جان را سپردید و رفتید
عقیده تان این بود
از سر مَباد کم شودش
تارِ مویِ وطن ...🥀
#یادشهداباصلوات📿🙏🏻
داشتم فکر می کردم که ما این همه از رقیه سلام الله علیها می گوییم . از نازدانه ارباب . از سختی هایش . کتک خوردن و بهانه هایش . از شماتت ها . از زخم زبان ها .......
رقیه ها هنوز ادامه دارند .....
پای درد و دل بچه های شهدا بنشینیم .
بچه هایی که بعد از پدر بدنیا آمدن . بچه هایی که پدر ندیدن . بچه هایی که بهانه های پدر را می گیرند .
پدرانی که برای امنیت امروز ما رفتند .
بعد از شهدا چه کردیم ؟
بعد از واقعه کربلا چه کردیم؟
چه قدم خیری بر داشتیم ؟
نکند خدای نکرده شمر زمان خودمان باشیم .
از پشت خرابه های شهدا که می گذرید . نظری به خانه بیندازید . چه می گذرد در این خانه ها .
یک زن ایستاده در قامت یک مرد . گاهی پدر می شود . گاهی مادر . گاهی می خندد . گاهی می گرید .
اما روزی هزار بار شهید می شود تا یاد شهیدش زنده بماند .
دنیا پر از سکوت است . سکوت هایی که هرگز شکسته نمی شود و دردهایی که تا ابد پنهان می ماند .
سلام بر رقیه جان امام حسین علیه السلام . سلام بر تمامی رقیه های شهدا ........
•
امیرالمومنین (علیه السلام):
اى مردم! از خدا بترسيد زيرا هيچ كس بيهوده آفريده نشده است تا در نتيجه عمر خويش را به سرگرمى بگذراند و سرِ خود رها نشده است تا در نتيجه، زندگى اش را به پوچى و باطل سپرى كند
12.4M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
خسته ام ........
خیلی خسته ..... آمدنت تنها آرزوی من است .
@sharikerah
6.79M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
بیا و دریاب منِ تنها را ....🖤🌱
داشتم یک کلیپ می دیدم که حاج قاسم به دیدار خانواده های شهدا می رفت و مشکلات آن ها را حل می کرد . نگاه کردم به عکسش گفتم ما لیاقت دیدنت را نداشتیم . ولی حالا که شهیدی . دستت باز تره . از همه چیز هم خبر داری . پس خودت به داد دلم برسی.
شب خواب حاج قاسم را دیدم داره می ره مشهد برای خادمی . برادرم آمد گفت حاج قاسم داره از اینجا می گذره بیا برو بهش بگو مشگل داری . حاج قاسم آمد در خونمون . بهش گفتم گرفتارم . گفت نگران نباش حل میشه . یه بسته نقل بهش دادم گفتم تو مسیر بخورید .
کاری که حاج قاسم درست کنه هیچ کس نمی تونه خراب کنه
عزیز دل همه ی مایی سردار
16.08M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
همیشه قبل از اینکه از خواب بیدار بشم . علی آقا صبحانه را آماده کرده بود و من خیلی خجالت می کشیدم . یک روز بعد از نماز بیدار ماندم و پارچ استیل را برداشتم و به حیاط رفتم تا آب برای سماور بیاورم . توی دلم خوش حال بودم که برای علی آقا من صبحانه را آماده می کنم .
چند روزی بود که یک اردک برادر علی آقا خریده بود . پارچ را که پر آب کردم موقع برگشت اردک دنبالم کرد و من به سختی راه می رفتم کنار پله ها زمین خوردم . صدای پارچ استیل فضا را پر کرد . علی آقا از خواب پرید و سراسیمه به حیاط آمد . مدام می پرسید طوری نشدی ؟ و نگران فرزندش بود . چقدر خودش را سرزنش کرد . و مدام می گفت من صبحانه را خودم درست میکنم که تو مراقب خودت باشی و بیشتر استراحت کنی .
چقدر آن روز خجالت کشیدم . از قوی نبودن خودم . از اینکه علی آقا به خاطر من احساس شرمندگی می کرد .
عصر آن روز اردک را به کسی بخشید و از من قول گرفت که برای صبحانه درست کردن بیدار نشوم .
دلم برای آن روزها پر می زند .
دلم میخواهد باز نگرانم شوی . باز مراقبم باشی . باز کنارم باشی .
من هرگز به نبودنت عادت نمی کنم .
تو باید باشی .............
اینجا کنار من .
آنھا که از پل صراط میگذرند
قبلا از خیلی چیزها گذشتهاند؛
باید بِگذری تا بُگذری ...!
#مردان_بی_ادعا
#دفاع_مقدس
#رزمندان_اسلام
#شبتون_شهدایی_