سخت است
از همه "بابایت"
یک سربند
و یک قاب عکس
بماند!
#یا_رقیه
#ٱنس_با_شهداء
#سلام_بر_شهدا
عشق به #شهدا
مثل هوای دم #صبح است
تازهام میکند
کافےست کمی شما را #نفس بکشمـ
کافےست ریهام را
از #دوست داشتنتان پرکنم
شادی روح #امام_راحل و #شهدا
#صلوات
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد
#و_عجل_فرجهم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سید حسن نصرالله: موبایلی که در دست شماست، جاسوس قاتلی است که اطلاعات دقیقی به دشمن میدهد و مکان فرماندهان ما را نشان میدهد.
اکثر اتفاقاتی که برای ما افتاده به خاطر موبایل بوده است. اسرائیل به جاسوس نیاز ندارد بلکه از طریق اینترنت، همه شهرها و خیابانها و رزمندگان را میبیند.
از وقوع فتنهها نترسید!
از ریزشها هم تعجب نکنید!
غربال شدن افراد و جریانها، لازمهی تحقق ظهور است.
📛داریم غربال میشیم..⚠️
#امام_زمان
#اَللّهُمَّعَجِّللِوَلیِّکَالفَرَجَوَالْعافِیَةوَالنَّصْرَ
پنجشنبه ۶۶/۹/۱۲
امروز صبح ساعت ۳ بیدار شدم و نماز خواندم کمی دعا و قرآن تا اینکه ساعت ۶ صبح شد بچه ها هم از خواب بیدار شدند و نماز صبح را به جماعت خواندیم . بعد آماده شدیم برای صبحگاه . در صبحگاه برادر صادقی بعد از خواندن قرآن صحبت کرد و به برادران جدید گروهان نصر و بعضی تدارکات خیر مقدم گفت و گفت امروز صبح ماشین هایی می آیند وساعت ۱۰ هر کس خواست می تواند به شهر برود . بعد آمدیم چادر و پتوها را جمع کردیم . من . مصیب . تورج . گرشاسبی . علی سالاروند و علی دهقان با همدیگر کشتی گرفتیم .و به سر و کول همدیگر زدیم . نزدیک ساعت ۸ بود که صبحانه خوردیم و مشغول نوشتن دفترچه ام شدم و لوازم داخل جعبه ام را مرتب کردم لوازمم را آماده کردم که اگر بتوانم ساعت ۱۰ به شهر بروم و تلفنی بزنم به شاهده که همیشه فکرم مشغول اوست ساعت ده تعدادی پیرمرد از تهران آمده بودند و در سرما در میدان نشسته بودند و صبحانه می خوردند بچه ها آن ها را دعوت کردند داخل چادر و پذیرایی کردیم و ساعت ۱۰/۵ حمید فرد آزاد رفت در باره ماشین ها پرسید گفتند ماشین نمی آید. رفتن به شهر ممنوع شده است و حال همگی را داخل قوطی کردند حالم خیلی گرفت . ناراحت شدم ودلم گرفت و قلبم شکست نزدیک ظهر رفتم بیرون قدم زدم وضو گرفتم و آمدم و نماز را به جماعت خواندیم قرار شد ساعت ۲/۵ به خط بشویم برای دویدن . مقداری پا مرغی رفتیم .کمی راهپیمایی و بعد دویدیم . مقداری خیز رفتیم . در آخر نرمش کردیم . و تمرین به ستون راه رفتن و پیام دادن را کردیم . حدود ساعت ۳آمدیم . بچه ها چای درست کردند . بعد نامه ای از یک برادر دبستانی کلاس پنجم آورده بودند و به من دادند خواندم و قرار شد جواب آن را بدهم .از رزمندگان کمی صحبت کرده بود و قدردانی کرده بود و دعا کرده بود . بعد آماده شدیم برای نماز جماعت بچه های گروه آمدند چادر ما و دعا و نوحه خوانی کردند بچه ها حالی پیدا کردند و سینه زدند بعد کمی صحبت شد و آخر آماده شدیم برای خوابیدن ساعت ۱۱ به خواب رفتم
پ .ن . در چنین روزی هنگام اذان صبح مسافری که علی آقا منتظرش بود بدنیا می آید . تنها یادگار . و علی آقا هنوز نمی داند که پدر شده است .
علی آقا به قولش عمل نکرد و موقع بدنیا آمدن دخترش در کنار شاهده نبود .
#شهید_علی_پیرونظر
#تنها_یادگار
@sharikerah