ملیکا شیفتهی آن جوانِ خوشسیمایی شده بود که در خواب به خواستگاریش آمده بود!
جوانی که انگار قامتش ترکیبی از بید و سِدر و حنا و سرو بود. بلند و خوشهیبت و خوشبو و سبز.
جوانی که صورتش یک مزرعه گندم بود و خندهی روی لبش، باغی از هلو و انجیر و لیمو و ریحان، عطرآگین و دلخواه و شیرین.
روی شانهاش کبوتر لانه داشت و در پهنهی سینهاش آهوان وحشی در جست و خیز بودند.
چقدر لاجوردی بود، چقدر زیبا و دوستداشتنی.
آن جوان از مشرق کدام آسمان طلوع کرده بود و اینطور نادیده آفتابِ مِهرش را بر دل ملیکا تابانده بود؟
ملیکا را از کجا میشناخت؟ چرا فقط به خواب ملیکا میآمد پس کِی قرار بود در بیداری پیدایش شود و ملیکا را با خودش به آن دشتهای بی انتهایی ببرد که خودش متعلق به آنجا بود؟
آن بانوی موقر و دستنیافتنی که هر بار در خواب به روی ملیکا لبخند زده بود و قرار از ملیکا گرفته بود کِی قرار بود دست ملیکا را در دست پسرش بگذارد و بجای خواب در بیداری ملیکا را دخترم صدا بزند؟
ملیکا یقین داشت آن جوانِ زیبارو که شبیهِ نامش نیکو بود و حَسَن، اجابتِ دعای جَدّ اعلایش، شمعون وصی مسیح است و حسن چقدر شبیه مسیح بود چقدر حتی زیباتر از مسیح!
ملیکا در خواب عروسِ بانویی شده بود که حتی اسمش هم به گوشش نخورده بود اما فقط میدانست که آن بانو و پسرش را از صمیم دل دوست دارد...
ملیکا خودش یک دشتِ نرگس بود، دامنش نرگس، خندهاش نرگس، نگاهش نرگس، ادب و وقارش نرگس، یک دشتِ نرگس که پیغمبرِ آخرالزمان برای پسرش برگزیده بود.
دشت نرگسی که آخرش یک روز به عقد همان بید مجنونی درآمد که درخواب دیده بود و از دامنش دریایی رویید که قرار است موج بزند و دنیا را به ساحلِ سپیدبختی و عاقبتبخیری برساند.
✍ملیحه سادات مهدوی
#بازنشر به مناسبت میلاد
❌ با احترام به جهت رعایت حق مولف نشر مطالب بدون نام نویسنده و لینک کانال جایز نیست🙏🌱
https://eitaa.com/joinchat/3329950063C640e43cb5a