eitaa logo
واحد پیشگام شرف بادرود
243 دنبال‌کننده
5.9هزار عکس
3.7هزار ویدیو
220 فایل
واحد بسیج پیشگام دبیرستان دخترانه شرف همه ی ما فرزندان ایرانیم و تفاوتی میانمان نیست😊🇮🇷 #دختران_سلیمانی✌🏻🇮🇷
مشاهده در ایتا
دانلود
🔆سه دقیقه در قیامت 🔅با نامحرم /پارت بیستم ❁اما مربيان خواهر، كار اردو را پيگيری می كنند، فقط برنامه تغذيه و توزيع غذا با شماست، در ضمن از سربازها استفاده نكن، من سه وعده در روز با ماشين حامل غذا به محل اردو می رفتم و غذا را می كشيدم و روی ميز می چيدم و با هيچكس حرفی نمی زدم. ❁شب اول، يكی از دخترانی كه در اردو بود، ديرتر از بقيه آمد و وقتی احساس كرد كه اطرافش خلوت است، خيلی گرم شروع به سلام و احوالپرسی كرد، من سرم پايين بود و فقط جواب سلام را دادم، روز بعد دوباره با خنده و عشوه به سراغ من آمد. ❁و قبل از اينكه با ظروف غذا از محوطه اردوگاه خارج شوم، مطلب ديگری گفت و خنديد و حرف هايی زد که... من هيچ عكس العملی نشان ندادم، خلاصه هربار كه به اين اردوگاه می آمدم، با برخورد شيطانی اين دختر جوان روبرو بودم. اما خدا توفيق داد که واکنشی نشان ندادم. ❁در بررسی اعمال، وقتی به اردو رسيديم، جوان پشت ميز به من گفت: اگر در مكر و حيله آن زن گرفتار می شدی، به جز آبرو، كار و حتی خانواده ات را از دست می دادی! برخی گناهان، اثر نامطلوب اينگونه در زندگی روزمره دارد... ❁يكی از دوستان همكارم، فرزند شهيد بود، خيلی با هم رفيق بوديم و شوخی می كرديم، يكبار دوست ديگر ما، به شوخی به من گفت: تو بايد بروی با مادر فلانی ازدواج كنی تا با هم فاميل شويد. ❁اگه ازدواج كنيد فلانی هم پسرت می شود! از آن روز به بعد، سر شوخی ما باز شد. اين رفيق را پسرم صدا می كردم و... هر زمان به منزل دوستم می رفتيم و مادر اين بنده خدا را می ديديم، ناخود آگاه می خنديديم. ❁در آن وادی وانفسا، پدر همين رفيق من در مقابلم قرار گرفت، همان شهيدی كه ما در مورد همسرش شوخی می كرديم، ايشان با ناراحتی گفت: چه حقی داشتيد در مورد يک زن نامحرم و يک انسان اينطور شوخی كنيد؟ ‌‎ ادامه دارد... @Sharaf_badrud
🔆سه دقیقه در قیامت 🔅باغ بهشت / پارت بیست و یکم ❁از ديگر اتفاقاتی كه در آن بيابان مشاهده كردم، اين بود كه برخی بستگان و آشنايان كه قبلا از دنيا رفته بودند را ديدار كردم، يكی از آن ها عموی خدا بيامرز من بود، او در بيمارستان هم كنار من بود، او را ديدم كه در يک باغ بزرگ قرار دارد. ❁سؤال كردم: عمو اين باغ زيبا را در نتيجه كار خاصی به شما دادند؟ گفت: من و پدرت در سنين كودكی يتيم شديم، پدر ما يک باغ بزرگ را به عنوان ارث برای ما گذاشت، شخصی آمد و قرار شد در باغ ما كار كند و سود فروش محصولات را به مادر ما بدهد. ❁اما او با چند نفر ديگر كاری كردند كه باغ از دست ما خارج شد، آن ها باغ را بين خودشان تقسيم كردند و فروختند و... البته هيچكدام آن ها عاقبت به خير نشدند، در اينجا نيز تمام آن ها گرفتارند، چون با اموال چند يتيم اين كار را كردند. ❁حالا اين باغ را به جای باغی كه در دنيا از دست دادم به من داده اند تا با ياری خدا در قيامت به باغ اصلی برويم، بعد اشاره به در ديگر باغ كرد و گفت: اين باغ دو در دارد كه يكی از آن ها برای پدر شماست كه به زودی باز می شود. ❁در نزديكی باغ عمويم، يک باغ بزرگ بود كه سر سبزی آن مثال زدنی بود، اين باغ متعلق به يكی از بستگان ما بود. او به خاطر يک وقف بزرگ، صاحب اين باغ شده بود، همينطور كه به باغ او خيره بودم، يكباره تمام باغ سوخت و تبديل به خاكستر شد! ❁اين فاميل ما، بنده خدا باحسرت به اطرافش نگاه می كرد، من از اين ماجرا شگفت زده شدم، باتعجب گفتم: چرا باغ شما سوخت؟! او هم گفت: پسرم، همه اين ها از بلایی است كه پسرم بر سر من می آورد، او نمی گذارد ثواب خيرات اين زمين وقف شده به من برسد. ❁اين بنده خدا با حسرت اين جملات را تكرار می كرد، بعد پرسيدم: حالا چه می شود؟ چه كار بايد بكنيد؟ گفت: مدتی طول می كشد تا دوباره با ثواب خيرات، باغ من آباد شود، به شرطی كه پسرم نابودش نكند، من در جريان ماجرای او و زمين وقفی و پسر ناخلفش بودم، برای همين بحث را ادامه ندادم... ‌‌‎‎‎ ادامه دارد... @Sharaf_badrud
🔆سه دقیقه در قیامت 🔅باغ بهشت /پارت بیست و دوم ❁آن جا می توانستيم به هركجا كه می خواهيم سر بزنيم، يعنی همين كه اراده می کرديم، بدون لحظه ای درنگ، به مقصد می رسيديم! پسر عمه ام در دوران دفاع مقدس شهيد شده بود، يک لحظه دوست داشتم جايگاهش را ببينم، بلافاصله وارد باغ بسيار زيبايی شدم. ❁مشكلی كه در بيان مطالب آنجاست، عدم وجود مشابه در اين دنياست، يعنی نمی دانيم زيبايی های آنجا را چگونه توصيف كنيم؟! كسی كه تا كنون شمال ايران و دريا و سرسبزی جنگل ها را نديده و هيچ تصوير و فيلمی از آنجا مشاهده نكرده، هرچه برايش بگوييم،نمی تواند تصور درستی در ذهن خود ايجاد كند. ❁حكايت ما با بقيه مردم همينگونه است، اما بايد طوری بگويم كه بتواند به ذهن نزديک باشد، من وارد باغ بزرگی شدم كه انتهای آن مشخص نبود، از روی چمن هايی عبور می كردم كه بسيار نرم و زيبا بودن، بوی عطر گل های مختلف مشام انسان را نوازش می داد، درختان آنجا، همه نوع ميوه ای را در خود داشتند،ميوه هايی زيبا و درخشان. ❁من بر روی چمن ها دراز كشيدم، گويی يک تخت نرم و راحت و شبيه پر قو بود، بوی عطر همه جا را گرفته بود، نغمه پرندگان و صدای شرشر آب رودخانه به گوش می رسید، اصلا نمی شود آنجا را توصيف كرد، به بالای سرم نگاه كردم، درختان ميوه و يک درخت نخل پر از خرما را ديدم. ❁با خودم گفتم: خرمای اينجا چه مزه ای دارد؟ يكباره ديدم درخت نخل به سمت من خم شد، من دستم را بلند كردم و يكی از خرماها را چيدم و داخل دهان گذاشتم، نمی توانم شيرينی آن خرما را با چيزی در اين دنيا مثال بزنم، در اينجا اگر چيزی خيلی شيرين باشد، باعث دلزدگی می شود. ❁اما آن خرما نمی دانيد چقدر خوش مزه بود، از جا بلند شدم، ديدم چمن ها به حالت قبل برگشت،به سمت رودخانه رفتم، در دنيا كنار رودخانه ها، زمين گل آلود است و بايد مراقب باشيم تا پای ما كثيف نشود،اما همين كه به كنار رودخانه رسيدم، ديدم اطراف رودخانه مانند بلور زيباست! ❁به آب نگاه كردم، آنقدر زلال بود كه تا انتهای رود مشخص بود، دوست داشتم داخل آب بپرم، اما با خودم گفتم: بهتر است سريع تر به سمت قصر پسر عمه ام بروم، ناگفته نماند آن طرف رود، يک قصر زيبای سفيد و بزرگ نمايان بود،‌ نمی دانم چطور توصيف كنم، با تمام قصرهای دنيا متفاوت بود. ادامه دارد... @Sharaf_badrud
🔆سه دقیقه در قیامت 🔅جانبازی در رکاب مولا/پارت بیست و سوم ❁چيزی شبيه قصرهای يخی كه در كارتون های بچگی می ديديم، تمام ديوارهای قصر نورانی بود. می خواستم به دنبال پلی برای عبور از رودخانه باشم، اما متوجه شدم، اگر بخواهم می توانم از روی آب عبور كنم! ❁از روی آب گذشتم و مبهوت قصر زيبای پسر عمه ام شدم. وقتی با او صحبت می كردم، ميگفت: ما در اينجا در همسايگی اهل بيت (ع) هستيم. ما می توانيم به ملاقات امامان برويم و اين يكی از نعمت های بزرگ بهشت برزخی است. حتی می توانيم به ملاقات دوستان شهيد و شهدای محل و دوستان و بستگان خود برويم. ❁سال 1388 توفيق شد كه در ماه رجب و ماه شعبان، زائر مكه و مدينه باشم، ما مُحرم شديم و وارد مسجد الحرام شديم. بعد از اتمام اعمال، به محل قرار آمدم. روحانی كاروان به من گفت: سه تا از خواهران الان آمدند، شما زحمت بكشيد و اين سه نفر را برای طواف ببريد. ❁خسته بودم، اما قبول كردم. سه تا از خانم های جوان كاروان به سمت من آمدند. تا نگاهم به آن ها افتاد، سرم را پايين انداختم. يك حوله اضافه داشتم. يك سر حوله را دست خودم گرفتم و سر ديگرش را در اختيار آن ها قرار دادم. ❁گفتم: من در طی طواف نبايد برگردم. حرم الهی هم به خاطر ماه رجب شلوغ است. شما سر اين حوله را بگيريد و دنبال من بياييد. يكی دو ساعت بعد با خستگی فراوان به محل قرار كاروان برگشتم. در كل اين مدت، اصلا به آن ها نگاه نكردم و حرفی نزدم. ❁وظيفه ای برای انجام طواف آن ها نداشتم، اما فقط برای رضای خدا اين كار را انجام دادم. در روزهايی كه در مكه مستقر بوديم، خيلی ها مرتب به بازار می رفتند و... اما من به جای اينگونه كارها، چندين بار برای طواف اقدام كردم. ❁ابتدا به نيت رهبر معظم انقلاب و سپس به نيابت شهدا، مشغول شدم و از فرصت ها برای كسب معنويات استفاده كردم. در آن لحظاتی كه اعمال من محاسبه ميشد، جوان پشت ميز به اين موارد اشاره كرد و گفت: به خاطر طواف خالصانه ای كه همراه آن خانم ها انجام دادی، ثواب حج واجب در نامه اعمالت ثبت شد! ‌ ادامه دارد... @Sharaf_badrud
🔆سه دقیقه در قیامت 🔅شهید و شهادت/پارت بیست و چهارم ❁در جايی ديگر يكی از دوستان پدرم كه اوايل جنگ شهيد شده بود و در گلزار شهدای شهرمان به خاک سپرده شده بود را ديدم، اما او خيلی گرفتار بود و اصلا در رتبه شهدا قرار نداشت! تعجب كردم، تشييع او را به ياد داشتم كه در تابوت شهدا بود و...اما چرا؟! ❁خودش گفت: من برای جهاد به جبهه نرفتم، من به دنبال كاسبی و خريد و فروش بودم كه برای خريد جنس، به مناطق مرزی رفتم که آنجا بمباران شد.من کشته شدم. بدن مرا با شهدای رزمنده به شهر منتقل شد و فکر کردند من رزمنده ام و... ❁اما مهمترين مطلبی كه از شهدا ديدم، مربوط به يكی از همسايگان ما بود،خوب به ياد داشتم كه در دوره دبستان، بيشتر شب‌ها در مسجد محل، كلاس و جلسه قرآن و يا هيئت داشتيم. آخر شب وقتی به سمت منزل می آمديم، از يک كوچه باريک وتاريک عبور می‌كرديم، از همان بچگی شيطنت داشتم، با برخی از بچه ها زنگ خانه مردم را می‌زديم و سريع فرار می‌كرديم! ❁يه شب من ديرتر از بقيه دوستانم از مسجد راه افتادم،وسط همان كوچه بودم كه ديدم رفقای من كه زودتر از كوچه رد شدند، يک چسب را به زنگ يک خانه چسباندند! صدای زنگ قطع نمی‌شد.يكباره پسر صاحب خانه كه از بسيجيان مسجد محل بود، بيرون آمد. چسب را از روی زنگ جدا كرد و نگاهش به من افتاد او شنيده بود كه من، قبلا از اين كارها كرده ام، براي همين جلو آمد و مچ دستم را گرفت و گفت: بايد به پدرت بگويم که چه كار می‌کنی ادامه دارد... @Sharaf_badrud
🔆سه دقیقه در قیامت 🔅 قرآن / پارت بیست و پنجم ❁در میان دوستان ما جوان فوق العاده پر استعدادی بود که در نوجوانی حافظ و قاری قرآن شد و برای بسیاری از بچه های محل الگو گردید، از لحاظ درس و اخلاق از همه بهتر بود و خیلی از بزرگترها به ما می‌گفتند: کاش مثل فلانی بودید،این پسر به دنبال مفاهیم قرآن رفت، در شانزده سالگی یک استاد کامل شده بود. ❁در جلسات هفتگی مسجد، برای ما از درسهایی قرآن می گفت و در جوانانی مثل من، خیلی تأثیر داشت. دوران دبیرستان تمام شد، او به دانشگاه یکی از شهرها رفت و ماهم استخدام شدیم، دیگر از او خبر نداشتم، گذشت تا اینکه در آن وادی، یکباره یاد او افتادم، البته به یاد قرآن افتادم چون دیدم برخی از کسانی که در دنیا با قرآن مأنوس بودند و به آن عمل می کردند چه جایگاه والایی داشتند. ❁آنها همین طور آیات قرآن را می خواندند و بالا می رفتند. اما برخلاف آنها، قاریان و کسانی که مردم، آنها را به عنوان حافظ وعامل به قرآن می‌شناختند، اما اهل عمل به دستورات قرآن نبودند، در عذاب سختی گرفتار بودند. به خصوص کسانی که برخی حقایق قرآنی در زمینه مقام اهل بیت (عليه السلام): و پیروی از این بزرگواران را فهمیده بودند، اما در عمل، در مقابل این واقعیت های دینی موضع گرفتند. من یکباره دوست قرآنی دوران نوجوانی ام را در چنین جایگاهی دیدم. ادامه دارد... @Sharaf_badrud
🔆سه دقیقه در قیامت 🔅قرآن / پارت بیست و ششم ❁جایی در جهنم برای او آماده شده بود که بسیار وحشتناک بود،خداوند قسمت کسی نکند، چنان ترسی داشتم که نمی توانستم سؤالی بپرسم، اما با یک نگاه دقيق، كل ماجرا رافهمیدم، او با اینکه بسیاری از حقایق قرآنی را فهمیده بود، اما به خاطر روحیه راحت طلبی و تحت تأثیر برخی اساتید که بحث یکسان بودن ادیان را مطرح می کردند، ❁دین خودش را تغییر داد!! دوست قرآنی من، با آنکه راه درست را می شناخت، اما با تغییر دین، راه جهنم را برای خود هموار کرد، او حتی در زمینه گمراهی برخی جوانان محل، مجرم شناخته شد، چرا که الگویی برای آنها شده بود و خبر تغییر دین او، واکنشهای بدی در بین جوانان ایجاد کرد. البته اساتید او هم در این گمراهی و در آن جایگاه جهنمی با او شریک بودند. ❁از دیگر موقعیت هایی که در جهنم و در نزدیکی او مشاهده کردم، نحوه عذاب برخی افراد بود که من از سابقه ایمان و انقلابی بودن آنها مطلع بودم! مثلا جایی را دیدم که شبیه یک سطح معمولی بود، وقتی خوب دقت کردم دیدم این سطح، پر از نوک شمشیر یا نیزه است؟ اصلا نمی‌شد آنجا راه رفت! یعنی شبیه پشت جوجه تیغی بود، بعد دیدم کسی را از دور می آورند. پاهایش را بسته بودند، او را سر و ته آویزان کرده و بدنش را روی این سطح می کشیدند. ❁فریادهای او دل هر کسی را به لرزه می انداخت،تمام بدنش زخمی بود،کمی آن طرف تر را نگاه کردم، یک استخر پر از مواد مذاب بود. مانند آنچه از آتشفشان ها خارج میشود؟ یک سینی گرد، با قطر حدود یک متر در وسط آن قرار داشت و شخصی روی این سینی نشسته بود. هر چند دقیقه یکبار، این شخص تعادل خود را از دست داده و داخل مواد مذاب می افتاد، بعد تلاش می کرد و به روی این سینی برمیگشت! ❁کمی که دردهای بدنش بهتر میشد دوباره همین ماجرا تکرار میشد، واقعا وحشت کردم،من این افراد را شناختم و گفتم: اینها که خیلی برای اسلام و انقلاب زحمت کشیدند، فقط در چند مورد... نگذاشتند سخن من تمام شود. ماجرای طلحه و زبیر را به یاد من آوردند، کسانی که در صدر اسلام و در جوانی، برای خدا و اسلام بسیار زحمت‌ کشیدند، اما سرانجام در مقابل اسلام واقعی قرار گرفتند و فتنه های بزرگی ایجاد کردند. ادامه دارد... @Sharaf_badrud
🔆سه دقیقه در قیامت 🔅حق الناس وحق النفس/پارت بیست و هفتم ❁از وقتی که مشغول به کار شدم، حساب سال داشتم،یعنی همه ساله، اضافه درآمدهای خودم را مشخص می کردم و یک پنجم آن را به عنوان خمس پرداخت می کردم، با اینکه روحانیان خوبی در محل داشتیم، اما یکی از دوستانم گفت: یک پیرمرد روحانی در محل ما هست. بیا و خمس مالت را به ایشان بده و رسیدش را بگیر. در زمینه خمس خیلی احتیاط می کردم. خیلی مراقب بودم که چیزی از قلم نیفتد. من از اواسط دهه هفتاد، مقلد رهبری معظم انقلاب شدم. یادم هست آن سال، خمس من به بیست هزار تومان رسید. ❁یکی از همان سالها، وقتی خمس را پرداخت کردم. به آن پیرمرد تأکید کردم که رسید دفتر رهبری را برایم بیاورد. هفته بعد وقتی رسید خمس را آورد، با تعجب دیدم که رسید دفتر آیت الله... است گفتم: این رسید چیه؟ اشتباه نشده!؟ من به شما تأكيد کردم مقلد رهبری هستم. او هم گفت: فرقی ندارد. باعصبانیت با او برخورد کردم و گفتم: باید رسید دفتر رهبری را برایم بیاوری. ❁من به شما تأکید کردم که مقلد رهبری هستم و میخواهم خمس من به دفتر ایشان برسد. او هم هفته بعد یک رسید بدون مهر برایم آورد که نفهمیدم صحیح است یا نه! از سال بعد هم خمس خودم را مستقیم به حساب اعلام شده توسط دفتر رهبری واریز می کردم، یکی دو سال بعد، خبردار شدم این پیرمرد روحانی از دنیا رفت، ❁من بعدها متوجه شدم که این شخص، خمس چند نفر دیگر را هم به همین صورت جابه جا کرده؟ در آن زمانی که مشغول حساب و کتاب اعمال بودم، یکباره همین پیرمرد را دیدم، خیلی اوضاع آشفته ای داشت. در زمینه حق الناس به خیلی ها بدهکار و گرفتار بود. بیشترین گرفتاری او به بحث خمس بر می گشت. برخی آدمهای عادی وضعیت بهتری از این شخص داشتند! ادامه دارد... @Sharaf_badrud
🔆سه دقیقه در قیامت 🔅حق الناس و حق النفس/ پارت بیست و هشتم ❁پـیرمرد پـیش مـن آمد و تقاضا کرد حلالش کنم. اما اینقدراوضـاع او مـشکل داشـت کـه بـا رضـایت من چیزی تغییرنــمی‌کرد. مــــــن هــم قـبول نـکردم. در ایـنجا بـود که جوان پشت میز به من گفت: این‌هایی که مـی‌بینی، ایـن کسانی که از شما حلالیت می‌طلبند یا شما ازآن‌هـا حـلالیت مـی‌طلبی، کسانی هستند که از دنیا رفته‌اند، حـساب آن‌هـا کـه هـنوز در دنیا هستند مانده، تا زمانی کهآن‌هــــــا هــــــم بــــــه بــــــرزخ وارد شـــــوند. ❁حـساب و کـتاب شـما بـا آن‌هـا که زنده‌اند، بعد از مرگشان‌ انـجام می‌شود. بعد دوباره در زمینه حق‌الناس با من صحبت کـرد و گـفت: وای بـه حال افرادی که سال‌ها عبادت کرده‌اند امــا حــــق‌الناس را مـــراعات نـکردند،امـا ایـن را هـم بـدان، اگر کسی در زمینه حق‌الناس به شما بـدهکار بـود و او را در دنـیا بـبخشی، ده برابر آن در نامه‌ی‌ عـملت ثـبت مـی‌شود. امـا اگر به برزخ کشیده شود، همان‌مقدار خواهد بود. ❁امـا یکی از مواردی که مردم نسبتاً به آن دقت کمتری دارند،حـق‌الله است، می‌گویند دست خداست و ان‌شاءالله خداونداز تـقصیرات مـا مـی‌گذرد. حق‌الناس هم که مشخص است،اما در مورد حق‌النفس یعنی حق بدن، تقریباً حساسیتی بین مـردم دیـده نـمی‌شود! گـویی حق بدن را هم خدا بخشیده! امـا در آن لـحظات وانـفسا، مـوردی را در پرونده‌ام دیدم کهمـــربوط بـــه حـــق بـــدن (حـــق الــنفس) مــی‌شد. ادامه دارد... @Sharaf_badrud
🔆سه دقیقه در قیامت 🔅تشکیل خانواده و صله رحم/پارت بیست و نهم ❁در مـیان بستگان ما خیلی از افراد در فامیل ازدواج می‌کنند،مـن هـم بـا دختر دایی خودم ازدواج کردم، از طرفی من در مـیان فـامیل مـعروف هستم که خیلی اهل صله‌رحم هستم، زیاد به فامیل سر می‌زنم،عـمه‌ای دارم کـه مادر شهید است، همان که پسرش در اتاق عـمل بالای سرم بود. تمام فامیل به من می‌گویند که تو پسراین عمه هستی،از بس که به عمه سر می‌زنم و تلاش در راه حل مشکلات ایشان دارم. ❁دعـای خـیر اهـل فـامیل همواره مشکل گشای گرفتاری‌هایم بـوده،حـتی بـه من نشان دادند که در برخی موارد، حوادث سـختی کـه شـاید مـنجر بـه مـرگ می‌شد، با دعای فامیل و والدین من برطرف شد! (۴)۱.خـداوند در آیه ۳۱ سوره اسراء در مورد رزق و روزی خانواده مـی‌فرماید: «... مـا آن‌هـا و شما را روزی می‌دهیم.» ❁در این آیـه، روزی هـمسر و فـرزندان، قـبل از انـسان بیان شده، به تعبیری باید گفت: بسیاری از برکات و روزی‌ها به خاطر وجود اولاد به ســــوی انسان نازل می‌شود.۲. پـیامبر اسلام فرمودند: در پیشگاه خداوند تعالی، نشستن مـرد در کنار همسر خود، از اعتکاف در مسجد من (در مدینه)محبوب‌تر اســــت. بـــحارالانوار جـــلد ۱۰۴ ص ۱۳۲ . ۳. وســائل الـشیعه ج ۱۵ ص ۹۶ - نـگارنده مـی‌گوید: بـنده دوسـتی داشـتم که مسائل دینی را به خوبی رعایت می‌کرد. ❁وضـع مـالی بسیار خوبی داشت اما زیر بار ازدواج نرفت و تا آخـر عـمر مجرد ماند. او انسان خیری بود که چندین مسجدو مـدرسه و... بـنا نمود. دوست ما در اثر یک سانحه مرحوم شـد. او را در عـالم رویـا مـشاهده کـردم. به من گفت: جای مـن خوب است اما حسرت می‌خورم که چرا با وجود توانایی مـالی، خـانواده تـشکیل ندادم! اگر یک اولاد صالح داشتم از تمام این موقوفات برای من بالاتر بود. من با مجرد ماندن، از درجــــات و تــــوفیقات بــــسیاری مــــحروم شـــدم. ❁۴. امـام صـادق (عـلیه‌السلام) می‌فرماید: صله ارحام، اخلاق را نـیکو ... روزی را زیاد می‌کند و مرگ را به تأخیر می‌اندازد. پـیامبر اکـرم (صَلَّی اللَّهُ عَلَیهِ وَ آلِه و سلم) فرمودند: کسی که بـا جان و مالش به دنبال صله رحم باشد، خداوند متعال اجر صد شهید را به او عطا می‌کند. وسائل الشیعه، ج ۶، ص ۲۸۶ ادامه دارد...
🔆سه دقیقه در قیامت 🔅 بازگشت/پارت سی ام ❁کـمتر از لـحظه‌ای دیـدم روی تـخت بیمارستان خوابیده‌ام وتـیم پزشکی مشغول زدن شوک برقی به من هستند،دستگاه شـوک را چند بار به بدن من وصل کردند و به قول خودشان؛بیمار احیا شد، روح بــه جـسم بـرگشته بـود، حـالت خـاصی داشـتم، هـم خـوشحال بـودم که دوباره مهلت یافته‌ام و هم ناراحت بودم کـه از آن وادی نـور، دوبـاره بـه ایـن دنیای فانی برگشته‌ام. ❁پـزشکان بـعد از مـدتی کـار خودشان را تمام کردند،در واقع غـده خـارج شده بود و در مراحل پایانی عمل بود که من سه دقـیقه دچـار ایـست قلبی شدم، بعد هم باایجاد شوک، مرا احیا کردند،مـن در تـمام آن لـحظات، شـاهد کـارهایشان بودم،پس از اتـمام کـار، مـرا بـه‌اتاق مجاور جهت ریکاوری انتقال داده وپس از ساعتی، کم‌کم اثر بیهوشی رفت و درد و رنج‌ها دوباره به بدنم برگشت. ❁حـالم بـهتر شـد و تـوانستم چـشم راسـتم را بـاز کـنم، امـانـمی‌خواستم حتی برای لحظه‌ای از آن لحظات زیبا دور شوم، مـن در ایـن سـاعات، تـمام خـاطراتی که از آن سفر معنوی داشـتم را بـا خـودم مـرور مـی‌کردم،چـقدر سخت بود. چه شـرایط سـختی را طـی کـردم، مـن بهشت برزخی را با تمام نـعمت‌هایش دیـدم،مـن افـراد گرفتار را دیدم،من تا چندقدمی بهشت رفتم. ❁مـن مـادرم حـضرت زهـرا (سـلام‌الله‌علیه) را بـا کمی فاصله مـشاهده کـردم، من مشاهده کردم که مادر ماچه مقامی دردنـیا و آخـرت دارد،بـرایم تـحمل دنـیا واقـعاً سـخت بود. ادامه دارد...
🔆سه دقیقه در قیامت 🔅بازگشت / قسمت سی و یکم ❁دقـایقی بـعد، دو خـانم پـرستار وارد سـالن شـدند تا مرا به بـخش مـنتقل کـنند،آن‌ها می‌خواستند تخت چرخدار مرا باآسانسور منتقل کنند،هـمین کـه از دور آمـدند، از‌مـشاهده چـهره‌ی یکی از آنان واقـعاً وحـشت کـردم، مـن او را مانند یک گرگ می‌دیدم که بـه مـن نـزدیک مـی‌شد! مرا به بخش منتقل کردند. ❁برادر وبرخی از دوستانم بالای سرم بودند. یکی دو نفر از آشنایان به دیدنم آمده بودند، یـکباره از دیدن چهره باطنی آن‌ها وحشت کردم. بدنم لرزید،به یکی از همراهانم گفتم: بگو فلانی و فلانی برگردند، تحمل هیچکس را ندارم.احـساس مـی‌کردم که باطن بیشتر افراد برایم نمایان است،باطن اعمال و رفتار و... ❁بـه غـذایی کـه بـرایم مـی‌آوردند نگاه نمی‌کردم،می‌ترسیدم بـاطن غـذا را بـبینم، امـا از زور گرسنگی مجبور بودم بخورم،دوسـت نـداشتم هـیچکس را نـگاه کنم،برخی از دوستان و بـستگان آمـده بـودند تا من تنها نباشم، اما نمی‌دانستند که وجود آن‌ها مرا بــــیشتر تنها می‌کرد! ❁بـعد از ظـهر تـلاش کـردم تـا روی خـودم را به سمت دیوار بـرگردانم، مـی‌خواستم هـیچکس را نـبینم،امـا یـکباره رنگ از چـهره‌ام پـرید! مـن صـدای تـسبیح خـدا را از در و دیوار می‌شنیدم،دو سـه نـفری کـه هـمراه من بودند، به توصیه پزشک اصرارمـی‌کردند که من چشمانم را باز کنم، اما نمی‌دانستند که من از دیـدن چهره اطرافیان ترس دارم و برای همین چشمانم راباز نمی‌کنم. ادامه دارد... ➕ دعــــوت شـــــهــــدا هستیـــــد 👇 [🇮🇷] [ @rahiankhuz ] [🇮🇷]