داستان زندگی #صبا
#منشی
#پارت_دوم
اسم من صباست…..۳۵ساله و اهل تهران اما در حال حاضر ساکن شهر دیگری هستم……
اسامی دخترای شهین خانم نسرین و نازنین و اسم پسرش امید بود…..
امید یه پسر زبون باز و زرنگی بود…..
تا ۱۶سالگی اتفاق خاصی توی زندگیم نیفتاد و همه چی وفق مراد پیش رفت…..
وقتی من ۱۶ساله بود، امید دانشجوی دندانپزشکی بود…..
امید هیچ وقت خونه ی ما نمیومد و فقط هر وقت ما میرفتیم خونشون میدیدمش…….اوایل رفتار امید با من عادی بود ولی به مرور و رفته رفته توجهش به من بیشتر شد……
مثلا یه بار که با مامان رفته بودیم اونجا تا منو دید گفت:بههههههه!!صبا خانم!!!!ماه درخشید و خونه روشن شد وچشمها همه متعجب از این همه نور گشتند……….(خیلی زبون باز بود)….
مامان خندید و گفت:بابااا. شاعر!!!حداقل شعر مردمو خراب نکن……
امید خندید و گفت:مگه شعر همین نبود؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
مامان از ته دل خندید وگفت:باشه هر چی شما میگید……
من اون روز فکر کردم امید داره منو مسخره میکنه آخه دو روز قبلش اونجا بودیم بخاطر همین گفتم:چشم اقا!!از این به بعد کمتر میام…..
امید گفت:وای وای ….نکن اینکار رو با من که بدون نور تو خونه سرد و تاریک میشه…..
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#عاقبت_تهمت_و_افترا
#پارت_دوم
من سمیرا هستم زاده فصل بهار و ۲۷ ساله از استان زیبای فارس
هرجا که مراسم مذهبی بود به هر طریقی باید خودم رومیرسوندم ورزقم رو از اون مراسم میگرفتم
نزدیک خونمون یه مسجد قدیمی که مزین به نام امام حسین بود که دو ماه محرم و صفر مراسم عزاداری برگذار میشد و من به اتفاق مادرم هرروز توی مسجد حضور داشتم ، با اینکه تمام خانومهای اونجا سن و سالی ازشون گذشته بود و تنها فرد جوان اون مراسم من بودم و دوستان و همسایه ها مسخره ام میکردند که تو مثل پیرزن ها هستی که روضه میری، بازهم دلیل نمیشد که من از مراسم امام حسین زده بشم.
چرا که عشق من به امام حسین چیزی فراتر از حرفها و کنایه های مردم و اطرافیان بود، با اینکه دل شکسته میشدم اما بازهم عشق به امام حسین من رو به طرف خودش میکشوند و من عاقبت بخیریم رو زیر این پرچم میدیدم
یکسال بعد خادمه مسجد عازم سفر کربلا شد و از اونجایی که توی مسجد مراسم بر گذار میشد نمیدونست این مسجد و مراسم رو به کی بسپاره تا با خیال راحت بار سفر اربعینش رو ببنده!
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#جبران_ناپذیر
#پارت_دوم
من ملیحه ۵۷ساله و اهل مشهد هستم
چون بابا نداشتیم و فقط یه حقوق از بیمه میگرفتیم کفش و پوشاک چند سال یکبار میخریدیم و بیشتر لباس بقیه رو که نمیخواستند رو میپوشیدیم…….
خب بریم سر اصل مطلب و سرگذشت من…..سرگذشت من از زمانی شروع میشه که ۱۴سالم بود……
ظهر یکی از روزهای سرد دی ماه بود….آخه اون زمان سرما و سوز زمستونها بیشتر بود…..اون روز وقتی از مدرسه بسمت خونه میرفتم سوز بدی به صورتم میزد و تا مغز استخونامو میسوزوند….
نمیدونستم صورتمو بالا نگهدارم یا پایین تا سرمای کمتری رو حس کنم اما سرعت قدمهامو بیشتر کردم تا زودتر به خونه برسم…..
با لرزی که به کل بدنم افتاده بود و نوک سرخ شده ی دماغم(نوجوونی وجوشی)وارد خونه شدم…با حس بوی ابگوشت که غذای اشرافی ما بود لبخند به لبم اومد و گفتم:آخ جوون….آبگوشت…..
خونه ی ما دو تا اتاق داشت که یکیشو اتاق مهمون کرده بودیم و یکی دیگرو هم یه گوشه اش اجاق گذاشته بودیم و مامان اشپزی میکرد و درست روبروش هم چند دست رختخواب چیده بودیم و مامان روشو با یه پرده ی کهنه پوشونده بود..
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_راحیل
داستان#سلامتی_بدون_هیچ_قیمتی
#پارت_دوم
اسم من راحیل بیست ساله از کرمانشاه هستم.میخوام سرگذشتم رو از زمان بچگی براتون تعریف کنم.
یک روز دایی پدرم، خدا رحمتشون کنه مرد خسیسی بود و سه تا همسر داشت، از جوونی شروع کرده بود به جمع کردن مال و منال، ولی متاسفانه هیچ موقع نتونست صاحب بچه بشه، بهخاطر همین بعد از فوت شدن ایشون، اینجوری شد که تمام داراییش، به پدر بنده رسید.
پدرم تصمیم گرفت که از کرمانشاه به تهران بره تا بتونن کارگاه قالی بافی دایی که یک حجره خیلی بزرگ در یکی از بهترین مناطق تهران، اونجا رو اداره کنن.
وقتی که از کرمانشاه رفتیم، خونه، زمین، ملک، تمام و کمال دارایی دایی
به پدرم رسیده بود.
دایی پدرم مرد سالار بود هیچی برای عمه های من به ارث نذاشته بود چون معتقد بود که نباید ثروت رو بدی دست داماد، و تمام ثروتش رو برای پدرم به ارث
گذاشت.
خوشبختانه پدرمم، وقتی که به کارگاه داییشون رفتن خودی خوبی از خودشون نشون دادن و همه چی داشت برای خانواده به خوبی رقم خورد .
خواهرام هر سه تاشون ترک تحصیل کردن..
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_سخت_افسانه
#پارت_دوم
#عشقم_دخترام
افسانه هستم ۳۰ ساله از استان کرمان
سال کنکورم بود که پدربزرگم به خانه ما آمد و به مادرم گفت افسانه را برای علی که پسر دایی ام بود در نظر گرفتیم کنکور تمام شد نامزد میکنن مادرم هم از خداش بود که من عروس دایی بشم خودم هم بدم نمی یومد از این زندگی راحت بشم و با علی ازدواج کنم اما ته دلم دلشوره مادرم را داشتم، هر وقت علی را میدیدم خجالت می کشیدم اونم بهم لبخند میزد و این یک عشق رو در دل من به وجود آورده بود و در دلم رویای ازدواج با علی را میدیدم حتی چند بار خواب اورادیدم ، روزها گذشت و من با روحیه کمی که ناشی ازدعواهای پدر و مادر بود درس میخوندم تا بهترین دانشگاه و رشته قبول بشم اما خیلی افت کرده بودم چون متوجه شده بودم بابام به شیشه اعتیاد پیدا کرده و مادرم از من پنهان میکرد تا لطمه روحی نخورم حتی گاهی در نماز مرگپدرم را از خدا میخواستم واقعا هیچ درکی از کلمه پدر نداشتم...
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_مهران
#به_نام_مادرم
#پارت_دوم
من مهران هستم از شهر زیبا وسر سبز رامسر…متولد ۸۲
هر روز با بچه ها کنار دریا میرفتیم و کلی بازی میکردیم…بیشترین تفریحمون با بچه ها کنار ساحل رفتن وشناکردن بود…….. انگار دریا وموجهاش برای ما هیچوقت تکراری نمیشد و همیشه تنوع داشت…….هیچ وقت از آب و آب تنی خسته نمیشدیم و همیشه توی دریا بودیم…….برای ما بارون و آفتاب فرقی نداشت و با هر دو عشق میکردیم و بازی جدید درست میکردیم…..بقدری کنار ساحل سرگرم میشدیم که متوجه ی غروب آفتاب نمیشدیم و با صدای مادرها تازه به خود میومدیم و متوجه ی تاریکی هوا میشدیم………مامان هم دنبالم میومد وبا گریه وبیقراری مثل بقیه ی بچه ها منو به خونه میبرد…….نمیدونم موج و دریا چی داشت که همش دوست داشتیم کنار اون امواج شنا کنیم و یا روی شنهای ساحل قدم بزنیم……شادیها و خندها و هیاهوی بچگیمو هیچ وقت فراموش نمیکنم….. زمان به سرعت گذشت و من بزرگتر شدم و به سن نه سالگی رسیدم…….
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_پاییز
#به_جرم_دختر_بودن
#پارت_دوم
اسم من پاییزه…..الان که دارم سرگذشتمو تعریف میکنم وارد ۲۸سالگی شدم……….
بابا به امید اینکه یک درصد من پسر بشم صبر کرد تا بدنیا اومدم …..با قطعی شدن جنسیتم بابا از اینکه اولین بچه اش دختره حسابی خورد توی ذوقش و تا چند هفته با مامان بیچاره ام سروسنگین شد و حرف نزد…..انگار اصلا منو بغل نگرفت و نگاهم نکرد…..هر چی بزرگتر شدم بیشتر متوجه ی بی تفاوتهای بابا نسبت به خودم شدم اما واقعا من بیگناه بودم…هر کاری میکردم تا دوستم داشته باشه ، بی فایده بود…..اصلا یادم نمیاد که بابا منو بغل کرده باشه……خیلی دوست داشتم مثل دخترعموم که از سرو کول باباش بالا میرفت من هم اینکار رو بکنم اما بابا بقدری بهم اخم میکرد که ازش میترسیدم و سمتش نمیرفتم..….درست نقطه ی مقابلش مامان بود که خیلی دوستم داشت…..مرتب قربون صدقه ام میرفت و بوسه بارونم میکرد…..گذشت و بزرگتر شدم ……وقتی پنج سالم بود یه روز صبح مامان حالت تهوع گرفت وبه بابا گفت باید آزمایش بدم ،،فکر کنم باردار هستم…..
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_مهناز
#کابوس
#پارت_دوم
من مهناز هستم، متولد سال ۵۵ و در حال حاضر ساکن تهران
یکی از خونه ها هم برای ما بود…..وقتی صبح میشد بعداز صبحونه از هر خونه ۲-۳تا پسر میومد بیرون و داخل حیاط هیاهویی میشد که بیا و ببین…این وسط تنها دختر این خانواده من بود و بس(البته بعدا خدا به یکی از عمه ها و دو تا از عموها هم دختر داد)…یه دختر خیلی خیلی خوشگل و ریز نقش،همه میگفتند شبیه مامان هستم ولی با چند درصد زیبایی بیشتر……اون موقع ها وقتی با نوازشهای مامان از خواب بیدار میشدم صبحونه خورد و نخورده میدویدم داخل محوطه ی عمارت …..با تمام بچگیم وقتی دور تا دور عمارت رو نگاه میکردم ته دلم با همون زبون بچگونه میگفتم:خدایا شکرت که خان بابا این خونه هارو ساخته و همه اینجا هستند و من میتونم باهاشو بازی کنم……همه منو دوست داشتند مخصوصا بزرگترا…..از خان بابا و خانجون گرفته تا عمو و عمه ها…..حتی زنعموها هم منو دوست داشتند…الان که به اون زمان فکر میکنم متوجه میشم دلیل دوست داشتن من فقط دختر بودنم نبود بلکه زیبایی وصف ناپذیری بود که باعث جلب توجه میشد….شیرین زبونی و مهر و محبتی که درون داشتم…..
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت #پژمان
#تاوان(۲)
#پارت_دوم
من پژمان متولد سال ۶۹ شهر محلات هستم…..شهری که به پرورش گلهای قشنگ و خوشبو معروفه……..
هر وقت از مدرسه میومدم نه ناهاری اماده بود و نه خونه نظافت شده بود……..بعداز اینکه خواهرام بزرگتر شدند مسئولیت نظافت رو به گردن اونا گذاشت تا خودش راحت تر به تفریحش برسه……یادمه وقتی صبح بابا میرفت سرکار،،،مامان هم جلوی اینه خودشو درست میکرد و میرفت و خواهر بزرگترم مجبور میشد به ما صبحونه بده یا کمک کنه که حاضر شیم و بریم مدرسه……زندگیمون به همین منوال میگذشت تا اینکه کلاس پنجم شدم……وقتی من توی اون مقطع درس میخوندم خواهرام دبیرستانی بودند و دیرتر میرسیدن خونه……یه روز که از مدرسه برگشتم دیدم نه ناهار داریم و نه خونه مرتبه……هنوز خواهر و برادر بزرگترم نیومده بودند…….اون روز از شانس بده من یا مامان ،،بابا یه سر به خونه زد…من که رسیدم خونه پنج دقیقه بعدش مامان وارد شد و سریع لباسهاشو در اورد و رفت آشپزخونه……خوشحال بودم که بالاخره یه روز مامان خونه است و یه ناهار حسابی میخوریم…...
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت #جاوید
#چشم_سوم
#پارت_دوم
جاوید هستم ،متولد سال ۵۸...از همون بچگی با بچه های دیگه فرق داشتم...
یه روز تو حیاط داشتم خاک بازی میکردم و برای خودم قلعه درست کرده بودم که خواهر بزرگتر از خودم اومد و نشست رو قلعه و خرابش کرد ...من که خیلی عصبانی شده بودم موهای بور و فرفریشو تو دستام گرفتم و کشیدم....خواهرم جیغ میزد و گریه میکرداما من ولش نمیکردم و بیشتر میکشیدم....آبا کنار حوض لباس میشست،میدونستم که بخاطر اینکارم کتک مفصلی میخورم اما برام مهم نبود....همونطوری هم شد و آبا اومد با چوب به جونم افتاد ،خیلی ناراحت شدم وبا خودم گفتم :باید تلافی کنم....شب شام نخورده رفتم زیر لحاف و مچاله شدم.....آقابابا به آبا گفت:زن به این بچه چی شده که نمیاد شام...؟؟؟مامانم گفت:واله دیگه از دستش موندم چیکار کنم....افتاده بود به جون زینت و موهاشو میکشید کتکش زدم...بابا گفت:برای چی این بچه رو میزنی ،؟؟؟این بچه حساسه ،حق نداری دست روش بلند کنی....آقابابا همیشه هوامو داشت....
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت#سمانه
#وابستگی
#پارت_دوم
من سمانه هستم…..متولد شیراز و امسال وارد ۲۲سالگی میشم…
با لبخند برگشتم سمت زینب و گفتم:باشه…حتما میام…..زینب با من من گفت:چه خبر از خونتون؟؟با شیطنت گفتم:خونمون یا محسن؟؟؟زینب در حالیکه خجالت میکشید گفت:خب….همون دیگه…گفتم:خودش خوبه…..اما از دلش خبر ندارم….زینب حرفی نزد و به راهمون ادامه دادیم…..تقریبا نزدیک خونه بودیم که از خونه ی ما صدای داد و هوار و دعوا به گوشمون رسید…..با وحشت به زینب نگاه کردم…..زینب هم ترسیده بود…..هر چند این دعواها تا حدودی برای من عادی بود چون هرازگاهی بابا و محسن باهم درگیری لفظی پیدا میکردند…..تقریبا سر همه چی باهم کشمکش داشتند…خیلی سرسری از زینب خداحافظی کردم و بسمت خونه دویدم ……با کلید در رو باز کردم و داخل شدم…وارد واحدمون که شدم بوی شدید سوختگی کل خونه رو گرفته بود…..معلوم بود که از ناهار خبری نیست….همه جای خونه به هم ریخته بود و بابا و محسن روبروی هم بودند…..طبق معمول محسن ۲۰ساله ی ما سعی میکرد کم نیاره و کوتاه نمیومد….
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_شیرین
#بگذار_برگردم_پدر
#پارت_دوم
من شیرین هستم،،،متولد ۱۳۵۴ تهران…..
هر ساله زمان ثبت نام میشنیدم که بابامخالفت میکنه ولی مامان اصرار به ادامه تحصیلم میکرد و جلوی مخالفتهای بابا میایستاد…..تنها دوست و همدم من همکلاسیم معصوم بود که از قضا همسایه و دیوار به دیوار هم بودیم…خانواده ی معصوم جوون تر از خانواده ی ما بود ولی رفت و امده خانوادگی داشتیم….منو معصوم بیشتر وقتها از طریق بالکن طبقه ی سوم که بهمدیگه راه داشت در ارتباط بودیم و درد و دل میکردیم…از نظر ظاهر و چهره در حد متوسط رو به خوشگل هستم و قد و هیکل درشتی هم دارم….همین خصوصیات باعث میشد پسرای زیادی توی مسیر مدرسه به من توجه کنند اما چون منو معصوم هدف داشتیم و دلمون میخواست دانشگاه بریم اصلا به پسرا توجهی نمیکردیم و سرمون توی درس و مشق بود…دلخوشی بزرگ ما بازی لی لی و کشبازی و طناب و زو بود…..کلی بازی میکردم و خنده هایی ریز و بلند میکردیم که واقعا از ته دل بود…..البته توی بازیهای خواهرای معصوم هم همراهیمون میکردند….گذشت تا اینکه اون روز شوم رسید…….
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد