eitaa logo
شراب و ابریشم...
2.7هزار دنبال‌کننده
1.7هزار عکس
449 ویدیو
7 فایل
تنفس در هوای واژه‌ها اینجا هر چه که هست دستنوشته‌های شخصی من است، لطفا فقط با نام خودم و لینک کانالم نشر بدهید. امضا: ملیحه سادات مهدوی| @mehmane_quran مدیر و بنیانگذار مؤسسه شراب و ابریشم نویسنده‌ی کتاب #من_اگر_روضه‌خوان_بودم مدرس دانشگاه مربی نوجوان
مشاهده در ایتا
دانلود
روضه‌خوانها غالبا شب دوم، روضه‌ی ورود به کربلا میخوانند. آخر آن سال، کاروان اباعبدالله دوم محرم به کربلا رسیده و آنجا منزل گرفته. البته من هیچ وقت روضه‌خوانِ قابلی نبودم، هیچ وقت هم بلد نبودم مثل مداح‌ها با سوز شعر بخوانم و با ناله شرحِ واقعه کنم. از قدیم همه‌ی هنر من همین ساده حرف زدن بوده، همین به زبان خودمانی نوشتن و تعریف کردن. من روضه‌خوانی بلد نیستم، درستش این است که بگویم من اصلا روضه‌خوان نیستم! من فقط بلدم مثلا برای آدمها تعریف کنم روز دوم که کاروان به کربلا رسیده و اباعبدالله خودش یک روضه‌ی مفصلی خوانده که اینجا همان سرزمین وعده داده شده است و چه‌ها که بر سرمان بیاورند... شاید اولین چیزی که چشم زینب را گرفته پهنه‌ی دشت بوده! زینب نگاهش را چرخانده و دیده تا چشم کار می‌کند صحرا ادامه دارد، بعد با خودش حساب کرده آنطرفها که لشکر یزید اردو بزنند، اینورِ صحرا برای ما می‌شود بعد نفسش را فرو برده و با حالی غریب بین گریه و لبخند با خودش گفته خوب است آنقدر وسیع هست که بتوانم بچه‌ها و زنها را فراری بدهم و از زیر سم اسبها نجاتشان دهم... بعد دوباره چشم گردانده سمت مرکز دشت و حساب کرده حدودا آنجاها باید میدان رزم باشد و پشتِ سر هراسان نگاهش را آورده این سمت، مثل کسی که دنبال گم‌شده‌ای می‌گردد و بعد یکدفعه روی یک نقطه توقف کرده: آن بلندی! چشمهایش را روی هم گذاشته و زیر لب گفته: الحمدلله آنجا مُشرِف به قلبِ صحراست از آنجا می‌شود میدان را کاوید و حوادث را زیر نظر گرفت. شاید واقعا تَل اولین جایی بوده که زینب بعد از پا گذاشتن در کربلا نشان کرده! بعد همانطور که کاروان مشغول گشودن بار و برپا کردن خیمه‌ها بوده، زینب فاصله‌ی بین خیام و فرات را سنجیده و حساب کرده اگر قرار باشد عصر واقعه که آب را باز می‌کنند، همان گوشه کنارها یک خیمه‌ی نیم‌سوخته بنا کند و زنها و بچه‌ها را درونش پناه بدهد، حدودا چقدر طول میکشد که بین فرات و خیمه‌‌گاه بدود و برای حدود هشتاد زن و بچه آب بیاورد؟ چند بار باید مسیر را هروله کند؟ بعد هم دستی به زانوهایش گرفته و زیر لب با خودش گفته الحمدلله آنقدر توان دارند که بتوانم این مسیر را حداقل چهل باری رفت و برگشتی طی کنم. بعد نگاهش را به دست جوانها دوخته که خیمه‌ها را چطور می‌بندند تا برای بعد از غروبِ آن روز خودش بلد باشد چطور از خیمه‌های فروریخته یک خیمه عَلَم کند و زنها و بچه‌ها را درونش جمع کند، بعد تبسم کرده و گفته: شُکر، زیادی سخت نبود با همین تماشا یادگرفتم. کاش من واقعا روضه‌خوان بودم، اینها را برای مردم میگفتم و به اینجای قصه که میرسیدم یکدفعه بی اختیار دو دستی میکوفتم توی صورتم... آخر زینب که هر کسی نبوده که قرار باشد آب برداشتن از نهر و خیمه زدن بلد باشد، یک عمر بنی‌هاشمی‌ها دورش را گرفته بودند که یک وقت کارِ مردانه روی دوش عمه جانشان نباشد.... آه زینب... من از اهل کاروان خبر ندارم اما حدس میزنم زینب به کربلا که رسیده فارغ از همه‌ی آنچه در انتظارش بوده، اول از همه تل را پیدا کرده، بعد دشت را کاویده که تا کجا جای گریز دارد؟ بعد فاصله‌ها را سنجیده، بعد قلق بستن خیمه را یاد گرفته، بعد هم دست به زانوهایش کشیده و زیر لب گفته از عهده‌ی همه‌اش برمی‌آیم... الا یک چیز... برای آن یک چیز هم شب عاشورا خودش را در آغوش حسین رها کرده و با چشمهایی که از شدت هراس می‌لرزیده بی هیچ حرفی به قلبش اشاره کرده که یعنی حسین جان، ببین! دارد از سینه‌ بیرون می‌افتد، من تاب همه چیز را دارم الا فراق تو... و همانطور که در آن سکوتِ تب‌دار، چیزی جز صدای کوبیده شدن قلب زینب به سینه‌اش شنیده نمی‌شده، میان لرزش اشکهایی که برای فرونچکیدنش در تقلا بوده، حسین انگشت اشاره‌اش را روی قلب زینب گذاشته و آن یک چیز را هم حل کرده... و بعد از آن اشاره‌ی حسین بوده که زینب از پس همه چیز برآمده حتی از پسِ بی‌حسینی.... ✍ملیحه سادات مهدوی اجر این نوشته و اشکی که بواسطه‌ی این سطور از چشمی فروغلطد تقدیم به پدرِ پُر مهابتِ امیرالمؤمنین، جناب ابوطالب، همو که نسلِ پر برکتش در کربلا به خاک و خون نشستند. https://eitaa.com/joinchat/3329950063C640e43cb5a
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ولی من اگر روضه‌خوان بودم، شب سوم بجای خرابه‌ و خاطره‌ی آن شبِ سیاه یا بجای صحبت از اربعین و بازگشت اسرا، دل و هوش مستمعهایم را یک جای دیگر می‌بردم! درست است قرارِ روضه‌خوانها برای شب سوم روضه‌ی سه ساله‌ی حسین است، اما خب قرار نیست که همیشه دلها را برداریم و ببریم گوشه‌ی خرابه و از آنجایی شروع کنیم که بچه با گریه از خواب پریده، خواب بابا را دیده و حالا دیگر هیچ چیز حتی گرمای آغوشِ زینب هم آرامَش نمی‌کرده، رقیه فقط یک چیز می‌خواسته و آن هم فقط بابا بوده. من دیگر اینها را تعریف نمی‌کردم که گریه‌ی آن شبِ رقیه با تمام گریه‌های دیگرش فرق می‌کرده و جوری سر و صدا راه انداخته که صدایش تا کاخ هم رسیده، مثلا من نمی‌گفتم با عقل جور درنمی‌آید که خرابه‌ای نزدیک کاخی باشد، حتما فاصله بوده، آخر کدام شاهی بغل کاخش خرابه نگه می‌دارد؟ حتما دورتر بوده ولی خب گریه‌های این بچه جوری بوده که صدا تا خود کاخ رسیده و یزیدِ مست را از خواب بیدار کرده و از ندیمه‌ها شنیده که دختر حسین بهانه‌ی پدرش را گرفته، بعد هم بی‌اعتنا و سرد گفته: خب پدرش را به او بدهید و صورت نحسش را در بالش پرش فروبرده تا دوباره بخوابد... خب اینها را که دیگر همه تعریف می‌کنند. قرار نیست من هم بگویم سر را که آوردند و رقیه بعد از آنهمه دلتنگی بالاخره بابا را در دامن گرفت چطور روضه‌خوانی راه انداخته و تمام کاروان را گریانده، برای مستمعها نمی‌گفتم که رقیه وقتی نشسته بالای تشت همانطور که گریه میکرده یک غزل مفصلی برای بابا سروده: بابا! چه کسی صورتت را با خون سرت رنگین کرده؟! بابا! چه کسی رگ‌های گلویت را بریده؟! بابا! چه کسی محاسن تو را خونین کرده است؟! بابا! چه کسی در این کودکی یتیمم کرده است؟! بابا! پس از تو چه کسی اشک از چشم‌های اشک‌بار پاک کند؟! بابا! پس از تو چه کسی بانوان را در پناه خود گیرد؟! بابا! پس از تو چه کسی یتیمان را پرستاری کند؟! بابا! این چه سفری بود که بین سرو تنت جدایی انداخت؟! وای بر خواری پس از تو... وای از غریبی... کاش پیش از این روز کور می‌شدم... کاش چهره در خاک می‌بردم و محاسن تو را غرق خون نمی‌دیدم... خب من اگر روضه‌خوان بودم هیچ کدام از اینها را نمیگفتم، حتی از اربعین و رسیدن زینب بالای قبر حسین هم نمی‌خواندم، از حالی که شبیهش را فقط در پدرش سراغ داریم وقتی آمده بود بالای قبر، تا امانت پیغمبر را تحویل بدهد، خب آنجا علیِ امانت‌دار، علیِ غیور، علیِ مَرد، خیلی فروریخته، خیلی شکسته خیلی از روی صاحب امانت خجالت کشیده، حالا اینجا هم زینب به همان حال پدر دچار شده، البته علی لااقل یک امانت شکسته داشته که تحویل بدهد، زینب همان شکسته‌ها را هم نتوانسته که بیاورد... من از حال زینب در آن ساعت هم نمی‌خواندم.... من اگر روضه‌خوان بودم مثل امشبی اول از همه آه بلندی میکشیدم و مجلسم را با همان آه به هم میریختم و فرصت میدادم مردم با آه کشیدنهای پی‌درپی اشک بریزند بی آنکه بفهمند آن آه دقیقا ریشه در کجای مصیبت دارد. خوب که آهها دم گرفت یک مرتبه بی مقدمه میزدم توی صورتم و رو به آدمها میگفتم: خب مگر اینها چهل منزل سرها را نگردانده بودند؟ مگر سرها روی نیزه‌ها نبوده؟ مگر نیزه‌دارها با سرها جگر کاروان را نمی‌سوزاندند؟ خب پس چطوری‌ سر را که می‌آورند این بچه انگار یکباره با سر مواجه شده؟ انگار دفعه‌ی اول است که می‌بیندش؟ از غزلی که برای بابا خوانده معلوم است تا آن لحظه سر را ندیده، اصلا از اینکه از دیدن سر دق کرده و جان داده معلوم است قبل‌تَرَش سر را ندیده، برای این بچه دیدنِ سر خیلی تازگی داشته، آنقدر تازه که وقتی دیده خیلی یکه خورده آنقدر که افتاده و مُرده! بعد صدایم را بالا میبردم و با گریه میگفتم: یک نفر فقط به من بگوید زینب چطور این بچه‌ها را مدیریت کرده؟ چطور چهل منزل نگذاشته که چشم بچه‌ها آنجایی که نباید برود؟ یک نفر بگوید لازمه‌ی این ندیدن چه مقدار تکاپوی زینب است؟! واقعا این مسئله چه اندازه مدیریتِ یک زنِ داغدار را میطلبد؟ یعنی زینب چقدر تمام مسیر حواسش بوده که حواس بچه‌ها را سمت دیگر ببرد؟ چقدر بین نیزه‌ها و بچه‌ها در رفت و شد بوده که هر سمتی نیزه‌هاست، بچه‌ها را سمت دیگر ببرد... من اگر روضه‌خوان بودم امشب مردم را بیشتر از هر شب دیگری برای زینب می‌گریاندم، برای آن حجم از جان‌گذاشتنش برای دانه‌دانه‌ بچه‌های حرم، برای آن حجم از پناه بودنش برای دانه‌دانه زنهای حرم... آخر هم رو به مردم میگفتم امشب روضه ندارم، فقط بروید در یک خلوتی فکر کنید زینب این حدود هشتاد زن و بچه را چطور از آنهمه حادثه گذرانده، مگر یک زن چقدر می‌تواند بزرگ باشد؟ چقدر امن؟ چقدر پناهِ همه؟ امشب بروید و فقط بر آنهمه زحتمهای زینب بگریید... ✍ملیحه سادات مهدوی اجر این نوشته و اشکی که بواسطه‌ی این سطور از چشمی فروغلطد تقدیم به بهجت قلب پیغمبر، بانو خدیجه‌ی کبری که بر ما حقِ حیات و هدایت دارد🌱 @sharaboabrisham
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
من اگر روضه‌خوان بودم، مثل امشبی همان اول مجلسم آب پاکی روی دست مستمع‌ها می‌ریختم و بی‌مقدمه صحبتم را اینجور شروع می‌کردم: این حرف را کی تو دهن ما انداخته نمی‌دانم؟ ولی هر کی بوده واقعا آدم چیزفهمی نبوده! همین جمله‌ای که مرسوم است: آقا جان ما که از حر کمتر نیستیم! عجبا آقایان اصلا فهم نکرده‌اند که جناب حر چطور از عالیجناب حر به حضرت حری رسیده! یعنی چه ما که از حر کمتر نیستیم؟! اول اینکه حر یکی از شهدای رکاب سیدالشهداست و با این حساب ما خاک سم اسبش هم نیستیم! دوم اما اینکه این آقا راه اباعبدالله را که بسته، یک گفت‌وگویی با حضرت کرده که خب معلوم است با ابی‌عبدالله مشکلِ سیاسی داشته! به جهت سیاسی متفاوت از ایشان فکر می‌کرده. اما همان روز همان‌جا نمازش را به قامت اباعبدالله بسته! حتی آقا ازش پرسیدن جدا نماز میخوانید یا با ما؟ اینجا من خیال میکنم حر یک هِعی گفته و بعدش جواب داده خب معلوم است با شما! نگرش سیاسی شما را قبول ندارم قرار نیست دیانت شما را زیر سوال ببرم. ها خوش‌فهم‌های مجلس گرفتند کجا را نشانه رفته‌ام. صحبت از انصافِ حر است، آن‌قدر انصاف داشت که اگر در یک مسئله حسین را قبول نداشت بقیه خوبیهایش را انکار نکند، مثل من و شما نبود که وقتی سر یک چیز با یک نفر به مشکل بخوریم دیگر از آن آدم هیچ چیزش را قبول نداریم و کُلش را زیر سوال می‌بریم. حر چون انصاف داشت، صبح عاشورا هم انصاف کرد و گفت خب اینها بر حقند و رفت طرف حق را گرفت، آدم اگر انصاف سرش بشود حر می‌شود بله آقا حر شدن انصاف میخواهد و البته یک چیز دیگر: ادب! بعد همانطور که صدایم می‌لرزید می‌گفتم: نمی‌شود آدم بگوید "ادب" و صدایش نلرزد، آخر "ادب" برای کنایه‌فهم‌ها خودش یک روضه‌ی مفصل است، همین الف و دال و با توی خودش یک فاطمیه روضه دارد! آخر یک مادری داشتیم ما شیعه‌ها که مردم برابرش ادب نکردند... کسی که پیغمبر مقابلش ادب می‌کرده یک لات بی‌سروپایی وسط کوچه جلویش را گرفته و... اینجا دیگر غیرتیهای مجلسم دادشان بلند می‌شد و من برای اینکه صدایم شنیده شود بلندتر می‌گفتم: بعد هم همان لات بقیه‌ی اوباش شهر را برداشته و آورده دم خانه‌ی زهرا و.... خاک به دهانم... بعد همانطور که صدای داد زدنها بالا می‌گرفت میگفتم حواسم هست شب، شب حر است اما روضه‌ی حر روضه‌ی ادب پیش اسم زهراست... این عالیجناب، این حضرت، خیلی آدم چیزفهمی بوده، صبح عاشورا همانطور آویزان و شکسته خودش را نزدیکهای اباعبدالله که رسانده یک حرف زده، گفته خدایا من ترس به دل بچه‌های پیغمبر انداختم... اینجا حسین خودش تا تهِ پشیمانیِ حر را خوانده برای همین آن اِرفع رأسکِ معروف را گفته ... مقاتل ننوشته‌اند اما من حدس می‌زنم حر صبح عاشورا یکدفعه یادش افتاده یک روزی اوباش مدینه فاطمه را ترسانده بودند... بعد محکم زده پشت دستش که وایِ بر من... آخر حر فاطمه را می‌شناخته، همه‌تان شنیده‌اید آن حرفی را که در جواب اباعبدالله گفته که تو مادرت زهراست و من حرمت نمی‌شکنم... همه‌ی مقاتل نوشته‌اند حر اول توی سپاه یزید این پا و آن پا کرده، سرش را زیر انداخته، زیر لب یک چیزهایی گفته، بعد آشفته و پریشان نرم‌نرمک خودش را کناری کشانده و بعد هم راه راست کرده سمت حسین... ولی خب کسی دقیق ننوشته در آن حالتها حر چه ذکری چه زمزمه‌ای داشته من اما حدس می‌زنم داشته برای خودش روضه‌ی حضرت زهرا می‌خوانده، حالا همانقدری که خبر داشته، همانقدری که بلد بوده داشته نرم نرمک زیر لب می‌گفته: ترساندن یک زن فقط از عهده‌ی یک نامرد برمی‌آید، هول انداختن توی دل یک زن فقط کار یک رذل می‌تواند باشد بعد به رگ جوانمردی‌اش برخورده و خواسته یک کاری بکند. حر حتما توی آن شلوغیِ صبح عاشورا یاد حضرت زهرا افتاده و از ترساندن بچه‌های زهرا پشیمان شده... اول ایستاده برای خودش یک روضه‌ی مفصلی خوانده: زنها همینطوریش آنقدر نازک هستند که خیلی زود بشکنند، بترسند، فروبریزند... حالا حساب کن، یک مردِ بلندِ عرب، یک مردِ عصبی مزاج و بدمنظر، یک مردی که کینه و دشمنی همه وجودش را گرفته، حالا هم با قصدِ قبلی آمده، در را که شکسته زنِ پشت در را چقدری ترسانده... همینجور که اینها را از نظر می‌گذرانده دلش هری ریخته و مضطرب راه افتاده سمت حسین... بعد هم آنطرف که رسیده خودش را در آغوش حسین رها کرده یک حرف گفته و قال قضیه را کَنده: زهرا... در آخر هم صدایم را پایین می‌آوردم و می‌گفتم: "اینکه کُشتند یک حرفی‌ست، اینکه به ضرب مشت و لگد کُشتند یک حرف دیگر..." و بعد مجلس را رها میکردم تا دم یا زهرا بگیرد... ✍ملیحه سادات مهدوی اجر این نوشته و اشکی که بواسطه‌ی این سطور از چشمی فروغلطد تقدیم به عالیجنابِ پشیمانها، بزرگِ قبیله‌ی توبه‌کن‌ها، شاهِ بخشیده‌شده‌ها حضرت حر علیه‌السلام https://eitaa.com/joinchat/3329950063C640e43cb5a
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تصاویر و منظره‌ها همیشه برای من الهام‌بخشند، نگاهشون می‌کنم و می‌نویسم... من عاشق این ویدئو بودم، اولین بار که چشمم بهش خورد بارها تماشا کردم و گفتم این صحنه رو باید خرج غدیر کنم، باید برای این در و این فضا چیزی در خورِ امیرالمؤمنین بنویسم، اما قسمت چیز دیگه‌ای بود... نگاهم از این صحنه به جای شادیِ غدیر به اندوهِ محرم رسید و حاصل این تماشا شد روضه‌ی امشبم... متن روضه صرفا برداشتی آزاد از این ویدئو هست که در قالب گفت‌وگویی خیالی از زبان یک مادر و فرزندِ در گهواره‌اش نوشتم و در پست بعدی به اشتراک می‌ذارم🙏 ..... بعد از آن دری که در مدینه آتش گرفت، درها همیشه خرج روضه می‌شوند... التماس دعا ملیحه سادات مهدوی @sharaboabrisham
سالها بعد وقتی تو پسرکی ده دوازده ساله‌ای و من مادری عاشق... یک روزِ تابستان، درست وقتی وسط حیاط گرمِ بازی و خنده‌ای و من محوِ تماشای خنده‌های تو سر و صدای پسربچه‌هایی که با توپ و دوچرخه و تفنگهای آبپاش ریخته‌اند توی کوچه و پِی هم می‌دوند و می‌خندد، کوچه را پُر می‌کند... و تو با شنیدنِ سر و صدای بچه‌ها، می‌خواهی از خانه بیرون بزنی و قاطیِ بازیِ آنها شوی، من نگران، دنبالت می‌دوم و دستت را می‌گیرم، خودت را از دستِ من می‌کَنی و می‌پری وسط کوچه، صدا می‌زنم پسرم صبر کن... و بعد یکباره، چیزی درونم فرومی‌پاشد زانوهایم سست می‌شود و همان پشت در روی زمین آوار می‌شوم... این صحنه را من قبلا هم دیده‌ام... اینکه زنی دنبالِ پسربچه‌ای ده دوازده ساله‌‌ بدود تا از رفتنش ممانعت کند... پسرک خودش را از دست آن زن برهانَد و آن زن از پشت فقط صدا بزند پسرم صبر کن... این صحنه را من قبلا هم دیده‌ام اما نه به این شکل... تو الان غرقِ شادی بودی و برای بازی از دست من رهیدی... اما در آن صحنه که من پیش از این دیده‌ام نه آن پسرک گرم شادی بود و نه آنجایی که سمتش دوید جای بازی... و دلشوره‌ی آن بانو که دنبال کودک دوید، اصلا شبیهِ دلشوره‌ی من نبود... بعد همانجا پشت در می‌نشینم به روضه‌خوانی: من یک بانو و کودکی می‌شناسم که زیر آفتابی داغ با لبهای ترک خورده پیِ هم دویدند، کودک خود را از دست بانو رهید و سمت میدان دوید... من کودکی می‌شناسم که دویدنش از شوق نبود... من کودکی می‌شناسم که دوید تا خودش را بیندازد توی گودیِ قتلگاه و دستهای کوچکش را سپر عمو جانی کند که نیمه‌جان تَهِ گودال افتاده بود... من کودکی می‌شناسم که دستش بالا نرفته از بدن جدا شد... من کودکی می‌شناسم که تنش با نیزه به سینه‌ی عمو دوخته شد من کودکی می‌شناسم که عمه‌اش از پیِ سرش دوید و فقط صدا زد عبدالاهَم، یادگارِ حسنم، نرو... سالها بعد وقتی تو پسرکی ده دوازده ساله‌ای و من مادری عاشق تو در کوچه غرق بازی با رفیقانی و من پشت در به گریه نشسته‌ام و هیئتی‌ها توی سرم دم گرفته‌اند: عبداللهَم عبداللهَم من عاشق ثاراللهَم من... ارباب ما فرزندهای داشته و نداشته‌‌مان را برای روضه‌های تو میخواهیم... برای اینکه روزی در تماشای کودکمان از غصه‌ی بچه‌های تو دق کنیم و بمیریم... ✍ملیحه سادات مهدوی اجر این نوشته و اشکی که بواسطه‌ی این سطور از چشمی فروغلطد تقدیم به همه‌ی مادرهایی که کودکانشان را با غم اباعبدالله آشنا می‌کنند. خاصه مادر خودم که نه تنها فرزندان خودش که همه‌ی آن کودکانی که به اسم دانش‌آموز در کلاسهای درسش می‌نشینند را از این مِهر و عشق سهم می‌بخشد. ...... متن صرفا برداشتی آزاد از این ویدئو هست که در قالب گفت‌وگویی خیالی از زبان یک مادر و فرزندِ در گهواره‌اش نوشتم🙏 @sharaboabrisham
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
من اگر قرار بود روضه‌ی شب پنجم را بخوانم خیلی ماجرا را شرح نمی‌دادم، خیلی وارد گودال نمی‌شدم. آخر شب پنجم هنوز برای حرف گودال زیادی زود است، هنوز مستمعها آنقدری آمادگی ندارند که بشود برشان داشت و برد گوشه‌ی قتلگاه. سختی کار همین است که قصه‌ی عبدالله درست توی اوج واقعه رخ داده و اگر قرار باشد کسی روضه‌اش را بخواند نمی‌شود که به گودال گریز نزند. ولی من از آن روضه‌خوانهام که انصاف می‌کنم، مراعات دل مستمعها را می‌کنم آدمها حداقل باید همان نُه شب را برای صحبتهای دیگر گریه کرده باشند و نرم نرم آماده شده باشند تا وقتی نوبت به روضه‌ی گودال رسید یک وقت دلشان از جا کنده نشود. من اگر روضه‌خوان بودم برای شب پنجم شبیه همه‌ی شبهای دیگرِ روضه‌هایم باز سراغ زینب می‌رفتم. یعنی اصلا نمی‌شود که صحبت از کربلا باشد و اول و آخر حرف به زینب نرسد! هر گوشه‌ی واقعه را که بگیرید نخ تسبیحش دست زینب است. اگر قرار بود شب پنجم، هم روضه‌ی عبدالله را خوانده باشم، هم زیادی سمت گودال نرفته باشم، همینقدر می‌گفتم که در آن هیاهوی ساعتِ آخر، وسط آنهمه عربده‌های لشکر که صدا به صدا نمی‌رسیده، و تازه با آنهمه بی رمقیِ اباعبدالله که حتما صدا از حنجره‌ی مبارکش بیرون نمی‌آمده، زینب دقیقا تا کجا از پی عبدالله دویده که هم صدای برادر را شنیده و هم صورت نگرانش را دیده؟ همینکه در مقاتل آمده ابی‌عبدالله به زینب اشاره کرده که بچه را نگه دار، همینکه راوی نقل کرده‌ بچه که از دست عمه رهیده زینب یک لحظه مستأصل سر جایش ایستاده و فقط چشم توی چشم حسین دوخته، همینکه یک چیزهایی دیده که زانویش خم شده و همانجا فروریخته... همین‌ها یعنی زینب تا کجای میدان پیش آمده؟ تا چند قدمیِ گودال رفته؟ اول میگذاشتم مستمعها خوب به این چیزها فکر کنند بعد هم می‌گفتم حرفهایی که شما تاب شنیدنش را ندارید، زینب از نزدیک دیده، آنقدر نزدیک که حتی صدای خرد شدن استخوان بازوی عبدالله را با گوش خودش شنیده. این را می‌گفتم و اجازه می‌دادم از مجلسم برای چند لحظه فقط صدای دستهایی بیاید که شرق شرق به سر و صورتها می‌نشیند. مستمعها خوب که خودشان را زدند و دادشان بلند شد یک جمله می‌گفتم و قال قضیه را می‌کندم: خوش‌به‌حالتان که برای شنیده‌ها می‌توانید اینطور به سر و صورت بزنید و بلند بلند گریه کنید، زینب برای دیده‌ها حق نداشت حتی خم به ابرو بیاورد چه رسد به گریه‌های بلند و لطمه زدن به سر و صورت... واقعه درست پیش روی زینب اتفاق افتاده اما زینب آنجا صدا به گریه بلند نکرده... زینب اگر خودش را سرپا نگه نمی‌داشت که بعد از آن حادثه، دنیا دیگر سرپا نمی‌ماند... من اگر روضه‌خوان بودم حتما به روضه‌خوان زینبی شهره می‌شدم، هر جای شهر، برای هر مجلسی که دعوت می‌شدم اهل آن مجلس را برای زینب می‌گریاندم. آخر زینب خیلی زحمت کربلا را کشیده... ✍ملیحه سادات مهدوی اجر این نوشته و اشکی که بواسطه‌ی این سطور از چشمی فروغلطد تقدیم به همه‌ی مجلس گرم‌کن‌های ابی‌عبدالله، همه سینه‌زنها، همه بلند بلند گریه‌کن‌ها، همه‌‌کفش جفت‌کن‌ها، همه چایی‌ریزها... https://eitaa.com/joinchat/3329950063C640e43cb5a
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دیشب مطلب آخر را که گذاشتم و آمدم که بروم یک‌باره مواجه شدم با خِیلِ پیامهای اعضا. انگاری محمود کریمی شده بودم که دم خروجی امام‌زاده علی اکبر چیذر مردم دورش را گرفته بودند و غصه‌ها و قصه‌هایشان را می‌ریختند توی دامنش و اصرار می‌کردند برایشان بیشتر بخواند! بعضیها گفته بودند بغض دارند اما اشک ندارند، بعضیهای دیگر از ارادتشان به یتیم‌های امام مجتبی گفته بودند، بعضیها از حاجتها و اشکها و التماس دعاهایشان نوشته بودند. سر و صدایی راه افتاده بود بیرونِ شراب و ابریشم، آدمها انگار می‌گفتند برگرد و یک دور دیگر روضه را تکرار کن ما همه‌ی دلخوشی‌مان به شکستن همین بغضهاست به جاری شدن همین اشکها... همین شد که اول صبح نشستم یک دور روضه‌ی عبدالله را گوش دادم، کمی اشک ریختم و نیت کردم روضه‌ی طرفِ صبح هم بخوانم. از همان روضه‌ها که زنی تَر و فرز راه می‌افتد در محله و درِ تک‌تک خانه‌ها را می‌زند و حتی معطلِ کیه گفتنِ صاحبخانه نمی‌ماند و از همان پشت در با صدای بلند می‌گوید: خونه‌ی فلانی روضه‌اس تشریف بیارید. همان روضه‌های ساعت یازده صبحی که مشتریهاش غالبا زنهای خانه‌دارند، با روضه‌خوانهای عموما کمتر شناخته‌شده و پر از ناله‌ها و گریه‌های زنانه‌ی بلند. از همان روضه‌ها که معمولا یکی دو نفری هم لای گریه‌ها غش می‌کنند و از حال می‌روند. اینجور جاها دست روضه‌خوان برای گریز زدن به روضه‌های جانکاه بازتر است، چون گریه‌کن‌ها حق مطلب را بهتر ادا می‌کنند، پس روضه‌خوان خیالش جمع است که مثلا اگر قرار باشد بگوید: این بچه از یک سالگی در دامن عمو بوده، درست از وقتی یتیم شده. و چون یتیم بوده عمو حتی بیشتر از بچه‌های خودش به او مهر می‌ورزیده‌، این بچه یک عُلقه‌ی عجیبی به اباعبدالله داشته اباعبدالله هم نسبت به او همینجور بوده. با همین مقدمه هق‌هق مستمعهایش بلند می‌شود، خاصه که بیشتر حاضران مادرهایند و عاطفه را خوب فهم می‌کنند. پس با خیالِ راحت‌تر می‌تواند روضه را اینجور پیش ببرد: آن ساعت آخر که دیگر تقلای ذوالجناح برای نگه‌داشتنِ سوار، روی زینش افاقه نکرده و یک مرتبه سوارِ تشنه‌ی داغدارِ پاره‌پاره‌اش از روی زین افتاده... بعد از آنکه شیهه‌کنان دور گودی دویده و با لگد زدنهای پی در پی اجازه نداده کسی سمت گودال بیاید و با همان لگدها چند نفری را هم به هلاکت رسانده، و آخر با اشارت اباعبدالله سمت خیام سرعت گرفته... به خیمه‌گاه که رسیده و اهل حرم مطلع شدند که دیگر کار تمام شده، یک مرتبه ولوله‌ای توی خیمه‌ها افتاده، شیونها بلند شده، دلشوره‌ی عمو این بچه را سراسیمه کرده و عمو گویان سمت گودال شتاب گرفته و خودش را جوری توی گودی انداخته که شمشیری که برای ضربه زدن به عمو بالا رفته فرصت پایین آمدن پیدا نکرده و قبل اینکه شمشیر به حسین برسد، عبدالله خودش را به شمشیر رسانده و دست بالا برده که جلوی ضرب شمشیر را بگیرد... خب یک بچه یازده ساله مگر چقدر گوشت و استخوان دارد؟ ضربه که خورده دست در جا از بدن کنده شده و بچه پرت شده روی سینه‌ی عمو.... درد داشته درست... اما درد بیشترش برای عموی نیمه جانش بوده که دست و پا زدنِ عبدالله را دیده و کاری ازش ساخته نبوده... گریه‌کن‌های عبدالله باید برای این لحظه‌ی حسین آنقدر خودشان را بزنند که از حال بروند... و روضه‌خوان مجلس زنها از این غش‌کن‌های حق مطلب ادا کن زیاد دارد پس بی محابا ادامه می‌دهد: عمو و عبدالله در آغوش هم دست و پا می‌زدند که یک مرتبه تیری رها شد و بچه را به سینه‌ی عمو دوخت... اینجا دیگر روضه را باید رها کند و اجازه بدهد زنها تا جان دارند شیون بکشن و بجای گریه‌های نکرده‌ی زینب و گریبان‌های ندریده‌ی زنهای حرم، گریه کنند و گریبان بدرند... روضه عبدالله روضه‌ی ساعتِ یازدهِ صبحِ مجلسهای زنانه است... جور دیگری حق این روضه ادا نمی‌شود... ✍ملیحه سادات مهدوی اجر این نوشته و اشکی که بواسطه‌ی این سطور از چشمی فروغلطد تقدیم به همه‌ی زنهای خانه‌داری که بخاطر حجم کارهایی که روی دوششان است خیلی وقتها دلشان پیِ روضه‌ها می‌مانَد، و به هیأت‌ها نمی‌رسند... مادرهایی که همه را می‌فرستند روضه و خودشان جا می‌مانند... https://eitaa.com/joinchat/3329950063C640e43cb5a
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
من اگر روضه‌خوان بودم برای مثل امشبی لهوف را می‌زدم زیر بغلم و با خودم می‌بردم توی مجلسم. دم در جمعیت را برانداز می‌کردم و زیر لب شکر می‌گفتم آخر جمعیت زیاد که می‌شود جا برای روضه‌های سخت باز می‌شود، توی آن شلوغی و همهمه‌ی گریه‌ها و صدای لطممه زدن به سینه و صورتها بهتر می‌شود به مَگوهای واقعه گریز زد! برای روضه‌ی شب ششم هم باید رفت وسط شلوغی و گرنه نمی‌شود روضه را باز کرد. من هم می‌رفتم توی همان شلوغیِ شب ششم تا برای مردم از روی کتاب چند خطی بخوانم. و اینجور شروع می‌کردم: پیغمبرِ ما قبل از نبوتش همه جا به محمدِ امین شهره بود، بس که امانتدار بود و روی امانت مردم غیرت داشت. اباعبدالله نواده‌ی این آقا بود، همانقدر امین، همانقدر غیرتی روی امانت. چند لحظه سکوت می‌کردم تا مستمع حرفم را حلاجی کند و با خودش فکر کند چی قرار است بگویم؟ بعد هم صحبتم را اینجور ادامه می‌دادم آقازاده‌ی امامِ مجتبی بود، امانت بود دست اباعبدالله! بعد هِیِ پُر سوزی می‌کشیدم و دوباره تکرار می‌کردم این خانواده روی امانتِ مردم غیرت داشتند تا مستمعها پیش خودشان فکر کنند آدمِ امانتدار اگر به امانتی که پیشش گذاشته‌اند لطمه برسد چه حالی می‌شود؟! و بی هیچ حرف دیگری وارد روضه می‌شدم و می‌گفتم حالا قاسم چجوری عمو را راضی کرده بیاید میدان کار ندارم، اینها را خودتان بهتر از من بلدید اینکه چطور با کمک عمه مهیای رزم شده و چقدر جثه‌اش کوچک بوده که سر شمشیرش روی زمین کشیده می‌شده و لباس رزم به تنش راست نمی‌آمده، اینها را هم شنیده‌اید، این مقدمه‌ها را بگذاریم کنار بیایید برویم جلوتر، اینجا توی این کتابی که دست من است، راوی نقل می‌کند ناگهان نوجوانی وارد میدان شد که صورتش مثل قرص ماه می‌درخشید. ببینید چقدر این نوجوان زیبا بوده که راوی اولین چیزی که چشمش را گرفته شکلِ ماهش بوده، آن قد کوتاه و جثه‌ی کوچک و تنِ بی زره را انگاری اصلا ندیده، یک نفر اگر بی زره و بی لباس جنگی بیاید وسط میدان خب اول از همه همینش چشم را می‌گیرد ولی راوی کربلا آنقدر از صورت این بچه متحیر شده که اول از همه نوشته صورتش مثل ماه می‌درخشید. البته خوش‌سیمایی بین بنی‌هاشم خیلی طبیعی بوده و اصلا درست نیست که بنشینیم توی مجلس و بجای فضائلشان از چشم و ابرویشان بگوییم، اما برای خود من این توجه راوی عجیب بود و بعد با خودم حساب کردم وقتی این پاره‌ی ماه آمده وسط میدان یعنی چند نفر از لشکر دشمن یکباره دلشان از کینه و حسد پُر شده؟ چند نفرشان حتی همین زیباروییِ قاسم را تاب نیاورده‌اند چه رسد به آن رجزخوانی و آن پهلوان‌صفتیش را؟ اگر حسد نورزیده‌اند چرا لهوف می‌نویسد یکدفعه چند نفری سر قاسم ریخته‌اند و جنگ را نابرابر پیش برده‌اند؟ ردِ عقده و کینه اینجا پیداست. خب ضرب شمشیری هم که از روی حسد زده شود از هر ضرب دیگری کاری‌تر است... حالا خیلی وارد قصه‌ی رزم قاسم نمی‌شوم همینقدری که فهمیدیم چند نفری با کینه و حسد یورش آورده‌اند برای اهلش بس است. اینها را می‌گفتم و نفس عمیقی می‌کشیدم تا مستمع فرصت کند کمی حالِ بُکاء بگیرد بعد لای کتاب را باز میکردم و از رو می‌خواندم: فَضَربه إبن فُضیل علی رأسِهِ فلَقه فَوقعَ الغلام لوجهِه، بعد همانطور که صدایم می‌لرزید نرم نرم مقتل را ترجمه می‌کردم و می‌گذاشتم مردم با همان ترجمه‌ها با صدای بلند گریه کنند و توی سر و صورتشان بکوبند: ابن‌فضیل ضربه‌ای به فرق سر قاسم فرود آورد جوری که قاسم با صورت روی زمین افتاد وَ صاحَ یا عَمّاه: قاسم فریاد کشید عموجان فَجلی الحسین کَما یَجلی الصَّقر: حسین مثل شاهینی که سمت شکار خیز بردارد سمت قاسم شتاب گرفت و سراسیمه خودش را بالای سر قاسم رساند، اینکه مقتل نوشته فجلی الحسین یعنی حسین با سر با شتاب خودش را انداخته وسط میدان یعنی حسین خیلی هول ورش داشته خیلی نگرانِ امانتِ برادرش شده، خیلی نگرانِ اثرِ ضرب شمشیرهای پر حسد شده هو َ یفصَحُ بِرجلِه: کاش عربی بلد بودید من اینها را ترجمه نمی‌کردم ترجمه‌ها نمی‌تواند عمق فاجعه را شرح دهد، هو یفصَحُ بِرجلِه: وقتی عمو رسید قاسم داشت پاهایش را متناوب روی زمین می‌کشید، داشت دست و پا می‌زد داشت جان می‌داد، این صحنه آنقدر بر اباعبدالله گران آمده که قسم جلاله خورده و گفته: عَزّ و الله على عمِّک ان تَدعوه فلا یُجیبک أو یُجیبک فلا ینفعک صوته‏ والله بر عمویت گران است که تو او را بخوانی و او نتواند اجابتت کند. همه‌ی روضه‌ی امشب توی همین قسم جلاله‌ی حسین است همینکه حسین آنقدر سختش آمده که فقط توانسته قسم بخورد و بگوید من تاب این لحظه را ندارم فقط توانسته با صدای بلند گریه کند و دیگر کاری از دستش برنیامده، اسم این حالت می‌شود ناچاری، حسین برای ناچاریش قسم جلاله خورده روضه‌ی قاسم روضه‌ی قسم خوردن حسین برای ناچاریش است... ✍ملیحه سادات مهدوی اجر این روضه و اشکهایش تقدیم کریم اهل‌بیت https://eitaa.com/joinchat/3329950063C640e43cb5a
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
نَه کلاه‌خود و نَه زره! هیچ لباس ِ رزمی بر تنت راست نمی‌آمد! عمه، عمامه دور سرت پیچید و عمو عبا بر قامت نحیفت پوشاند سخت به آغوشت کشید، وجعلا یَبکیان حتی غُشیّ علیهمـا بی‌تاب گریست بی‌تاب‌تر گریستی آنقدر که هر دو از حال رفتید عمو با چشم‌های تر با هزار دریغ تماشایت کرد لاحول و لاقوه الا باللهی خواند و بر مرکبَت نشاند تو از خیمه‌گاه بیرون شدی و جان از تنِ عمو... فَخَرج علینا غلامٌ کانَ وجهُه شقّه قمر... ماه ِرخت حیرت بر دامنِ دشت ریخت زیبائیت تماشایی بود و رجز خواندنت تماشایی‌تر: اِن تنکرونی فانا فرع الحسن سبط النّبِیّ المصطفی و المؤتمن سیزده سالت مگر بیشتر بود؟! که از هیبت ِ تو چنین هراس بر دل ِ مردان ِ جنگ‌دیده افتاد!!  جنگ ِ نابرابر آغاز شد تن به لشکر طفل به مردان ِ رزمی تشنه بودی و شمشیر، توان ِ رزم از تو می‌گرفت این‌ها همه بود و امّا هیچ کدام از پایت نمی‌انداخت درد ِ بی کسی عمو امّا توان از تو می‌گرفت! مظلومیت ِ عمو چنگ بر گلوگاهت می‌زد و همین درد تو را مردتر می‌نمود و کاری‌تر می‌کرد ضربه‌های شمشیری را که حتی از قامت ِ خودت بلندتر بود شمشیر می‌چرخاندی  و لشکر مانده در کار ِ شما ‌هاشمی‌ها! که خرد و بزرگتان حیدرید! و حیدرها فقط از فرق از پامی‌افتند مثل ِ علی مثل ِ اکبر و مثل ِ تو که شمشیر ِ ابن فضیل فرقت را از هم شکافت و تو با صورت بر زمین افتادی فَضَربه إبن فُضیل علی رأسِهِ فلَقه فَوقعَ الغلام لوجهِه با صورت بر زمین افتادی وَ صاحَ: یا عمّاه و فریاد زدی: عمو جان... عمو گفتنت دشت را درهم ‌ریخت  فَجلی الحسین کَما یَجلی الصَّقر  عمو به میدان شتافت  همچو شیر لشکر را درهم شکافت و خود را بر بالین تو رساند... نه! انداخت! عمو خود را بر پیکر تو انداخت تو غرق ِ در خون از شدت ِ درد پا بر زمین می‌کشیدی هو َ یفصَحُ بِرجلِه و عمو این صحنه را تاب نمی‌آورد تو را به آغوش ‌کشید  برسینه ‌فشرد دلش امّا آرام نگرفت... ماه ‌پاره‌ی حسن! ماهِ پاره پارهء حسن! عمو بالای نعش ِ تو آتش گرفت سوخت خاکستر شد  ذوب شد عَزّ و الله على عمِّک ان تَدعوه فلا یُجیبک أو یُجیبک فلا ینفعک صوته‏... به خدا سوگند رفتنت بر عمو  عجیب گران تمام شد که این‌همه بی‌تاب بر پیکرت نوحه ‌خواند... و تو آرام، میان ِ آغوش ِ عمو، سرکشیدی جام ِ شیرین‌تر از عسل را ... ✍ملیحه سادات مهدوی روضه‌ی سر شبم برای آنهایی که شبیه خودم روضه‌های آرام بیشتر به جانشان می‌نشیند، و روضه‌ی آخر شبم برای آنهایی که روضه‌های پر شور بیشتر بهشان گریه می‌دهد... اجر این روضه و اشکهایش تقدیم به امامِ کریمِ غریبِ مهربانمان آقا امام مجتبی @sharaboabrisham
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
روضه‌ی سَرِ ظهر، روضه‌ی بعد از نماز ظهر و عصرِ مسجدهاست که از بین همان تعدادی که خودشان را به نماز جماعت رسانده‌اند، چند نفری که کمتر عجله دارند یا هنوز گرسنه نشده‌اند یا شاید باد کولر مسجد بهشان چسبیده، می‌مانند تا امام جماعت بعد از نماز دو کلمه‌ای صحبت کند و دو خطی هم روضه بخواند. روضه‌های سر ظهر توی دسته‌ی روضه‌های ورشکسته قرار می‌گیرند. روضه‌های کم مستمع، بی پذیرایی، بی شور سینه‌زنی و بی صدای مداحی! ولی من خودم عاشق این روضه‌هام که توی یک مسجدِ کهنه با فقط همان خادم مسجد و دو سه پیرمرد پیرزن مسجدی برپا می‌شود. اینجور مجلسها جان می‌دهد برای تکیه زدن به دیوار و یک نفس عمیق و بیرون کردنِ همه‌ی خستگیهای جان و تن و بعد هم دو سه قطره اشکِ خالصانه ریختن. من اگر روضه‌خوان بودم ظهرهای محرم کوچه به کوچه، مسجد به مسجد می‌رفتم و برای همان چند نفرِ مسجدی بساط روضه‌ام را پهن می‌کردم. و تمام ظهرهای محرم در همه‌ی مسجدهای شهر یک روضه‌ی تکراری می‌خواندم. رو به مستمع‌ها می‌گفتم این ساعت روز آدم همینجوریش بی‌رمق می‌شود و کسل و گشنه و دست و دلش به کاری نمی‌رود چه رسد به اینکه از اول صبح توی زحمت باشد و در حال تکاپو. حوالی همین ساعت، شبیه همین جمعِ ورشکسته‌ی شما، ابی‌عبدالله مانده بود و چند آدمِ تشنه‌ی داغدیده‌ی بی‌کس که از اول طلوع در تکاپو بودن و گرم رزم. این ساعت ظهر یک ساعت عجیبی بوده، ساعت اوج گرمی هوا، اوج فشار تشنگی، اوج خستگی و بی‌رمقی، اوج داغ‌دیدگی و بی کسی، اوج ورشکستگی! این را که می‌گفتم اجازه می‌دادم کم‌کم شانه‌های پیرمردهای ورشکسته‌ی مسجد بلرزد، اشک از چشم معتادی که به امید چای تلخ پا توی مسجد گذاشته فروغلطد و بیوه‌زنی که بچه‌ها تنهایش گذاشته‌اند ناله‌ای بزند و دختر جوانی که اتفاقی پایش به مسجد رسیده چشمهایش را ببندد و نفسش را حبس کند. بعد بی هیچ تفصیل و شرحی به ابی‌عبدالله سلام می‌دادم و از مسجد می‌زدم بیرون تا مستمع‌هام خودشان با امامی که حالشان را می‌فهمد خلوت کنند: سلام بر رفیق خسته‌ها و دلشکسته‌ها، دستگیرِ ورشکسته‌ها و پشیمان‌ها، کسِ بی‌کس‌ها و تنهاشده‌ها، امام حسینِ همه‌ مدل آدمها... ✍ملیحه سادات مهدوی @sharaboabrisham
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
من اگر روضه‌خوان بودم برای روضه‌ی شب هفتم، اولش دو تا کلمه را شرح می‌دادم. دو تا کلمه‌ی ساده که نه فقط معنیَش را خیلیها بلدند که خیلی راحت توی حرف زدنها هم به کار می‌برند! یکیش غافلگیری و یکی هم استیصال. اتفاقا بحث را خوب باز می‌کردم، کار نداشتم که مستمع با خودش غرولند برود که اینها را بلدیم. بلد بودن با توجه داشتن فرق می‌کند. من توجهِ مستمع را روی این دو کلمه می‌خواستم، تمرکزش روی معنیها. یک حالتی مثل وقتی که معلمها نکته‌ی مهمی را می‌گویند به خودم می‌گرفتم و می‌گفتم: غافلگیر شدن یعنی یکهو بی هوا با یک اتفاقی مواجه شدن، یک چیزی که اصلا فکرش را هم نمیکردی و انتظارش را نداشتی. استیصال توی دل خودش یک جور بیچارگی دارد، یکجور ناچاری، نَه راه پس داشتن و نَه راه پیش داشتن. یک مقداری که با کلمه‌ها ذهن مستمع را بازی دادم آن وقت وارد روضه می‌شدم. برای شب هفتم باید روضه‌ی غافلگیری خواند، روضه‌ی استیصال! روضه‌ی غافلگیر شدنِ پدری که یکهو بی هوا پسرِ روی دستش را به تیر زده‌اند! روضه‌ی استیصالِ مردی که بچه را از مادرش تحویل گرفته و حالا با این اتفاقی که افتاده نمی‌دانسته چطور برگردد سمت مادرِ بچه؟ یک قدم جلو می‌رفته، دو قدم برمی‌گشته عقب! اینجای واقعه از آن جاهایی‌ست که ابی‌عبدالله به معنی واقعی کلمه هم غافلگیر شده و هم مستأصل! همینکه نوشته‌اند سراسیمه بچه را کشیده زیر عبا یعنی لباس رزم تنش نبوده، یعنی اصلا انتظار تیر را نداشته، یعنی واقعه خیلی بی‌هوا رخ داده یعنی حسین بدجوری غافلگیر شده. بعد از بال‌بال زدنِ بچه و از دست رفتنش نوبت به استیصالِ حسین رسیده، یک نگاهی به بچه انداخته، یک نگاهی سمتِ خیمه‌ها، چند لحظه متحیر همانجا ایستاده. "حالا باید چه کار کنم" اگر آدم بود، می‌شد آن لحظه‌ی حسین! واقعا باید چه کار می‌کرد؟ باید کجا می‌رفت؟ باید بچه‌ی پرپر شده‌ی روی دستش را کجا می‌برد؟ همانطور که هی یک قدم جلو رفته و دو قدم برگشته عقب، دیده جایی بهتر از پشت خیمه‌گاه نیست. جوری که عبایش روی زمین کشیده می‌شده و چاره نداشتن از سر و رویش می‌ریخته خودش را به هر ضرب و زوری بوده رسانده پشت خیمه و بچه را همانجاها خاک کرده... چند بابای اینجوری داغ‌دیده سراغ دارید که خودشان برای بچه‌ قبر کنده باشند؟ چند مردِ غیرتی می‌شناسید که اینجوری خجالت‌زده‌ی زن و فرزند شده باشند؟ غیر از ابی‌عبدالله هیچ کسی اینجور یکهویی، اینطور بی‌هوا داغ ندیده، هیچ کس اینطوری غافلگیر نشده، هیچ کس اینقدر به استیصال نرسیده... روضه‌ی اصغر، روضه‌ی غافلگیر شده‌ترین پدر دنیاست، قصه‌ی مستأصل شده‌ترین مرد عالم... ✍ملیحه سادات مهدوی اجر این روضه و اشکهایش تقدیم به بانوی با ادبِ کربلا، هموکه وقتی اباعبدالله شیرخواره‌اش را پشت خیمه‌ها می‌برد نه تنها نگفت پسرم چی شد؟ بلکه پرسید: خودتان که سالمید ان‌شاالله؟ باور نکنید رباب گفته باشد صبر کن یک نظر طفلم را ببینم، خانوم ادبش بیشتر از این حرفها بوده که قرار باشد اباعبدالله را خجالت بدهد و در آن لحظه‌ی سخت نمک روی زخمش بپاشد. https://eitaa.com/joinchat/3329950063C640e43cb5a
هدایت شده از  شراب و ابریشم...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
من اگه روزی مجلس‌دار بشم، حتما از اون روضه‌های اول صبحی می‌گیرم. از اونا که توی تاریک روشن صبح، لای در خونه‌ای باز میشه، جلوی در آب پاشیده میشه و بوی اسپند کوچه رو پر میکنه. روضه‌خونای مجلسای اول صبح معمولا جاافتاده‌ترهان، معمولا خیلی اهل سر و صدا نیستن، مراعات خواب همسایه‌ها رو میکنن، گریه‌کن‌های روضه‌های اول صبح هم معمولا پیرمرد پیرزنهاییَن که از جوونی عادت به خواب بعد نماز صبح نداشتن. من اون سکوت و خلسه‌ی روضه‌های اول صبح رو خیلی دوست دارم، زیارت عاشورای اول صبحِ این روضه‌ها یه حال دیگه داره... این روضه‌ها توی پر گریه‌ترین حالتشونم یه آرومیِ خاصی داره، از اون آرومیا که دلِ آدمو بدجور ناآروم میکنه! کاش اینجا بجای خونه‌ی مجازی، خونه‌ی واقعیم بود و شما مهمونای اول صبحم... روضه‌خون داشت به همین ملاحت گریه می‌کرد و از بقیه اشک می‌گرفت. من هم اشک‌ریزون مشغول دم کردن چای و مهیا کردن صبحانه‌ی روضه‌ی پنج صبحم بودم... ...... چای روضه‌هامونو به حبه‌ی محبتت شیرین کن به حرمت زیارت عاشورای اولِ صبحِ پیرمرد، پیرزنهای مجلست، ارباب! ✍ملیحه سادات مهدوی @sharaboabrisham
سلام و احترام خدمت همه‌ی عزاداران اباعبدالله عزیزان قراره ان‌شاالله در تاسوعا و عاشورای حسینی بسته‌های معیشتی بین شیعیان فقیر زاهدان تقسیم کنیم. شما هم اگه دوست دارید شریک باشید لطفا به شماره کارت زیر بنام ملیحه سادات مهدوی واریز بفرمایید. اجرتون با اباعبدالله 💚
6037998170738750
روی شماره کارت بزنید کپی میشه🙏🌱 با هر مبلغی که در توانتون هست، ده هزار تومن، بیست هزار تومن، بیشتر، کمتر.... خدا خیرتون بده دعای شیعیان مظلوم و محروم زاهدان پشتتون🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا