eitaa logo
احکام شرعی کاربردی
1.9هزار دنبال‌کننده
8هزار عکس
1.8هزار ویدیو
17 فایل
پاسخگویی به سؤالات شرعی👇 مقلدین مقام معظم رهبری و آیت الله سیستانی @Chnani313 مقلدین آیت الله مکارم و دیگر مراجع @h_babazadeh لینک کانال: @Sharia313
مشاهده در ایتا
دانلود
شیخ رجبعلی خیاط: قیمت تو به اندازه توست، اگر خدا را بخواهی، قیمت تو بی نهایت است و اگر دنیا را بخواهی، قیمت تو همان است که خواسته ای! کمی @arefeen
7.3M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎬 مجموعه‌ی توحیدی ... وَ ألْقىٰ فِی الأرضِ رَواسِیَ أن تَمیدَ بِكُم. (نحل/۱۵) اوست که بر زمین کوه‌ها را (چون میخ) قرار داد تا حرکت زمین، شما را نلرزاند. ✍ در سرزمین درون (نَفْس) نیز، کوه‌هایی هست که می‌توانند انسان را در بالا و پایین‌های روزگار حفظ کنند! 🌟 بشناسیم‌شان و تکیه دهیم! کمی @arefeen
💐 وَ إِذَا الْعِشارُ عُطِّلَتْ و هنگامی که اموال نفیس و با ارزش رهـا و بـی صاحب شـود. آیه 4 سوره تکویر 💌 شرح بیشتر در تصویر 👆 کمی @arefeen
هدایت شده از طهارت نفس
9.47M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔴ویژه| اگه میخواید در ایام اربعین به عراق سفر کنید و در فضای حساس این کشور دچار مشکل نشید حتما این کلیپ رو ببینید. 🔶به خاطر حساسیت کشور عراق این کلیپ رو به دست همه افرادی که در اربعین قصد سفر به این کشور رو دارند برسونید.
📚اسب در زمان‌هاى قديم حاکمى بود، روزى زن حاکم مرد و پسر کوچک او خيلى عصه‌دار شد. حاکم براى اينکه او را از تنهائى و ناراحتى درآورد، اسب کوچک و قشنگى برايش خريد. پسر کم‌کم با اين اسب دوست شد و غم مرگ مادرش را از يادش برد. حاکم پس از اينکه خيالش از پسر راحت شد، زن گرفت. زن جديد حاکم در ظاهر با پسر خوب و مهربان بود ولى در باطن دشمن او بود. چند سالى گذشت. نامادى دنبال فرصتى مى‌گشت تا پسر را از ميان بردارد. روزى در غذاى پسر سم ريخت. پسر از مکتب‌خانه که برگشت يک راست رفت سراغ اسبش ديد، اسب ناراحت است علت را پرسيد: اسب گفت که نامادرى در غذاى او سم ريخته. پس غذا را نخورد. اين کار سه روز تکرار شد. نامادرى فهميد که اسب به پسر خبر مى‌دهد. پيش حکيم رفت، مقدارى جواهر به او داد و گفت: من خود را به مريضى مى‌زنم. وقتى به بالينم آمدي، به حاکم بگو دواى درد اين مريض جگر اسب است. بعد به خانه برگشت و خود را به مريضى زد. حکيم همين را به حاکم گفت. حاکم تصميم گرفت اسب پسر را بکشد و جگرش را به زن بدهد. اسب ماجرا را به پسر گفت. پسر گفت: هر وقت خواستند تو را بکشند سه تا شيهه بکش. شيههٔ سوم من حاضر مى‌شوم. نامادرى به ملا سپرده بو که به پسر اجازه نده از مکتب بيرون بيايد. پسر در مکتب نشسته بود که شيههٔ اول را شنيد، از ملا اجاز خواست که بيرون برود. ملا نداد. شيهه دوم اسب را شنيد، اجازه خواست. ملا نداد. شيهه سوم، پسر يک مشت خاکستر در چشم ملا ريخت و فرار کرد. به خانه آمد ديد، اسب را مى‌خواهند بکشند. گفت: حالا که مى‌خواهيد اسب را بکشيد بگذاريد يک‌بار ديگر سوار آن بشوم. سوار اسب شد و به‌همراه اسب ناپديد شدند. پسر در سرزمين ديگرى شاگرد يک شيرنى فروش شد. از آنجا به پدرش نامه نوشت و همهٔ ماجرا را تعريف کرد. حاکم وقتى ماجرا را فهميد نامادرى را کشت و پسر و اسب را به نزد خود بازگرداند @arefeen
📚 کشاورزی تعدادی توله سگ داشت و قصد داشت آنها را بفروشد. اعلامیه ای درست کرد و در حال نصب آن بود که احساس کرد کسی لباس او را می کشد. برگشت دید که یک پسری کوچک است. پسرک گفت: «آقا، من میخوام یکی از توله سگ های شما را بخرم.»کشاورز گفت: «این توله سگ ها از نژاد خوبی هستند و باید پول خوبی براشون بدی.» پسرک دستش را کرد تو جیبش و تعدادی سکه داد به کشاورز و گفت: «من 39 سنت دارم. این کافیه؟»کشاورز گفت: «آره، خوبه» و بعد سوتی زد و سگ مزرعه را صدا کرد. سگ از لانه بیرون آمد و به دنبالش چهار تا گوله پشمالو بیرون آمدند. پسر قطار توله سگ ها را دنبال می کرد و چشم هایش برق می زد. در حالی که مشغول تماشای توله ها بود متوجه شد چیزی داخل لانه سگ تکان می خورد. یک توله ی پشمالوی دیگر نمایان شد که از چهار تای دیگه کوچک تر و ضعیف تر بود. از لبه در لانه پایین افتاد و در حالی که لنگ لنگان قدم بر می داشت سعی می کرد خودش را به بقیه برساند. پسرک به این آخری اشاره کرد و به کشاورز گفت:«من اونو میخوام.» کشاورز خم شد و به پسر گفت: «این به درد نمی خوره. اون نمیتونه مثل چهار تا توله دیگه بدوه و با تو بازی کنه.» پسر با شنیدن این حرف کشاورز، پاچه شلوارش را بالا زد و یک آتل فلزی رو به کشاورز نشان داد که پایش را به یک کفش مخصوص وصل می کرد. پسر به کشاورز نگاه کرد و گفت: «منم نمیتونم خوب بدوم و اون به کسی نیاز داره که درکش کنه.» :دنیا پر از آدم هایی است که نیاز دارند کسی درکشان کند. @arefeen
✏️ دو برادر با هم در مزرعه خانوادگی كار می كردند كه یكی از آنها ازدواج كرده بود و خانواده بزرگی داشت و دیگری مجرد بود. شب كه می شد دو برادر همه چیز از جمله محصول و سود را با هم نصف می كردند. یك روز برادر مجرد با خودش فكر كرد و گفت: «درست نیست كه ما همه چیز را نصف كنیم. من مجرد هستم و خرجی ندارم ولی او خانواده بزرگی را اداره می كند.» بنابراین شب كه شد یك كیسه پر از گندم را برداشت و مخفیانه به انبار برادر برد و روی محصول او ریخت. در همین حال برادری كه ازدواج كرده بود با خودش فكر كرد و گفت:‌ «درست نیست كه ما همه چیز را نصف كنیم. من سر و سامان گرفته ام ولی او هنوز ازدواج نكرده و باید آینده اش تأمین شود.» بنابراین شب كه شد یك كیسه پر از گندم را برداشت و مخفیانه به انبار برادر برد و روی محصول او ریخت. سال ها گذشت و هر دو برادر متحیر بودند كه چرا ذخیره گندمشان همیشه با یكدیگر مساوی است. تا آن كه در یك شب تاریك دو برادر در راه انبارها به یكدیگر برخوردند. آن ها مدتی به هم خیره شدند و سپس بی آن كه سخنی بر لب بیاورند كیسه هایشان را زمین گذاشتند و یكدیگر را در آغوش گرفتند. @arefeen
📚بی بی ناردونه زن و شوهرى بودند که يک دختر به‌نام بى‌بى‌ناردونه داشتند. مادر دختر مريض شد و مرد و پدرش پس از مدتى زن گرفت. نامادرى چشم ديدن دختر را نداشت. چون‌که صورت دختر مثل پنجهٔ آفتاب مى‌درخشيد. روزى نامادرى هفت قلم آرايش کرد و جلوى آينهٔ سحرآميز خود ايستاد و پرسيد: اى آينه! من خوشگلم يا آينه؟ آينه گفت: نه تو خوشگلي، نه آينه! بى‌بى‌ناردونه خوشگل است. نامادرى عصبانى شد. بى‌بى‌ناردونه را برداشت و برد به صحراى بى‌آب و علف رها کرد و برگشت. بى‌بى‌ناردونه رفت و رفت تا به کلبه‌اى رسيد. ديد اثاثيهٔ کلبه درهم ريخته و کثيف است. آنجا را تميز و مرتب کرد و خودش در جائى پنهان شد. کلبه متعلق به هفت مرد درويش بود. وقتى هفت مرد درويش آمدند، کلبه را مرتب و تميز ديدند. گفتند: اى کسى‌که کلبه را تميز کرده‌اى خودت را به ما نشان بده! بى‌بى‌ناردونه از جائى که مخفى شده بود، بيرون آمد. قرار گذاشتند مثل خواهر و برادر با هم زندگى کنند. نامادري، پس از اينکه بى‌بى‌ناردونه را در بيابان رها کرد، آمد و خود را هفت قلم آرايش کرد و جلوى آينهٔ سحرآميز نشست و همان سؤال را گفت و همان جواب شنيد. نامادرى گفت: ”الآن حيوان‌ها بى‌بى‌ناردونه را خورده‌اند! آينه گفت: زنده و در جمع هفت برادر درويش است. نامادرى لباس کولى‌ها را پوشيد و رفت و رفت تا به کلبهٔ هفت برادر رسيد. فرياد زد: فال مى‌بينم، طالع مى‌گيرم، انگشتر مى‌فروشم! بعد انگشترى را که به زهر آلوده بود، به انگشت بى‌بى‌ناردونه کرد. بى‌بى‌ناردونه حالش به‌هم خورد و بيهوش شد. نامادرى برگشت به خانه‌اش. وقتى هفت درويش به کلبه آمدند، ديدند بى‌بى‌ناردونه مرده است. او را توى صندوقى گذاشتند و صندوق را به آب نهر سپردند. آب صندوق را برد تا به باغ حاکم شهر رسيد. پسر حاکم صندوق را از آب گرفت و درش را باز کرد، دختر را ديد. دستور داد جسد را بشويند و دفن کنند. وقتى مرده‌شور انگشتر را از انگشت بى‌بى‌ناردونه درآورد، دختر عطسه‌اى زد و زنده شد. پسر حاکم با او ازدواج کرد و پس از يک سال صاحب يک پسر کاکل زرى شدند. روزى نامادرى به‌سراغ آينه‌اش رفت و پرسيد: من خوشگلم يا آينه. آينه گفت: بى‌بى‌ناردونه. نامادرى گفت: او ديگر مرده. آينه گفت: او زنده است و زن پسر حاکم. نامادرى سر و وضعش را تغيير داد و خود را با هزار کلک خدمتکار پسر حاکم کرد. شبى سر پسر بى‌بى‌ناردونه را بريد و چاقو را هم در جيب بى‌بى‌ناردونه گذاشت. صبح خبر به پسر حاکم رسيد. گشتند، ديدند چاقوى خون‌آلود در جيب بى‌بى‌ناردونه است. او را به‌همراه جسد پسرش، از دربار بيرون کردند. بى‌بى‌ناردونه رفت و رفت تاخسته شد. زير درختى نشست. در همين موقع، سه کبوتر روى شاخه‌هاى درخت نشستند. يکى از آنها گفت: اگر برگ کوبيده شدهٔ اين درخت به سربريده ماليده شود به‌تن مى‌چسبد. کبوتر دومى گفت: اگر کسى با چوب اين درخت به‌تن مرده‌اى بزند، مرده زنده مى‌شود. کبوترها پريدند و رفتند. دختر کارهائى را که کبوترها گفته بودند انجام داد و پسرش زنده شد. آنها به‌همراه هم رفتند تا به شهر رسيدند و با هم زندگى جديدى شروع کردند. روزى پسر حاکم براى سرکشى به شهر آمده بود، بى‌بى‌ناردونه به پسرش ياد داد که سر راه پسر حاکم چوبى به زمين بکوبد، جلويش کاه بريزد و بگويد: ”اى اسب چوبي! کاه بخور کاه نمى‌خواهى جو بخور“. پسر همان کار را کرد. پسر حاکم به او گفت: مگر اسب چوبى هم کاه مى‌خورد؟ پسر گفت: مگر ادر هم سر پسرش را مى‌برد. پسر حاکم مادر پسر را به نزد خود خواند. وقتى او را ديد شناختش. آنها زندگى جديدى را شروع کردند. به‌دستور پسر حاکم، گيس‌هاى نامادرى را به دم اسبى چموش بستند و در بيابان رهايش کردند. @arefeen
10.59M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
انیمیشن لحظه ی دیدار ویژه اربعین با صدای محمد حسین پویانفر @arefeen
🔴 چرا ياد مرگ نيستيم؟ ✍ حضرت على عليه السّلام مى فرمايد: من براى دو چيز بر شما هراسانم: يكى پيروى از هوا و هوسها و ديگرى آرزوهاى طولانى. زيرا هواپرستى شما را از حق پرستى و آرزوهاى طولانى شما را از ياد قيامت جدا مى كند. 📚 کتاب معاد، استاد قرائتی ‌‌کمی تا @arefeen
هدایت شده از طهارت نفس
🔴ویژه| با توجه به وضعیت حساس عراق اگر در ایام اربعین عازم این کشور هستید حتما این متن رو بخونید و نکات کلیدیش رو در عراق اجرا کنید 💠در سفر اربعین باتوجه به حساسیتهای موجود در کشور عراق با مردم این کشور چگونه رفتار و برخورد داشته باشیم؟ 🔷طبق تجربه و تحقیقات جامعه شناختی مرکز پژوهش های جبهه جهانی شباب المقاومة وقتی زائرین در منازل و مواکب مردم عراق یا حتی در خودرو و یا مسیر پیاده‌روی با مردم عراق مواجه میشن، چند مسئله برای میزبان عراقی بسیار ارزشمند هست؛ 🔶۱. اینکه میهمان مقیّد به مسائل دینی باشه بطور مثال نماز رو به جماعت بخونه یا وقتی در منزل یا موکب عراقی‌ها هستند با هم زیارت عاشورا قرائت کنند یا یک روضه مختصر بخوانند. 🔶۲. از بحث درباره مسائل سیاسیِ اختلاف‌برانگیز پرهیز کنیم. روی نقاط مشترک خصوصا مسئله اصلی که همه ما رو گرد خودش جمع کرده، یعنی امام حسین(ع) و محبت اهلبیت(ع) و شیعه بودن تکیه کنیم. به برادران و خواهران عراقی یادآوری کنیم که ما فراتر از نژاد و زبان، همه شیعیان خاندان اهلبیت(ع) هستیم. 🔶۳.خوبه که زائر ایرانی در مقابل خدمات سخاوتمندانه شیعیان عراق، با خودش هدیه‌ی جزئی برای آقایون و خانم‌ها و کودکان عراقی ببره، همراهش مقداری آبنبات و بادکنک داشته باشه یا حتی یه اسباب بازی کوچک به کودکان عراقی هدیه بده. 🔸قرارگاه اربعین جبهه جهانی شباب المقاومة 🔷یادمون باشه اربعین بزرگترین فرصت برای پیوند مردم ایران و عراق برای مقدمه سازی ظهور امام عصر(ع)هست، پس مراقب باشیم این فرصت بزرگ رو از دست ندیم.