#سرگذشت_سخت_افسانه
#پارت_بیست_نه
افسانه هستم ۳۰ ساله از استان کرمان
روزها گذشت و واسه بله برون آماده میشدم هر چند هیچ حسی به شاهین نداشتم تا روز موعود فرا رسید خونه خاله بودم و بزرگترها رو دعوت کرده بودیم داییم هم بود تو چشماش پر غم بود میدونستم دوست داشت عروس خودش باشم خودمم ته دلم هنوز علی رو میخواستم اما انگار قسمت نبود .خانواده شاهین دیر اومدن وقتی هم رسیدن با خودشون عاقد آورده بودند.پدرش میگفت باید صیغه بخونن تا دچار گناه نشن اما من راضی نبودم چون هنوز دلم بند شاهین نبود .اما پدرم موافقت خودش رو اعلام کرد و من ناباورانه با فقط ۱۴ سکه شدم زن عقدی شاهین ...مراسم تموم شد و مهمونا رفتن حتی شاهین هم رفت چون رسم نداشتیم شب عقد داماد کنار عروس بمونه اما من دچار سر در گمی بودم هنگ بودم که چطور یه دفعه و بدون برنامه عقد کردم انگار اون شب آرزوهام به خاک سپردم تو اتاق جدا مشغول گریه بودم دیگه کسی کاری به کارم نداشت
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_سخت_افسانه
#پارت_سی
افسانه هستم ۳۰ ساله از استان کرمان
خرشون از پل گذشته بود و خیالشون راحت بود من سر و سامان گرفتم شاهین چند تا پیامک بهم داد اینکه امشب به آرزوش رسیده و دیگه هیچی از خدا نمیخواد و کلی برام حرف محبت آمیز فرستاده بودهمه رو بی جواب گذاشتم اونمگذاشت رو حساب خستگی و خواب دیگه هیچی نگفت ...یه دفعه گوشیم زنگ خورد و من شماره سعید رو دیدم ...بی جواب گذاشتم چون اینقد صدام بغض داشت که اصلا بالا نمی یومد .سعید دست بردار نبود باز تماس گرفت نه یکبار ده بار بیشتر آخرش جواب دادم صداش زار میزد حالش بهتر از من نیست گفت افسانه تو چکار کردی با من افسانه تو واقعا امشب عقد کردی وای باور نمیکنم و بلند بلند گریه میکرد...تا حالا ندیده بودم یک مرد اینجوری گریه کنه واقعا هم جوابی براش نداشتم ...فقط سعید حرف میزد و من گوش میدادم...اخه چرا تو که میدونستی تمام دنیای منی فقط گفتم سعید بس کن اینا همه نتیجه کارای خودته همش تحقیرممیکردی
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_سخت_افسانه
#پارت_سی_یک
افسانه هستم ۳۰ ساله از استان کرمان
سعید دیوونه شده بود انگار از پسر عموش شنیده بود من و شاهین عقد کردیم بهم گفت همین فردا تا دستش بهت نخورده طلاق میگیری خودممی یام میگیرمت وگرنه آرزوی تو رو رو دلش میذارم .هر چی التماس کردم بره دنبال زندگی خودش و لیاقتش خیلی بهتر از منه قبول نکرد و گفت فقط طلاق وگرنه تو هم روز خوش نمیبینی...نمی تونستم تهدید سعید رو نادیده بگیرم چون میدونستم کاری رو بخواد حتما انجام میده حس بدی وجودم رو فرا گرفته بود همش میترسیدم شاهین باخبر بشه و اون موقع نمیدونستم چه رفتاری میکنه و تهش فقط ریختن آبروی من بود.
از شاهین خواستم که یک مسافرت مشهد رو جور کنه بریم دلم خیلی هوای امام رضا رو کرده بود ..شاهین هم با وجود بی پولی قبول کرد و اینجوری راهی زیارت شدیم همون روز اول تو حرم گوشیم زنگ خورد سعید بود..
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_سخت_افسانه
#پارت_سی_دو
افسانه هستم ۳۰ ساله از استان کرمان
نمیدونستم چکار کنم از طرفی عذاب وجدان که الان من متعلق به یکی دیگه ام از طرفی هم میترسم جواب ندم و تهدیداش عملی کنه بالاخره جواب دادم و پرسید که چکار کردی ؟درخواست طلاق دادی؟گفتم فعلا مشهدم
کلا طعنه و گلایه کرد که م۱نمیگم جدا شو بعد تو پاشدی رفتی مشهد تو دیگه کی هستی افسانه دارم ازت نا امید میشم...
امیدوارم این حس تلخ و ناخوشایند واسه هیچکس به وجود نیاد اما چند روز مشهد جای زیارت و خوشگذرونی خیلی بهم سخت گذشت همش سعید پیامک تهدید آمیز میفرستاد
نزدیک سه ماه گذشت تقریبا به شاهین کمی علاقه پیدا کرده بودم همونروزا کارت عروسی علی رو هم برامون آوردن با دختر مورد علاقه اش ازدواج کرد و بماند که داییم به خاطر چشم وهم چشمی و اینکه جلو خانواده پولدار عروس کم نیاره چه عروسی باشکوهی براشون گرفت
اون شب تو عروسی همه اقوام منو نگاه میکردند..
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_سخت_افسانه
#پارت_سی_سه
افسانه هستم ۳۰ ساله از استان کرمان
انگار تو صورتم چیزی میدیدند یا فکر میکردن من خیلی حسادت میکنم واقعا نگاه تحقیر امیزشان هیج وقت فراموش نمیکنم ،موقع تقدیم هدیه رفتم کنار علی و خانمش ،علی وقتی منو دید خودش سرگرم صحبت بایکی از مهمونا کرد و اصلا نگاه نکرد دیگه بی محلیاش برام عادی شده بود بغضمو قورت دادم و با دادن هدیه و گفتن تبریک به خانمش از تالار بیرون زدم...با همون حس تلخ همراه شاهین به خونه شون رفتم ، خیلی سخته که عاشق یکی باشی اما سهم تو نباشه ... شاهین رفت دوش بگیره که یک پیامک اومد رو گوشیش هیچ وقت اهل فضولی نبودم اما برام سوال بود کی این موقع شب بهش پیامک میده ..گوشیش رو باز کردم و با دیدن شماره دنیا دور سرم چرخید سعید کلی دری وری نوشته بود که با زنت اینکارا رو کردم براش فلان هدیه خریدم بعد از کلی خزعبلات اخرشم نوشته بود مال منه فقط طلاقش بده سریع پاکش کردم...
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_سخت_افسانه
#پارت_سی_چهار
افسانه هستم ۳۰ ساله از استان کرمان
دستام به شدت می لرزید همون موقع شاهین از حموم بیرون اومد سریعا گوشیش رو پرت کردم رو بالشت کنجکاو نگاهی انداخت و گفت:افسانه چیزی شده گفتم نه ،دیگه چیزی نگفت تا صبح خوابم نبرد از فکر و خیال روز بعدش که شاهین نبود زنگ زدم به سعید و کلی باهاش دعوا کردم اونم انگاری روانی شده بود گفت به خدا نمیذارم آب خوش از گلوت پایین بره تو بد با احساس من بازی کردی ...گفتم:گمشو از زندگی من برو بیرون ،تو بدترین انتخاب زندگی من بودی گفت به شرطی میرم که پول تمام هدیه ها و رستورانهای که پول غذات رو حساب کردم بهم برگردونی داشتم اون روی سعید رو میدیدم حقیقتا ازش با تمام وجود متنفر شدم گفتم اخه بی وجود من که نمیدونم چقدر شده هزینه شون گفت من آمار تک تک هزینه هاش دارم همشو برات میفرستم تا فردا پول ریختی که ریختی نریختی بهش زنگ میزنم و پته تو میریزم روی آب و قطع کرد
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_سخت_افسانه
#پارت_سی_پنج
افسانه هستم ۳۰ ساله از استان کرمان
اینم بگم شماره شاهین رو از پسر عموش که همسایه شون بود گرفته بود غم عالم رو دلم بود الان که فهمیده بود قصد جدایی ندارممیخواست اذیتم کنه بعدش کل هزینه هایی رو که برام کرده بود برام فرستاد جمعا۱۵۰۰ که اون زمان مبلغ قابل توجهی بود من همچین پولی نداشت اون موقع کل حقوق یکماه شاهین ۸۰۰ تومان هم نبود برای اینکه شرش رو از سرم کم کنم به چند نفر از دوستام رو زدم بماند چقد منت این و اون کشیدم تا آخرش یک تومان جور کردم ریختم واسه سعید و گفتم بیشتر از این ندارم خواهش میکنم ولم کن دیگه ..
جواب نداد و خیالم راحت شد دست از سرم برداشته اما هنوز یک ساعت نگذشته بود شاهین بهم زنگ زد جواب دادم عصبانی بود و گفت افسانه این پیامکها چیه برام می یاد تو با کی دوست بودی لعنتی لکنت زبان گرفته بودم و نمیدونستم چی بگم گفت الان می یام خونه حالیت میکنم ..
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_سخت_افسانه
#پارت_سی_َشش
افسانه هستم ۳۰ ساله از استان کرمان
سریع لباس بیرون پوشیدم تا فرار کنم، از خشمش میترسیدم هر چند اینا همش مال قبل عقدمون بود اما شاهین فوق العاده زیاد دل سیاه بود با شناختی ازش پیدا کرده بودم محال بود نادیده بگیره...سعید زهر خودش بدجور ریخته بودهنوز به در خروجی نرسیده بودم که با شاهین روبه رو شدم خشم از سر و روش میبارید دلم میخواست زمین دهان باز کنه و منو ببلعه باخشم فریاد کشید گفت:داری فرار میکنی پس صد درصد حرفای اون د....ث حقیقته که تو فرار میکنی ..نه راه پیش داشتم نه راه پس همونجا تصمیم گرفتم همه واقعیت رو به شاهین توضیح بدم البته با سانسور یه سری مسائل جزئی که ترجیح دادم ندونه ...هر چی هدیه که سعید برام خریده بود باهم جمع کردیم، غرورش بدجور جریحه دار شده بود منو رسوند خونه مادربزرگم و بدون هیچ حرفی رفت نمیدونستم میخواد چکار کنه بعد متوجه شدم رفته جلو مغازه سعید همشون آتیش زده و یک آبرو ریزی هم واسه خودش هم واسه سعید راه انداخته.
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_سخت_افسانه
#پارت_سی_هفت
افسانه هستم ۳۰ ساله از استان کرمان
سعید هم بهش گفته بود لیاقتت همون دختره پس مونده منه و دعوا بالا گرفته بود به جایی رسیده بود که شاهین شیشه های مغازه اش شکسته بود و باهم کتک کاری کرده بودن و کار به پلیس کشیده بود بعد چند روز شاهین اومد دنبالم کلی خسارت داده بودن و اعصابش حسابی داغون بود سوار ماشین که شدم بدون هیچ حرفی بهم گفت تو باهاش خونه خالی هم رفتی بهم گفت تو رو بو...ده لعنتی اخه چرا اینقد تو بدبودی چرا من نفهمیدم تو دختر پاکی نیستی ...حرفی برا گفتن نداشتم چون دو سه بار فقط واسه صحبت با سعید رفتیم خونه شون و البته کار به جای باریک نکشید اما سعید نامردی کرده بود و کل جزئیاتش با بزرگنمایی به شاهین گفته بود بعد بهمگفت توحتی بعد عقد با منم باهاش در ارتباط بودی اون نامرد از کجا میدونست ما رفتیم مشهد... افسانه تو کلا نظر من رو به خودت عوض کردی هیچ وقت نمیتونم ببخشمت سکوت کردم چون تشت رسوایی من بدجورازبام افتاده بود،
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_سخت_افسانه
#پارت_سی_هشت
افسانه هستم ۳۰ ساله از استان کرمان
هزارمین بار صدای شکسته شدن قلبم رو شنیدم ، شاهین زد به دل بیابون نمیدونستم کجا داریم میریم اما حال جفتمون خیلی بدبود انگار قرار بود آخرین لحظات زندگی دونفره مون باشه ...شب روتو ماشین خوابیدیم البته خواب که نه حتی یک لحظه هم چشام گرم نشد نزدیک اذان صبح بود که برگشتیم شهر یه ذره آرومتر شده بود بهم گفت که یکمدت بهم فرصت بده کنار بیام وگرنه مجبورم طبق خواسته خانواده ام ازت جدا شم .رفتم خونه مادربزرگ چند روز گذشت و از شاهین هیج خبری نبود از سمت خانواده اش در فشار بود تا منو طلاق بده خودش هم دو دل بود از این طرف سعید با یک شماره تبلیغاتی بهم پیام داد که افسانه خانم عکس شما و دوست پسرتون در فیسبوک به اشتراک گذاشته شد ....فکر میکرد متوجه نمیشم که خودشه پیاماش رو نگه داشتم تا مدرک داشته باشم ..
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_سخت_افسانه
#پارت_سی_نه
افسانه هستم ۳۰ ساله از استان کرمان
همش از شماره هاش ناشناس تهدید میکرد من فقط واسش فرستادم امیدوارم خدا ازت نگذره منو جلوی شوهرم سنگ روی یخ کردی همون رو فرستاده بود واسه شاهین که ببین زنت منو ول نمیکنه نفرینم میکنه ..باز شاهین تماس گرفت و کلی بد و بیراه بهم گفت که کرم از خودته منم بهش گفتم بیاد دنبالم ثابت کنم کی مشکل داره و تمام پیامهای سعید رو بهش نشون دادم.شاهین هم گوشیم رو گرفت و با داداشش رفتن جلو خونه سعید و همه رو نشون پدر مادر سعید داده بود
و تهدید کرد که اگه یکبار دیگه بخواد به خانمم پیام بده خونش پای خودشه ...
دیگه از اونروز گور سعیدکلا از زندگیم گم شد و فقط میدونم هنوز ازدواج نکرده...شاهین هم دیگه حرف از جدایی نزد اما دیگه هیچ وقت اعتمادی که اول بهم داشت رو ازش ندیدم
سالهاست از اون روزهای تلخ میگذره
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_سخت_افسانه
#پارت_آخر
افسانه هستم ۳۰ ساله از استان کرمان
دانشگاه رو تموم کردم اما با معدل پایین و برخلاف آرزوی مادرم که اگه زنده بود و پشتم مطمئنم زندگیم خیلی فرق میکرد من الان صاحب دوتا دختر ۷ و ۱ ساله هستم تمام امیدم به بچه هاس و حسابی سرگرمم شاهین هم درآمدش خدارو شکر بهتر شده و برامون هیچی کم نمیذاره اما هنوز ته دلم از اون روزا و بی آبرویی ها میلرزه
امیدوارم هیچ دختری از تنهایی و بیچارگی به سمت جنس مخالف کشیده نشه که تهش یک لاشی عین سعید در بیاد و زندگی آدم رو به باد بده..
در پایان متشکرم از شمادوستان عزیزم که سرگذشت منو دنبال کردین ...
وتشکر ویژه دارم از ستاره جان که داستان زندگی منو به اشتراک گذاشت، واقعا کانالتون بی نظیره ...
آیدی جهت ارسال نظرات
@setareh_ostadi
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد