روضهخوانها غالبا شب دوم، روضهی ورود به کربلا میخوانند. آخر آن سال، کاروان اباعبدالله دوم محرم به کربلا رسیده و آنجا منزل گرفته.
البته من هیچ وقت روضهخوانِ قابلی نبودم، هیچ وقت هم بلد نبودم مثل مداحها با سوز شعر بخوانم و با ناله شرحِ واقعه کنم.
از قدیم همهی هنر من همین ساده حرف زدن بوده، همین به زبان خودمانی نوشتن و تعریف کردن.
من روضهخوانی بلد نیستم، درستش این است که بگویم من اصلا روضهخوان نیستم!
من فقط بلدم مثلا برای آدمها تعریف کنم روز دوم که کاروان به کربلا رسیده و اباعبدالله خودش یک روضهی مفصلی خوانده که اینجا همان سرزمین وعده داده شده است و چهها که بر سرمان بیاورند... شاید اولین چیزی که چشم زینب را گرفته پهنهی دشت بوده! زینب نگاهش را چرخانده و دیده تا چشم کار میکند صحرا ادامه دارد، بعد با خودش حساب کرده آنطرفها که لشکر یزید اردو بزنند، اینورِ صحرا برای ما میشود بعد نفسش را فرو برده و با حالی غریب بین گریه و لبخند با خودش گفته خوب است آنقدر وسیع هست که بتوانم بچهها و زنها را فراری بدهم و از زیر سم اسبها نجاتشان دهم...
بعد دوباره چشم گردانده سمت مرکز دشت و حساب کرده حدودا آنجاها باید میدان رزم باشد و پشتِ سر هراسان نگاهش را آورده این سمت، مثل کسی که دنبال گمشدهای میگردد و بعد یکدفعه روی یک نقطه توقف کرده: آن بلندی!
چشمهایش را روی هم گذاشته و زیر لب گفته: الحمدلله آنجا مُشرِف به قلبِ صحراست از آنجا میشود میدان را کاوید و حوادث را زیر نظر گرفت. شاید واقعا تَل اولین جایی بوده که زینب بعد از پا گذاشتن در کربلا نشان کرده!
بعد همانطور که کاروان مشغول گشودن بار و برپا کردن خیمهها بوده، زینب فاصلهی بین خیام و فرات را سنجیده و حساب کرده اگر قرار باشد عصر واقعه که آب را باز میکنند، همان گوشه کنارها یک خیمهی نیمسوخته بنا کند و زنها و بچهها را درونش پناه بدهد، حدودا چقدر طول میکشد که بین فرات و خیمهگاه بدود و برای حدود هشتاد زن و بچه آب بیاورد؟ چند بار باید مسیر را هروله کند؟ بعد هم دستی به زانوهایش گرفته و زیر لب با خودش گفته الحمدلله آنقدر توان دارند که بتوانم این مسیر را حداقل چهل باری رفت و برگشتی طی کنم.
بعد نگاهش را به دست جوانها دوخته که خیمهها را چطور میبندند تا برای بعد از غروبِ آن روز خودش بلد باشد چطور از خیمههای فروریخته یک خیمه عَلَم کند و زنها و بچهها را درونش جمع کند، بعد تبسم کرده و گفته: شُکر، زیادی سخت نبود با همین تماشا یادگرفتم.
کاش من واقعا روضهخوان بودم، اینها را برای مردم میگفتم و به اینجای قصه که میرسیدم یکدفعه بی اختیار دو دستی میکوفتم توی صورتم... آخر زینب که هر کسی نبوده که قرار باشد آب برداشتن از نهر و خیمه زدن بلد باشد، یک عمر بنیهاشمیها دورش را گرفته بودند که یک وقت کارِ مردانه روی دوش عمه جانشان نباشد.... آه زینب...
من از اهل کاروان خبر ندارم اما حدس میزنم زینب به کربلا که رسیده فارغ از همهی آنچه در انتظارش بوده، اول از همه تل را پیدا کرده، بعد دشت را کاویده که تا کجا جای گریز دارد؟ بعد فاصلهها را سنجیده، بعد قلق بستن خیمه را یاد گرفته، بعد هم دست به زانوهایش کشیده و زیر لب گفته از عهدهی همهاش برمیآیم...
الا یک چیز...
برای آن یک چیز هم شب عاشورا خودش را در آغوش حسین رها کرده و با چشمهایی که از شدت هراس میلرزیده بی هیچ حرفی به قلبش اشاره کرده که یعنی حسین جان، ببین! دارد از سینه بیرون میافتد، من تاب همه چیز را دارم الا فراق تو...
و همانطور که در آن سکوتِ تبدار، چیزی جز صدای کوبیده شدن قلب زینب به سینهاش شنیده نمیشده، میان لرزش اشکهایی که برای فرونچکیدنش در تقلا بوده، حسین انگشت اشارهاش را روی قلب زینب گذاشته و آن یک چیز را هم حل کرده...
و بعد از آن اشارهی حسین بوده که زینب از پس همه چیز برآمده
حتی از پسِ بیحسینی....
✍ملیحه سادات مهدوی
اجر این نوشته و اشکی که بواسطهی این سطور از چشمی فروغلطد تقدیم به پدرِ پُر مهابتِ امیرالمؤمنین، جناب ابوطالب، همو که نسلِ پر برکتش در کربلا به خاک و خون نشستند.
❌انتشار بدون نام نویسنده و لینک کانال جایز نیست.❌
https://eitaa.com/joinchat/3329950063C640e43cb5a
ولی من اگر روضهخوان بودم، شب سوم بجای خرابه و خاطرهی آن شبِ سیاه یا بجای صحبت از اربعین و بازگشت اسرا، دل و هوش مستمعهایم را یک جای دیگر میبردم!
درست است قرارِ روضهخوانها برای شب سوم روضهی سه سالهی حسین است، اما خب قرار نیست که همیشه دلها را برداریم و ببریم گوشهی خرابه و از آنجایی شروع کنیم که بچه با گریه از خواب پریده، خواب بابا را دیده و حالا دیگر هیچ چیز حتی گرمای آغوشِ زینب هم آرامَش نمیکرده، رقیه فقط یک چیز میخواسته و آن هم فقط بابا بوده.
من دیگر اینها را تعریف نمیکردم که گریهی آن شبِ رقیه با تمام گریههای دیگرش فرق میکرده و جوری سر و صدا راه انداخته که صدایش تا کاخ هم رسیده، مثلا من نمیگفتم با عقل جور درنمیآید که خرابهای نزدیک کاخی باشد، حتما فاصله بوده، آخر کدام شاهی بغل کاخش خرابه نگه میدارد؟ حتما دورتر بوده ولی خب گریههای این بچه جوری بوده که صدا تا خود کاخ رسیده و یزیدِ مست را از خواب بیدار کرده و از ندیمهها شنیده که دختر حسین بهانهی پدرش را گرفته، بعد هم بیاعتنا و سرد گفته: خب پدرش را به او بدهید و صورت نحسش را در بالش پرش فروبرده تا دوباره بخوابد...
خب اینها را که دیگر همه تعریف میکنند.
قرار نیست من هم بگویم سر را که آوردند و رقیه بعد از آنهمه دلتنگی بالاخره بابا را در دامن گرفت چطور روضهخوانی راه انداخته و تمام کاروان را گریانده، برای مستمعها نمیگفتم که رقیه وقتی نشسته بالای تشت همانطور که گریه میکرده یک غزل مفصلی برای بابا سروده:
بابا! چه کسی صورتت را با خون سرت رنگین کرده؟!
بابا! چه کسی رگهای گلویت را بریده؟!
بابا! چه کسی محاسن تو را خونین کرده است؟!
بابا! چه کسی در این کودکی یتیمم کرده است؟!
بابا! پس از تو چه کسی اشک از چشمهای اشکبار پاک کند؟!
بابا! پس از تو چه کسی بانوان را در پناه خود گیرد؟!
بابا! پس از تو چه کسی یتیمان را پرستاری کند؟!
بابا! این چه سفری بود که بین سرو تنت جدایی انداخت؟!
وای بر خواری پس از تو...
وای از غریبی...
کاش پیش از این روز کور میشدم...
کاش چهره در خاک میبردم و محاسن تو را غرق خون نمیدیدم...
خب من اگر روضهخوان بودم هیچ کدام از اینها را نمیگفتم، حتی از اربعین و رسیدن زینب بالای قبر حسین هم نمیخواندم، از حالی که شبیهش را فقط در پدرش سراغ داریم وقتی آمده بود بالای قبر، تا امانت پیغمبر را تحویل بدهد، خب آنجا علیِ امانتدار، علیِ غیور، علیِ مَرد، خیلی فروریخته، خیلی شکسته خیلی از روی صاحب امانت خجالت کشیده، حالا اینجا هم زینب به همان حال پدر دچار شده، البته علی لااقل یک امانت شکسته داشته که تحویل بدهد، زینب همان شکستهها را هم نتوانسته که بیاورد... من از حال زینب در آن ساعت هم نمیخواندم....
من اگر روضهخوان بودم مثل امشبی اول از همه آه بلندی میکشیدم و مجلسم را با همان آه به هم میریختم و فرصت میدادم مردم با آه کشیدنهای پیدرپی اشک بریزند بی آنکه بفهمند آن آه دقیقا ریشه در کجای مصیبت دارد.
خوب که آهها دم گرفت یک مرتبه بی مقدمه میزدم توی صورتم و رو به آدمها میگفتم: خب مگر اینها چهل منزل سرها را نگردانده بودند؟ مگر سرها روی نیزهها نبوده؟ مگر نیزهدارها با سرها جگر کاروان را نمیسوزاندند؟
خب پس چطوری سر را که میآورند این بچه انگار یکباره با سر مواجه شده؟ انگار دفعهی اول است که میبیندش؟ از غزلی که برای بابا خوانده معلوم است تا آن لحظه سر را ندیده، اصلا از اینکه از دیدن سر دق کرده و جان داده معلوم است قبلتَرَش سر را ندیده، برای این بچه دیدنِ سر خیلی تازگی داشته، آنقدر تازه که وقتی دیده خیلی یکه خورده آنقدر که افتاده و مُرده!
بعد صدایم را بالا میبردم و با گریه میگفتم: یک نفر فقط به من بگوید زینب چطور این بچهها را مدیریت کرده؟ چطور چهل منزل نگذاشته که چشم بچهها آنجایی که نباید برود؟ یک نفر بگوید لازمهی این ندیدن چه مقدار تکاپوی زینب است؟! واقعا این مسئله چه اندازه مدیریتِ یک زنِ داغدار را میطلبد؟ یعنی زینب چقدر تمام مسیر حواسش بوده که حواس بچهها را سمت دیگر ببرد؟ چقدر بین نیزهها و بچهها در رفت و شد بوده که هر سمتی نیزههاست، بچهها را سمت دیگر ببرد...
من اگر روضهخوان بودم امشب مردم را بیشتر از هر شب دیگری برای زینب میگریاندم، برای آن حجم از جانگذاشتنش برای دانهدانه بچههای حرم، برای آن حجم از پناه بودنش برای دانهدانه زنهای حرم...
آخر هم رو به مردم میگفتم امشب روضه ندارم، فقط بروید در یک خلوتی فکر کنید زینب این حدود هشتاد زن و بچه را چطور از آنهمه حادثه گذرانده، مگر یک زن چقدر میتواند بزرگ باشد؟ چقدر امن؟ چقدر پناهِ همه؟
امشب بروید و فقط بر آنهمه زحتمهای زینب بگریید...
✍ملیحه سادات مهدوی
اجر این نوشته و اشکی که بواسطهی این سطور از چشمی فروغلطد تقدیم به بهجت قلب پیغمبر، بانو خدیجهی کبری که بر ما حقِ حیات و هدایت دارد🌱
@sharaboabrisham
من اگر روضهخوان بودم، مثل امشبی همان اول مجلسم آب پاکی روی دست مستمعها میریختم و بیمقدمه صحبتم را اینجور شروع میکردم: این حرف را کی تو دهن ما انداخته نمیدانم؟ ولی هر کی بوده واقعا آدم چیزفهمی نبوده! همین جملهای که مرسوم است: آقا جان ما که از حر کمتر نیستیم!
عجبا آقایان اصلا فهم نکردهاند که جناب حر چطور از عالیجناب حر به حضرت حری رسیده!
یعنی چه ما که از حر کمتر نیستیم؟! اول اینکه حر یکی از شهدای رکاب سیدالشهداست و با این حساب ما خاک سم اسبش هم نیستیم!
دوم اما اینکه این آقا راه اباعبدالله را که بسته، یک گفتوگویی با حضرت کرده که خب معلوم است با ابیعبدالله مشکلِ سیاسی داشته!
به جهت سیاسی متفاوت از ایشان فکر میکرده.
اما همان روز همانجا نمازش را به قامت اباعبدالله بسته!
حتی آقا ازش پرسیدن جدا نماز میخوانید یا با ما؟ اینجا من خیال میکنم حر یک هِعی گفته و بعدش جواب داده خب معلوم است با شما!
نگرش سیاسی شما را قبول ندارم قرار نیست دیانت شما را زیر سوال ببرم.
ها خوشفهمهای مجلس گرفتند کجا را نشانه رفتهام.
صحبت از انصافِ حر است، آنقدر انصاف داشت که اگر در یک مسئله حسین را قبول نداشت بقیه خوبیهایش را انکار نکند، مثل من و شما نبود که وقتی سر یک چیز با یک نفر به مشکل بخوریم دیگر از آن آدم هیچ چیزش را قبول نداریم و کُلش را زیر سوال میبریم.
حر چون انصاف داشت، صبح عاشورا هم انصاف کرد و گفت خب اینها بر حقند و رفت طرف حق را گرفت، آدم اگر انصاف سرش بشود حر میشود بله آقا حر شدن انصاف میخواهد و البته یک چیز دیگر:
ادب!
بعد همانطور که صدایم میلرزید میگفتم:
نمیشود آدم بگوید "ادب" و صدایش نلرزد، آخر "ادب" برای کنایهفهمها خودش یک روضهی مفصل است، همین الف و دال و با توی خودش یک فاطمیه روضه دارد! آخر یک مادری داشتیم ما شیعهها که مردم برابرش ادب نکردند...
کسی که پیغمبر مقابلش ادب میکرده یک لات بیسروپایی وسط کوچه جلویش را گرفته و...
اینجا دیگر غیرتیهای مجلسم دادشان بلند میشد و من برای اینکه صدایم شنیده شود بلندتر میگفتم: بعد هم همان لات بقیهی اوباش شهر را برداشته و آورده دم خانهی زهرا و.... خاک به دهانم...
بعد همانطور که صدای داد زدنها بالا میگرفت میگفتم حواسم هست شب، شب حر است اما روضهی حر روضهی ادب پیش اسم زهراست...
این عالیجناب، این حضرت، خیلی آدم چیزفهمی بوده، صبح عاشورا همانطور آویزان و شکسته خودش را نزدیکهای اباعبدالله که رسانده یک حرف زده، گفته خدایا من ترس به دل بچههای پیغمبر انداختم... اینجا حسین خودش تا تهِ پشیمانیِ حر را خوانده برای همین آن اِرفع رأسکِ معروف را گفته ...
مقاتل ننوشتهاند اما من حدس میزنم حر صبح عاشورا یکدفعه یادش افتاده یک روزی اوباش مدینه فاطمه را ترسانده بودند... بعد محکم زده پشت دستش که وایِ بر من... آخر حر فاطمه را میشناخته، همهتان شنیدهاید آن حرفی را که در جواب اباعبدالله گفته که تو مادرت زهراست و من حرمت نمیشکنم...
همهی مقاتل نوشتهاند حر اول توی سپاه یزید این پا و آن پا کرده، سرش را زیر انداخته، زیر لب یک چیزهایی گفته، بعد آشفته و پریشان نرمنرمک خودش را کناری کشانده و بعد هم راه راست کرده سمت حسین...
ولی خب کسی دقیق ننوشته در آن حالتها حر چه ذکری چه زمزمهای داشته من اما حدس میزنم داشته برای خودش روضهی حضرت زهرا میخوانده، حالا همانقدری که خبر داشته، همانقدری که بلد بوده
داشته نرم نرمک زیر لب میگفته: ترساندن یک زن فقط از عهدهی یک نامرد برمیآید، هول انداختن توی دل یک زن فقط کار یک رذل میتواند باشد بعد به رگ جوانمردیاش برخورده و خواسته یک کاری بکند.
حر حتما توی آن شلوغیِ صبح عاشورا یاد حضرت زهرا افتاده و از ترساندن بچههای زهرا پشیمان شده... اول ایستاده برای خودش یک روضهی مفصلی خوانده: زنها همینطوریش آنقدر نازک هستند که خیلی زود بشکنند، بترسند، فروبریزند...
حالا حساب کن، یک مردِ بلندِ عرب، یک مردِ عصبی مزاج و بدمنظر، یک مردی که کینه و دشمنی همه وجودش را گرفته، حالا هم با قصدِ قبلی آمده، در را که شکسته زنِ پشت در را چقدری ترسانده...
همینجور که اینها را از نظر میگذرانده دلش هری ریخته و مضطرب راه افتاده سمت حسین...
بعد هم آنطرف که رسیده خودش را در آغوش حسین رها کرده یک حرف گفته و قال قضیه را کَنده: زهرا...
در آخر هم صدایم را پایین میآوردم و میگفتم: "اینکه کُشتند یک حرفیست، اینکه به ضرب مشت و لگد کُشتند یک حرف دیگر..." و بعد مجلس را رها میکردم تا دم یا زهرا بگیرد...
✍ملیحه سادات مهدوی
اجر این نوشته و اشکی که بواسطهی این سطور از چشمی فروغلطد تقدیم به عالیجنابِ پشیمانها، بزرگِ قبیلهی توبهکنها، شاهِ بخشیدهشدهها حضرت حر علیهالسلام
❌انتشار بدون نام نویسنده و لینک کانال جایز نیست.❌
https://eitaa.com/joinchat/3329950063C640e43cb5a
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تصاویر و منظرهها همیشه برای من الهامبخشند، نگاهشون میکنم و مینویسم...
من عاشق این ویدئو بودم، اولین بار که چشمم بهش خورد بارها تماشا کردم و گفتم این صحنه رو باید خرج غدیر کنم، باید برای این در و این فضا چیزی در خورِ امیرالمؤمنین بنویسم، اما قسمت چیز دیگهای بود...
نگاهم از این صحنه به جای شادیِ غدیر به اندوهِ محرم رسید و حاصل این تماشا شد روضهی امشبم...
متن روضه صرفا برداشتی آزاد از این ویدئو هست که در قالب گفتوگویی خیالی از زبان یک مادر و فرزندِ در گهوارهاش نوشتم و در پست بعدی به اشتراک میذارم🙏
.....
بعد از آن دری که در مدینه آتش گرفت، درها همیشه خرج روضه میشوند...
التماس دعا
ملیحه سادات مهدوی
@sharaboabrisham
سالها بعد
وقتی تو پسرکی ده دوازده سالهای و من مادری عاشق...
یک روزِ تابستان، درست وقتی وسط حیاط گرمِ بازی و خندهای و من محوِ تماشای خندههای تو
سر و صدای پسربچههایی که با توپ و دوچرخه و تفنگهای آبپاش ریختهاند توی کوچه و پِی هم میدوند و میخندد، کوچه را پُر میکند...
و تو با شنیدنِ سر و صدای بچهها، میخواهی از خانه بیرون بزنی و قاطیِ بازیِ آنها شوی،
من نگران، دنبالت میدوم و دستت را میگیرم، خودت را از دستِ من میکَنی و میپری وسط کوچه،
صدا میزنم پسرم صبر کن...
و بعد یکباره، چیزی درونم فرومیپاشد زانوهایم سست میشود و همان پشت در روی زمین آوار میشوم...
این صحنه را من قبلا هم دیدهام...
اینکه زنی دنبالِ پسربچهای ده دوازده ساله بدود تا از رفتنش ممانعت کند... پسرک خودش را از دست آن زن برهانَد و آن زن از پشت فقط صدا بزند پسرم صبر کن...
این صحنه را من قبلا هم دیدهام
اما نه به این شکل...
تو الان غرقِ شادی بودی و برای بازی از دست من رهیدی...
اما در آن صحنه که من پیش از این دیدهام نه آن پسرک گرم شادی بود و نه آنجایی که سمتش دوید جای بازی...
و دلشورهی آن بانو که دنبال کودک دوید، اصلا شبیهِ دلشورهی من نبود...
بعد همانجا پشت در مینشینم به روضهخوانی:
من یک بانو و کودکی میشناسم که زیر آفتابی داغ با لبهای ترک خورده پیِ هم دویدند، کودک خود را از دست بانو رهید و سمت میدان دوید...
من کودکی میشناسم که دویدنش از شوق نبود...
من کودکی میشناسم که دوید تا خودش را بیندازد توی گودیِ قتلگاه و دستهای کوچکش را سپر عمو جانی کند که نیمهجان تَهِ گودال افتاده بود...
من کودکی میشناسم که دستش بالا نرفته از بدن جدا شد...
من کودکی میشناسم که تنش با نیزه به سینهی عمو دوخته شد
من کودکی میشناسم که عمهاش از پیِ سرش دوید و فقط صدا زد عبدالاهَم، یادگارِ حسنم، نرو...
سالها بعد
وقتی تو پسرکی ده دوازده سالهای و من مادری عاشق
تو در کوچه غرق بازی با رفیقانی و من پشت در به گریه نشستهام
و هیئتیها توی سرم دم گرفتهاند:
عبداللهَم عبداللهَم من
عاشق ثاراللهَم من...
ارباب
ما فرزندهای داشته و نداشتهمان را برای روضههای تو میخواهیم...
برای اینکه روزی در تماشای کودکمان از غصهی بچههای تو دق کنیم و بمیریم...
✍ملیحه سادات مهدوی
اجر این نوشته و اشکی که بواسطهی این سطور از چشمی فروغلطد تقدیم به همهی مادرهایی که کودکانشان را با غم اباعبدالله آشنا میکنند.
خاصه مادر خودم که نه تنها فرزندان خودش که همهی آن کودکانی که به اسم دانشآموز در کلاسهای درسش مینشینند را از این مِهر و عشق سهم میبخشد.
......
متن صرفا برداشتی آزاد از این ویدئو هست که در قالب گفتوگویی خیالی از زبان یک مادر و فرزندِ در گهوارهاش نوشتم🙏
@sharaboabrisham
من اگر قرار بود روضهی شب پنجم را بخوانم خیلی ماجرا را شرح نمیدادم، خیلی وارد گودال نمیشدم.
آخر شب پنجم هنوز برای حرف گودال زیادی زود است، هنوز مستمعها آنقدری آمادگی ندارند که بشود برشان داشت و برد گوشهی قتلگاه.
سختی کار همین است که قصهی عبدالله درست توی اوج واقعه رخ داده و اگر قرار باشد کسی روضهاش را بخواند نمیشود که به گودال گریز نزند.
ولی من از آن روضهخوانهام که انصاف میکنم، مراعات دل مستمعها را میکنم آدمها حداقل باید همان نُه شب را برای صحبتهای دیگر گریه کرده باشند و نرم نرم آماده شده باشند تا وقتی نوبت به روضهی گودال رسید یک وقت دلشان از جا کنده نشود.
من اگر روضهخوان بودم برای شب پنجم شبیه همهی شبهای دیگرِ روضههایم باز سراغ زینب میرفتم.
یعنی اصلا نمیشود که صحبت از کربلا باشد و اول و آخر حرف به زینب نرسد!
هر گوشهی واقعه را که بگیرید نخ تسبیحش دست زینب است.
اگر قرار بود شب پنجم، هم روضهی عبدالله را خوانده باشم، هم زیادی سمت گودال نرفته باشم، همینقدر میگفتم که در آن هیاهوی ساعتِ آخر، وسط آنهمه عربدههای لشکر که صدا به صدا نمیرسیده، و تازه با آنهمه بی رمقیِ اباعبدالله که حتما صدا از حنجرهی مبارکش بیرون نمیآمده، زینب دقیقا تا کجا از پی عبدالله دویده که هم صدای برادر را شنیده و هم صورت نگرانش را دیده؟
همینکه در مقاتل آمده ابیعبدالله به زینب اشاره کرده که بچه را نگه دار، همینکه راوی نقل کرده بچه که از دست عمه رهیده زینب یک لحظه مستأصل سر جایش ایستاده و فقط چشم توی چشم حسین دوخته، همینکه یک چیزهایی دیده که زانویش خم شده و همانجا فروریخته... همینها یعنی زینب تا کجای میدان پیش آمده؟ تا چند قدمیِ گودال رفته؟
اول میگذاشتم مستمعها خوب به این چیزها فکر کنند بعد هم میگفتم حرفهایی که شما تاب شنیدنش را ندارید، زینب از نزدیک دیده، آنقدر نزدیک که حتی صدای خرد شدن استخوان بازوی عبدالله را با گوش خودش شنیده. این را میگفتم و اجازه میدادم از مجلسم برای چند لحظه فقط صدای دستهایی بیاید که شرق شرق به سر و صورتها مینشیند. مستمعها خوب که خودشان را زدند و دادشان بلند شد یک جمله میگفتم و قال قضیه را میکندم: خوشبهحالتان که برای شنیدهها میتوانید اینطور به سر و صورت بزنید و بلند بلند گریه کنید، زینب برای دیدهها حق نداشت حتی خم به ابرو بیاورد چه رسد به گریههای بلند و لطمه زدن به سر و صورت...
واقعه درست پیش روی زینب اتفاق افتاده اما زینب آنجا صدا به گریه بلند نکرده... زینب اگر خودش را سرپا نگه نمیداشت که بعد از آن حادثه، دنیا دیگر سرپا نمیماند...
من اگر روضهخوان بودم حتما به روضهخوان زینبی شهره میشدم، هر جای شهر، برای هر مجلسی که دعوت میشدم اهل آن مجلس را برای زینب میگریاندم.
آخر زینب خیلی زحمت کربلا را کشیده...
✍ملیحه سادات مهدوی
اجر این نوشته و اشکی که بواسطهی این سطور از چشمی فروغلطد تقدیم به همهی مجلس گرمکنهای ابیعبدالله، همه سینهزنها، همه بلند بلند گریهکنها، همهکفش جفتکنها، همه چاییریزها...
❌انتشار بدون نام نویسنده و لینک کانال جایز نیست.❌
https://eitaa.com/joinchat/3329950063C640e43cb5a