eitaa logo
شهید علی پیرونظر
323 دنبال‌کننده
926 عکس
349 ویدیو
0 فایل
دلاور مرد گردان زهیر .گروهان عاشورا . لشگر ۱۰ سیدالشهدا. عملیات بیت المقدس ۲ هیچکس از عشق سوغاتی به جز دوری ندید @shahede_shayan ادمین
مشاهده در ایتا
دانلود
علاقه علی آقا به چادر دوروبرش کمتر آدم چادری بود . برای اولین بار به دیدن یکی از اقوام مادری اش به کرج رفته بودیم . خانواده ای که اصلا حجاب نداشتند . موقع برگشتن برخواستم کیفم را گردنم انداختم و به طرف چوب لباسی رفتم که چادرم را بر دارم و چادر تو خونه را تا کنم کناری بگذارم دختر خاله علی آقا گفت چقدر مانتویی بودن بهتون میاد همین طوری بیایید . نگاهی به علی آقا کردم . ایشان چادر را از روی چوب لباسی بر داشت خودش سرم کرد و گفت بیا بریم خانم . من اگر خانم مانتویی می خواستم دور وبرم فراوان بود. یکی از دلایل علاقه علی آقا به من چادرم بود . من حتی در سر کلاس و محل کارم چادر را بر نمی داشتم . او یه چادری بودن همسرش افتخار می کرد . حتی تمام عکس های عقدم را با چادر انداختم و این باعث تعجب همه اقوام ایشان شد . @sharikerah
نمی دونم شب تولد کدوم امام بود . با علی آقا رفتیم قم . مسافر خانه گیرمان نیامد . عصر شده بود . علی آقا پیشنهاد داد شب در حرم بمانیم . علاقه خاصی به این حجره داشت . حجره ای روبروی گنبد . یک پارچه گل گلی صورتی برام خریده بود که لباس بارداری بدوزم . آن را زیرمان انداختیم . و نشستیم. حرم بی نهایت شلوغ بود . کنار ما زن و مرد میان سالی بودند . شب از نیمه گذشته بود . علی آقا داشت دعا می خواند و من خوابم برده بود . خانم میان سال برخواست و پتوی ملحفه شده سفیدش را به علی آقا داد و گفت بیندازید روی خانمتون تا سرما نخورد . ما یک جا پیدا کرده ایم و می رویم . صبح می آیم پتو را می گیریم اگر خواستید بروید همین جا بگذارید می آییم بر میداریم . پ . ن . علت علاقه علی آقا به این حجره را هیچ وقت نفهمیدم . هر وقت به قم می روم به یاد روزهای با علی آقا بودن چند دقیقه ای می ایستم به این حجره نگاه می کنم . یادت بخیر یار فراموش کار من https://eitaa.com/sharikerah 👆👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خیالت راحت باشد زود بر می گردم ..... یادت هست این حرف را چند بار پشت تلفن تکرار کردی و من به این دو جمله چقدر دل بستم ؟ قرارمون هر چه بود نیامدن نبود ...‌‌‌‌.....‌ @sharikerah
خوابی که خبر از شهادت می دهد یکماه قبل از شهادت نقل از خاطرات خود نوشت شهید علی پیرونظر در خواب دیدم در یک ساختمان دوطبقه هستیم جمعی حدود ۱۰ یا ۱۵ نفر . در بالای مجلس امام خمینی ره نشسته . میوه هم در وسط مجلس بود . شخصی هم آمد که شیشه ای در دست داشت نمی دانم که گلاب بود یا عطر . رنگش کمی زرد بود و بوی خیلی خوشی داشت کمی به دست من ریخت و گفت این را در مجلس بچرخان و بلند شدم شروع کردم به پخش کردن . به هر کس که می رسیدم کمی از آن در کف دستش می ریختم . تا اینکه به حضرت امام رسیدم . کمی در کف دستش ریختم و او به دست و صورتش مالید من اول دست و بعد صورت امام را بوسیدم و رفتم در جای خودم نشستم و مشغول خوردن نارنجی شدم کمی از ماده ته شیشه مانده بود خواستم توی شیشه عطر م بریزم جا نشد داخل پوست نارنج ریختم . در آخر رفتم از امام خداحافظی کردم و گفتم کاری ندارید گفت خیر . بروید به سلامت .‌‌‌.‌‌‌‌ @sharikerah
مروری بر زندگی شهید علی پیرونظر در سوم بهمن ماه سال ۱۳۴۳ که مصادف با شب قدر و روز شهادت امیرالمؤمنین علی علیه السلام بود . در روز جمعه هنگام اذان بدنیا آمد . بهمن ماه بود و دانه های برف آرام بر زمین می نشست اما علی با دنیا آمدنش گرمی خاصی به خانه بخشید . اولین فرزند خانواده بود . و نام علی قداست خاصی به او بخشید . هفت سال داشت که پدر ومادرش متارکه کردند . پدرش هرگز دیگر پای در خانه آن ها نگذاشت چون شرط همسر دومش بود . و تنها ماهانه برای آن ها حقوق ناچیزی می فرستاد . مادر علی سه فرزندش را به سختی بدون حضور پدر بزرگ کرد و علی از همان کودکی یاد گرفت که روی پای خودش بایستد و مراقب دوبرادر کوچکتر از خودش باشد . دوران ابتدایی و راهنمایی را پشت سر گذاشت ‌ با شروع انقلاب و حضور در بهشت زهرا برای دیدار امام و شنیدن سخنرانی ایشان مسیر زندگیش رنگ و بوی انقلابی گرفت او هنوز به سن تکلیف نرسیده بود که شروع به نماز خواندن کرد . در جلسات مذهبی و هیات ها شرکت می کرد و مسیر زندگیش از همان زمان از خانواده و اقوام جدا شد . با شروع جنگ تحمیلی . هر شهیدی را که از منطقه می آوردند او به معراج می رفت و با شهید وداع می کرد . در سال ۶۰ برای نشان دادن عکس دوست شهیدش با یک تاکسی تصادف می کند و پایش می شکند و ماه ها تحت درمان بود . علی علاوه بر درس خواندن . کار می کرد و مخارج تحصیل برادرانش را فراهم می کرد . او خیلی زود یاد گرفت که باید مرد باشد . ادامه .......
در سال ۶۲ درس و دبیرستان را رها می کند وعازم جبهه های نبرد حق علیه باطل می گردد . در این اعزام با علی شایان که نوجوان ۱۶ ساله ای بود آشنا می شود که در آینده برای هم دوستان خوبی می شوند . هر دو در این عملیات مجروح می شوند و به پشت جبهه انتقال می یابد . علی بر اثر موج گرفتگی و علی شایان از ناحیه دست . علی بعد از بهبودی به دیدار دوستش می رود و با خانواده مذهبی آن ها آشنا می شود . ادامه .....
خصوصیات اخلاقی شهید علی پیرونظر محبوب همه بود . روابط عمومی خیلی خوبی داشت . رفتارش بر اساس ادب و متانت بود . دوستانش او را خدای ادب می نامند و همرزمانش می گویند او در شوخی کردن هم ادب را رعایت می کرد . هرگز صدایش را بلند نمی کرد و کسی از او سخن رنجیده ای نشنیده او در طی ۲۳ سال عمر کوتاهش . بسیار زیبا زندگی کرد . علی به مسائل دینی و مذهبی اهمیت خاصی می داد نماز اول وقتش به هیچ وقت ترک نمی شد . اهل ریا نبود . هرگز شعار نمی داد مذهبی بودن را در منش . رفتار و اخلاق او باید دید . او خوشرو . خوش اخلاق و در زندگ نظم خاصی داشت . مرتب و پاکیزه لباس می پوشید . در زندگی سختی های زیادی کشید اما کم تر کسی از سختی های او خبر داشت ‌ هرگز از زندگی گله و شکایتی نداشت . هوای برادرانش را داشت و برای تربیت آن ها تلاش می‌کرد. به مادرش احترام می گذاشت ودر کارهای خانه به او کمک می کرد . علی بی نهایت مهربان و دلسوز بود . و دست گیر اقوام و خانواده . همه به او عشق می ورزیدن و از بودن در کنارش لذت می بردند . ادامه .....
در تیر ماه سال ۶۴ به خواستگاری خواهر دوستش علی می رود . و دو ماه بعد از مراسم عقد . مرخصی تحصیلی می گیرد و راهی جبهه های نبر حق علیه باطل می گردد . علی بعد از بازگشت از جبهه در یک مراسم خیلی ساده در هفتم اسفند ماه ۶۵ زندگی مشترکش را شروع می کند ادامه .....
در شب خواستگاری وقتی بزرگ ترها مس گویند دختر و پسر بروند و در اتاقی با هم صحبت کنند علی آقا می گویند من هیچ حرفی ندارم . همه با تعجب نگاه می کنند علی آقا در ادامه می گویند همسرم در زندگی من صاحب اختیار هستند و حرف اول و ِخر را ایشان می گویند فقط یک مورد هست که من هر موقع صلاح بدانم انجام می دهم و همسرم نباید با این موضوع مخالفت کنند . پدر عروس می گوید چه مسئله ای ؟ علی آقا می گوید جبهه رفتن من . من هر موقع لازم باشد به جبهه می روم و همسرم نباید بااین موضوع مخالفت کند . علی آقا در زمانی این حرف را می زند که از سه پسر آن خانواده دوتای آن ها در آن زمان در منطقه بودند . و بعد قرار مراسم عقد را می گذارند ادامه .....
علی در زندگی مشترک بسیار مهربان بود و با محبت با همسرش رفتار می کرد . بیش تر کارهای خانه را خودش انجام می داد . هرگز با صدای بلند با همسرش صحبت نمی کرد در همه موارد یار و یاور او بود . زندگی با عشق و علاقه شروع و هر روز رشته وابستگی بین آن ها محکم تر می شد . در بیشتر مراسم دینی برای همسرش هدیه می خرید . با ادب و احترام صحبت می کرد . اولویت اول زندگیش همسرش بود و هرگز به کسی اجازه نمی داد درباره همسرش حرفی و حکایتی بگوید . همسرش را تشویق به یادگیری خیاطی . گلدوزی و کارهای هنری می کرد . در همه جا همراه همسرش بود . هشت ماه بعد از زندگی مشترک در حالی که همسرش باردار بود راهی منطقه غرب می شود . در اول دی ماه ۶۶ برای اولین و آخرین بار به دیدن فرزندش می آید . ادامه .....
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
علی در عملیات بیت المقدس ۲ در منطقه ماووت عراق . شمال سلیمانیه در تاریخ ۲۸ دی ماه ۶۶ بر اثر اصابت تیر قناصه به سر به شهادت می رسد او دانشجوی ترم اول دانشکده دارالفنون تهران بود و فقط یکماه در کلاس حاضر شد و در آبان ۶۶ همراه ۲۵ نفر از دانشجویان به جبهه اعزام می شوند که از این میان دو دانشجوی متاهل شهید علی دهقان منشادی و شهید علی پیرونظر دعوت حق را لبیک می گویند
نام . علی نام خانوادگی . پیرونظر محل تولد . تهران تولد . سوم بهمن ماه ۱۳۴۳ متاهل . دارای یک فرزند شغل . دانشجوی مرکز تربیت معلم دارالفنون تهران عملیات . بیت المقدس ۲ منطقه شهادت . ماووت عراق نحوه شهادت . اصابت تیر قناصه به پیشانی و ترکش به پا زمان شهادت ۶۶/۱۰/۲۸ سن . ۲۳سال اعزام . لشگر ۱۰ سیدالشهدا . تهران گردان زهیر . گروهان عاشورا محل دفن . بنا به نظر همسر گلزار شهدای ساوه . امامزاده سید علی اصغر
یک بار داشتیم از دربند همراه علی آقا می آمدیم . خیلی خسته بودیم . طی مسیر آمدیم سوار اتوبوس بشویم . غروب بود . خیابان ها شلوغ و صف اتوبوس طولانی ‌ در انتهای صف ایستادیم یک پسر جوان صف را نادیده گرفت رفت جلو اتوبوس سوار بشود که یک خانم که حجاب کاملی هم نداشت اعتراض کرد . پسر او را هل داد و شروع به فحاشی کرد که همین امر باعث درگیری آن ها شد . همه تماشا می کردند . علی رفت جلو و یقه آن را پسر را گرفت او را به گوشه ای برد تا با او صحبت کند . همه سوار اتوبوس شدیم . علی هنوز نیامده بود . اتوبوس راه افتاد . از راننده خواهش کردم بایستد گفتم آقا همسرم نیامد . من جایی را بلد نیستم . راننده که بغض من را دید گفت نگران نباش اگر ایستگاه بعد خودش را نرساند پیاده ات میکنم . خیلی ترسیده بودم . داشت گریه ام می گرفت . تمام حواسم به بیرون اتوبوس بود که ماشین کمیته سر رسید . علی پیاده شد . و آن ها از علی آقا تشکر کردند و مرد مزاحم را با خودشان بردند . بماند که تا چند روز با علی آقا حرف نزدم و قهر کرده بودم . اما بعد قانع شدم . @sharikerah
ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ 🌐کانال شهید علی پیرونظر عضو شوید👈 eitaa.com/sharikerah
فردای خواستگاری با خواهرم رفته بودیم بانک . از پله های بانک که بیرون آمدیم علی آقا بیرون بانک منتظرمان بود . جلو آمدند و بعد از سلام و احوال پرسی از خواهرم اجازه گرفتن چند لحظه با من صحبت کنند . نگرانی خاصی در چهره اش بود قرار بود عصر برای خرید عقد برویم . گفت من پول زیادی ندارم . شما طلا چی بر می دارید ؟ منظورش را فهمیدم . گفتم راستش من یک سرویس و چند تا النگو و هفت هشت تا انگشتر بر میدارم . با تعجب نگاهم کرد . احساس کردم جدی گرفته . گفتم من جز حلقه هیچ چیز بر نمیدارم . اصلا تمایلی به خرید این چیزها ندارم. لبخندی زد وگفت قول می دهم همه این را بعدها براتون بخرم . من زود آمدم بهتون بگم که عصر در جمع شرمنده شما نشوم . خوش حال خداحافظی کرد و رفت موقع رفتن گفت دیر نکنید . بعد از رفتن علی آقا خواهرم گفت چی می گفت . گفتم هیچی . گفت عصر دیر نکنید . خواهرم خندید و گفت همین ...... @sharikerah
چقدر سخت است حال عاشقی که نمی داند که معشوقش هوای او را دارد یا نه ؟
لطفا دوستانتان را به کانال شهید پیرونظر دعوت کنید ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ 🌐کانال شهید علی پیرونظر عضو شوید👈 eitaa.com/sharikerah
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کاری زیبا از پیج شهید دهقان امیری سپاس از خادم الشهدایی که خالصانه و بدون منت برای شهدا قدم بر می‌دارند ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ 🌐کانال شهید علی پیرونظر عضو شوید👈 eitaa.com/sharikerah
آخرین تماس . بی پاسخ یک هفته قبل از شهادت . دوشنبه ۶۶/۱۰/۲۱ صبح به هر زحمتی بود بچه ها را بیدار کردیم و صبحانه خوردیم . ساعت ۱۰ جریان شهر رفتن را به سالاروند گفتم . رفت و آمد و گفت فرماندهی خواب هستند بعد به عزیزی گفتم اگر دیر بشود نمی توانیم تا شب برگردیم . رفت و برگه گرفت من و علی دهقان به طرف شهر رفتیم .در دژبانی نیم ساعت منتظر ماندیم وسیله ای نبود و هوا هم سرد بود ساعت ۱۱ بود پیاده حرکت کردیم بعد از چندی یک تویوتا رسید . عقب سوار شدیم . نزدیک ظهر بود در شهر پیاده شدیم . با سرعت به مخابرات رفتیم و شماره دادیم گفت ۲ تا ۳ بعد از ظهر نوبت شماست . رفتیم حمام و بعد آمدیم ناهار یک ساندویچ خوردیم و رفتیم مخابرات . ساعت ۳/۵ نوبت من شد رفتم داخل کابین . بعد از زنگ خوردن دختر بچه ای گوشی را برداشت گفتم آقای شایان ؟ گفت اشتباه است . شماره را خواندم گفت شماره درست است اما اینجا منزل ماست و قطع کرد . آمدم بیرون گفتم آقا اشتباه گرفته ای . دوباره بگیر دوباره گرفت . دوباره دختر بچه گوشی را برداشت . گفتم شما تازه این شماره را گرفته اید گفت نه . گفت اشتباه گرفته اید و دوباره قطع کرد . آمدم بیرون . گفتم آقا شماره دیگری را بگیرید .اشتباه بود . صحبت نکردم . کار لازم دارم . گفت فقط یک بار شماره می گیرم .خواهش کردم . قبول نکرد . گفتم به سختی آمده ام به شهر و دیگر تا چند وقت نمی توانم بیایم گفت ساعت ۵. تا ۶ بیا .قبول نکردم چون به مقر نمی رسیدیم آمدم بیرون . رفتم مسجد جامع نماز بخوانم .دلم خیلی شور می زد . ولی نمی توانستم کاری بکنم .باید یا خطر شب رسیدن را تحمل می کردم یا از تلفن زدن منصرف می شدم بالاخره بعد از خواندن نماز تصمیم گرفتم به هر قیمتی شده تلفن بزنم . برگشتم و شماره دادم با علی آمدیم قهوه خانه چای بخوریم . او هم ناراحت بود چون چشم مادرش خون افتاده بود و باید عمل می کرد .رفتیم لوازمی که بچه ها لازم داشتند را خریدیم ساعت ۵ رفتیم مخابرات ساعت ۵/۵ شماره ام را گرفت هر چقدر زنگ زد کسی گوشی را بر نداشت. خواست قطع کند خواهش کردم چند لحظه صبر کند اما کسی گوشی را بر نداشت........... پ . ن . حسرت آخرین تماس برای همیشه در دلمان ماند . کاش آن روز خط روی خط نمی افتاد و تماس بر قرار می شد . دیدار به قیامت ...‌‌‌.. پ. ن . خاطرات خود نوشت شهید علی پیرونظر @sharikerah
بعد از سفارش دکتر علی نمی گذاشت دست به سیاه و سفید بزنم . صبح من را سر کار می رساند و ظهر دنبالم می آمد . وقتی به خانه می آمدم همه چیز مرتب بود و غذا آماده بود . اصلا دلم نمی خواست علی کارهای خانه را انجام بدهد یک روز عصر ماهی خریده بود . گفتم من تمیز می کنم . گفت نه خودم این کار را می کنم . وقتی اخم های من را دید گفت باشه می گذاریم فردا . هر کس زودتر از سر کار آمد ماهی ها را تمیز کند . قبول کردم . با آن حال نا مناسب نیم ساعتی مرخصی گرفتم تا با ذوق و شوق به خانه بیایم و ماهی ها را تمیز کنم . وقتی وارد خانه شدم دیدم علی زودتر از من آمده . تا مرا دید گفت . تازه داشتم می آمدم دنبالت . چطوری آمدی ؟ گفتم ماهی ها را تمیز کردی ؟ گفت بله . همان پای پله ها نشستم و بلند بلند گریه کردم . @sharikerah
خوش به حال آسمانی هایی که مراقبت کردن و خدا نظر کرد بهشون اونایی که رسیدن به شهادت واقعی چه اون آقایی که خالص شد و تو جبهه شهید شد چه اون خانمی که با بلاهای عشق،ساخت و همسفر شد الاعمال بالنیات دیگه @sharikerah
هر صبح از درون دلم می‌کنی طلوع صبحت بخیر، پادشه شعرهای من🌸 @sharikerah 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷