eitaa logo
شراب و ابریشم...
2.7هزار دنبال‌کننده
1.9هزار عکس
486 ویدیو
8 فایل
تنفس در هوای واژه‌ها اینجا هر چه که هست دستنوشته‌های شخصی من است، لطفا فقط با نام خودم و لینک کانالم نشر بدهید. امضا: ملیحه سادات مهدوی| @mehmane_quran مدیر و بنیانگذار مؤسسه شراب و ابریشم نویسنده‌ی کتاب #من_اگر_روضه‌خوان_بودم مدرس دانشگاه مربی نوجوان
مشاهده در ایتا
دانلود
تابستانِ یکی از سالهای نوجوانیم کلاس قرآنی می‌رفتم که مربی‌‌اش اول کلاس از روی یک کتاب برایمان حکایتهایی از اهل‌بیت و انبیا می‌خواند. یک بار حکایتی از امام مجتبی خواند. آخر حکایتش یکباره قلب من لرزید و اشکم چکید. آنجا بود که یکدفعه حس کردم چقدر امام مجتبی را دوست دارم. حکایت از این قرار بود که مرد گرسنه‌ای به نخلستان‌های اطراف مدینه می‌رسد و چشمش به آقایی می‌افتد که همانجا مشغول کار است؛ جلو می‌رود و با شکایت از گرسنگی‌ از آن آقا سراغ آب و نان می‌گیرد، آقا به همیانی که از تنه‌ی یک نخل آویزان بوده اشاره می‌کند و می‌گوید آذوقه‌ی من آنجاست، بردار و بخور. مرد همیان را که باز می‌کند، می‌بیند یک تکه نان خشک خالی است با تعجب به آقا می‌گوید این که مثل تخته سنگ است چطور می‌شود خورد؟ آقا جواب می‌دهد غذای همراه من همین است اگر غذای خوب میخواهی برو به آدرسی که می‌دهم آنجا درِ یک خانه باز است، برو داخل، سفره‌اش برای همه پهن است. مرد می‌رود به همان آدرس و وقتی وارد می‌شود می‌بیند عجب ضیافتی به پاست با ولع می‌نشیند پای سفره و شروع می‌کند به خوردن و هی یک لقمه می‌خورد و یک لقمه هم می‌گذارد توی کیسه‌اش. صاحبخانه با تبسم و مهربانی پیش می‌آید و می‌گوید نیازی نیست از کنار بشقابت لقمه جمع کنی هر چه دوست داری بخور، آخر هم که خواستی بروی هر چه می‌خواهی بردار و ببر. مرد می‌گوید برای خودم نمی‌خواهم در نخلستان مردی را دیدم که داشت کار می‌کرد و فقط یک تکه نان خشک داشت، دلم برایش سوخت می‌خواهم برای او ببرم. صاحبخانه یک لحظه برافروخته می‌شود، اشک از چشمش جاری می‌شود و بی اختیار زانو می‌زند و می‌گوید صاحبِ این سفره همان آقایی است که در نخلستان دیدی او پدر و مولای من علی‌ابن‌ابی‌طالب است... مربی‌مان عبارت آخر قصه را که خواند یک مرتبه یک دسته یا کریم توی قلبم پر زدند و تا آسمان بالا رفتند! قصه خیلی پایان قشنگی داشت خیلی غیرمنتظره من از اینهمه ادب و نجابت امام مجتبی حس عجیبی گرفتم، پر از عشق شدم. اینکه ایشان سفره خودشان را متعلق به پدرشان می‌دانستند و آنقدر فانی در امامِ خویش بودند که داشته‌های خودشان را هم از ایشان می‌دانستند برایم خیلی غریب بود خیلی زیبا. دقیقا خاطرم هست کجای کلاس نشسته بودم، کدام ساعتِ عصر بود و حتی هوای آن روز چطور بود. کاملا یادم هست از کجای زندگی‌ام احساس کردم چقدر امام مجتبی را دوست دارم.... سلام بر کریمی که حتی از اسمش هم مهربانی چکه می‌کند... ✍ملیحه سادات مهدوی 🌱 @sharaboabrisham
شراب و ابریشم...
تابستانِ یکی از سالهای نوجوانیم کلاس قرآنی می‌رفتم که مربی‌‌اش اول کلاس از روی یک کتاب برایمان حکایت
توی مجازی هر از گاهی یه جنبش راه میفته و آدما زیر یک هشتگ مشترک از تجربه‌هاشون می‌نویسن. هشتگ‌ها ترند می‌شن و دست به دست می‌چرخن و حرفهای آدمها رو به گوش همه می‌رسونن. جنبش‌های گاهی مثبت، گاهی منفی با هشتگهای همگانی. دیشب که این پیام رو دریافت کردم یک لحظه به ذهنم رسید کاش می‌شد یه هشتگ ترند کرد و آدم‌ها بیان زیر اون هشتگ برای بقیه‌ی تعریف کنند دقیقا از کجای زندگی‌شون دوست داشتنِ امام مجتبی رو شروع کردن؟ دقیقا کجا احساس کردن که چقدر امام مجتبی رو دوست دارن؟ یه جنبش مجازی با هشتگ که آدما بیان زیرش از عشق به امام حسن بنویسن، خاطره بگن، از حاجتهای گرفته‌شون حرف بزنن و اونقدر با این هشتگ بنویسن و همه جا پخشش کنن که یهو چشم باز کنیم و ببینیم همه جا پر شده از ذکر یا حسن و همه دارن خاطره‌بازی می‌کنن با عشقِ امام حسن.... ✍ملیحه سادات مهدوی 🌱 @sharaboabrisham
ممنونم که قصه‌های عاشقی‌تون رو به اشتراک گذاشتید.🌱 آرزو می‌کنم دل و خاطر همه‌مون پر باشه از لحظه‌هایی که بشه روش دست گذاشت و گفت یک مرتبه دیدم که چقدر دوستت دارم حسن جان... چقدر بیشتر از قبل، چقدر لبریزتر از پیش💚 و ما به جز از محبت زهرا و بچه‌هایش چه داریم؟ والله که هیچ... 🌱 @sharaboabrisham
ممنونم که قصه‌های عاشقی‌تون رو به اشتراک گذاشتید.🌱 و ما به جز از محبت زهرا و بچه‌هایش چه داریم؟ والله که هیچ... 🌱 @sharaboabrisham
رازها توی سینه‌ی آدمها پنهانند، باید جا باز کرد تا کلمه‌ها خودی نشان بدهند و حرفهای پستوی دلها را بریزند بیرون و رازها را برملا کنند. رازِ عاشقی از آن رازهاییست که هر چه برملاتر شود، زیباتر می‌شود. بهانه‌ی قشنگی شد برای تعریف کردنِ خاطره‌های دوست داشتنِ یک کریم💚 و ما به جز از محبت زهرا و بچه‌هایش چه داریم؟ والله که هیچ... 🌱 @sharaboabrisham
کتاب را که بستم یک عبارت توی سرم می‌چرخید: اباعبدالله آخرین تیری بود که از چله‌ی کمانِ امام مجتبی رها شد! از نگاهِ سخنرانِ جوانِ دهه‌ی پنجاهِ مسجدِ کرامت که حالا نوارِ حرفهایش در کتاب همرزمان حسین پیاده شده بود، قیام اباعبدالله امتدادِ مبارزه‌ی هوشمندانه و البته سختِ امام مجتبی بود! تا بحال کسی نقش امام مجتبی را اینطوری شرح نداده بود، انقدر دقیق و درست! تعارف که نداریم، ما از امام مجتبی حقیقتا چیز زیادی نمی‌دانیم و بیشتر با تصویر غلطی که مُلاهای درباریِ معاویه ساخته و پرداخته‌اند و با دست تحریف در تاریخ ثبت کرده‌اند مواجهیم تا با تصویرِ واقعیِ آن شجاعِ کریمِ حلیمِ بی‌اندازه مهربان💚 این دو روایتِ شما برای پویشِ قشنگیش برای من بیشتر برای همین تکه‌ی حرفتان بود: ما حسین را هم اگر دوست داریم از برکت سفره‌ی حسن است...💚 ✍ملیحه سادات مهدوی 🌱 @sharaboabrisham قبلا اینجا و اینجا کمی از کتاب همرزمان حسین حرف زده‌ام.
برای کرامتِ کریمی که بینِ کریمان شهره به کریم باشد می‌شود حد و اندازه تصور کرد؟! 🌱 @sharaboabrisham اهل‌بیت همگی کریمند، حالا بین این عشیره که همه به سخاوت و جود و کرم شهره‌ی آفاقند، امام مجتبی لقب کریم گرفتن، این یعنی چقدررررر کریم بودن؟!! مطلبی که دو سه سال پیش برای ولادت امام مجتبی نوشته بودم تقدیم نگاهتون👇 .
شما به دنیا آمدید و شدید چراغ خانه‌ی حضرت زهرا و امید قلب امیرالمؤمنین نوه‌ی ارشد پیغمبر جانِ ما بخش بزرگی از تبسمها و شادیهایی که از این دنیا سهم مادرِ ما شد برای خاطر شما بود وقتی با شیرین زبانی‌هایتان قلب فاطمه زهرا را به وجد می آوردید، وقتی با اشتیاق از مسجد به خانه می آمدید و آنچه در منبر از جدتان شنیده بودید واو به واو برای مادر بازگو میکردید وقتی با برادر کوچکترتان حسین کشتی میگرفتید وقتی با همان جثه کودکانه ژست مردانه میگرفتید و کنار پدر می‌ایستادید وقتی پرسش‌هایی بزرگ‌منشانه از مادر داشتید و از راز هستی می‌پرسیدید و از ستایش پروردگار. وقتی چهره زیبایتان را که بیشتر از همه به چهره مادر شبیه بود برای وضو شست و شو میدادید. تمام این وقتیها و خیلی وقتیهای دیگر شما به لبهای مادر ما لبخند نشاندید، خیری که قرار بود فاطمه زهرا از دنیا ببینید قطعا شما بودید و گرنه این دنیا که به او جز جفا نشان نداد شما دلخوشیِ روشنِ عمرِ کوتاهِ حضرت زهرا بودید ما از شما ممنونیم برای خاطرِ تمام تبسمها، لبخندها و دلخوشیهایی که به بانوی دو عالَم هدیه کردید💚 شما روشنی جان پیغمبر بودید وقتی دست در دست پدربزرگ به مسجدالنبی پا میگذاشتید و دوشادوش با او نماز میگذاشتید، شما بهجت قلب پیغمبر بودید وقتی کودکانه میان صحن مسجد میدویدید یا از منبر جدتان بالا میرفتید، شما با آن هوش سرشار مایه‌ی چشم روشنی پدربزرگ بودید وقتی خطبه‌هایش را مو به مو حفظ میشدید و در معنایش تأمل میکردید، شما کرور کرور شادی و عشق به قلب پیغمبر میرختید وقتی از سر و کولش بالا میرفتید و پدربزرگ را هم قاطی بازیهای خودتان و حسین میکردید. ما از شما ممنونیم برای تمام آن بهجتی که به قلب پیغمبر جانِ ما می‌ریختید💚 شما ستون محکم پشت پدر بودید، پسر ارشد علی مسجد النبی هنوز صدای شما را از خاطرش نبرده وقتی چند سالتان بیشتر نبود اما مثل یک مرد جنگی با قدرت و خشم خطاب به یکی از غاصبان فریاد زدید از منبر جد من به زیر آی... شما وارث مردانگی و شجاعت پدر بودید. مایه دلگرمی و پشتوانه امیرالمؤمنین در تمام لحظه‌های حساس تاریخ، از دفاع شما از حق غصب شده پدر گرفته تا فشردن شانه‌هایش در سوگ مادر، از تلاشتان برای خواباندن شورش مردم در دارالإماره و توطئه قتل عثمان گرفته تا علمداری صفین و جمل و نهروان. ما از شما ممنونیم برای تمام پشت به پشتِ امیر دادنهایتان، برای تمام ایستادنها و از علی حمایت کردنهایتان💚 شما برادر بزرگتر و مولا و مراد و مرشد اباعبدالله بودید، شما هم‌بازی بچگیها و هادیِ جوانیهای حسین بودید. شما اسباب دلخوشی کودکی‌های حسین و حامی بزرگ جوانی‌هایش بودید. شما حتی برای بعد از خودتان هم فکر حمایت از حسین را کرده بودید و برای کربلایش، قاسم و عبدالله را هبه کرده بودید، شما برای حسین خیلی بیشتر از یک برادر بودید، خیلی بیشتر. ما از شما ممنونم برای تمام برادریها و حمایتها و راشد و مرشدی‌هایتان برای حسینِ عزیزِ ما💚 ما از شما ممنونیم که به این دنیا آمدید تا مهربانی و کرامت را معنا کنید. تاریخ در حق شما اجحاف کرد ولی ما که می‌دانیم شما همانی هستید که جبرائیل گهواره تکانتان بود و میکائیل قنداقه گردانتان ما که می‌دانیم حتی اسم شما را خدا لای پر ملائک و در هلهله‌ی فرشته‌ها به زمین فرستاد چه رسد به رسم شما، حسن جان💚 شما معزالمؤمنین، امام مجتبای نازنین، عزیزِ چشم و دلِ حضرت زهرایید شما به گردن ما خیلی بیشتر از اینها حق دارید ما از شما واقعا ممنونیم...💚 وجودتان مبارکِ جان و دلِ همه‌ی ما🌱 ✍ملیحه‌ سادات‌ مهدوی 🌱 @sharaboabrisham
به بهانه‌ی شهادت امام مجتبی توفیق شد و یکی دو روز از محبت کریم اهل‌بیت حرف زدیم. ممنونم از همه‌ی عزیزانی که همراهی کردند و قصه‌ها و خاطره‌هاشون رو به اشتراک گذاشتن🙏 ان‌شاالله نگاه کریمانه‌ی کریم اهل‌بیت روزیِ هر روز و هر ساعتمون باشه... دوباره برگردیم به البته این بار با این باور که ما حسینی شده‌ی دست حسنیم... 🌱 @sharaboabrisham
شراب و ابریشم...
تابستانِ یکی از سالهای نوجوانیم کلاس قرآنی می‌رفتم که مربی‌‌اش اول کلاس از روی یک کتاب برایمان حکایت
با دنبال کردن هشتگ خاطره‌بازیهای خودتون و عشق امام مجتبی رو ببینید و بخونید. شروع این هشتگ هم مطلبیه که ریپلای کردم، لطفا ببینید و ببینانید‌🙏 التماس دعا دارم @sharaboabrisham
هدایت شده از  شراب و ابریشم...
شما به دنیا آمدید و شدید چراغ خانه‌ی حضرت زهرا و امید قلب امیرالمؤمنین نوه‌ی ارشد پیغمبر جانِ ما بخش بزرگی از تبسمها و شادیهایی که از این دنیا سهم مادرِ ما شد برای خاطر شما بود وقتی با شیرین زبانی‌هایتان قلب فاطمه زهرا را به وجد می آوردید، وقتی با اشتیاق از مسجد به خانه می آمدید و آنچه در منبر از جدتان شنیده بودید واو به واو برای مادر بازگو میکردید وقتی با برادر کوچکترتان حسین کشتی میگرفتید وقتی با همان جثه کودکانه ژست مردانه میگرفتید و کنار پدر می‌ایستادید وقتی پرسش‌هایی بزرگ‌منشانه از مادر داشتید و از راز هستی می‌پرسیدید و از ستایش پروردگار. وقتی چهره زیبایتان را که بیشتر از همه به چهره مادر شبیه بود برای وضو شست و شو میدادید. تمام این وقتیها و خیلی وقتیهای دیگر شما به لبهای مادر ما لبخند نشاندید، خیری که قرار بود فاطمه زهرا از دنیا ببینید قطعا شما بودید و گرنه این دنیا که به او جز جفا نشان نداد شما دلخوشیِ روشنِ عمرِ کوتاهِ حضرت زهرا بودید ما از شما ممنونیم برای خاطرِ تمام تبسمها، لبخندها و دلخوشیهایی که به بانوی دو عالَم هدیه کردید💚 شما روشنی جان پیغمبر بودید وقتی دست در دست پدربزرگ به مسجدالنبی پا میگذاشتید و دوشادوش با او نماز میگذاشتید، شما بهجت قلب پیغمبر بودید وقتی کودکانه میان صحن مسجد میدویدید یا از منبر جدتان بالا میرفتید، شما با آن هوش سرشار مایه‌ی چشم روشنی پدربزرگ بودید وقتی خطبه‌هایش را مو به مو حفظ میشدید و در معنایش تأمل میکردید، شما کرور کرور شادی و عشق به قلب پیغمبر میرختید وقتی از سر و کولش بالا میرفتید و پدربزرگ را هم قاطی بازیهای خودتان و حسین میکردید. ما از شما ممنونیم برای تمام آن بهجتی که به قلب پیغمبر جانِ ما می‌ریختید💚 شما ستون محکم پشت پدر بودید، پسر ارشد علی مسجد النبی هنوز صدای شما را از خاطرش نبرده وقتی چند سالتان بیشتر نبود اما مثل یک مرد جنگی با قدرت و خشم خطاب به یکی از غاصبان فریاد زدید از منبر جد من به زیر آی... شما وارث مردانگی و شجاعت پدر بودید. مایه دلگرمی و پشتوانه امیرالمؤمنین در تمام لحظه‌های حساس تاریخ، از دفاع شما از حق غصب شده پدر گرفته تا فشردن شانه‌هایش در سوگ مادر، از تلاشتان برای خواباندن شورش مردم در دارالإماره و توطئه قتل عثمان گرفته تا علمداری صفین و جمل و نهروان. ما از شما ممنونیم برای تمام پشت به پشتِ امیر دادنهایتان، برای تمام ایستادنها و از علی حمایت کردنهایتان💚 شما برادر بزرگتر و مولا و مراد و مرشد اباعبدالله بودید، شما هم‌بازی بچگیها و هادیِ جوانیهای حسین بودید. شما اسباب دلخوشی کودکی‌های حسین و حامی بزرگ جوانی‌هایش بودید. شما حتی برای بعد از خودتان هم فکر حمایت از حسین را کرده بودید و برای کربلایش، قاسم و عبدالله را هبه کرده بودید، شما برای حسین خیلی بیشتر از یک برادر بودید، خیلی بیشتر. ما از شما ممنونم برای تمام برادریها و حمایتها و راشد و مرشدی‌هایتان برای حسینِ عزیزِ ما💚 ما از شما ممنونیم که به این دنیا آمدید تا مهربانی و کرامت را معنا کنید. تاریخ در حق شما اجحاف کرد ولی ما که می‌دانیم شما همانی هستید که جبرائیل گهواره تکانتان بود و میکائیل قنداقه گردانتان ما که می‌دانیم حتی اسم شما را خدا لای پر ملائک و در هلهله‌ی فرشته‌ها به زمین فرستاد چه رسد به رسم شما، حسن جان💚 شما معزالمؤمنین، امام مجتبای نازنین، عزیزِ چشم و دلِ حضرت زهرایید شما به گردن ما خیلی بیشتر از اینها حق دارید ما از شما واقعا ممنونیم...💚 وجودتان مبارکِ جان و دلِ همه‌ی ما🌱 ✍ملیحه‌ سادات‌ مهدوی 🌱 @sharaboabrisham
هدایت شده از  شراب و ابریشم...
تابستانِ یکی از سالهای نوجوانیم کلاس قرآنی می‌رفتم که مربی‌‌اش اول کلاس از روی یک کتاب برایمان حکایتهایی از اهل‌بیت و انبیا می‌خواند. یک بار حکایتی از امام مجتبی خواند. آخر حکایتش یکباره قلب من لرزید و اشکم چکید. آنجا بود که یکدفعه حس کردم چقدر امام مجتبی را دوست دارم. حکایت از این قرار بود که مرد گرسنه‌ای به نخلستان‌های اطراف مدینه می‌رسد و چشمش به آقایی می‌افتد که همانجا مشغول کار است؛ جلو می‌رود و با شکایت از گرسنگی‌ از آن آقا سراغ آب و نان می‌گیرد، آقا به همیانی که از تنه‌ی یک نخل آویزان بوده اشاره می‌کند و می‌گوید آذوقه‌ی من آنجاست، بردار و بخور. مرد همیان را که باز می‌کند، می‌بیند یک تکه نان خشک خالی است با تعجب به آقا می‌گوید این که مثل تخته سنگ است چطور می‌شود خورد؟ آقا جواب می‌دهد غذای همراه من همین است اگر غذای خوب میخواهی برو به آدرسی که می‌دهم آنجا درِ یک خانه باز است، برو داخل، سفره‌اش برای همه پهن است. مرد می‌رود به همان آدرس و وقتی وارد می‌شود می‌بیند عجب ضیافتی به پاست با ولع می‌نشیند پای سفره و شروع می‌کند به خوردن و هی یک لقمه می‌خورد و یک لقمه هم می‌گذارد توی کیسه‌اش. صاحبخانه با تبسم و مهربانی پیش می‌آید و می‌گوید نیازی نیست از کنار بشقابت لقمه جمع کنی هر چه دوست داری بخور، آخر هم که خواستی بروی هر چه می‌خواهی بردار و ببر. مرد می‌گوید برای خودم نمی‌خواهم در نخلستان مردی را دیدم که داشت کار می‌کرد و فقط یک تکه نان خشک داشت، دلم برایش سوخت می‌خواهم برای او ببرم. صاحبخانه یک لحظه برافروخته می‌شود، اشک از چشمش جاری می‌شود و بی اختیار زانو می‌زند و می‌گوید صاحبِ این سفره همان آقایی است که در نخلستان دیدی او پدر و مولای من علی‌ابن‌ابی‌طالب است... مربی‌مان عبارت آخر قصه را که خواند یک مرتبه یک دسته یا کریم توی قلبم پر زدند و تا آسمان بالا رفتند! قصه خیلی پایان قشنگی داشت خیلی غیرمنتظره من از اینهمه ادب و نجابت امام مجتبی حس عجیبی گرفتم، پر از عشق شدم. اینکه ایشان سفره خودشان را متعلق به پدرشان می‌دانستند و آنقدر فانی در امامِ خویش بودند که داشته‌های خودشان را هم از ایشان می‌دانستند برایم خیلی غریب بود خیلی زیبا. دقیقا خاطرم هست کجای کلاس نشسته بودم، کدام ساعتِ عصر بود و حتی هوای آن روز چطور بود. کاملا یادم هست از کجای زندگی‌ام احساس کردم چقدر امام مجتبی را دوست دارم.... سلام بر کریمی که حتی از اسمش هم مهربانی چکه می‌کند... ✍ملیحه سادات مهدوی 🌱 @sharaboabrisham