به قول آوینی:
"ما یافتیم آنچهرا که دیگران نیافتند،
ما همه افقهای معنویترا
در شهدا تجربه کردیم؛
عشق را هم
امید را هم
کرامت را هم
شجاعت را هم
عزت را هم...
و همه آنچهرا که دیگران جز در مقام شهادت نشنیدهاند ما به چشم خود دیدیم!"
یک هفته بود که عقد کرده بودیم . توی خیابون انقلاب رفت شیرینی مورد علاقه اش که باقلوا بود را خرید . هر چقدر به من گفت بخور گفتم من سختم هست توی خیابون چیزی بخورم . چند دقیقه که گذشت برگشتم دیدم علی آقا پشت سرم نیست . ته دلم خالی شد . به هر طرف نگاه کردم ندیدمش . بغض کرده بودم و ترس همه وجودم را گرفته بود . یک آن دیدم که پشت یک ماشین قائم شده . وقتی بیرون آمد زدم زیر گریه .
علی آقا می گفت می خواستم باهات شوخی کنم . ببینم چه عکس العملی نشون می دهی . بعد لبخندی زد و گفت . من که زن نگرفته ام . یه دختر بچه ترسو گرفته ام ..
زندگی گاهی درس هایی را از ما امتحان می گیره که ما تجربه اش نکرده ایم و نمی دونیم باید اون لحظه چه رفتاری داشته باشیم .
#همسرانه
#شهید_علی_پیرونظر
.
وای بر آنکس که در صحرای محشر سر از خاک بر دارد و نشانه ای از جهاد در بدن نداشته باشد...
#شهید_آوینی
❤️
#سردارشهید_سلیمانی:
باشهدا بودن سخت نیست
باشهدا ماندن سخته
مثل شهدا بودن سخت نیست
مثل شهدا ماندن سخته
🍃 راه #شهدا یعنی...
نگه داشتن آتش در دستانت
#شهیدان
مرداد ماه بود که بدنیا آمد . در یک روز گرم و آفتابی . مادر نمی توانست نوزاد را بدنیا بیاورد . توی حیاط همه برای بدنیا آمدنش دست به دعا شده بودند .
در یک لحظه نوری در آسمان از طرف امامزاده به طرف خانه نمایان می شود . چند دقیقه ای نمی گذرد که عبدالله بدنیا می آید . در طول زندگی وقایع و اتفاق های سختی برایش روی می دهد اما گویی خداوند او را در پناه خود نگاه می دارد تا روزی که در جبهه جنگ دلیرانه از وطن دفاع کند و همانند جد مادرش فاطمه سلام الله علیها گمنام بماند .
مادر هنوز چشم به راه عبدالله است . چشم براه قامت بلند و نازنینش . چشمان پر از محبتش . چشم براه اخلاص و تقوایش ....
#شهید_گمنام
#شهید_عبدالله_میرزایی
#برادر_شهید_علیرضا_میرزایی
به علی آقا گفتم . توی این شرایط چه اصراری هست که به جبهه بروی . تو تازه منطقه بودی . بگذار بعد از بدنیا آمدن بچه مان .
گفت موقع اعزام وقتی می بینم چطوری بچه ها پشت سر پدرانشان گریه می کنند . حالم خراب می شود .
من اصلا این صحنه ها را دوست ندارم . من قبل از بدنیا آمدن فرزندمان می روم و بر می گردم .
اما خودش هم می دانست که برگشتی در کار نیست . در آخرین مرخصی علی آقا وقتی به خانه خودمان رفتم تا گلدان ها را آب بدهم دیدم روی تخت یک عکس رزمنده ای را گذاشته که فرزندش را می بوسد و کنار میز بغل تخت نوشته ای بود که در آن آیه هایی درباره صبر بود . آیه هایی با دست خط خود علی آقا ...
این آخرین ها من را از پای در آورد 😔
صبح میآید
که زندگی را
تقسیم کند در شهر
و لبخند را تقدیم کند بر لبها
ما هم تقسیم میکنیم
عشق ، لبخند و مهربانی را
بین دوستانمان...
#صبح_بخیر
#رزمندگان_قزوین
#شهید_رحمان_عبادی
#لبخند_بزن_رزمنده