#سرگذشت_توحید
#ناامیدی_ممنوع
#پارت_دوم
من توحید هستم…..متولد سال ۴۳یکی از روستاهای شمالی کشورمون…….
پسر کدخداخواستگار خواهرم تهمینه بود .مامان و بابا خیلی خوشحال و راضی بودند آخه از نظر دارایی و مالی خیلی وضعشون خوب و بهتر از همه ی اهالی روستا بود…اما هر بار که از تهمینه میپرسند:پسر کد خدا رو میخواهی یا نه؟؟تهمینه سکوت میکرد و حرفی نمیزد.….انگار که راضی نباشه ولی بخاطر بابا اینا ساکت میمونه…گذشت تا اینکه یه روز همراه بابا رفتیم دشت برای چیدن علف…..کارم که تموم شد سوار اسب شدم و در حالی تو اوج لذت اسب سواری بودم بسمت خونه روندم…خوب یادمه و هیچ وقت فراموش نمیکنم…..اون روز نسیم بهاری به صورتم میخورد و روحمو نوازش میداد،دغدغه ایی بجز به ثمر رسوندم زمینهای کشاورزمونو نداشتم…..آزاد و رها بودم و خودمو به باد سپرده بودم و لذت میبرم،به رودخونه که رسیدم به سرعت در راستای رودخونه که صدای دلنشین آب روحمو شاد میکرد به طرف خونه تاختم….مست صدای آب و باد و پرنده ها بودم که یهو چشمم خورد به دو تا دختر که کنار رودخونه قدم میزدند…..
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_ایران ( روایت از دختر ایران)
#اعتماد
#پارت_دوم
من اسمم ایرانه…..۸۲ساله و متولد یکی از روستاهای یزد…
اون روز جمیله بخاطر اینکه دیگه به بهانه های مختلف سراغ مامان رو نگیرم عصبانی شد و منو برد قبرستون…وقتی رسیدیم سر خاک مامان جمیله شروع کرد به گریه و زاری و زدن خودش….من هاج و واج نگاهش میکردم که رو کرد به من و گفت:بیا جلوتر ایران…..بیا سر خاک مامان.مامان ما اینجا خوابیده….یه خواب عمیق…..دیگه یه سره سراغ مامان رو از من نگیر…من که درکی از حرفهای جمیله نداشتم یه کم با خودم فکر کردم و به خودم گفتم:اگه مامان زیر خاک خوابیده باشه حتما میمیره….با این فکر که مامان الان میمیره افتادم به جون خاک مامان و شروع به گریه کردم….خانمهایی که اطرافمون بودند و اکثرا مارو میشناختند(توی روستا همه همدیگر رو میشناسند)اومدند جلو و جمیله رو دلداری دارند و مانع زدن خودش شدند..بعد خانمها به من گفتند:این همه گریه نکن و سراغ مامانتو نگیر….نمیبینی خواهرت چقدر خودشو میزن و گریه میکنه؟؟؟مادرت خیلی وقته مرده و زیر خاکه……اگه بخواهی این همه خواهرتو اذیت کنی اون هم میمیره و تنهای تنها میشی…...
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_خدیجه
#عبرت
#پارت_دوم
خدیجه هستم ۳۸ساله و ساکن یزد….
سر کوچه که رسیدم دوستم طاهره هم به من ملحق شد و گفت:به به……چه تیپی زدی…با ذوق گفتم:بنظرت خوب شدم؟؟؟طاهره گفت:خیلی خوب شدی….مامانت حرفی نزد؟؟دعوات نکرد؟گفتم:مامان ندیده.توی کوچه خودمو به این شکل در اوردم…طاهره گفت:من میترسم داداشام ببینند و دعوام کنند…گفتم:هر وقت داداشات دیدند بگو توی حیاط مدرسه این شکلی کرده بودم و یادم رفته درستش کنم..طاهره گفت:باشه.برام درست میکنی؟گفتم:باشه.این کلاسور رو بگیر نگهدار…طاهره کلاسورمو نگهداشت و من قسمت جلوی موهاشو از داخل مقنعه بیرون اوردم و با انگشتم یه کم پف دادم و زدم زیر مقنعه ،،،جوری که فکل براش درست کردم.بعد استین مانتوشو هم مثل برای خودم تا کردم وگفتم:بفرما….چقدر بهت میاد…طاهره خوشحال دوید سمت یه ماشینی که پارک کرده بود و توی آینه خودشون نگاه کرد و با لبخند گفت:واقعاااا؟؟؟ارررره…خیلی خوب شدم…باهم راه افتادیم…اون وقت صبح کوچه و خیابون تقریبا خلوت زیاد خبری نبود ...
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_الهام
#دعا_نویس
#پارت_دوم
الهام متولد سال ۶۷هستم متولد یکی از شهرهای کوچیک ایران که آداب و رسوم خاصی داشتند...
تو همین بحبوحه مامان بخاطر تهوعی که داشته میره دکتر و متوجه میشه که نوزادی در راهه..وقتی مادرم میشنوه بارداره شروع به گریه میکنه ..دکتر به مادرم میگه بخاطر اطمینان واینکه اتفاقی برای جنین نیوفته بهتره استراحت کنی..مامان میره خونه ی باباش و خبر رو به مامانش میده...مامان بزرگ هم از خوشحالی سجده ی شکر میزاره و یه رختخواب برای مامان پهن میکنه ومیگه:تا بدنیا اومدن بچه تو از این رختخواب تکون نمیخوری...بعد چادر سر میکنه و میگه :برم خونتون و این خبر رو خودم به شوهرت و مادرشوهره خیر ندیدت بدم ،دلم میخواهد قیافه ی اون زن رو از شنیدن این خبر ببینم..اما مامان به مامانش میگه:عزیز تورو خدا فقط خبر رو بهش بده چیز دیگه ایی نگو ،یه وقت ناراحت میشه..نیم ساعت بعد بابام بدون مادرش میاد پیش مامانم و کلی گریه میکنه و میگه :فاطمه(مادرم)بگو که عزیز راست میگه.؟؟بابا ،وقتی میبینه مامان میگه: بله ،داری پدر میشی..مامان رو بغل و بوسه باران میکنه و میگه:الان ویار چی داری؟؟برم برات بخرم.
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_ساغر
#دروغ_به_چه_قیمت
#پارت_دوم
من ساغر هستم۲۵ساله ساکن یکی از شهرهای شمالی…..
با ورود به کلاس سوم راهنمایی حس نیاز به هم صحبت و دوستی به جز مامان در من شکوفا شد،…این حس اوایل بسمت همکلاسیهام کشیده شد و با چند نفر از بچه ها صمیمی شدم و این صمیمیت منجر شد تا بچه ها در رابطه با دوست پسراشون با من حرف بزنند و از من بخواهند تا من هم از دوست پسرم بگم…اما من حرفی برای گفتن نداشتم ،،آخه تا اون روز با هیچ پسری حتی برخورد کلامی هم نداشتم چه برسه گشت و گذار و غیره….. با این اوصاف چی بهشون تعریف میکردم؟؟مثلا یه روز عاطفه گفت:ساغرجان!!!بعداز مدرسه قراره با دوست پسرم بریم دور بزنیم تو هم به دوست پسرت بگو و با ما بیایید…چهار تایی خیلی خوش میگذره..گفتم:چی؟من !!من که دوست پسر ندارم…مامان و داداشام بفهمند منو میکشند..عاطفه گفت:جدی میگی؟یعنی چی که دوست پسر نداری؟یعنی هیچ پسری بهت شماره نداده یا دنبالت نیومده؟گفتم:نه.!آخه همیشه مامان میاد دنبالم و باهم میریم خونه..عاطفه با صدای بلند خندید و گفت:مگه تو بچه ننه ایی!؟؟؟
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_آوا
#معجزه
#پارت_دوم
من آوا هستم ساکن یکی از شهرهای ایران…..
زمان جنگ بودو بابا باید عمل میشد مامان تنهایی پدرم رو بستری میکنه و همه کارهاشو تنهایی انجام میده اون سال خواهرم سه سالش بود و من فقط بیست و یک ماه ازش کوچکتر بودم مامان با دو تا بچه کوچیک و دست تنها کنار پدرم میمونه بعد عمل حال بابام روز به روز بدتر میشه و به خاطر مجروح هایی که میاوردن بیمارستان ها مریض ها رو زود مرخص میکردن مادرم مجبور بود خودش توی خونه ازش پرستاری کنه اما اوضاع روز به روز بدتر میشد مامان به زور یه جراح پیدا میکنه و بابارو میبره پیشش معلوم میشه داروهایی که بهش دادن اشتباهی بوده...از اون روز حال بابا کم کم خوب میشد اما یه مشکل دیگه وجود داشت بابا بزرگم هیچ وقت پشت بچه هاش نمی موند و تحت هیچ شرایطی کمکشون نمیکرد هر چی داشتیم و نداشتیم خرج عمل بابا شده بود تو یه خونه کوچیک که حتی حمام و سرویس بهداشتیش با بقیه همسایه ها مشترک بود اجاره بودیم بابا چند وقتی نمیتونست کار کنه اما حقوقش پرداخت میشد که اونم خرج بیماریش میشد پدر بزرگم اجازه نمیداد بریم تو خونش زندگی کنیم...
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_نادر
#بزرگی_یا_اوباش
#پارت_دوم
من نادرهستم …..نادری که به معنای واقعی نادر و کمیابم….در طول سرگذشت متوجه ی نادریت من میشوید…..
مامان با تمام وجود عاشقمون بود وبرامون زحمت میکشید.. اما مگه میشد با کار تو خونه ی مردم درامد مناسبی برای یه خانواده ی پنج نفر در اورد؟؟خلاصه هفت ساله شدم و رفتم مدرسه.داخل۹ مدرسه هم هر کی از راه میرسید به جرم نکرده ایی میزد تو گوشم.هر کی زورش بهم میرسید میزد و تحقیر میکرد..اوایل نمیدونستم چرا با من همچین برخوردی میکنند اما رفته رفته متوجه شدم بخاطر بابا،بخاطر اعتیاد بابا،بخاطر وضع نامناسب مالی و ظاهرم.کلا انگشت نما شده بودم.من فقط هفت سالم بود و هیچی نمیدونستم.نمیدونستم چرا هر دزدیی میشد انگشت اتهام به سمت من بود..هر بچه ایی که یه کم سرووضعش مرتب بود و با منحرف میزد مادر و پدرش منعش میکردند واگه اصراری میدیدند میرفتند سراغ مدیر…یه روز پشت در دفتر بودم و به گوش خودم شنیدم که مادری که پسرشو برده بود پیش مدیر گفت:نادر حق نداره با بچه ی من حرف بزنه یا دوستی کنه…مدیر هم چشم چشمی گفت و اونا اومدند از در رفتند بیرون….همون لحظه مدیر منو دید و با چند تا القاب نامناسب صدام کرد و گفت:بیا اینجا ببینم….
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_زیبا
#تاوان_سنگین
#پارت_دوم
سلام زیباهستم اصالتاشیرازی تویه خانواده ی۶نفره بزرگ شدم.
حلماچشمهای سبزی داشت.پوستی سفید موهای طلای خیلی شبیه پدرش بودمن سبزه بودم باچشم ابرومشکی ازنظرظاهری بدنبودم اماااابه خوشگلیه حلماهم نبودم اون خیلی سرترازمن بود.اوضاع مالی ماخیلی بهترازخانواده ی حلمابود.ومن همیشه بهترین لباسهاوخوراکیهارومیوشیدم میخوردم..مدرسه ی من وحلمایکی بودتادوره ی دبیرستان تویه کلاس بودیم برخلاف هلمامن دختردرس خونی نبودم به زورکلاس خصوصی خودم رومیکشیدم بالا..دوران دبیرستانم تورشته ی تجربی درس خوندیم اماکلاسهامون جدابودخیلی باهم صمیمی بودیم ازدوتاخواهربهم نزدیکتربودیم وتواین سالهاخانواده ی حلماتونسته بودن توکوچه ی ما یه خونه بخرن علاوه برمن وحلمامادرامونم خیلی باهم صمیمی بودن گذشت تادیپلم روگرفتیم دانشگاه شرکت کردیم..خانوادهامون دعامیکردن تویه دانشگاهم قبول بشیم ،وازاونجای که خداتقدیرزندگی مادوتاروباهم رقم زده بود.جفتمونم تویه دانشگاه تورشته ی علوم ازمایشگاهی قبول شدیم...
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_افسون
#قضاوت_ممنوع
#پارت_دوم
سلام افسون هستم ازیه خانواده ی۶نفره که دوتابرادردارم یه خواهر
برعکس من افسانه به مادرم رفته بودپوستی سبزه داشت صورتش پرازجوش بودخیلی هم دکترمیرفت امافایده نداشت تااینکه بعدهارفت تهران یه سری داروصابون استفاده کردبهترشد
من ودوتاازداداشام چشمامون ابی بوداماافسانه چشماش قهوه ای بود.گاهی که باهم بیرون میرفتیم کسی باورش نمیشدماخواهرباشیم چون ازنظرظاهری اصلاشبیه هم نبودیم وبگم هرچقدرافسانه درس خون بودمن علاقه ای به درس نداشتم وبازورکلاس خصوصی معلم بالامیومدم..بعدازمرگ پدربزرگم مادرم ازلاک خودش امدبیرون کم کم رفت امدمابافامیل درجه یک بعدازسالهاشروع شد..یه کم که خودم روشناختم به سروضعم خیلی اهمیت میدادم به خودم میرسیدم وبخاطرزیبای خدادادی هم که داشتم خیلی به چشم میومدم وقتی وارددبیرستان شدم چشم گوشم بیشتربازشدومیدیدم که خیلی ازپسرهابهم ابرازعلاقه میکنن امازیادتوجهی نمیکردم تااینکه باعلی اشناشدم..علی یه پسردانشجوبودکه تایم بیکاریش روتویه کامپیوتری نزدیک مدرسه کارمیکرد..
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_رقیه
#سر_خور
#پارت_دوم
من رقیه هستم دختر دهه ی شصتی و یکی یه دونه یکی از روستاهای کشورمون
همه ی دخترای اون دوران باید میرفتند سر زمین کمک پدر و مادرشون بجز من…بابا و مامان اصلا اجازه نمیدادند، من دست به سیاه و سفید بزنم بخاطر همین نسبت به دخترای دیگه تمیزتر و دست و روی لطیف تری داشتم..با این تعریفهایی که کردم قطعا با خودتون میگید چرا خواستگار نداشتم؟شاید باورتون نشه ولی من از وقتی خودمو شناختم و یادم میاد خواستگار داشتم،،همیشه بهترین خواستگارای روستای خودمون یا روستاهای اطراف اول سراغ من میومدند.ولی فقط در حد خواستگار میموند.یعنی یا داماد میرفت و پشت سرشو نگاه هم نمیکرد یا یکی از فامیلهاشون میمردند یا چله میفتاد و یا اصلا چیزی مشخص نبود و من سراز این خواستگارها در نمیاوردم..درسته که دوران کودکی خیلی خوبی داشتم اما اینکه خوشگلترین دختر باشی و بهت بگند ترشیده همه ی اون خوشگلی رو میشوره و میبره..خودم که هیچ ناراحت بودم، از ناراحتی مامان ناراحت تر میشدم..رسیدم به ۱۷سالگی هنوز همچنان خواستگار داشتم اما نیومده غیبشون میزد…..
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_بهنام
#تلنگر
#پارت_دوم
بهنام هستم متولد یکی از روستاهای ایران
توروستادختراروزودشوهرمیدادن۲ازخواهرام تادیپلم گرفتن ازدواج کردن اماخواهرکوچیکم که اسمش لیلابودعاشق درس خوندن بودبااینکه خواستگارزیادداشت امادرسش خونددانشگاه مامایی قبول شدهیچوقت یادم نمیره وقتی توروستاپخش شدلیلامامایی قبول شده همه صداش میکردن خانم دکتروقتی دیدم مردم به یه ادم تحصیل کرده چقدراحترام میذارن تصمیم گرفتم منم درس روبخونم برم دانشگاه انصافاهم درسم خوب بودرشته ریاضی روانتخاب کردم همه چی خوب بود تا با امید اشنا شدم..
امید تو شهرزندگی میکردپدرش قصابی داشت اوضاع مالیشون خوب بودببشتراوقات بعدازمدرسه باهم میرفتیم بیرون امامن پول زیادی برای خرج کردن نداشتم امیدحساب میکردخیلی معذب بودم یکی دوبارحتی بهش گفتم من پول ندارم نمیتونم باهات بیام اماسخاوتمندانه میگفت این چه حرفیه مگه من مردم،تو همین رفت وامدها با دوستای امید اشنا شدم....
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_سحر
#عذاب_وجدان
#پارت_دوم
من سحرمتولدیکی از شهرهاهستم و امسال وارد ۲۸سالگی میشم…..
به خاطر تعصب و سخت گیری های بابانه اجازه جایی رفتن داشتم و نه حق شرکت توی کلاسهای تفریحی و آموزشی و رفیق بازی،خیلی حوصله ام سر میرفت و به مامان غر میزدم ولی مامان هم بدتر از بابا جلوه دارم بود..گذشت و من شدم ۱۹ساله و ساناز ۱۷ساله…اون سال ساناز سال سوم تجربی بود و الحق که درس و نمراتش عالی و در حد شاگرد زرنگ محسوب میشد…یه شب موقع خواب که منو ساناز توی رختخواب داشتیم باهم حرف میزدیم ساناز گفت:من مثل تو کوتاه نمیام و باید دانشگاه برم…پوزخندی زدم و گفتم:بخور از این آش به همین خیال باش..ساناز گفت:آش نمیخورم و خیال هم نمیکنم….حالا ببین میرم یا نه…..!!!گفتم:من که دختر اول خانواده ام اجازه ندادند حتی کنکور بدم،،فکر میکنی تورو میزارند بری دانشگاه؟؟ساناز گفت:حتی اگه منو بکشند هم میرم…..باید برم چون دوازده سال زحمت کشیدم که نتیجه اشو ببینم..اون شب بهش خندیدم اما وقتی چند روز گذشت یه روز ظهر که توی آشپزخونه مشغول پختن غذا بودم ،ساناز از مدرسه اومد و دوید توی اتاق و حدود ده دقیقه بعدش صدای نجوای ساناز رو شنیدم…..
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_اکبر
#وابستگی_مادر
#پارت_دوم
من اکبر هستم متولد سال ۱۳۶۷شهر ارومیه اما از همون نوزادی ساکن تهرانم
بگذریم….مامان غرق در عزا وماتم برادرم بود و بعداز مراسم چهلمش حرکات منو که حدودا دو ماهه بودم حس میکنه و بعداز آزمایش، مطمئن میشه و بجای اینکه ناراحت بشه که چرا توی اون سن و سال که صاحب ۳تا داماد و ۲تا عروس هست باردار شده،برعکس یه جورایی خوشحال هم میشه…انگار همون روز آزمایش مامان خبر بارداریشو به همه داده و گفته:اکبر(همون برادرم که فوت شد)برای من یه هدیه از طرف خدا فرستاده تا قلب بی اروم منو ارامش بده…مطمئنم این بچه هم پسره و حتما اسمشو میزارم اکبر…از اونجاییکه وضع مالی خیلی خوبی داشتیم و خواهرا و برادرام که متاهل شده بودند تهران زندگی میکردند بعداز بدنیا اومدن من مامان و بابا کل زندگیشونو میارند تهران و همینجا ساکن میشند تا جای خالی برادرم که فوت شده بود رو حس نکنند..خلاصه من بدنیا اومدم و شدم عزیز مامان،.شدم جان و روحش..چون اختلاف سنی من با خواهر و برادرم خیلی زیاد بود، همبازیم خواهر زاده ها و برادر زاده هام شدند...
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_عباس
#فراز_و_نشیب_زندگی
#پارت_دوم
سلام اسمم عباس بزرگ شده ی یکی ازروستاهای غرب کشور
بگذریم ازخودم وروایتم براتون بگم..مادرم بعدازبه دنیااوردن چهارتادختردیگه نمیخواسته بچه بیاره اما مادربزرگم بهش میگه انقدربایدبچه بیاری که بچه ات پسربشه وگرنه سرت وهوومیارم..مادرم خیلی حرفش روجدی نمیگیره ولی وقتی خواهرکوچیکم سه سالش میشه یکی ازهمسایه هابهش میگه مادرشوهرت برای شوهرت دنبال زن میگرده..مادرم میگه شب تاسوعابودکه این موضوع روشنیدم خیلی گریه کردم دلم شکست همون شب گفتم خدایامن کسی رو غیرخودت ندارم یه پسربهم بده اسمش رومیذارم عباس ودقیقاخدا۱۰ماه بعدمن روبهشون میده،چون تک پسرخانواده بودم خیلی دوستم داشتن بااینکه توروستابودیم ولی پدرم بهترین امکانات رو برام فراهم میکردکم کم بزرگ شدم مدرسه رفتم بچه ی خیلی درسخونی بودم دوران کودکی نوجوانی من گذشت تابه سن ۱۸سالگی رسیدم دیپلم گرفتم وکنکوردادم دانشگاه شهرمون تورشته ی داروشناسی قبول شدم...باورودم به دانشگاه کم کم باجنس مخالف بیشتراشناشدم .گذشت تاسال دوم دانشگاه که بابام برام پرایدخریدتاراحت تررفت امدکنم...
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_سهیلا
#زندگی_سخته_اما_من_سخترم
#پارت_دوم
من سهیلا ،، ۳۸ساله ومتولد شهر ارومیه هستم…….
یادمه تا کلاس پنجم ابتدایی بهترین نمرات رو میگرفتم اما از وقتی وارد راهنمایی شدم بنا به دلایلی درسم رفته رفته ضعیف شد…..شاید یکی از اون دلایل فقر مالی بود چون لباس و یا کفش خوب نداشتم و توی مدرسه خجالت میکشیدم….
مثلا یه سال دو ماه تموم با کفش پاره و لباسهای کهنه ی چند سال پیشم رفتم مدرسه….همش از اینکه معلم منو پای تخته صدا کنه نگران بودم و استرس داشتم ….واقعیتش از نگاههای توهم با ترحم و مسخره و نیشخند بچه ها میترسیدم برای همین اگه جواب سوالی رو هم بلد بودیهو از ذهنم پاک میشد و سرمو مینداختم پایین و لال تا کام حرف نمیزدم..باهوش بودم و درس و مدرسه رو دوست داشتم اما نه با اون وضعیت…با این شرایط حتی تدریس معلم رو هم گوش نمیکردم وگرنه با یه بار گوش کردن توی ذهنم حک میشد و حتی نیازی برای دوره کردن درسها نداشتم..از همون زمان گوشه گیر شدم و دوم راهنمایی که تموم شد ترک تحصیل کردم ودیکه مدرسه نرفتم..مامان و بابا با توجه به شرایط روحیم و تمایلات برام لباس میخریدند چون من بیشتر وقتها رفتار پسرونه داشتم....
🔑گروه بحث و گفتگو درمورد سرگذشت ها
https://eitaa.com/joinchat/3745055272C316a1c99e9
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_پریا
#آرامش_از_دست_رفته
#پارت_دوم
سلام اسم من پریاست۲۷سالمه
فرزندآخرخانواده هستم
اوایل زندگی خیلی مدارامیکردم چیزی نمیگفتم ولی بعدازیه مدت دیگه نتونستم یه روزنشستم باهاش حرف زدم..البته جوری که ناراحت نشه گفتم ماتازه ازدواج کردیم خیلی خوشحالم که همسری مثل تو دارم ودوستدارم همیشه پیشم باشی ولی خودت خوب میدونی برای پیشرفت توزندگی بایدتلاش کنیم تابه ارزوهامون برسیم..تومغازه روسپردی دست فروشنده خودت نشستی توخونه نمیشه که بایدمدیریت کارت روخودت برعهده بگیری تامتوجه ی دخل وخرجت بشی سیامک اون روزحرفهای من روتاییدکردگفت حق با تو از فرداخودم میرم مغازه..خیلی خوشحال بودم که تونستم قانعش کنم..خلاصه روزهامیگذشت من واقعااحساس خوشبختی میکردم سیامک هرروزصبح زودمیرفت مغازه وتایم ناهار برمیگشت خونه استراحت میکرد و دوباره عصرمیرفت تاشب،،من همیشه اگرکاری باهاش داشتم به موبایلش زنگ میزدم اونم میگفت مغازه ام مشتری دارم قطع میکرد..یه روزکه طبقه ی بالاخونه ی مادر شوهرم بودم ازم خواست شماره ی مغازه ی سیامک روبگیرم...که باهاش حرف بزنه...
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_مهسا
#دست_زمونه
#پارت_دوم
اسمم مهساست متولد61 هستم
درفصل بهاربعداز4 تاپسربه دنیاآمدم.
وقتی که ۶ سالم شد متوجه ی اذیتهای مادربزرگم میشدم که باکارهاش مامانم رو حرص میداد تو زندگیمون دخالت میکرد.از اونجای که بابام عاشق مامانم بود نمتونست ناراحتیش روببینه به بهانه ای اینکه خونه کوچیک ازپیششون رفتیم.بابام یه خونه ی ۵۰۰متری گرفت که برای ماحکم کاخ روداشت،،من برای خودم یه اتاق جداداشتم باکلی امکانات،،نمایی خونه ی ماازسنگ مرمربودهرکسی اون زمان میدیدحیرت میکردمیگفت فلانی عجب خونه ای داره..من خیلی کوچیک بودم زیادازخاطرات اون خونه الان یادم نمیاد..فقط ازحرفهای مامانم یادمه که همیشه به بابام میگفت فامیل حسودماهستن چشم دیدنمون روندارن داداشام همه هنرمندهستن..داداش بزرگم استادتنبکه دومی تاروسه تارمیزنه..داداش سومیم ازهمه شیطون تره،حتی یادمه سربازیش 4سال طول کشیدبخاطراینکه هرسری فرارمیکردوقتی میگرفتنش اضافه خدمت میخورد..داداش کوچیکم خیلی آروم وساکت بود ولی چون ماپشت هم بودیم گاهی باهم لجبازی میکردیم کارمون به کتک کاری دعوام میکشید..بابام مردخیلی خوبی بودفقط یه ایراد داشت اونم این بودکه خیلی رفیق بازبود..
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_یکتا
#فرازونشیب_های_سخت_زندگی
#پارت_دوم
مادرم چندسال بعدازطلاقش باپدرم اشنا میشه،که اون زمان داشته ازهمسرش بخاطراختلافات زیادی که بینشون بوده جدامیشده وسه تاپسرداشته که پسربزرگش امین هفت سالش بود. سعیدپنج سالش بودومجتبی سه سالش بوده هرچندخانواده مادرم اصلابه این ازدواج راضی نبودن ولی مادرم چون عاشق بچه بوداصرارزیادی داشته به این ازدواج وقتی بامخالفت داییم ومادرش مواجه میشه باپدرم فرارمیکنه وهمین شروع زندگی پردردسرمن میشه ومن توی زندگیم فکرمیکنم اه شوهرسابقش دامنگیرزندگی ماشده
مادرم بعدازفرارزندگیش روباپدرم توی همون شهر شروع میکنه وبه خوبی ازبچه هامراقبت میکرده طوری که مادرخودبچه هامیگفته بابودن زهرا((مادرم))خیالم ازبابت بچه هام راحت بهترازخودم مراقبشون هست وکلی براش دعای خیرمیکرده شایدکمترکسی برای هووخودش دعاکنه هیچ کس فکرش رونمیکردمامانم باردبشه ولی بعدازسه سال مادرم باردارشدوقتی این خبربه گوش خاله ودایی هام میرسه بامادرم اشتی میکنن چون حاملگیش مثل معجزه بود...
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_رعنا
#تاوان_سادگی
#پارت_دوم
اسمم رعناست ازاستان همدان متولد۱۳۶۸هستم...
برای عروسی یه پیراهن بلندمشکی خریده بودم که جنسش ازکیپوربودوگلهای زرشکیه قرمزی داشت.. به یشنهاد ارایشگرم یه کم زیرابروهام روتمیزکردم ویه ارایش ملایم برام انجام دادوموهام روهم فرکرد..وقتی رفتم خونه مامانم گفت توغلط کردی بدون اجازه دست به ابروهات زدی اگربابات داداشات ببین حتمایه کتک حسابی میزننت تاجایی که میتونی فعلاجلوشون افتابی نشو..خانواده ام خیلی حساس بودن رو اینجور مسائل وحسابی سخت میگرفتن منم اون شب تاجایی که ممکن بودسعی میکردم با پدر و برادرهام رودررو نشم...اخرشب که میخواستن عروس روببرن من امدم توحیاط و منتظر وایساده بودم که متوجه نگاهای سنگین یه نفربه خودم شدم سرم روکه بلندکردم بایه پسرچهارشونه که چشمهای عسلی وپوستی سفید داشت که موهاش روژل زده بودچشم توچشم شدم..ازدواج خواهرم فامیلی بودوهمه رومن میشناختم ولی این پسرتوشون غریبه بود..محلش ندادم گفتم شاید از دوستهای پوریا پسرخاله ام باشه..
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_مونس
#عاقبت_بخیر
#پارت_دوم
اسمم مونسه دختری از ایران
مامانم خودش روجمع جورکردگفت کی میادمن روباچهارتابچه بگیره.. خانم واحدی گفت دختربزرگت دیگه وقت شوهرکردنشه پروانه روشوهربده بره،دوتا پسرا هم بفرست سرکار میمونه مونس که خدای اونم بزرگه من خودم برات یه شوهرخوب پیدامیکنم ..لبخندگوشه لب مادرم هیچ وقت یادم نمیره چون همون لبخند سبب بدبختی بچه هاش شد..همون شب مامانم چهارتامون روجمع کرد دورخودش ماهم زیاد سن سال نداشتیم..گفت بیاید میخوام قصه زندگیم روبراتون تعریف کنم همه ماخیلی دوستداشتیم بدونیم گذشته مادرم چی بوده..مامانم برامون تعریف کردوقتی نه سالش بودبه اجباربی بی که مادربزرگش میشده،نشوندنش پای سفره عقد با یه مرد سی ساله،توصداش بغض بود بغضی که حکایت ازسالها سختی داشت،گفت وقتی بچه بودم پدرمادرم روازدست دادم،بی بی بزرگم کرده..خودبی بی مریض بودفکرمیکرده به زودی میمیره بنابراین تصمیم گرفته بودتازنده است من رو سرسامون بده.. اون زمان قاسم ازارومیه امده بودبرای کارسمت شمال وتوشهرداری کارمیکردمستاجربی بی بود،وازنظرش بهترین گزینه برای عروسی بامن بود...
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_هورا
#تقاص
#پارت_دوم
سلام اسم هوراست
خاله ام دوسال ازمن بزرگتربودولی ازنظرجثه من ازش درشت تربودم وهرکس ما دوتا رو باهم میدید..فکر میکرد خواهرهستیم من خواهربزرگش هستم..باهم خیلی رفیق بودیم اکثراوقات یااون خونه ی مابودیامن میرفتم پیشش،وقتی برادرم یه کم بزرگ شددیدپدرم ازپس مخارج زندگی برنمیاد..درسش رونیمه کاره ول کردرفت سرکارتاکمک خرج خونه باشه..برای خواهربزرگم خواستگار امد همدیگر رو پسندیدن خیلی زودازدواج کردرفت سرخونه زندگیش..به فاصله ی شیش ماه بعدش پسرعموم امد خواستگاری خواهردومیم یه مختصر جهیزیه هم به اون دادن عروسی کردرفت..اون زمان من۱۴سالم بوددرس میخوندم دخترنسبتاارومی بودم سرم تولاک خودم بودوغیرخاله ام دوست صمیمی دیگه ای نداشتم...خاله ام خواستگار زیاد داشت اما شوهر نمیکرد دنبال یه کیس خوب میگشت..یه روزغروب که سرزده رفتم خونشون دیدم چندجفت کفش جلوی دراتاق..دودل بودم برم تویانه که پدربزرگم دیدم صدام کردهوراجان بیاتوبابا..به ناچاررفتم توباخجالت سلام کردم..
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_حمید
#دست_تقدیر
#پارت_دوم
اسمم حمیدوفرزندسوم خانواده هستم..
مازیادتوجهی بهشون نمیکردیم اوناکارهای خونه وپخت وپز روانجام میدادن..برادبزرگم۱۲سالش بودوعلاقه خیلی زیادی به درس خوندن داشت بیشترمواقع سرش تودفترکتابهاش بودکاری به مانداشت، برادر دومیم هم میرفت پیش پدرم مغازه، بانو یه دخترکم حرف وگوشه گیری بود برعکس مادرش که یه زن عبوس اخمو ولی خیلی زبروزرنگ بود..یه جورای تمام امورخونه روتودستش گرفته بود..میانه ماباپدرم خیلی گرم وصمیمی نبود چون هیچ وقت ازش محبتی ندیده بودیم ووابستگی بهش نداشتیم، روزهامیگذشت و منم مدرسه میرفتم مثل حیدربرادربزرگم درس خوندن روست داشتم کتابهام رو بایه کش میبستم میرفتم مدرسه دلخوشی ماهفته ای یکباردیدن عمه ام بودکه ازروستاباکلی نون خرمایی وسوغات محلی میومد دیدنمون یه روزکه ازمدرسه برگشتم خونه دیدم هانیه خواهرکوچولوم دم درنشسته وداره گریه میکنه..بغلش کردم گفتم چی شده،توچشمام نگاه کردگفت بانوقراربشه زن بابامون...مونده بودم چی بگم باورم نمیشدکه بابام بخوادبایه دختر۱۳ساله ازدواج کنه،ولی وقتی رفتم خونه ازرفتاربابام فهمیدم هانیه راست میگه...
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_یاسمن
#بازی_سرنوشت
#پارت_دوم
سلام اسمم یاسمن دختری جنوبی
بامرگ پدرم فشارروحی وعصبی خیلی زیادی بهم واردشده بودطوری که ده روزبیمارستان بستری شدم بعدازچهلم پدرم برادرم مصطفی نذاشت من ونجمه تنهایی زندگی کنیم وخونه پدررواجاره دادن به ناچاراسباب کشی کردیم خونه ی مصطفی،خونه اش دوبلکس بود و چهار تاخواب داشت ویه سویت کوچیکم گوشه ی حیاطش داشت که اون رو در اختیارمن و نجمه قرارداد که راحت باشیم،اون سال من بخاطر شرایط روحیم نتونستم کنکورشرکت کنم..ولی برادر زندادشم تو شهر ما پرستاری قبول شده بود.خانواده پریسا زنداداشم بخاطر شرایط کاری پدرش چندسالی بود تهران زندگی میکردن وامید قرار بود بیاد پیش خواهرش..یکی ازخوابها رو بهش داده بودن..امیدسه سال ازمن بزرگتربود ولی ازنظرجثه خیلی هیکلی بود و بیشتر از سنش نشون میداد..من ازش خوشم نمیومدوسعی میکردم باهاش زیاد برخورد نداشته باشم..امید هم این موضوع رو فهمیده بود وهر وقت من رو میدید باتیکه باهام حرف میزد..۲۵مهرماه بودومن رفته بودم سرخاک پدرومادرم داشتم برمیگشتم خونه که گوشیم زنگ خورد....
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_لیلا
#درس_عبرت
#پارت_دوم
سلام اسمم لیلاست
من و مامان از خوشحالی تو پوست خودمون نمیگنجیدیم...شبی که اومد خواستگاریم انگار تمام آرزوهام یجا براورده شده بود..یه پسر خوشتیپ و صد البته پولدار...وقتی رفتیم تو اتاق و با هم حرف زدیم انقد قشنگ حرف میزد که مجذوبش شده بودم..تمام حرفایی که آماده کرده بودم یادم رفته بود فقط گفتم من صداقت از همه چیز برام مهم تره...اونم لبخندی زد و گفت حله،وقتی از اتاق اومدیم بیرون، لبخند رضایتو که رو لبام دیدن همه شروع کردن دست زدن و همون شب یه انگشتر نشون خیلی قشنگی دستم کردن..اسم داماد آرمین بود، دوتا خواهر و یه برادر که ازدواج کرده بودند اما دوتا خواهراش از من کوچیکتر بودن و مجرد، مادر و پدر خوش برخوردی داشت..بعد از شب خواستگاری رفتیم آزمایش و یه مراسم کوچیک نامزدی هم برام گرفتن.. که فقط خانواده خودشون و ما بودیم. روزها میگذشت و من بیشتر به آرمین علاقه مند میشدم،آرمین هر روز بعد از کارش میومد دنبالم و میرفتیم گشت و گذار، روزهای خوش نامزدی خیلی زود گذشت...دقیقا شش ماه از نامزدیمون گذشته بود که یه شب مادر و پدر آرمین اومدن و گفتن میخواییم زودتر براشون مراسم عروسی بگیریم اگه شما راضی باشید زودتر برن سر خونه زندگیشون
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_مریم
#کینه
#پارت_دوم
سلام اسمم مریمه ...
ازازمایشگاه امدم بیرون خیلی حالم بد بود دوباره زنگ زدم به رامین، ایندفعه گوشیش روشن بودتاوصل کردگفتم رامین وزدم زیرگریه..ترسیدگفت مریم چی شده چرا گریه میکنی چیزی شده ،گفتم چی میخواستی دیگه بشه ابروم روبردی جواب مامانم روخانواده ات روچی بدم.. رامین گفت چی شده حرف بزن، گفتم چند روز حالم خوب نیست الان امدم ازمایش دادم میگن حامله ای میفهمی یعنی چی رامین ساکت بودهیچی نمیگفت..باگریه میگفتم من چکارکنم دوماه دیگه عروسیه باشکم بالاامده بایدلباس عروس تنم کنم بهم نمیخندن.. وای مامانم اگرمیفهمیدچی میدونستم هیچ وقت نمیبخشم منو رامین نامزدبودیم وبه صیغه محرمیت شیش ماه خونده بودیم که تامراسم عقدعروسی هردوتاش روباهم بگیریم..من پدرنداشتم ومادرم منودوتابرادرهام روباپول تدریسی که میگرفت بزرگ کرده بود..نصف روزتوی مدرسه دخترونه بود نصف روزم توی اموزشگاه معلم دینی قران وعربی بود وخط قرمزش اینجورمسائل بود..حتی یه بارشاگردش روبخاطراینکه بادوست پسرش دیده بودتامرزاخراج برده بود..حالادخترخودش باتهدیدبه فرار خودکشی بادوست پسرش نامزدکرده بود.وصیغه محرمیت خونده بودن که باهم محرم باشن واین دسته گل رواب داده بود اینقدرکه ازمامانم میترسیدم ازبرخوردخانواده رامین نمیترسیدم..
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد