.
جبرئیل آمده است...با صد بغل سلام و درودِ خدا...
چیز دیگری هم انگار میانِ دستهایش موج می زند...
عطر سیب فضای حراء را پر از بهشت میکند...
افطارِ آخر را خدا خودش از بهشت برای پیغمبر فرستاده...
غار پر میشود از نور... پیامبر میان نور و عطر، جان میگیرد...
حبیبِ خدا از جبلالنور پایین میآید...
سیب روی دشت نور میریزد، عطر میپاشد...
نگاه پیامبر خیره در سیب...
انگار ماه را انداخته باشند وسط یک دریاچه مُشک!
چه رازی است در این سیب؟!....
.
.
.
صدای کوبهی در قلب خدیجه را از جا میکند... چهل شبانه روز است که نگاه مهربان خدیجه دوخته بر این در، انتظار همسرش را میکشد...
در را که باز میکند نور است که فواره میزند... مُشک است که میپاشد روی جانش...
آری حبیبش آمده است؛ سیبی از بهشت در دست...
چهل شب تهجدش را خدا با این سیب عوض داده است؛ چهل شب انتظار خدیجه را نیز!
عشق است که در تلاقی دو نگاه موج میزند...خدیجه چقدر دلش تنگِ پیغمبر شده بود...
پیغمبر چقدر عاشق خدیجه است...
نور و عطر و عشق فواره میزند... آسمان غرق تماشا... فتبارک الله احسن الخالقین...
.
.
تمام پاکیها و زیباییها نازل میشوند میان ملکوتِ دستان پیامبر و سیب بهشت دو نیم میشود... نیمی پیامبر، نیمی خدیجه...
شهد سیب جان خدیجه را تازه میکند....
خدیجه نورانیتر و نورانیتر میشود...
تمام جانش بوی مُشک میگیرد...
انگار آسمان دارد جا میگیرد در دلش...
انسیهی حوراء بر جان خدیجه نازل میشود...
آری خدیجه بر بهشت آبستن می شود...
✍ملیحه سادات مهدوی
#ادامه_دارد...
🌱https://eitaa.com/joinchat/3329950063C640e43cb5a
شراب و ابریشم...
. جبرئیل آمده است...با صد بغل سلام و درودِ خدا... چیز دیگری هم انگار میانِ دستهایش موج می زند... عطر
.
خدیجه هر روز حس تازهای دارد...هر روز دلش جوانه میزند...هر روز جوانههای دلش قد میکشند تا آسمان...هر روز نورانیتر و خوشبوتر میشود... هر روز چهرهاش بهشتیتر و بهشتیتر میشود...
.
.
پیامبر آمده است...
گل روی خدیجه به صد تبسم شکفته است، انگار دارد با کسی حرف میزند... پیامبر با همان مهر همیشگی میپرسد خدیجه جان با که سخن می گویی؟!
– فدایت شوم طفلِ درونم مونس تنهاییهایم شده! با من سخن میگوید...
پیامبر لبخند میزند، با تبسمش انگار تمام درهای بهشت به روی خدیجه گشوده میشود، چقدر خدیجه آرام میگیرد با این تبسم...چقدر خدیجه دوست دارد گلخندِ همسرش را...
پیامبر لبخند میزند...پیامبر میداند طفل درون خدیجه کیست....!
پیامبر، جان میدهد برای طفل درون خدیجه....!
.
✍ملیحه سادات مهدوی
#ادامه_دارد
🌱https://eitaa.com/joinchat/3329950063C640e43cb5a
.
تمام حجرههای فروش کتیبه رو گشتم.
از هر کس سوال پرسیدم کتیبهی "یا خدیجهی کبری" دارید؟ جوابِ نَه شنیدم!
به یکی از فروشندهها گفتم چرا هیچ کس کتیبهای با ذکر حضرت خدیجه نداره؟
گفت: مشتری نداره! من اینهمه ساله دارم کتیبه میفروشم شما اولین نفری هستید که دنبال کتیبهی یا خدیجه میگردید!
گفتم شما بیارید تا مشتریش هم پیدا بشه. وقتی نیست مشتری نیست! شما بیارید، مردم ببینن خریدار میشن.
صحبت رو برد سمت هزینههای چاپ و صرفهی اقتصادی در جوابش گفتم برای اعتلای نام حضرت خدیجه خیلی بیشتر از اینها باید هزینه کنیم اینکه چیزی نیست...
گفت اونکه بله ولی خب...
و دیگه هیچ کدوممون ادامه ندادیم، یک کتیبهی یا بقیهالله برداشتم و هزینهاش رو حساب کردم و از مغازه اومدم بیرون.
منی که برای دیگران نسخه میپیچم که "باید هزینه کرد" حالا باید اندازهی توانِ خودم برای اعتلای نام خدیجهی کبری هزینه میکردم تا صداقتم به خودم ثابت بشه!
وارد یکی از مغازههایی شدم که خرت و پرتهای تزئینی میفروخت و خودش روی بعضی از وسایلش نقش و رنگ میزد.
دست گذاشتم روی یکی از اجناسش و گفتم چقدر هزینه میگیرید اگه بخوام یک جملهی سفارشی بگم روی اینها برام بنویسید؟ یه حساب کتاب کرد و قرارمدارمون رو گذاشتیم و سفارش من رفت برای اجرا...
#ادامه_دارد
برای اعتلای نام امالمؤمنین خدیجه کبری💚
.
.
رأس ساعت، کارتشناسایی به دست، در آدرس تعیین شده حاضر میشوم.
بعضیها زودتر از من رسیدهاند؛ بعضیها هم بعد از من میرسند.
روی صندلی به انتظار مینشینم.
هر چند نفرمان مرتبط با یک قسمت از کار هستیم و به تبع میزبانها متفاوتند.
از ساعت یک، میزبانها نفر به نفر میآیند و مهمانهای خودشان را برمیدارند و میبرند.
ما و تیم امداد پیش از همه از اتاق خارج میشویم و میرویم تا محل قرار اصلی...
#ادامه_دارد
#ماجرای_پلاک_۳۱
شراب و ابریشم...
. رأس ساعت، کارتشناسایی به دست، در آدرس تعیین شده حاضر میشوم. بعضیها زودتر از من رسیدهاند؛ بعضیه
.
یک مرد قویهیکلِ کتشلواری که تا آخر هم نمیفهمم فامیلش و سِمَتش چیست، جلوی ما راه میافتد و ما سه چهار نفر پشت سرش.
هیچ حرفی بینمان رد و بدل نمیشود.
از جلوی انبوه جمعیتی که در مسیر ایستادهاند رد میشویم.
شبیه آقازادهها و آدممهمها شدهایم، همه ما را نگاه میکنند که بدون هیچ دردسری درهای بسته به رویمان باز میشود و ما عبور میکنیم.
مردِ جلودارمان شبیه شاهکلید است که به همهی درها میخورد.
ما فقط پشت سرش میرویم، انگار اسمِ رمز را بلد است جلوی هر ورودی یکی دو کلمه میگوید و در باز میشود!
از چند در و چند ورودی و چند تفتیش عبور میکنیم و بالاخره میرسیم به محل قرار...
#ادامه_دارد
#ماجرای_پلاک_۳۱
.
شراب و ابریشم...
☝️☝️وقتی از جلوی صفها عبور میکنیم، چیزی که در نگاه آدمهای منتظر میبینم: 😂 #ماجرای_پلاک_۳۱
.
ما اولین نفراتی هستیم که رسیدهایم.
هیچ کس جز ما چند نفر اینجا نیست.
و این یک فرصت طلاییست برای گشت و گذار در گوشهگوشهی محل قرار.
همه جا را برانداز میکنم.
همه جا را برای نشستن امتحان میکنم.
یک گوشه مینشینم و کمی به خودم فرصت استراحت میدهم و با خودم خیال میکنم این قلمِ پاک تا کجاها که ما را نیاورد...
اولین بودن در ورود به محل این قرار از آن جایزههاست که خدا به هر کسی نمیدهد...
#ادامه_دارد
#ماجرای_پلاک_۳۱
.
شراب و ابریشم...
. ما اولین نفراتی هستیم که رسیدهایم. هیچ کس جز ما چند نفر اینجا نیست. و این یک فرصت طلاییست برای گش
.
دارم در و دیوار را برانداز میکنم که یک مرتبه صدای دویدنها فضا را پر میکند.
دخترهایی که موفق شدهاند زودتر از همه خودشان را برسانند با شوق میدوند تا جاهای بهتر را بگیرند.
خندهکنان میروم سمتشان...
#ادامه_دارد
#ماجرای_پلاک_۳۱
.