eitaa logo
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد
37.2هزار دنبال‌کننده
4.2هزار عکس
1.4هزار ویدیو
1 فایل
اتفاقات عبرت آموز زندگیتون رو بگین به اشتراک بزاریم👇🏻☺️ هر گونه کپی و ایده برداری از کانال وبنرها و ریپ ها حرام و پیگرد قانونی دارد .... تبلیغات 👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/1587085673C0abe731c1e مدیر @setareh_ostadi
مشاهده در ایتا
دانلود
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد
داستان _عبرت_آموز_#تاوان 🌹سرگذشت مهدی ازتهران 🌹 #پارت_آخر اومدند داخل خونه و (سانسور)……. با شنیدن
پاسخ دوستان عزیزمون در مورد داستان زندگی سلام خسته نباشید بابت داستان های آموزنده ای که میزارین🙏... میخواستم راجب زندگی آقا مهدی بگم که آقای بظاهر محترم شما وقتی به یه دختر امیدواری دادی اونم دختری که خودتون گفتین همه میخواستن مخشو بزنن توکل دانشگاه بااین همه کیس مناسب وصدالبت هم ترازش اومده سراغ شما چطور دلت اومد بعداز تجاوز بهش پشت پا بزنی به دختری که همه دارایی شو ریخت به پات تا مثل بقیه پسرا باشی هروقت هرچی خواستی نه نگفت بعد این‌جوری باهاش تا کردی خدا جای حق نشسته هیچ حقی رونا حق نمیکنه این بلا ها هم که سر دختر وهمسرت اومده آه مریمه که اون روز توکافیشاپ کشیده یه توصیه دارم به همه‌ی پسرا توروخدا اگه قصدتون ازدواج نیست هیچ دختری رو به خودتون وابسته نکنید دخترا زود دلبسته ودیر دل میکنن تمام وجود یه دختر باعشق پرشده اگه واقعا عاشق باشین حتی از جونشون هم براتون میگذرن. 💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐 سلام وقت به خبر وخدا قوت این داستان علی رغم غم واندوه فراوان خیلی درس اخلاقی ونکات آموزنده دارد درسته که پر از ناراحتی ودرد میباشد ولی متاسفانه چیزی است که در جامعه وجود داره ونمیشه اون را کتمان کرد واقعا که درست گفته اند 💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐 مریم هم گول ظاهر اروم وسربه زیر وسنگین مهدی رو خورد وبهش اعتماد کرد که حاضرشد خودشو دراختیارش قراربده..والان هم کل ساختمان به این دوتا رفتگر اعتماد کامل داشتند حتی خود مهدی پس هردوتاشون یعنی مریم ومهدی از یه جا گزیده شدند...خداوند جای حق نشسته ولی حق دختر نه ساله این نبود...خدابه مهدی صبربده اگه فرزندش مرده بود براش راحتتر بود تا این وضع اسفناک دخترش. ‎‎‌‌‎‎@shayad_etefagh ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
داستان زندگی اسم من صباست…..۳۵ساله و اهل تهران اما در حال حاضر ساکن شهر دیگری هستم…… من اولین بچه ی یه خانواده ی مرفه هستم….. به فاصله ی ۵سال بعداز من خدا بهم یه برادر هم داد….. یه خانواده ی چهار نفره که هیچ چیزی توی زندگی کم نداشتیم…..همه چی داشتم ،،پول و مهر و محبت و رفاه و امکانات ….. با توجه به تمام این امکانات و تربیت خانوادگی و مهر و محبتی که بین مامان و بابا بود خیلی مودب و با ادب بودم و به هیچ وجه لوس و یه دنده نشده بودم……. دختر پر جنب و جوش شادی بودم و از طریق مهد کودک و مدرسه و کلاسهای مختلف ورزشی و هنری دوستای زیادی داشتم و تنها نبودم…. البته با یکی از همسایه ها هم از همون دوران بچگی صمیمی شده بودیم و رفت و امد خانوادگی داشتیم….. اون همسایه دو تا دختر داشت تقریبا همسن سال من و یه پسر که ۷سال از من بزرگتر بود و هر چهار نفر همبازیهای خوبی برای هم بودیم……. یه مدت که گذشت همسر شهین خانم(همسایه)فوت شد و تنها شدند…..شهین خانم با حقوق همسر خدابیامرزش و اجاره ی یکی از طبقات خونشون زندگیشو میچرخوند…. ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎@shayad_etefagh ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
💕 قلب‌ها را از کینه پاک کنیم ... روزی لقمان به فرزندش گفت : « از فردا یک کیسه با خودت بیاور و در آن به تعداد آدم‌هایی که دوست نداری و از آنان بدت می‌آید پیاز قرار بده » روز بعد فرزند همین کار را انجام داد و لقمان گفت : « هرجا که می‌روی این کیسه را با خود حمل کن » فرزنش بعد از چند روز خسته شد و به او شکایت برد که پیازها گندیده و بوی تعفن گرفته است و این بوی تعفن مرا را اذیت می‌کند. لقمان پاسخ داد : « این شبیه وضعیتی است که تو کینه دیگران را در دل نگه داری . این کینه ، قلب و دلت را فاسد می‌کند و بیشتر از همه خودت را اذیت خواهد کرد ... @shayad_etefagh ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
داستان زندگی اسم من صباست…..۳۵ساله و اهل تهران اما در حال حاضر ساکن شهر دیگری هستم…… اسامی دخترای شهین خانم نسرین و نازنین و اسم پسرش امید بود….. امید یه پسر زبون باز و زرنگی بود….. تا ۱۶سالگی اتفاق خاصی توی زندگیم نیفتاد و همه چی وفق مراد پیش رفت….. وقتی من ۱۶ساله بود، امید دانشجوی دندانپزشکی بود….. امید هیچ وقت خونه ی ما نمیومد و فقط هر وقت ما میرفتیم خونشون میدیدمش…….اوایل رفتار امید با من عادی بود ولی به مرور و رفته رفته توجهش به من بیشتر شد…… مثلا یه بار که با مامان رفته بودیم اونجا تا منو دید گفت:بههههههه!!صبا خانم!!!!ماه درخشید و خونه روشن شد و‌چشمها همه متعجب از این همه نور گشتند……….(خیلی زبون باز بود)…. مامان خندید و گفت:بابااا. شاعر!!!حداقل شعر مردمو خراب نکن…… امید خندید و گفت:مگه شعر همین نبود؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ مامان از ته دل خندید وگفت:باشه هر چی شما میگید…… من اون روز فکر کردم امید داره منو مسخره میکنه آخه دو روز قبلش اونجا بودیم بخاطر همین گفتم:چشم اقا!!از این به بعد کمتر میام….. امید گفت:وای وای ….نکن اینکار رو با من که بدون نور تو خونه سرد و تاریک میشه….. ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎@shayad_etefagh ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
✍ خالق هستی بهترین‌ها را برایمان مهیا کرده 🔹نقاش ﻣﺸﻬﻮﺭﯼ ﺩﺭ ﺣﺎﻝ ﺍﺗﻤﺎﻡ ﻧﻘﺎﺷﯽ‌ﺍﺵ ﺑﻮﺩ. ﺁﻥ ﻧﻘﺎﺷﯽ به‌طور ﺑﺎﻭﺭﻧﮑﺮﺩﻧﯽ‌ای ﺯﯾﺒﺎ ﺑﻮﺩ. 🔸ﻧﻘﺎﺵ ﺁﻧﭽﻨﺎﻥ ﻏﺮﻕ ﻫﯿﺠﺎﻥ ﻧﺎﺷﯽ ﺍﺯ ﻧﻘﺎﺷﯽ‌ﺍﺵ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﻧﺎﺧﻮﺩﺁﮔﺎﻩ ﺩﺭ حالی که ﺁﻥ ﻧﻘﺎﺷﯽ ﺭﺍ ﺗﺤﺴﯿﻦ ﻣﯽ‌ﮐﺮﺩ، ﭼﻨﺪ ﻗﺪﻡ ﺑﻪ ﻃﺮﻑ ﻋﻘﺐ ﺭﻓﺖ. 🔹ﻧﻘﺎﺵ ﻫﻨﮕﺎﻡ ﻋﻘﺐ‌ﺭﻓﺘﻦ، ﭘﺸﺘﺶ ﺭﺍ ﻧﮕﺎﻩ ﻧﮑﺮﺩ ﮐﻪ ﯾﮏ ﻗﺪﻡ تا ﻟﺒﻪ ﭘﺮﺗﮕﺎﻩ ﺳﺎﺧﺘﻤﺎﻥ ﺑﻠﻨﺪﺵ ﻓﺎﺻﻠﻪ ﺩﺍﺭﺩ. 🔸ﺷﺨﺼﯽ ﻣﺘﻮﺟﻪ ﺷﺪ ﮐﻪ ﻧﻘﺎﺵ ﭼﻪ می‌کند. ﻣﯽﺧﻮﺍﺳﺖ ﻓﺮﯾﺎﺩ ﺑﺰﻧﺪ، ﺍﻣﺎ ﻣﻤﮑﻦ ﺑﻮﺩ ﻧﻘﺎﺵ ﺑﺮ ﺣﺴﺐ ﺗﺮﺱ ﻏﺎﻓﻠﮕﯿﺮ ﺷﻮﺩ ﻭ ﯾﮏ ﻗﺪﻡ ﺑﻪ ﻋﻘﺐ ﺑﺮﻭﺩ ﻭ ﻧﺎﺑﻮﺩ ﺷﻮﺩ. 🔹ﻣﺮﺩ ﺑﻪ‌ﺳﺮﻋﺖ قلم‌مویی ﺭﺍ ﺑﺮﺩﺍﺷﺖ ﻭ ﺭﻭﯼ ﺁﻥ ﻧﻘﺎﺷﯽ ﺯﯾﺒﺎ ﺭﺍ ﺧﻂﺧﻄﯽ ﮐﺮﺩ! 🔸ﻧﻘﺎﺵ ﮐﻪ ﺍﯾﻦ ﺻﺤﻨﻪ ﺭﺍ ﺩﯾﺪ، ﺑﺎ ﺳﺮﻋﺖ ﻭ ﻋﺼﺒﺎﻧﯿﺖ ﺗﻤﺎﻡ ﺟﻠﻮ ﺁﻣﺪ ﺗﺎ ﺁﻥ ﻣﺮﺩ ﺭﺍ ﺑﺰﻧﺪ. ﺁﻥ ﻣﺮﺩ ﺑﺮﺍی نقاش ﺗﻌﺮﯾﻒ ﮐﺮﺩ ﮐﻪ ﭼﮕﻮﻧﻪ ﺩﺭ ﺣﺎﻝ ﺳﻘﻮﻁ ﺑﻮﺩ. 🔹به‌راستی ﮔﺎﻫﯽ ﺁﯾﻨﺪﻩ‌ماﻥ ﺭﺍ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﺯﯾﺒﺎ ﺗﺮﺳﯿﻢ ﻣﯽ‌ﮐﻨﯿﻢ، ﺍﻣﺎ ﮔﻮﯾﺎ ﺧﺎﻟﻖ ﻫﺴﺘﯽ می‌بیند ﭼﻪ ﺧﻄﺮﯼ ﺩﺭ ﻣﻘﺎﺑﻞ ﻣﺎﺳﺖ ﻭ ﻧﻘﺎﺷﯽ ﺯﯾﺒﺎﯼ ﻣﺎ ﺭﺍ ﺧﺮﺍﺏ ﻣﯽﮐﻨﺪ. 🔸ﮔﺎﻫﯽ ﺍﻭﻗﺎﺕ ﺍﺯ ﺁﻧﭽﻪ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺑﺮ ﺳﺮﻣﺎﻥ ﺁﻭﺭﺩﻩ ﻧﺎﺭﺍﺣﺖ ﻣﯽﺷﻮﯾﻢ. ﺍﻣﺎ ﯾﮏ ﻣﻄﻠﺐ ﺭﺍ ﻫﺮﮔﺰ ﻓﺮﺍﻣﻮﺵ ﻧﮑﻨﯿﻢ؛ ﺧﺎﻟﻖ ﻫﺴﺘﯽ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺑﻬﺘﺮﯾﻦﻫﺎ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﯾﻤﺎﻥ ﻣﻬﯿﺎ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﺳﺖ. ‎‎‌‌‎‎@shayad_etefagh ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
داستان زندگی اسم من صباست…..۳۵ساله و اهل تهران اما در حال حاضر ساکن شهر دیگری هستم…… با این حرفش همه خندیدیم و نشستیم…… از اون روزبه بعد حس کردم امید سعی میکنه رابطه ی خودشو به من نزدیکتر کنه و با خودم گفتم:چون از بچگی باهم همبازی و دوست بودیم منو مثل خواهراش میدونه…..نمیشه که نسبت به این همه مهر و محبت من بی توجه باشم چون این رفتار دور از ادب و انسانیته…… با این افکار من هم حسابی باهاش گرم گرفتم………..یکی دو سال به همین منوال گذشت و ما همچنان شاد و شنگول مثل یه خانواده در کنار هم توی تمام شادیها بودیم و هوای همدیگر رو داشتیم تا اینکه من هم دانشگاه قبول شدم……بابا برای کادوی قبولیم یه ماشین برام خرید…..ماشین داشتن همانا و توجه بیشتر پسرای دانشگاه به من جلب شدن همانا…..اکثرا پسرا دنبالم بودند و سعی میکردند باهم دوست بشند(یعنی با ماشینم دوست بشند نه خودم)……آخه اون موقع ها ماشین به فراوانی الان نبود……در این بین یکی از پسرای دانشگاه به اسم آرش خیلی پیله کرد و چون من اصلا محل نمیدادم از طریق یکی از دوستام شماره ی خونمونو پیدا و شروع به زنگ زدن کرد….. هر بار که زنگ میزد قطع میکردم و اصلا حرف نمیزدم … ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎@shayad_etefagh ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
🍁 🍃🍁🍃🍁🍃🍁🍃🍁 🦋واقعا زیباست حتما بخونید ✨✨ادب مدرک نیست! 🍃🍃ادب لباس گران پوشیدن نیست، ✨✨ادب بالای شهر زندگی کردن نیست! 🍃🍃ادب ماشین خوب داشتن نیست، ✨✨ثروت و مدرک ادب نمی آورد، 👈ادب در ذات آدمهاست که با 👌تربیت و آموزش صحیح به بار می نشیند، ✨✨ادب یعنی به همسرت امنیت، 🍃🍃به فرزندت محبت به پدر و مادرت خدمت ✨✨و به دوستانت شادی را هدیه کنی، 👈👈👌ادب یعنی با هر مدرک و مقامی که باشی معنای انسانیت را درک کرده و نام نیک از خود به جا گذاشتن است... ‎‎‌‌‎‎@shayad_etefagh ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
سنگ گران قیمت 💰💰💰💰 خردمندى در کوهستانی سفر مى کرد که سنگ گران قیمتى را در جوى آبى پیدا کرد. روز بعد به مسافرى رسید که گرسنه بود. خردمند کیسه خود را باز کرد تا در غذایش 🍖🍕 با مسافر شریک شود. مسافر گرسنه😒، سنگ قیمتى را در کیف خردمند دید، از آن خوشش آمد و از او خواست که آن سنگ را به او بدهد. ... خردمند هم بى درنگ، سنگ را به او داد. مسافر بسیار شادمان😆 شد و از این که شانس به او روى کرده بود، از خوشحالى😆 سر از پا نمى شناخت. او مى دانست که جواهر به قدرى با ارزش است که تا آخر عمر، مى تواند راحت زندگى کند، ولى چند روز بعد، مرد مسافر😧 به راه افتاد تا هرچه زودتر، مرد خردمند را پیدا کند. 🚶🚶🚶🚶🚶 بالاخره هنگامى که او را یافت، سنگ را پس داد و گفت: «خیلى فکر کردم😇. مى دانم این سنگ چقدر با ارزش است، اما آن را به تو پس مى دهم، با این امید که چیزى ارزشمندتر از آن به من بدهى. اگر مى توانى، آن ایمانی را به من بده که به تو قدرت داد این سنگ را به راحتی به من ببخشى!» ‎‎‌‌‎‎@shayad_etefagh ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
🌱 •پنج ویژگی شخصیتهای جذاب: روانشناسان پنج ویژگی جذاب شخصیتی زیر را به عنوان جذابترین ویژگی ها معرفی می کنند که از تحصیلات یا ژنتیک بالاتر هستند. - مهربانی و درک - هوش - حس شوخ طبعی - سرزنده و خوشدل و امیدوار - شخصیت هیجان انگیز افراد شوخ طبع و بازیگوش از سربه سر گذاشتن، بازی با کلمات، بداهه گویی و درگیر چالش شدن به شیوه ای خوشدلانه، لذت می برند. آنها از چیزهای غیر معمول لذت برده و در ایجاد شرایطی که مردم نیز بتوانند لذت ببرند، بسیار خوب عمل می کنند. راز جذابیت در زیبایی نیست؛ به دنبال آن در شادی نهفته در درونت بگرد. ‎‎‌‌‎‎@shayad_etefagh ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
افکار شاگردی نزد استادش رفت و گفت که ذهنش دائما مشغول است و از دست این افکار خلاصی ندارد. استاد در جواب گفت : از امشب سعی کن اصلا به میمون های جنگل فکر نکنی!! شاگرد : من اصلا مشکلی ندارم و به این موضوع فکر نکرده ام. استاد گفت : خوب حالا تلاش کن که فکر نکنی. به هنگام شب شاگرد مشاهده کرد هر چه بیشتر تلاش می کند که به میمون فکر نکند، بیشتر به ذهنش می آید. فردا صبح نزد استاد رفته و واقعه را برایش شرح می دهد. استاد گفت : وقتی تلاش می کنی به چیزی فکر نکنی، آن موضوع به صورت متوالی و با شدت بیشتری به سراغت می آید. بنابراین به جای اجتناب از چیزهای‌ ناخواسته سعی کن به چیزهای خواسته و آن چه دوست داری متمرکز شوی. آن گاه افکار ناخواسته فرصتی برای ظهور پیدا نمی کنند. ‎‎‌‌‎‎@shayad_etefagh ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اگر او را بلند بخوانی🍂 صدایت را می شنود و اگر با او آهسته نجوا کنی راز و نیازت را می فهمد گلایه ها و شکوه هایت را نزد او ببر برطرف شدن غم هایت را از او طلب کن در کارهایت از او مدد بگیر و هر چه می خواهی از خزائن رحمت او بخواه چیزهایی که هیچکس جز او توان بخشیدنش را ندارد از افزایش طول عمر تا سلامتی وسعت و گشایش در روزی او کلیدهای گنجینه هایش را در دو دست تو نهاده وقتی که درخواست از خودش را به تو رخصت داده پس هرگاه اراده کردی درهای نعمتش را با دعا باز کن و نزول باران رحمتش را از او بخواه ‎‎‌‌‎‎@shayad_etefagh ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
داستان زندگی اسم من صباست…..۳۵ساله و اهل تهران اما در حال حاضر ساکن شهر دیگری هستم…… تا اینکه طبق معمول سر شب وقتی که نازنین و نسرین هم خونمون بود زنگ زد و من گوشی رو برداشتم وگفتم:الووو….. صدای آرش بود که گفت:الوووو صبا خانم!!لطفا قطع نکنید،،،گوش بدید ببینید چی میگم…. گفتم:لطفا دیگه زنگ نزنید….. اینو گفتم و قطع کردم ،….بعداز گذاشتن گوشی نازنین و نسرین کنجکاو شدن و شروع کردن به سوال پشت سوال که کیه و کی دوست شدی و غیره…… من هم براشون توضیح دادم که دوست نیستم و فقط یه مزاحم و هم دانشگاهیمه…..وقتی نسرین و نازنین متوجه ی قضیه شدند همون روز به امید انتقال دادند و شاید هم پیاز داغشو زیاد کرده و‌کف دست امید گذاشتند….. از فردا زنگ زدنهای امید شروع شد…..راستش مامان و بابا نسبت به امید ذهن بازی داشتند و حتی اگه بابا گوشی رو برمیداشت و امید میگفت با صبا کار دارم بدون کنجکاوی گوشی رو میداد به من………. خلاصه امید به هر بهانه ایی زنگ میزد و‌ هر روز حدودا ۵-۱۰ دقیقه حرف میزد…..مثلا آمار استادها رو میگرفت یا کتاب معرفی میکرد و غیره……….،،،،،،،. ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎@shayad_etefagh ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈