۱۴ سالش بود. با جثهای لاغر و ضعیف. اما از آن بسیجیهای عاشقی که موندن توی شهر برایش ننگ بود. برای همین، با آن سنش اسمش را نوشت برای جبهه. موقع اعزام همراه بقیه بچهها سوار مینیبوس شده بود. مسئولین اعزام نیرو که برای مرتب کردن فهرست وارد مینیبوس شدند وقتی محمدرضا را با آن جثهی کوچکش دیدند، بهش گفتند تو چرا سوار شدی؟ زود باش از مینیبوس پیاده شو! زیر بار نمیرفت و از مینیبوس پیاده نمیشد. بعد کلی جر و بحث، دستش را گرفتند که از ماشین پیاده کنند، ولی محمد رضا میلهی وسط مینیبوس را محکم گرفته بود و هرچه زور زدند نتوانستند او را پیاده کنند. خلاصه مجبور شدند تمامی نیروهای اعزامی آن مینیبوس را پیاده و سوار ماشين دیگری کنند.
#شهید_محمدرضا_مجلل
#_شوادون_خاطرات
@shavadon
https://eitaa.com/joinchat/2732851499Cab6458eedb
اولين باری که اعزام شد جبهه ۱۶ سالش بود. عملیات والفجر هشت. بمب انرژی بود. با همه شوخی میکرد. خیلی سریع با بچهها ارتباط گرفت. جوری برخورد میکرد که کسی باور نمیکرد این بچه اولین باریست که پایش را گذاشته توی جبهه. در همان روز اول که تحویل نیروها به گروهان گذشت آنچنان جنب و جوشی از خودش نشان داد که فرج اله پیکرستان که معمولا درخواستی برای نیروی خاصی نداشت، تقاضا کرد تا مجلل برای انجام مسولیت پیک به دسته سوم ملحق شود. چند وقت بعد با یکی از سختترین پاتکهای عراق در منطقهی فاو مواجه شدیم. محمدرضا را دیدم که از خط دوم صندوقهای مهمات خمپاره ۶۰ را پای قبضه میآورد. خمپاره را تنظیم میکرد، گلوله را درون لوله خمپاره میانداخت و بلافاصله خودش را به خاکریز میرساند و دیدهبانی میکرد. دوباره برمیگشت خمپاره را تنظیم میکرد. این کار را تا موقعی که پاتک عراق سرکوب شد ادامه داد.
#شهید_محمدرضا_مجلل
#_شوادون_خاطرات
@shavadon
https://eitaa.com/joinchat/2732851499Cab6458eedb