#قصه_شب
🦊 روباه شکمو
روزی روزگاری روباهی در جنگل بلوط زندگی می کرد. او دم خیلی قشنگی داشت، برای همین دوستاش به او دم قشنگ می گفتند. دم قشنگ روزها در میان دشت و صحرا می گشت و خرگوش و پرنده شکار می کرد و می خورد و وقتی سیر میشد به جنگل بلوط بر می گشت و توی لونه اش استراحت می کرد. یه روز دم قشنگ چند تا کبک خوشمزه شکار کرد و خورد و حسابی سیر شد. اوخوشحال بود و برای خودش آواز می خوند:
یه کبک خوردم یه تیهو
دویدم مثل آهو
دمم خیلی قشنگه
قشنگه رنگ وارنگه
لای لای لالا لالایی
همه میگن بلایی
همه میگن یه روباه
روباه ناقلایی
لای لای لالا لالایی
اون آواز می خوند و به طرف لونه اش می رفت که به یک درخت بلوط که داخل تنه ش سوراخ بود رسید. بوی غذا از داخل تنه ی درخت به مشامش رسید. هیزم شکن هایی که همون نزدیکی کار می کردند، ناهارشون را که نون و گوشت بود، داخل تنه ی درخت گذاشته بودند. دم قشنگ که روباه شکمویی بود، داخل تنه ی درخت رفت و هرچه غذا اونجا بود خورد، اون قدر خورد و خورد تا شکمش باد کرد. وقتی خواست از تنه ی درخت خارج بشه، نتونست چون شکمش حسابی باد کرده و گنده شده بود و توی سوراخ گیر می کرد.
دم قشنگ شروع به گریه و زاری کرد. صدای ناله هاش به گوش دوستش زیرک رسید. زیرک، روباه زرنگ و دانایی بود. وقتی دید دم قشنگ توی تنه ی درخت گیر کرده، فکری کرد و گفت:« دوست شکموی من، کمی صبرکن تا غذات هضم بشه و شکمت کوچیک بشه، اونوقت می تونی از تنه ی درخت بیرون بیایی. آخه گذشت زمان بعضی از مشکلات را حل می کنه. نگران نباش، فقط حوصله داشته باش.»
دم قشنگ به حرفای زیرک خوب گوش داد. او چاره ی دیگه ای نداشت، باید صبر می کرد تا غذاش هضم بشه و شکمش کوچیک بشه و اندازه ی اولش بشه و بتونه بیرون بیاد. فقط دعا می کرد هیزم شکنا به این زودی برنگردند و اونو تو این وضعیت نبینند.
خوشبختانه شکمش زود کوچیک شد و تونست از تنه ی درخت خارج بشه. اون دوتا پا داشت، دوتا هم قرض کرد و از اونجا فرار کرد و به لونه ش رفت و خوابید. از اون روز به بعد، دم قشنگ دیگه بی احتیاطی نکرد و توی هر سوراخی وارد نشد و دست از شکم پرستی برداشت. آخه می ترسید بازم تو یه سوراخ گیر کنه و نتونه از اون بیرون بیاد!
شب بخیر ❤️
#قصه_شب
مغز تخمه
مادر به طاها گفت: طاها جان بیا این ظرف های تخمه را ببر جلوی مهمان ها بگذار.
طاها ظرف ها را از روی کابینت برداشت و روی میز ها گذاشت. یک ظرف اضافه بود به آشپزخانه برد و به مادرش گفت: لطفا برایم مغز کنید.
مادر در قابلمه برنج را برداشت و چند تا دانه برنج در دهانش گذاشت و به طاها گفت: دارم برنج دم می کنم، الان نمی توانم برایت مغز کنم برو میوه بخور.
طاها با کاسه ی تخمه پیش مادربزرگش رفت و به او گفت: مامانی برایم مغز می کنی؟
مادربزرگ عینکش را برداشت و صورت طاها را بوسید و گفت: قربانت برم، من که دندان درست وحسابی ندارم.
طاها کاسه را روی میز گذاشت و گفت: پس من چه کار کنم. مامان که کار دارد شما هم دندان ندارید.
مادربزرگ خندید و گفت: اصلا چرا خودت مغز نمی کنی. تو دیگر بزرگ شدی . شش ساله ت هست.
طاها گفت: من که بلد نیستم.
مادربزرگ طاها را کنارش نشاند و یک تخمه از کاسه برداشت. به طاها گفت : تو هم یک تخمه بردار. هر کاری کردم شما هم انجام بده.
دیگر تخمه خوردن برای طاها مهم نبود و بیشتر دوست داشت تخمه مغز کردن را یاد بگیرد. سریع یک تخمه برداشت و گفت: من آماده ام.
مادربزرگ گفت: خوب حالا با دندان های جلو نوک تخمه را فشار بده. تخمه که شکست با دست پوستش را باز کن و مغزش را در بیاور.
اولین تخمه ای که بین دندانش گذاشت خورد شد. چندتای دیگر هم امتحان کرد. بلاخره یاد گرفت. خیلی خوشش آمده بود. تخمه ها را مغز می کرد و می خورد.
کمی بعد مادربزگ متوجه شد که طاها مغز تخمه ها را نمی خورد و داخل بشقاب می گذارد. به او گفت: طاها جان چرا نمی خوری؟
طاها گفت: می خواهم زیاد شود و یک دفعه بخورم.
مغزهای تخمه که زیاد شد طاها همه را کف دستش ریخت و به آشپزخانه رفت. به مادرش گفت: مامان دستت را باز کن. مادر گفت : عزیزم کار دارم. بعد شام با هم بازی می کنیم.
طاها گفت: کاری ندارم، فقط دستت را باز کن. مادر دستش را باز کرد و جلوی طاها گرفت. طاها دست مشت شده اش را روی دست مادر برد و دستش را باز کرد. مادر به کف دستش نگاه کرد و دید پر از مغز تخمه هست. از طاها پرسید: چه کسی برایت مغز کرده؟ طاها گفت: مامانی یادم داد. همه را خودم برای شما شکستم.
مادر، طاها را بغل کرد و چندتا مغز تخمه را برداشت و در دهانش گذاشت. دست طاها را بوسید و گفت: این خوشمزه ترین تخمه ی دنیاست. و بقیه را به طاها داد و گفت: خودت هم بخور عزیزم.
نویسنده: خانم مریم فیروز، از اعضاء فعال کانال کودک خلاق🌹
🆔
6.12M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#قصه_شب
سه گاو و یوزپلنگ
شب بخیر😂💙
#قصه_شب 💫
مسافری خسته که از راهی دور میآمد به درختی رسید و تصمیم گرفت که در سایه آن قدری استراحت کند غافل از این که آن درخت جادویی بود؛ درختی که میتوانست آن چه که بر دلش میگذرد برآورده سازد!
وقتی مسافر روی زمین سخت نشست با خودش فکر کرد که چه خوب میشد اگـر تختخواب نرمی در آن جا بود و او میتوانست قدری روی آن بیارامد. فـوراً تختی که آرزویش را کرده بود در کنارش پدیدار شـد!
مسافر با خود گفت: «چقدر گرسنه هستم. کاش غذای لذیذی داشتم.»ناگهان میزی مملو از غذاهای رنگارنگ و دلپذیر در برابرش آشکار شد. مرد با خوشحالی غذاها را خورد و نوشید.
بعد از سیر شدن، کمی سرش گیج رفت و پلکهایش به خاطـر خستگی و غذایی که خورده بود سنگین شدند. خودش را روی آن تخت رها کرد و در حالی که به اتفـاقهای شگفتانگیز آن روز عجیب فکر میکرد با خودش گفت: «قدری میخوابم. ولی اگر یک ببر گرسنه از این جا بگذرد چه؟» ناگهان ببـری ظاهـر شـد و او را درید.
پی نوشت: هر یک از ما در درون خود درختی جادویی داریم که منتظر سفارشهایی از جانب ماست.ولی باید حواسمان باشد. چون این درخت افکار منفی، ترسها و نگرانیها را نیز تحقق میبخشد. بنابراین مراقب آن چه که به آن میاندیشید باشید.
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃