی که او را چنان وابستهٔ این خاندان کرده بود که تاب و تحمل دوری از بانوی خانه را که چون مادر دوست می داشت ، نداشت. او خود را نه خادمه ، بلکه فرزند این خانه می دانست و حالا توسط پیغام و پسغام هایی که آن جوان حبشی ، همان سربازی که او را از حبشه به مدینه آورده بود ، متوجه علاقه او به خود شده بود. ان جوان ، فضه را از مولا علی خواستگاری نموده بود و مولا علی هم تصمیم گیری را بر عهده خود فضه گذاشته بود ، البته مولایش تاکید کرد که این جوان ، جوانی پاک و مسلمانی مؤمن است ، اما فضه دل از بانویش و این خانه نمی کند ، او فکر می کرد با ازدواجش ،امکان این هست که اندکی هر چند کوچک از این خانه و‌خانواده دور شود ، پس در جواب دادن تعلل می کرد و گاهی به این نتیجه می رسید که تمام عمرش را وقف زهرا سلام الله علیها کند و مانند پروانه دور او بچرخد. اینک که موسم حج ابراهیمی بود ، آن خواستگار سمج هم بر اصرارش افزوده بود و فضه جواب خواستگاری را به بعد از مراسم حج و بازگشت به مدینه ،واگذار نموده بود. کاروان زائران خانه خدا در شور و شعفی وصف ناپذیر بود ، همه در تدارک سفر به سرزمین مکه و خانه خدا بودند و فضه از شادی در پوست خود نمی گنجید، چون او هم بعداز مدتها انتظار سعادت زیارت خانه خدا را پیدا کرده بود و جزء زائران همراه مولایش علی و جمعی از زنان پیامبرصلی الله علیه واله راهی مکه بود... ادامه دارد 🖍به قلم :ط_حسینی 🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺 🆔 https://eitaa.com/shamshir12 مشاهده قسمت های قبل در 👆
پنجاه و نهم🎬: کاروان زائران مدینه النبی ، به همراه پیامبر صلی الله علیه واله وارد حرم امن الهی شدند ، روز ها، روزهای ماه ذی الحجه بود و پیامبر آخرین مراحل آئین حج ابراهیمی را به مردم آموزش می داد. فضه هم همچون نوگلی تازه نفس ، عطر محمدی را به جان می کشید و آموزش های پیامبر را به حافظه اش می سپرد و عجیب حلاوت زیارت خانهٔ خدا در جوار پیامبر و مولایش علی بر ذائقهٔ جانش نشسته بود. زیارت خانه خدا به اتمام رسید و کاروانیان در راه بازگشت به سرزمین های خود بودند پیامبر صلی الله علیه وآله ، همچون نگین انگشتری در میان مسلمانان می درخشید و به آنان درس خدا و خداشناسی و راه و رسم بندگی را می داد ، در این هنگام باز حال رسول خدا متغیر شد ، این حال و هوا برای فضه که نزدیک دو سال با خانوادهٔ رسالت همنشین بود ،بسیار آشنا می آمد. او خوب می دانست که در این حالت ، جبرئیل امین است که از آسمان فرود آمده و میهمان محضر رسول خداست ،پس باید منتظر پیامی دیگر از جانب خداوند بود. بعد از گذشت دقایقی ، پیامبر از جا برخواست ، همانطور که چهره اش نورانی تر از همیشه می نمود ، در بین جمعیت چشم گرداند و چشم گرداند و در آخر، نگاهش خیره بر روی مردی شد که شیر خدا بود در روی زمین ، همو که او را پدر خاک می نامیدند ، ابوترابش می خواندند و عنوان شجاع ترین مرد عرب را به خود اختصاص داده بود. پیامبر همانطور که خیره در نگاه علی و علی غرق در چشمان حبیبش رسول الله بود ،لبخندی چهرهٔ مبارکش را پوشانید و سپس رو به جمع فرمود : ای کسانی که ایمان آورده اید و راه درست و مستقیم را که همان راه حق و خداوند است یافته اید ، بدانید که اینک جبرئیل امین بر من نازل شد و پیغام بسیار مهمی را به من رسانید. پیامی که برای خداوند آنچنان مهم بوده که اراده کرده آن را در جمع حاجیان سرتاسر این کرهٔ خاکی بیان کند. پیامی که شما باید بشنوید و به گوش آنان که در این جمع نیستند و نمی شنوند،برسانید... پیامبر قبل از خواندن پیام و آیه ای که بر او نازل شده بود ، سخن ها گفت تا همگان به اهمیت این پیام پی ببرند. فضه هم که در جمع حاجیان حضور داشت ، سرا پا گوش شده بود تا حرف به حرف این پیام مهم را به گوش جان بسپارد ، تا بداند خواسته ی خدایش در چیست که اینهمه اهمیت داشته است و انگار حسی درون قلبش می گفت که بی شک این پیام مهم ، بی ربط به مولای عرشیان و فرشیان امیر مومنان علی علیه السلام نخواهد بود. آری ، فضه غرق در حرکات پیامبرش بود و پیامبر غرق در برکات دامادش علی.... ادامه دارد... 🖍به قلم :ط_حسینی_مصری 🆔 https://eitaa.com/shamshir12 مطالعه قسمت های قبل در👆
🎬: پیامبر صلی الله علیه وآله بار دیگر نگاهش را بین جمعیت چرخاند و روی علی علیه السلام متمرکز شد و همانطور که لبخندی کل صورت مبارکش را پوشانیده بود ، علی را به سمت خود خواند‌ علی علیه السلام در کنار او قرار گرفت و پیامبر همانطور که دست علی را در دست می گرفت شروع به تلاوت آیه ای کرد که هم اینک خداوند از جانب پروردگار برای او آورده بود:« ای رسول آنچه را که از سوی خداوند به تو نازل شده است به مردم برسان، که اگر چنین نکنی رسالت خدا را انجام نداده ای و خداوند تو را از آسیب مردم حفظ می نماید و گروه کافران را هدایت نمی کند مائده۶۷» پیامبر آیه را تلاوت کرد و در این هنگام ولوله ای در جمع افتاد: این چه امری ست که دین خدا و رسالت پیامبرش را کامل می کند ؟ این چه عملی ست که بدون آن رسالت رسول الله ناقص است و بی فایده؟ خداوند پیامبرش را از کدام خطر آگاه کرده و همه ٔ اینها چه ربطی به علی دارد که پیامبر قبل از تلاوت آیه ، او را نزد خود خواند؟ باران سؤالات مردم لحظه به لحظه بیشتر و رگباری تر می شد و همهمه ای عجیب تمام جمع را فرا گرفته بود. فضه از گوشه ای در سرزمینی که خم می نامیدندش، شاهد این موضوع بود ، حالا می فهمید واقعا امری مهم در پیش است که چنین آیه ای نازل شده و خدا را شکر که مبین آیات ، رسول خدا در جمع حضور داشت و اینک پرده از راز و رمز این آیه بر میداشت ، اما فضه خوب می دانست که این آیه هر چه هست بازهم مدحی از ابوتراب را در خود نهفته دارد باید میبود و سخنان پیامبر را گوش می کرد تا بفهمد آن مدح چیست و چگونه است.. هیاهوی مردم به اوج رسیده بود که ناگهان دست پیامبر بالا رفت و با پایین آمدن دست مبارک او ،سرو صدا هم خوابید... پیامبر نفسش را محکم بیرون داد و فرمود : من نگران دسیسه و توطئه جمعی از مردم بودم که خداوند با نزول این آیه حرف آخر را زد و سپس دست مبارکش را دور شانهٔ علی حلقه نمود او را به خود نزدیک کرد و ادامه داد: خداوند مرا مأمور کرد تا وصی و جانشین بعد از خودم را به شما معرفی کنم تا پس از من دین خدا از راه خودش منحرف نشود و توطئه های مغرضان از بین برود، آهای مسلمین ، آی حاجیان حرم امن پروردگار بدانید و آگاه باشید که پس از من علی ، مولا و سرپرست مومنان خواهد بود. تا این حرف از دهان مبارک پیامبر خارج شد ، ناگاه مردی از بین جمعیت بلند شد و گفت : پس چه بهتر که این آیه را اینچنین بخوانیم « ای رسول! آنچه که از جانب خداوند بر تو نازل شده است که علی مولا و سرپرست مؤمنان است به دیگران ابلاغ کن که اگر این کار را نکنی رسالت خداوند را به انجام نرسانده ای و خداوند تو را از آسیب مردم حفظ می کند» با این حرف مرد عرب ، لبخند پیامبر پر رنگ تر شد و فرمود : تبارک الله...به راستی که حرفت عین کلام حق است و اینچنین بود که یاران پیامبر این آیه را به این صورت تلاوت می کردند. فضه از شنیدن سخنان و تفسیر پیامبر غرق شوق و لذت و سرشار از هیجان شده بود و ناگاه مانند عاشقی که به مراد دلش رسیده سر بر آستان پروردگارش سجده شکر نمود و اما نمی دانست که این نزول اشعار عشق خداوند در مدح مولایش علی هنوز ادامه دارد.... هنوز در سجده شکر بود که دید تلی از جهاز شتران آماده شده ،انگار پیغامی دیگر از جانب خدا رسیده بود.. ادامه دارد.. به قلم :ط_حسینی_مصری 🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺 🆔 https://eitaa.com/shamshir12 مطالعه قسمت های قبل در👆
شصت و یکم🎬: فضه که سرشار از شوق بود، سر از سجدهٔ شکر برداشت و متوجه شد ، جنب و جوشی عجیب در بین است و دانست که این پیام های عاشقانهٔ خداوند ادامه دارد. عده ای زیر چند درخت را در غدیر خم جارو می کردند و عده ای دیگر در تدارک منبری بودند که از جهاز شتران بنا کنند. زیر درختان تمیز شد ، پیامبر صلی الله علیه واله در آنجا قرار گرفت و علی علیه السلام هم همواره دست در دست او همراهش بود ، گویی پیامبر از علی اش دل نمی کند و علی هم خود را پاره ای از وجود پیامبر می دانست و براستی که خداوند چه زیبا در قرآنش علی را نفس و جان پیامبر معرفی نمود. رسول الله زیر درختی نشست و علی در کنارش و اصحاب گرداگرد آنان حلقه زدند، پیامبر چندین قاصد به اطراف فرستاد . آنها مأموریت داشتند که حاجیان جلو افتاده را به غدیر برگردانند و حاجیانی که به غدیر خم نرسیده اند را شتابان به آنجا فراخوانند ، شور و شعفی که در حرکات پیامبر مشهود بود ، خبر از واقعه ای بزرگ می داد و فضه شک نداشت که محور این واقعهٔ بزرگ کسی جز مولایش علی نخواهد بود. قاصدان که روانه شدند، پیامبر با خیالی آسوده به جمعیت اطرافش نگریست و فرمود:« گويا مرا فرا خوانده اند و من اجابت كرده ام و سفری طولانی در پیش دارم همانا من بين شما دو شي ء گرانبها بر جاي گذاشته ام كه يكي از آنها از ديگري بزرگتر است، كتاب خداي تعالي و عترت من ، پس بنگريد كه بعد از من با آن دو چگونه رفتار مي كنيد، كتاب خدا و عترت من از هم جدا نمي شوند تا در كنار حوض (كوثر) نزد من حاضر شوند. سپس گفت: همانا خداي عز و جل مولاي من است و من مولاي همه مؤمنان ، آنگاه دست علي را گرفت و فرمود: هر كه را من مولاي اويم پس علي هم ولي و سرور اوست. خدايا دوست بدار هر كه او را دوست دارد و دشمن بدار هر كه با او دشمني كند. » فضه از شنیدن کلام پیامبر اشک به چشم آورد و در خاطرش زنده شد که پیامبر این حدیث را نیز در عرفه بین حاجیان خانه خدا هم بیان نموده بود ، یعنی اینقدر مهم بوده که می بایست تکرار در تکرار شود تا به عمق جان مسلمین بنشیند و آن را هرگز فراموش نکنند. فضه نگاهی به مولایش علی و پیامبر که چون یک روح در دو جسم بودند انداخت و زیر لب تکرار کرد : براستی که امانت های محمد صلی الله و علیه واله در بین مردم ، قرآن است و عترتش ، قرآن است و اهل بیتش و راه و سنتی که اهل بیت علیهم السلام به امت نشان می دهند ...آنگاه آهی کشید و ادامه داد: کاش مردم این سخنان را در خاطر بسپارند و به دیگران هم برسانند ، تا دین حق و اسلام ناب محمدی از گزند توطئه و انحراف در امان بماند.... ادامه دارد 🖍به قلم :ط_حسینی 🆔 https://eitaa.com/shamshir12 مطالعه قسمت های قبل در👆 🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺
و دوم🎬: فضه از شنیدن سخنان پیامبرصلی الله علیه واله ،هم شاد بود و هم اندوهگین.. شاد بود چراکه مولایش علی به فرمودهٔ پیامبر و به حکم خداوند مولا و سرپرست تمام مؤمنان شده بود و اندوهگین بود، چون سخنان پیامبر خبر از وداع میداد و خبر از هجرت پیامبر و مسافرتی ابدی میداد و این خبر، قلب فضه و هر مسلمان مؤمنی را می فشرد. هنوز خبری از قاصدانی که رسول الله به اطراف فرستاده بود ، نشده بود و اما پیامبر در جمع یارانش مانند ماه شب چهاردهم در آسمان شب ، می درخشید و هنوز سخن ها داشت و سفارش ها می کرد. جمعیت اطراف پیامبر ، هرکس سوالی می پرسید و تمام سؤالات پیرامون واقعه ای بود که رسول خدا اینک بشارتش را داده بود . حالا همه می دانستند که هر چه هست پیرامون ولایت ابوتراب است ، ولایتی که از جانب خدا مقرر شده ، هر کس به اندازه فهم و درکش سؤالی می پرسید. همهمه ای برپا شده بود، پیامبر نگاهی از سر مهر به جمعیت انداخت و بار دیگر دست دور شانهٔ علی انداخت و او را به خود نزدیکتر نمود و رو به جمعیت فرمود :«ای مسلمین ؛بدانید هرکس که می خواهد مسرور باشد و مانند من بمیرد و در بهشت برین که درختان آن را خداوند غَرس کرده است، مسکن گزیند، باید پس از من ولایت و سرپرستی علی را بپذیرد و پس از او هم ولایت ولیّ و جانشین او را گردن نهد و از اهل بیت من پیروی کند ، آنان عترت و خاندان من هستند که از سرشت من آفریده شده اند و از فهم و دانش من بهره مند گشته اند، پس وای به کسانی از امت من ! که برتری ایشان را دروغ انگارند و پیوند مرا با آنها قطع کنند، خداوند هرگز شفاعت من را به این گروه نرساند» این حرف پیامبر گویی اتمام حجتی بود روشن و آشکارا ، تا هیچ کس فکر فتنه و توطئه ای در سر نپروراند و خیالاتی نبافد تا پس از عروج پیامبر ،خود بر اریکه قدرت بنشیند... فضه سخنان پیامبر را به گوش جان می سپرد و با خود می گفت : براستی این احادیث را باید با خط طلا نوشت و بر تارک هستی آویخت تا همگان بدانند مقام و منقبت علی بن ابیطالب را ، همو که ابوتراب است در روی زمین ، همو که فاروق اعظم و صدیق اکبر امت رسول الله است ...همو که ندای آسمانی او را «لا فتی الا علی و لا سیف الا ذوالفقار خواند» و چه بد بندگانی خواهیم بود اگر این فضائل را به دست فراموشی سپاریم و چه ناشکر انسان هایی خواهیم بود که شکر ولایت علی را به جا نیاوریم و چه امت بیچاره ای خواهیم بود که اگر به راهی غیر راه ولایت امیرالمؤمنین علی بن ابیطالب برویم... فضه حرفها در سر داشت و لیکن بر زبان نمی آورد و پیش رویش میدید که منبری را که رسول الله دستور به برپایی اش داده است ، کم کم بلند و بلندتر می شد. ادامه دارد... 🖍 به قلم :ط_حسینی 🆔 https://eitaa.com/shamshir12 مطالعه قسمت های قبل در👆
و سوم🎬: کم کم منبر پیش رو آماده شد... سواران با شتاب از هر طرف خود را به برکهٔ خم رساندند تا بدانند این چه امر مهمی است که پیامبر آنان را به اینجا فرا خوانده ، بعضی ها راه رفته را برگشته بودند و عده ای هم با عجله از پشت سر خود را به این سرزمین که قرار بود نقطهٔ عطفی در دل خود نگهدارد ، رساندند. کنار برکهٔ خم جمعیت موج میزد. هر کس حرفی می گفت و نظری ارائه می کرد ، پیامبر صلی الله علیه وآله که شور و شعف مردم را دید ، از جا برخاست. به سمت بلندایی که با جهاز شتران بنا کرده بودند رفت. بر روی آن قرار گرفت و سپس با نگاهی سرشار از مهر به علی علیه السلام اشاره کرد که بالا بیاید و در کنار او قرار گیرد. وقتی که علی به نزد رسول الله رفت و کنارش ایستاد، فضه که از کمی دورتر شاهد ماجرا بود ، اشک چشمانش شروع به جوشش و تکاپو نمود ، او می خواست این صحنه را به روشنی ببیند ،اما مگر این مرواریدهای غلتان به او‌ اجازه میداد که زیباترین صحنهٔ عمرش را ببیند... علی و محمد علیهم السلام دو مدار آرامش زمین ، همانها که از یک درخت و یک نور خلق شدند ، همانها که بهانهٔ خلقت و وجود این دنیا بودند ، همانها که مدار این دنیا بر گرد ایشان می چرخید در کنار هم قرار گرفته بودند ، بر بلندایی که آنها را به آسمان نزدیک کرده بود ، انگار باران نور از آسمان بر این نقطه باریدن گرفته بود ، گویی درب آسمان گشوده شده بود و ملائک صف به صف از عرش به فرش نزول می کردند که شاهد این صحنهٔ ملکوتی باشند. سر وصدا اوج گرفته بود و هر کس در گوش کناری اش چیزی زمزمه می کرد: منظور پیامبر از این اجتماع عظیم چیست؟ چرا همگان را به خود فراخواند؟ چرا چنین جایگاهی درست کرده و چرا علی را به نزد خود خواند؟ هزاران سوال در ذهن همگان شکل گرفته بود که دست رسول خدا بالا رفت... دست علی هم که انگار در دست مبارک پیامبر قفل شده بود ، بالا رفت... دست حیدر رفت بالا و عرشیان آسمان دل باختند و انگار در عرش خداوند برای حیدر ، حیدریه ساختند... پیامبر سرشار از شوق بود و گویی می خواست این شور و شوقش را به جمع منتقل کند ، آنچنان دست ابوتراب را بالا برده بود که گویی می خواهد از آسمانیان تحفه های بهشتی برای زمینیان بگیرد ، به طوریکه سفیدی زیر بغل پیامبر بر همگان آشکار شد... فضه از هیجان دیدن این صحنه ،سرتا پایش می لرزید و خوب می دانست امری بزرگ و عظیم در پیش است... دست علی که بالا رفت ، همهمهٔ جمعیت فرو نشست و همگان سرا پا گوش شدند تا بدانند ، این مجلس زیبا که بی شباهت به جشنی عظیم نبود برای چه برپا شده ، گرچه حدس زدنش مشکل نبود ، چون همگان بر قرب و جایگاه علی نزد رسول و پروردگارش آگاه بودند. مغرضان مولا علی از دیدن این صحنه دندان به هم می ساییدند. و دلدادگان کوی حیدر ، همانند فضه از شوق دیدن ،می گریستند‌. ناگاه صدای ملکوتی پیامبر بود که در سرزمین غدیر خم طنین افکند:... ادامه دارد 🖍 به قلم :ط_حسینی 🆔 https://eitaa.com/shamshir12 مطالعه قسمت های قبل در👆
شصت و پنجم🎬: در این هنگام صدای پیامبر رساتر از همیشه کل فضا را در نوردید و به گوش عرشیان و فرشیان رسید ، ندای روح بخش محمد صلی الله علیه وآله بود که آیه ای را هم اینک بر او نازل شده بود تلاوت می کرد :«امروز کافران از اینکه در دین شما اختلافی ایجاد کنند ناامید شدند ، پس شما از آنان بیمناک نشوید بلکه از من بترسید ، امروز دین شما را کامل کردم و نعمتم را بر شما تمام نمودم و راضی شدم که اسلام دین شما باشد. مائده/۳» زمانی که فضه این آیه زیبا را از زبان پیامبر شنید، غرق لذت و شگفتی شد ، او دو سال همدم خانواده علی علیه السلام بود و با تمام وجود ، برتری علی علیه السلام و اهل بیتش را بر تمام مسلمانان دیگر حس کرده بود ، اما این آیه ، چیزهای زیادی در بر داشت که برای انسان های با بصیرت سر چشمهٔ تمام خوبی ها بود. وقتی خداوند می فرماید ،در این روز کافران از اختلاف افکنی نا امید شدند ، منظورش پر واضح است که ولایت علی بن ابی طالب حبل المتین و مایهٔ وحدت مسلمین است ،وقتی می فرماید :امروز دینش را کامل نموده ،یعنی ملاک تکمیل دین ، پذیرش ولایت ابوتراب است... وقتی پروردگار عالمین گوشزد می کند که امروز نعمتم را بر شما تمام نمودم ، این بدان معناست که ای مسلمانان بدانید که بالاترین نعمتی که خداوند به شما ارزانی داشته ، نعمت ولایت امیرمومنان علی بن ابیطالب بر مسلمین است... وقتی خداوند دین اسلام را در کنار امروز و این ولایت می آورد ،یعنی اسلام ناب محمدی همان است که ولایت علوی در سر لوحه اش باشد ،یعنی ولایت علی تکمیل اسلام است و اسلام واقعی همان پذیرش ولایت حیدر است... الحق که چه زیبا، واضح و روشن عشق خدا به علی اعلی در این آیه و آیات قران نهفته است.... فضه گاهی با خود فکر می کرد که اصلا علی قران است و قرآن همان علیست و این واقعیتی انکار ناپذیر بود ، زیر ا که علی به تعبیر پیامبر ، قرآن ناطق بود و در آیه آیهٔ قران ، مناقب علی جاری بود... پیامبر آیه را تلاوت کرد و آن را تفسیر نمود ، مؤمنان واقعی سر از پا نشناخته به جلو هجوم آوردند تا بیعت کنند با ولیّ بلافصل پیامبر و سر نهند بر امری که خدا با آن بزرگترین نعماتش را بر مومنان فرود آورد... در همین اثنا بود که.... ادامه دارد 🖍به قلم :ط_حسینی 🆔 https://eitaa.com/shamshir12 مطالعه قسمت های قبل در👆
شصت و ششم🎬: جمعیت به جلو هجوم آوردند تا دست در دست مبارک علی علیه السلام گذارند و با او بیعت کنند ، تا بزرگترین نعمت خدا را از آن خود نمایند ، تا دین خود را با پذیرش ولایت امیرالمؤمنین ، کامل نمایند ، تا امام خود بعد از پیامبر را بشناسند و به امامتش گردن نهند. در این بین فضه از کناری این صحنه را می دید ، او متوجه شد دو نفر از مهاجرین که دخترانشان در عقد پیامبر بودند ، جلو آمدند ، ابوبکر و عمر ، جلوی پیامبر و علی ایستادند و همانطور که نگاهی به دو دست قفل شده در هم علی و رسول الله می انداختند رو به پیامبر گفتند : یا رسول الله ؛ آنچه که اینک فرمودید و ابوتراب را به عنوان امیر مؤمنان و ولیّ بلا فصل خود بعد از پیامبر معرفی کردید آیا خواستهٔ خداوند و امر پروردگار و رسولش بود؟ پیامبر سری تکان داد و فرمود :آری ،به خداوند قسم که حرف من نیست جز سخن خداوند و کلام حق ... پس آن دو جلو آمدند و چندین بار رو به علی گفتند: مبارک باشد ، مبارک باشد ، مبارک باشد امیر المؤمنین شدنت... و جزء اولین نفراتی بودند که با علی علیه السلام ،به عنوان خلیفه بعداز پیامبر و جانشین رسول خدا ، بیعت کردند. فضه نگاه به موج جمعیتی که شتابان پیش میرفت تا خود را به علی برسانند و با اوبیعت نمایند، نمود ، از شور و هیجان جمع ، هیجان او نیز افزون تر شد ، نا خوداگاه آهی کشید و گفت : خدا کند ،مردم این جشن را فراموش نکنند، این آیات خداوند را فراموش نکنند ، این بیعت با حیدر را فراموش نکنند... اما تاریخ نشان داد که مردم فراموشکارند و غفلت زده....همانها که جزء اولین بیعت کنندگان بودند ، سر دستهٔ بیعت شکنان شدند...کتاب خدا را سبک کردند و امانت رسول خدا را به خاک و خون کشیدند ... روز، روز بزرگی بود ...عید عید عظیمی بود ...آخر در این روز اسلام کامل شده بود ، اسلامی که شروعش از خلقت آدم ابوالبشر کلید خورده بود و در طول قرن ها و سالیان با نام های گوناگون و با پیامبران مختلف دست به دست شده بود و هر زمان تکمیل تر ازقبل به دست قومی با نامی و پیامبری دیگر میرسید ، اینک در این روز اراده خدا بر آن تعلق گرفته بود که کامل شود ....در غدیر خم کامل شود و با پذیرش ولایت امیر المومنین علی بن ابیطالب کامل شود... و کاش بندگان قدر این نعمت بدانند ، همانا ولایت علی علیه السلام، حصار امن دین است مانند کلمه لااله الاالله و هر کس در این حصار وارد شود ،از گزند شیاطین در امان می ماند..... ادامه دارد.. 🖍طه_حسینی_مصری مطالعه قسمت های قبل و بعد در 👇 𝐣𝐨𝐢𝐧↓ 『!...منٺظࢪان‌ظھوࢪ』👇 🆔 https://eitaa.com/shamshir12