eitaa logo
شراب و ابریشم...
2.7هزار دنبال‌کننده
1.9هزار عکس
483 ویدیو
7 فایل
تنفس در هوای واژه‌ها اینجا هر چه که هست دستنوشته‌های شخصی من است، لطفا فقط با نام خودم و لینک کانالم نشر بدهید. امضا: ملیحه سادات مهدوی| @mehmane_quran مدیر و بنیانگذار مؤسسه شراب و ابریشم نویسنده‌ی کتاب #من_اگر_روضه‌خوان_بودم مدرس دانشگاه مربی نوجوان
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شراب و ابریشم...
. آدمیزاد به این راحتی‌ها با چهار تا کتک و ضرب مشت و لگد نمی‌میره! و یک روزی اگه یک آدمیزادی از ضرب
. ولی من عمیقا معتقدم سخت‌ترین طرزِ شهادت، طرزِ شهادت حضرت زهراست! خیلی فرقه یکی رو با شمشیر و تیر و حتی با مسموم کردن بکشن، یا اینکه اونقد بزننش و با ضرب مشت و لگد بکشن😭😭😭 آخه آدمیزاد با کتک نمی‌میره و اگه یه روزی یه آدمیزادی از کتک خوردن مرد، این یعنی خیلی زدنش، خیلی بد زدنش، با قصدِ کُشت زدنش مادرِ ما رو کشتن آه خاک به دهنم، با مشت و لگد کشتن😭😭😭 .
هدایت شده از  شراب و ابریشم...
. من اگر روضه‌خوان بودم برای مثل امشبی همان اولِ بسم الله صدایم را به گریه بلند می‌کردم. بی هیچ کلامی، تنها با گریه‌های بلند مجلسم را به هم می‌ریختم و پشت سر هم تکرار می‌کردم یا زهرا، یا زهرا، یا زهرا و می‌گذاشتم مستمع‌ها هم خودشان را قاطی کنند و کم کم صداها به گریه بلند شود و ذکر یا زهرا مجلس را پر کند. بعد صدا می‌زدم هان هان گریه کنید امشب بجای امیرالمؤمنین و بچه‌هایش هم گریه کنید، علی و بچه‌هایش نشد که یک دل سیر گریه کنند، نشد که صدا بلند کنند، امشب به جای آن گریه‌کن‌های آستین به دهان شما با فریاد گریه کنید. خوب که تنورِ گریه‌ها داغ شد نانِ روضه‌ام را با یک جمله می‌زدم و قال قضیه را می‌کندم: این که کُشتند یک حرفیست، اینکه با ضربِ مُشت و لگد کشتند یک حرف دیگر... این را می‌گفتم و محکم می‌زدم توی صورتم و بی تاب صدا می‌زدم ما چرا نمی‌میریم از این داغ؟ اینکه یک نفر را بکشند خیلی فرق می‌کند با اینکه یکی را آنقدر بزنند تا کشته شود! شیعه‌ها! مادر ما را به ضرب مشت و لگد کشتند... اینها را می‌گفتم و می‌گذاشتم مردها نعره بکشند، یقه بدرند، خودشان را بزنند، زنها شیون کنند، و مستمع‌ها تا دم مرگ بروند. خوب که مجلس به هم ریخت و آدمها نزدیک بود که از دست بروند برای اینکه از جمع تلفات بگیرم و چند نفری از هوش بروند اینجور ادامه می‌دادم: آن نانجیب‌ها در را که شکستند و ریختند توی خانه، یک عده رفتند سراغ امیرالمؤمنین، سه تایشان هم آمدند پشت در بالای سر زهرا... خاک به دهانم سه نفری ریختند و زدند و از هوش بردند.... آه زهرا زهرا زهرا و آنقدر بلند بلند فریاد می‌زدم زهرا و می‌کوفتم توی سر و صورتم تا مستمع‌ها یکی یکی غش کنند و از حال بروند. برای مجلس حضرت زهرا جز این اگر باشد که حق مطلب ادا نمی‌شود. من اگر روضه‌خوان بودم برای مثل امشبی سر و ته روضه‌ام را با همان چند جمله‌ی کوتاه و چند اشاره‌ی سربسته هم می‌آوردم و بقیه‌اش را می‌گذاشتم برای گریه‌های بلند و لطمه زدن‌‌ به سر و صورتها، آخر برای زهرا باید مُرد، باید خود را کُشت، وگرنه این فاجعه‌ای که رخ داده را با گریه و ناله نمی‌شود جمع کرد... ✍ملیحه سادات مهدوی https://eitaa.com/joinchat/3329950063C640e43cb5a ❌با احترام به جهت رعایت حق مولف ارسال مطالب بدون نام نویسنده و لینک کانال جایز نیست. .
معمولا آخر شب که مجلس تمام می‌شود، بعد از اینکه مردم گریه‌هایشان را کردند، سینه‌زنی‌هایشان را به جا آوردند، اطعامشان را برداشتند و مجلس را سمت خانه‌هایشان ترک کردند؛ روضه‌خوانها تازه مجلسشان را شروع می‌کنند! یک روضه‌ی خصوصی برای بچه‌هیئتی‌ها می‌گیرند؛ همان بچه‌های دم و دستگاهِ هیئت و تکیه را دور خودشان جمع می‌کنند و روضه‌های مگو را برای آنها می‌خوانند. یک روضه‌هایی هست که نمی‌شود در ملأعام خواند، همه ظرفیتِ شنیدنش را ندارند، همه مَحرمَش نیستند، فقط می‌شود برای همان نوکرها و خادم‌های محفل آن روضه‌ها را خواند... من روضه‌خوان نیستم، من اصلا روضه‌خوانی بلد نیستم، اما یک روضه‌ی خصوصی دارم که برای بچه‌های هیئتم می‌خوانم و آتش به جانشان می‌زنم... یا زهرا یا زهرا...😭😭😭 @sharaboabrisham ‌.
. چهل مردِ عرب، مردِ بلند، مردِ بدمنظر، مردِ وحشی، مردِ عصبی‌مزاج، مرد کینه‌ای، ریختند پشت در به عربده‌کِشی... روضه‌ها همیشه گفته‌اند با لگدِ یکی از آن اوباش، محسن از دست رفته، ولی من خیال می‌کنم محسن از دست رفته بود؛ حتی قبل از شکستنِ در، حتی قبل از آنکه اوباش بریزند توی خانه! خانوم ترسیده بود؛ من می‌گویم محسن از ترس از دست رفته، آن لگد برای کشتنِ مادرِ بچه بوده وگرنه بچه قبلش از وحشت از دست رفته بود! خیلی ترسناک بوده؛ خیلی هول داشته؛ حساب کن اوباش و اراذلِ یک شهر دسته‌جمعی هجوم آورده باشند؛ خب آن زن هیچ کاری هم نکرده باشد از وحشتِ نعره‌های آن وحشی‌ها حالت وضع حمل بر او عارض می‌شود، چه رسد به اینکه آن زن پشت در آمده باشد و آنها با قصدِ قبلی ریخته باشند روی سرش... روضه‌ها همیشه گفته‌اند بچه با ضرب لگد از دست رفته ولی من، نَه من نَه، خودِ خانوم فرموده بچه را از ترس از دست داده! خودش حادثه را اینطور شرح داده: "چون پشت درب بودم و اراذل آنسو به‌ فریاد‌های بلند اضطرابم می‌دادند، ناگهان درد مخاض بر من عارض شد!" بمیرم برای آن نازکی که نَه در خانه‌ی پدر و نَه در خانه‌ی شوهر، کمتر از گل نشنیده بود و حالا چهل نامرد، عربده‌کشان ریخته بودند پشت در خانه‌اش؛ خب حق داشته آنقدری بترسد که محسنش از دست برود... اینکه بچه از ترس از دست رفته باشد خیلی جانکاه‌تر از آن است که از ضرب از بین رفته باشد، ضربه را می‌شود گفت ضربه بوده، ولی ترس را چه می‌شود کرد؟ چطور توجیه می‌شود؟ مگر پشت در چه خبر بوده که زنِ حاضر در میدانِ اُحد و خندق، آنقدر ترسیده که بچه را از دست داده؟؟!! آه زهرا زهرا زهرا زهرا 😭😭😭 ✍ملیحه سادات مهدوی @sharaboabrisham .
پرسید مگر از پدرم نشنیدید که فرمود من سرور زنان بهشتم؟ جواب داد شنیدم. ادامه داد مگر پدرم نفرمود فاطمه، صدیقه است؟ گفت شنیدم. استدلال آخرش را کرد: مگر می‌شود صدیقه دروغ بگوید؟ من می‌گویم فدک مال من است... جواب داد: بله دروغ می‌گویی یک پَستِ رذل توی صورتِ مادرِ ما نگاه کرده و گفته دروغ می‌گویی ولله ما نمی‌فهمیم وگرنه فقط برای همین اهانت باید می‌مردیم، به اهانت‌های دیگرش نیاز نبود، همین حرفش باید ما را از غصه می‌کشت و دق می‌داد😭 ما نمی‌فهمیم که اگر درک می‌کردیم فاطمه کیست با همین یک حرف جان می‌دادیم😭 آن رذلِ وحشی، به زهرای اطهر به صدیقه‌ی کبری گفته دروغ می‌گویی😭😭 آه زهرا زهرا زهرا زهرا... ✍ملیحه سادات مهدوی تصویری که گذاشتم یک بُرِش از این روضه است. یا زهرا 💔 @sharaboabrisham .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شراب و ابریشم...
. چهل مردِ عرب، مردِ بلند، مردِ بدمنظر، مردِ وحشی، مردِ عصبی‌مزاج، مرد کینه‌ای، ریختند پشت در به عرب
☝️اینجا نوشته بودم: "خانوم ترسیده بود؛ من می‌گویم محسن از ترس از دست رفته، آن لگد برای شکستنِ پهلو بوده وگرنه بچه قبلش از وحشت از دست رفته بود!" درست گفتم بچه قبلش از وحشت از دست رفته بود، ولی آن لگد برای شکستن پهلو نبود، آن لگد برای کشتن مادر بود! امروز که داشتم روضه گوش می‌دادم و توی احوالات روضه غرق بودم، یک‌مرتبه به قلبم خطور کرد: بچه از وحشت از دست رفته بود، آن لگد برای کشتنِ مادرِ بچه بود.😭😭 یا زهرا یا زهرا یا زهرا یا زهرا . با ضربِ لگد کشتن زهراتو علی جان .
آن میوه‌ای که فاطمه آن را طلب نمود چون باب میل اوست شد این میوه تاجدار در حال آماده کردن خونه برای روضه‌ی خونگی💚 (اینا روی میزه از بالا عکس گرفتم) یک ایده می‌دم بهتون برای روضه‌های دخترونه، محفل نوجوونا برای پذیرایی انار تهیه کنید، بعد این بیت شعر رو بنویسید و با یه نخِ چتایی بهش وصل کنید و تو محفل به دخترا هدیه بدید. بعدا ان‌شاالله بهتون می‌گم سخنرانتون چی بگه و مداحتون چی بخونه، تا انار اثرش رو بذاره... @sharaboabrisham .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
. ولی جمهوری اسلامی اگه نبود، هیچ کدوم از این روضه‌ها و مجلس گرفتن‌ها هم نبود. ما در سایه‌ی امنیتِ حاصل از انقلابِ خمینی، روضه‌دارِ حضرت زهرا شدیم. اثبات این صحبتم استدلال خاصی نمی‌خواد، نگاه کنید روی کره‌ی زمین جز ایران جانِ ما، کجا اینطور مجلس‌ برپاست؟! @sharaboabrisham .
. کمک به جبهه‌ی مقاومت چهره‌ی جدیدی از من ساخته که قبل از این اصلا در من وجود نداشته. من قبلا بسیاری از کارها رو بدون دریافت حق‌الزحمه انجام می‌دادم و یا حتی اگه با حق‌الزحمه بود و طرف پولم رو نمی‌داد خجالت می‌کشیدم بگم پول ما رو بده و یا اگه پول کمی می‌داد، روم نمی‌شد بگم این پول کمه. ولی این مدت حتی برای کوچکترین کارها حق‌الزحمه گرفتم؛ جاهایی که حق‌الزحمه رو نداده بودن به راحتی پیام دادم و گفتم حق‌الزحمه رو بدید، و حتی یک جایی که حق‌الزحمه کم داده بود گفتم این مبلغ کمه و مقدار دیگه‌ای گرفتم و البته که تمام این حق‌الزحمه‌ها رو بدون حتی یک ریال کم و کاست برای جبهه‌ی مقاومت واریز کردم. جبهه‌ی مقاومت به من این جسارت رو داد که به راحتی به آدمها بگم من برای این کار زحمت کشیدم و شما موظفید حق‌الزحمه‌ی من رو بدید، چیزی که واقعا پیش از این از به زبون آوردنش خجالت می‌کشیدم! ولی در کل کاش این فرهنگ بین ایرانی‌ها بود که بدونند یک فرد اگه مهارتی داره، برای اون مهارت زحمت کشیده و اگه از مهارتش خدمتی دریافت می‌کنند باید حق‌الزحمه‌اش رو پرداخت کنند و فکر نکنند که مهارتهای مردم، ایستگاه صلواتیه! .
. من اگر روضه‌خوان بودم، یک روضه از فاطمیه‌ام را می‌گذاشتم برای یک نیمه‌شبی بعد از روزِ شهادت. آدم‌ها را دعوت می‌کردم ساعت از یکِ بامداد که گذشت، در فلان مسجد شهر که درست وسط خانه‌های مردم است جمع شوند! مستمع‌های من به این سَبک روضه‌خوانی‌ها عادت دارند، از من روضه در بیابان و روضه در سحرگاه سراغ دارند، دعوت برای روضه‌ی بعد از نیمه‌شب در مسجدِ قاطیِ خانه‌های شهر، خیلی عجیب نیست! می‌گفتم نصف شبی بیایند دور هم برای مصیبتِ مولای عالَم کمی جان بدهیم! حالا هر تعداد که آمدند! اصلا مگر مهم است که مستمع چند نفر باشد؟ مهم این است که روضه‌خوان بتواند آن لحظه‌های سهمگین را برای آدمها به تصویر بکشد. نیمه‌شب که آدم‌های سر در شال و کلاه فرو برده، یک به یک از گوشه‌کنار پیدایشان شد و جلوی مسجد جمع شدند، با اشاره دعوت به سکوتشان می‌کردم و می‌گفتم صدا از کسی درنیاید! یک جوری قدم بردارند که صدای پایشان را کسی نشنود. بعد آرام درِ مسجد را باز می‌کردم و همانطور با اشاره‌های مسکوت می‌آوردمشان توی مسجد. داخل مسجد که می‌شدیم بی‌هیچ مقدمه‌ای می‌نشستم کف زمین و می‌گفتم خاک عالم به سرم، شبها حوالیِ این ساعتها که می‌شده، علی بچه‌ها را بی‌سر و صدا بلند می‌کرده و می‌برده بالای مزار فاطمه! حالا مزار کجا بوده کسی خبر ندارد، اما هر جای مدینه که بوده، چه داخل خانه‌ی مولا و چه در بقیع، و چه هر جای دیگر؛ بچه‌ها باید همینقدر بی‌صدا می‌رفتند، هیچ کس نباید از محل دفن بو می‌برد! اینها را می‌گفتم و بعد نفس عمیقی می‌کشیدم و ادامه می‌دادم: عزیز از دست‌داده‌ها نصفِ تسکینشان به بلند گریه کردن‌ها و شب و روز سرِ قبر حاضر شدنهاست، نصف دیگرش به تسلیتها و همدردیهای در و همسایه. این را می‌گفتم و اجازه می‌دادم حلقه‌ی اشکی که از لحظه‌ی ورودِ به مسجد در چشمم نشسته بود، قطره شود و غلت بخورد روی صورتم. آن چند نفری که برای روضه‌ی نیمه‌شب آمده‌اند خودشان آنقدر کنایه‌فهم هستند که بدانند قرار است چه بگویم، شانه‌ها که به گریه لرزید می‌گفتم یتیم‌های زهرا با چی قرار بود تسکین بگیرند؟ نه می‌شد راحت صدا به گریه بلند کنند، نه می‌شد هر ساعتی که دلتنگی امانشان را برید راحت خودشان را به مزار مادر برسانند و نه حتی می‌شد به تسکین در و همسایه دل‌خوش کنند. بعد حِینِ گفتن این حرفها اشکهایم را که سرازیر شده بود با آستین پاک می‌کردم و می‌گفتم: بمیرم که بچه‌های زهرا آستین به دهان گریه می‌کردند... و اجازه می‌دادم هق‌هق گریه‌ها صحن مسجد را پر کند، بعد فوری می‌گفتم هیس هیس، همسایه‌ها بیدار نشوند، بعد با دست می‌زدم روی پیشانی‌ام و می‌گفتم: لابد این را مولای مظلوم ما می‌گفته؛ هیس همسایه‌ها بیدار نشوند...خانه‌ها چِفتِ هم بوده؛ شبیهِ همین مسجد و خانه‌های دورَش؛ صدا اگر از بچه‌ها بلند می‌شده همسایه‌ها خبردار می‌شدند. وای همسایه‌ها؛ همسایه‌ها... همسایه‌هایی که درِ خانه‌هایشان را بستند که زهرا دست از سرشان بردارد و انقدر هِی نیاید پشت در و صدا بزند مگر شما در غدیر حاضر نبودید؟ بعد با چشمهای سوخته از اشکی که از شگفتی و خشم و اندوه لبریز شده نگاهِ مستمع‌ها می‌کردم و صدا می‌زدم کی باورش می‌شود یک روزی در این دنیا مردم درِ خانه‌هایشان را بسته‌اند و زهرا هر چه در زده جواب نداده‌اند و محکم می‌زدم توی صورتم: وای همسایه‌ها؛ همسایه‌ها... همسایه‌هایی که درختی که زهرای داغدیده زیر سایه‌اش می‌نشست و برای پدرش گریه می‌کرد را قطع کردند... این را که می‌گفتم شبیهِ همه‌ی روضه‌های دیگرم یک‌مرتبه اختیار اشکهایم از دستم خارج می‌شد و دو دستی می‌زدم توی صورتم: حتی سایه‌ی یک درخت را به مادرِ ما روا نداشتند. اینجا دیگر می‌گذاشتم سکوت نیمه‌شب به گریه‌های بلند مستمعانم شکسته شود... بعد از وسط هق‌هقِ مستمع‌ها صدا می‌زدم: ای علی علی علی علی از تو مظلوم‌تر عالَم به خودش ندید، علی باید هم داغِ چون فاطمه‌ای را به دل می‌کشید، هم خاطره‌ی آن حادثه‌ها را، هم باید یتیم‌های فاطمه را به دوش می‌کشید، هم نانِ همین همسایه‌ها را، وای همسایه‌ها همسایه‌ها بعد می‌گفتم روضه‌ی نیمه‌شبِ من روضه‌ی نامردیِ همسایه‌هاست! همسایه‌های مسجد؛ همسایه‌های زهرا، همسایه‌های علی ای علی علی علی علی قرار بود یک عمر بعد از فاطمه با این همسایه‌ها چشم به چشم شود. شاید این از همه جانکاه‌تر باشد که مردِ داغدیده‌ی عالَم باید باقیِ عمرش را وسطِ قاتل‌های همسرش طِی می‌کرد؛ ای علی علی علی اینها را می‌گفتم و اجازه می‌دادم مستمع‌ها با ذکر علی دم‌بگیرند و اشکها و فریادهایشان را بی‌دلهره از همسایه‌ها بیرون بریزند بعد یک جمله می‌گفتم و روضه را تمام می‌کردم: علی دلش برای فاطمه خیلی تنگ می‌شده؛ خدا علی را به ابتلایی سخت‌تر از داغ فاطمه نَیازموده ای به قربانِ دلِ تنگت علی علی علی... و مستمع را رها می‌کردم تا با گریه‌های بلند در داغِ علی شریک شود ✍ملیحه سادات مهدوی @sharaboabrisham .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شراب و ابریشم...
دیروز روضه‌ای که دعوت بودم برای سخنرانی، با خودم از این سربندای عروسکی بردم و آخر جلسه به بچه‌هایی ک
با همین سربندهای عروسکی، حدود ششصد هزار تومن برای جبهه‌ی مقاومت جمع شد! با همون هجده هزار تومنی‌هایی که به نامِ مادر واریز کردید. من به برکت نام صدیقه‌ی کبری باور دارم. الحمدلله رب العالمین .
امروز کتاب من در روضه‌ی خانگیِ رفیقم توزیع می‌شود. همان روزهای اولی که فروش کتاب را به نفع مقاومت کلید زدم، عقیله جانم ۷۲ جلد خرید و امروز با یک نوشته روی صفحه‌ی اول کتاب، بعد از چهارده روز توسل و اشک و روضه برای مادر، کتاب را به مهمان‌هایش می‌دهد که ببرند و بعد دست به دست بچرخد و خانه به خانه یادِ زینب را روشن کند... راستی بلطف خدا کتاب به چاپ سوم رسید! چاپ اول رفت برای اربعین و هدیه به زائران اباعبدالله چاپ دوم فدای حزب‌الله شد و حالا چاپ سوم منتظر است تا ببیند زینب کبری برایش چه سرنوشتی رقم می‌زند... الحمدلله رب العالمین 💚 .