eitaa logo
واحد پیشگام شرف بادرود
270 دنبال‌کننده
5هزار عکس
2.9هزار ویدیو
183 فایل
واحد بسیج پیشگام دبیرستان دخترانه شرف همه ی ما فرزندان ایرانیم و تفاوتی میانمان نیست😊🇮🇷 #دختران_سلیمانی✌🏻🇮🇷
مشاهده در ایتا
دانلود
نماز هم تسلیم است هم پرخاش؛ تسلیم در برابر شگفتی عظمت و شکوه زیبایی خدا و پرخاش علیه هر قدرتی که از سرِ پستی و زبونی، آهنگ توانایی را در موازات قدرت حق، مغرورانه می نوازد «ایاک نعبد و ایاک نستعین».
نماز راه گشوده ای است که خدا پیش پای بندگان گذاشته تا در هر زمان و زمین ومناسبت وموقعیتی – از شادی واندوه ،سختی و آسایش و ناآرامی و آرامش – شرح حال را به او باز گویند یا راه چاه را از او بجویند.
نماز راه گشوده است که خدا پیش پای بندگان گذاشته تا در هر زمین و زمان مناسب و موقعیتی – از شادی و اندوه، سختی و آسایش و ناآرامی و آرامش- شرح حال را به او باز گویند یا راه چاره را از او بجویند.
هر یه جشنِ ادبِ کوچیکه🎈 که به خدا میگه: من امروز و این لحظه هنوز بندهٔ مؤدب درگاهتم🙋🏻 و خدا تیک سبزِ ادب رو در پروندمون✅ و مدال ادب رو دور گردنمون قرار میده🏅
✍ یادمه معلم گفته بود دارید. ناظم آمد سر صف و گفت: بر خلاف همیشه خارج از ساعت آموزشی امتحان برگزار میشه. فردا زنگ سوم که تمام شد آماده ی امتحان باشید. ⚠️ آمدیم داخل حیاط. گفتند: چند دقیقه ی دیگه امتحان شروع میشه. صدای از مسجد محل بلند شد. احمد آهسته حرکت کرد و رفت به سمت نمازخانه. 🚶‍♂دنبالش رفتم و گفتم: برگرد. این آقا معلم خیلی به نظم حساسه، اگه دیر بیای، ازت امتحان نمی گیره و.. می‌دانستم احمد طولانی است. 🙎‍♂ احمد مقید بود که ذكر را هم با دقت ادا کند. هر چه گفتم بی‌فایده بود. احمد به نمازخانه رفت و مشغول نماز شد. همان موقع همه ی ما را به صف کردند. وارد کلاس شدیم. 🧓 ناظم گفت: ساکت باشید تا معلم سؤالها رو بیاره. مرتب از داخل کلاس سرک می کشیدم و داخل حیاط و نمازخانه را نگاه می کردم. خیلی ناراحت احمد بودم. حیف بود پسر به این خوبی از امتحان محروم بشه. ⏰بیست دقیقه همین طور توی کلاس نشسته بودیم.نه از معلم خبری بود نه از ناظم و نه از احمد همه داشتند توی کلاس پچ یچ می کردند که یک دفعه درب کلاس باز شد. معلم با برگه های امتحانی وارد شد. همه بلند شدند. معلم با عصبانیت گفت: از دست این دستگاه تکثیر! کلی وقت ما رو تلف کرد تا این برگه ها آماده بشه بعد یکی از بچه ها را صدا زد و گفت: پاشو برگه ها رو پخش کن 👤هنوز حرف معلم تمام نشده بود که درب کلاس به صدا درآمد. در باز شد و احمد در چارچوب در نمایان شد. معلم ما اخلاقی داشت که کسی را بعد از خودش به کلاس راه نمی‌داد. من هم با ناراحتی منتظر عکس العمل معلم بودم. 👨‍⚖ معلم در حالی که حواسش به کلاس بود گفت: نیری برو بشین سرجات احمد سر جایش نشست و مشغول پاسخ به سؤالات امتحان شد. من هم با تعجب به او نگاه می کردم. 👨 احمد مثل ما مشغول پاسخ شد. فرق من با او در این بود که احمد را خوانده بود و من خیلی روی این کار او فکر کردم. این اتفاق چیزی نبود جز نتیجه‌ی عمل خالصانه‌ی احمد. 📚 عارفانه ، زندگینامه و خاطرات عارف ، ص ۱۸. خاطره دکتر محسن نوری از شهید نیّری. https://eitaa.com/sharaf_Badrud